الکس تی. تجربه نزدیک به مرگ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

در ۲۳ آوریل ۲۰۱۰ در یک تصادف مرگبار ماشین در بزرگراه بودم. من در تقاطع تصادف روبرو به پهلو داشتم، کمربند ایمنی نبسته بودم و به سمت ماشین پرتاب شده و لگنم روی میله ی دنده شکست. سرم را به دسته‌ی درب سرنشین کوبیدم که باعث آسیب مغزی شدید شد و شریان گیجگاه من تقریباً در حال خونریزی بود. هیچ خاطره ای از خود حادثه یا تقریباً پنج هفته ای را که در بیمارستان در مراقبت های ویژه و توانبخشی بستری گذراندم ندارم. من مشکلات وحشتناکی در از دست دادن حافظه ی کوتاه مدت داشتم که هنوز هم تا به امروز مرا آزار می دهد. من به دلیل آسیب دیدگی لگن ماه ها وزن را تحمل نمی کردم.

اولین باری که از تجربه ی نزدیک به مرگ صحبت کردم پنج روز پس از تصادف بود. برادر و خاله ام در بیمارستان در اتاق بیمارستان من بودند. برادرم خوانده بود که نواختن موسیقی برای بیماران TBI خوب است، زیرا موسیقی بسیار با حافظه گره خورده است. او ساعت‌ها کنار تخت من می‌نشست و آهنگ‌های قدیمی مورد علاقه‌ام و غیره را می‌نواخت. در این لحظه، او سرود روحانی مورد علاقه ی من، "در باغ" را که توسط ویلی نلسون اجرا می‌شد، پخش می‌کرد. من همیشه به عنوان یک پسر در حالی که با پدربزرگم سوار ماشین می شدم، آن را می شنیدم. هنوز چند کلمه بیشتر با هم نگفته بودیم که ناگهان گریه ام گرفت. برادر و خاله ام از من پرسیدند چه مشکلی پیش آمده؟ گفتم: چون غمگینم گریه نمی کنم، از خوشحالی اشک می ریزم! خدا و پسرش تمام هفته مرا در آغوش کشیده و نگهداشته اند. عیسی مسیح پوست سر من را لمس کرد و آن را شفا داد! برادر و خاله‌ام شوکه شده بودند و از اتاق بیرون دویده و به بخش انتظار رفتند تا به دیگران بگویند که من می‌توانم صحبت کنم و تازه چه گفته‌ بودم.

به گفته خانواده‌ام، زمانی که در بیمارستان بودم، اغلب در مورد دیدن بهشت، دیدن پدربزرگ و مادربزرگ پدری مرحومم، و دیدن و صحبت کردن با عیسی صحبت می‌کردم. به دلیل مشکلات حافظه کوتاه مدت نمی توانم این کار را به خاطر بیاورم.

وقتی برای مراقبت های سرپایی مرخص شدم، در اتاق خواب قدیمی ام از دوران کودکی ماندم. برای کمک به کاهش علائم آسیب مغزی، نسخه ای از داروی درد عصبی به من داده شد. یکی از عوارض جانبی دیدن رویای شفاف بسیار واضح بود. هر چند "رویا" نمی دیدم. من اغلب خاطراتی از دوران بستری در بیمارستان را در خواب می دیدم که نمی توانستم آگاهانه به یاد بیاورم. رویاها را به پدرم می گفتم و او به من اطمینان می داد که این یک رویداد واقعی بود، اما نمی توانم آن را به خاطر بیاورم زیرا مغز در حال ترمیم خود و ایجاد مسیرهای عصبی جدید است. تمام این اطلاعات در آنجا موجود است، من فقط اکنون در حال پردازش آنها هستم. آخرین رویای خاطره ای را دیدم. به پدرم که متخصص قلب و عروق است زنگ زدم که بیاید خانه و با من صحبت کند.

من و او بیرون ایوان نشستیم و من شروع کردم به گفتن به او که یک خواب خاطره ای داشتم که واضح ترین و واقعی ترین خوابی بود که تا به حال دیده بودم.

من از بالا به پایین به بدنم روی یک تختخواب چرخ دار بیمارستان نگاه می کردم. لوله ی تنفسی در گلویم داشتم. خون همه جایم را فراگرفته بود. به پدرم گفتم: "تو کنار گارنی من روی زمین دراز کشیده بودی." پدرم شروع به سفید شدن کرد. او گفت پسر، تو بیهوش بودی و نمی توانستی به تنهایی نفس بکشی. به محض این که نزد تو برگشتم حاضر نشدم از کنارت بروم و در حالی که منتظر بودم کنار گارنی تو روی زمین دراز کشیدم. برای تو هیچ راهی نیست که این موضوع را بدانی، من هرگز در مورد آن صحبت نکرده ام!

به سمت راستم چرخیدم و مادربزرگ و پاپی آنجا بودند. آنها پدربزرگ و مادربزرگ مرحوم او هستند. پرسیدم "شما اینجا چه کار می کنید!؟" آنها گفتند: "ما برای محافظت از شما اینجا هستیم!" با این اظهارات، پدرم سخت تر از هر زمانی که در زندگی ام گریه ی او را دیده بودم شروع به گریستن کرد. او گفت: «پسرم، بعد از این که ما در مورد تصادف تو تماسی دریافت کردیم، من و مادرت در بزرگراه پرواز می‌کردیم. در حال رانندگی بودم و وحشت کرده بودم. من در هنگام رانندگی یک تجربه ی خارج از بدن داشتم. من این مرد سرآسیمه را دیدم که در حال رانندگی است و فکر کردم که او باید آرام شود. همه ی آنچه آن مرد (این من بودم) مکرراً می توانست فریاد بزند این بود: "مامان و بابا، او را پیدا و از او محافظت کنید!" او گفت: «از آن زمان هرگز در موردش صحبت نکرده ام. اما آنچه را که من به دعا از آنها درخواست می کردم، کلمه به کلمه تکرار کردی.

در مورد آنها پرسیدم. مادربزرگ من در سال ۱۹۸۷ درگذشت، زمانی که من فقط کمی بیشتر از یک سال داشتم و پدربزرگم در سال ۲۰۰۱ در حالی که من ۱۴ ساله بودم فوت کرد. من گفتم هر دو جوان به نظر می رسیدند مانند سال‌های پایانی دهه ی سوم زندگیشان. با وجود این که هرگز آنها را اینطور زنده ندیده بودم، همان لحظه که هر دو را دیدم دقیقاً فهمیدم که هر دو چه کسانی هستند. آن‌ها به اندازه ی خانواده‌ام که در زندگی با من بودند، برایم آشنا بودند. آنها متفاوت لباس پوشیده بودند. بعداً یاد می گرفتم که این به نوعی برای این بود که بتوانی بگویی یک نفر چقدر در بهشت بوده است. مادربزرگ من ردای سفیدی شبیه به لباس فرشته ها به تن داشت؛ با این حال، پاپی من یک پیراهن دکمه دار پوشیده بود و شلواری که هنوز خاکی بود. هر دو درخشش یا هاله ای برایشان داشتند. مال مادربزرگم قوی تر و درخشان تر از پاپی بود. بعداً مرا به بهشت می بردند و در میان انبوه مردم، افرادی را می دیدم که ملبس به لباس فرشته و لباسهای زمینی با درخشش ها یا هاله های مختلف بودند. او ناگهان پرسید، ما دیگر در اتاق بیمارستان نبودیم. ما در یک فضای خالی خاکستری بودیم، هیچ چهره ای قابل مشاهده نبود، و شاید مانند یک ابر خاکستری. ما ناگهان با یک وسیله نقلیه ی شبیه قابل تبدیل(convertible-like) مواجه شدیم که به دلیل عدم مقایسه همچون یک تله کابین شناور بالای یک «طبقه»ی خاکستری بود. ما سوار شدیم، پاپی رانندگی کرد در حالی که مادربزرگ با من نشسته و بازویش را دورم انداخته بود و به من اطمینان می داد. پدرم گفت 'در بیمارستان در مورد این موضوع صحبت کردی. این که موتور نداشت، فقط حرکت می کرد و هر چه می رفت صدای صفیر می داد.' گفتم'بله درسته!' ما شروع کردیم به رفتن به جایی.

دوباره، ناگهان، سوراخی در بالای فضای خالی خاکستری باز شد و با عبور یک وسیله ی نقلیه ی رعب آور، نور قرمز از آن عبور کرد. شبیه قطاری بود که پرواز می‌کرد و ده‌ها واگن از قفس هایی که آدم‌هایی در آنها بودند را می کشید. مردم توسط موجودات اهریمنی شکنجه می شدند. می توانستم افکار و احساسات آنها را حس کنم. از طرف دیگر، من آن را "درک آنی" می نامم، شما فقط به چیزی نگاه می کنید و بلافاصله همه چیز را در مورد آن می دانید. وقتی به آنها نگاه کردم دریافتم که اینها افراد شرور و بدی بودند که در راه جهنم بودند. احساسی که بیشتر از همه از افکار آنها می توانستم بشنوم خشم از خدا برای مجازات کردن آنها بود، برای خودشان متأسف بودند، اما هیچ احساس پشیمانی یا اشتیاقی برای بخشش نداشتند. من همچنین با نگاه کردن می دانستم، حتی در آن زمان که آنها در راه جهنم بودند، اگر آنها واقعاً احساس پشیمانی و درخواست بخشش می کردند، خداوند آنها را می بخشید و آزاد می کرد. اما عصبانیت، احساس بیچارگی و غرورشان اجازه نمی داد.

ناگهان، سوراخی در ته فضای خالی خاکستری باز شد و وسیله ی نقلیه قطار از آن پایین رفت و پشت آن مهر و موم شد.

پاپی به رانندگی ادامه داد و ما به یک ' تپه' رسیدیم. نفس گیرترین منظره ی زیبایی که تا به حال دیده ام را دیدم. من بهشت را با تمام شکوهش دیدم. کلماتی برای توصیف این که چقدر عالی و باشکوه است وجود ندارند. رنگ ها تابان هستند و رنگ هایی آنجا وجود دارد که روی زمین وجود ندارند.

پدرم به من گفت که در این مورد در بیمارستان صحبت کردم. من برج‌های طلایی را توصیف کردم که تا درون ابرها و تا جایی خارج از دیدرس بالا می‌رفتند. برج های تصویری صد برابر بزرگتر از ساختمان امپراتوری و از طلای خالص ساخته شده بودند.

هنگامی که به درون بهشت راندیم، انگار در مرکز شهر در یک شهر شلوغ بودیم. مردم همگی در حال قدم زدن در اطراف بودند، در حال رفتن به جاهایی، که به نظرشان هدف بود، هیچ‌کس بیکار نبود. همه نوع مردم، نه فقط مسیحیان. افراد همجنس گرا و دگرجنس گرا هم بودند. عده‌ای لباس های بلند و گشاد به تن داشتند و برخی دیگر لباس‌های زمینی. به سمت یک مرز رفتیم، پارک کردیم و از ماشین پیاده شدیم. یک چیز ابر مانند در دوردست وجود داشت که نور رنگی تابانی از آن می آمد. من بلندترین و مهیج ترین صدایی را که تا به حال شنیده ام شنیدم. نمی دانم بلند بود یا توی سرم یا هر دو. همانطور که صحبت می کرد، تمام موهای بدنم بلند شد و من احساس سوزن سوزن شدن کردم، مانند موج های الکتریکی که از من بالا و پایین می رفتند.

درک آنی به محض صحبت کردن به من اجازه داد بدانم که این صدای خدا بود. هیچ کس لازم نبود به من بگوید، زیرا به محض شنیدن آن دریافتم. به زبانی بود که من نمی توانستم بفهمم و پیش از این نشنیده بودم. اما می دانستم که این زبان خدا بود. به محض این که از صحبت بازایستاد، می‌دانستم که برگشته و به پدربزرگ و مادربزرگم نگاه می کنم. آنها هر دو به من گفتند که دوستم داشتند و این که حالم خوب بود.

برگشتم و یک در کشویی طلایی و دوتایی دیدم. به سمتش رفتم و در خود به خود باز شد. پا به داخل گذاشتم. احساس کردم بی صدا در حال رفتن به پایین است. از حرکت بازایستاد.

وقتی درها باز شدند، می توانستم مردی را ببینم که روی صندلی در انتهای اتاق نشسته بود. سه قدم جلو رفتم و چشمانش را دیدم. آنها قهوه ای روشن با رنگ کهربایی طلایی و درخشان بودند. مرد درشت، عضلانی، پوست زیتونی، با موهای بلند و فرفری مشکی بود. بلافاصله فهمیدم که عیسی بود. اندازه و قدرت او با نجار بودن در اسرائیل باستان مطابقت داشت. البته او بزرگ، قوی و خاورمیانه ای به نظر می رسید. در آن لحظه، دریافتم که واقعاً مرده بودم و این برای من روز داوری بود. روی دست ها و زانوهایم افتادم و شروع کردم به گریه کردن و التماس برای بخشش، و تلاش می کردم هر گناهی را که مرتکب شده بودم نام ببرم.

عیسی شروع به خندیدن کرد، اما نه بدخواهانه. او مانند پدر و مادری به کودکی که شیر شکلات روی فرش ریخته است می‌خندید، می‌دانست که قرار نبود آن طور باشد، گریان و معترف و با دانستن این که قرار است کتک بخورد، نزد پدر و مادر رفت، آنقدر رقت انگیز که والدین فقط می توانند بخندند.

با صدای بلند گفت: فکر نمی کنی من می دانم تو کی هستی!؟ ساکت شدم و ایستادم. او به من نگاه کرد. بدون این که دهانش تکان بخورد صدای او را در سرم شنیدم: "من همه چیز را در مورد تو می دانم!" او سپس سرش را کمی به پهلو تکان داد و کمی اخم کرد و گفت: بزرگترین و تنها گناه شما این است که قدر زیبایی های طبیعی دنیا را نمی دانید. تو نمی دانی من و خدا هر روز چقدر سخت کار می کنیم تا اتفاقات زیبایی رخ داده و پدیدار شود از یک ابر یا رنگین کمان در آسمان گرفته تا یک گل کوچک. شما هرگز قدر آن را نمی دانید، برای آن از ما تشکر نمی کنید، حتی هرگز به آن فکر نمی کنید! در آن دم، در آن هنگام من ۲۳ سال داشتم و در دانشگاه. من در یک انجمن برادری بوده و خیلی مهمانی می رفتم. فکر می‌کردم اگر بزرگ‌ترین گناهم قدردانی از زیبایی‌های طبیعی نبود، باید در حال رویا دیدن باشم.

به محض این که من این شک را داشتم، من و او فوراً دور می شویم. عیسی داشت تولد جهان را به من نشان می داد. فراتر از درک است. پدرم گفت که در بیمارستان من گفتم مرا از بالای یک پرتگاه برد. من بی درنگ دریافتم واقعی بود و نه یک رویا. من التماس بخشش کردم و به محض این که این کار را کردم، دوباره به اتاق برگشتیم و عیسی به صندلی خود برگشت.

نگاهم کرد و دیگر چیزی نگفت. همانطور که او سرش را تکان می داد، دریافتم که قرار بود فرصتی دوباره برای زندگی گرفته و به بدنم برگردم. فوراً روی تخت دراز کشیده بودم، در حالی که تمام این بوق‌ها را از دستگاه‌هایی که به آن وصل شده بودم می‌شنیدم و چراغ‌های نئونی کوچک را روی تجهیزات بیمارستان می‌دیدم. من در درد شدید، ترسیده و گیج بودم. نزدیک بود جیغ بزنم که ناگهان دیدم پدربزرگ و مادربزرگ دیگرم روی صندلی هایی کنار تخت بیمارستانم خوابیده اند. می دانستم اتفاق بدی افتاده بود، اما این که آنها آنجا بودند و از آن خبر داشتند. دوباره خوابم برد. این تنها خاطره ی واقعی من از بیمارستان است.

وقتی حرفم را با پدرم تمام کردم، او گفت از زمانی که در بیمارستان شروع به صحبت کردم، ماجرا را به صورت تکه تکه و با جزییات برای او در حال تعریف کردن بوده ام. این اولین باری بود که همه چیز را از آغاز تا پایان گفتم. او گفت این باورنکردنی ترین چیزی بود که تا به حال شنیده بود و این که من باید آن را در یک کتاب بنویسم.

من تجربه را یادداشت کرده، سعی کردم آن را منتشر کنم. من توانستم آن را با عنوان ۲۳ آوریل: روزی که به بهشت سفر کردم توسط الکس تایسون به‌عنوان یک کتاب الکترونیکی در سال ۲۰۱۲ منتشر کنم. من همیشه نیازی را برای به اشتراک گذاشتن این و اجازه دادن به مردم که بدانند یک زندگی بعدی وجود دارد احساس کرده ام.

این تجربه همه چیز را در زندگی من تغییر داد. من به شدت اصلاح شده و این مسیری را که در آن قرار داشتم عوض کرد. من سرانجام با همسرم ملاقات کردم و من و او در مارس ۲۰۲۴ صاحب یک دختر خواهیم شد. من زندگی های چند تن که تجربه را با آنها به اشتراک گذاشته ام تغییر داده ام، چیزی که به بازیابی ایمان آنها کمک کرد.

اطلاعات پس زمینه:

جنسیت مذکر

تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: 4/23/10

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله تصادف ضربه ی مستقیم به سر مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب) من یک تصادف ماشین داشتم. با چراغ سبز باز در یک تقاطع داشتم به چپ می پیچم. من کمربند ایمنی نبسته بودم، به سمت ماشین پرتاب شدم، لگنم را روی میله ی دنده شکست، مجبور شدم هشت پیچ را در آن بگذارم و سرم به دسته‌ی درب سرنشین کوبیده شد. این ضربه باعث آسیب مغزی تروماتیک شد و ضربه ی سرم باعث شکسته شدن تکیه گاه بازو گردید و ترکش ها موجب پارگی شریان گیجگاه من شدند. من اساساً تا حد مرگ خونریزی کردم. هموگلوبین من نزدیک به مرگ بود و مجبور شدم تزریق خون انجام دهم و به دلیل اینکه به تنهایی تنفس نمی کردم، دستگاه تنفسی را روی من گذاشتند. من ۱۸ بخیه در سمت راست سرم داشتم تا دوباره آن را ببندم. پزشکان در بیمارستان گفتند هنگامی که بانداژ را برداشتند سرم در حال پاشیدن خون بود.

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ هم دلپذیر و هم ناراحت کننده

آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ بله، من جسد خود را دیدم و پدرم را دیدم که در کنار گاری بیمارستانم در کنار بدنم دراز کشیده بود، او بعداً تأیید کرد که این اتفاق افتاده. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. می توانستم همه چیز را در مورد چیزی به سادگی با نگاه کردن به آن یاد بگیرم و فوراً تمام دانش به من می رسید.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ وقتی با عیسی رو در رو صحبت می کردم.

آیا افکار شما تسریع شده بودند؟ به طرزی باورنکردنی سریع

آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنی خود را از دست داد، هیچ حس واقعی زمان نبود ، همیشگی و در عین حال آنی به نظر می رسید

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟ به طرزی باورنکردنی زنده تر

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پسش از تجربه داشتید مقایسه کنید. من در زندگی عادی عینک دارم، در تجربه آن را نداشتم و شفاف می دیدم.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. شنوایی من فوق العاده حساس بود و پس از بیرون آمدن از این تجربه همان گونه باقی ماند. من می توانم چیزها را بشنوم و صدا را به روشی تشخیص دهم که هرگز نمی توانستم، این همچنین می تواند در جمع بسیار آزاردهنده باشد زیرا می توانم بیش از آنچه که می خواهم بشنوم.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودی؟ بله، و حقایق بررسی شده است

آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟ نامطمئن من به یک فضای خالی خاکستری رفتم، یادم نمی آید که مانند یک تونل بوده باشد، انگار بی درنگ در یک فضای خالی خاکستری و بدون ویژگی خاص بودم.

آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ بله من پدربزرگ و مادربزرگ پدری مرحومم را دیدم.

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگرجهانی

آیا نوری غیررمینی دیدی؟ آری نوری که از ابر می آمد وقتی صدای خدا را شنیدم توصیف ناپذیر است. رنگ هایی از آن می آمد که بر روی زمین وجود ندارند.

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ قلمرویی آشکاراً عرفانی یا غیرزمینی، بهشت و برج‌های طلایی با شکوه و شگفت‌انگیزی در مقیاسی فراتر از تصور ما بر روی زمین. رنگ هایی که ما نداریم، دانش و درک جهانی و یک حس آرامش کامل.

چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟ عشق، ارامش، شفقت. وقتی می دیدم مردم به جهنم می روند و وقتی با عیسی روبه رو شدم واقعا احساس ترس کردم چون می دانستم من یک گناهکار بودم.

آیا یک حس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ خوشی باور نکردنی

آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم

آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟ همه چیز در مورد کیهان. من احساس می کردم که کیهان را درک کرده ام و توانایی درک آنی به من اجازه می دهد تا بدانم که می توانستم و در نهایت هر چیزی را که می خواستم بدانم یاد می گرفتم.

آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟ گذشته ی من خارج از کنترلم در مقابلم چشمک زد. وقتی جلو عیسی بودم، مرور زندگی را در برابر دیدگانم داشتم و تلاش می کردم نام هر گناه را برده و برای هر یک از آنها طلب بخشش کنم.

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ نه

آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت رسیدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم. عیسی پس از این که تولد جهان را به من نشان داد، به من نگاه کرد و من می دانستم که در حال گرفتن شانس دومی برای زندگی بودم و قطعاً آن را می خواستم و آن را گرفتم تا به عقب برگردم.

خدا، معنویت و دین:

پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟ مسیحی- پروتستان من یک مسیحی پروتستان قوی بودم و هستم، اما در کلیساروی بزرگ نبودم. هنوز هم یک کلیسارو منظم و بزرگ نیستم.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ بله قوی تر و بردبارتر

هم اکنون دین شما چیست؟ مسیحی- پروتستان از زمان نقل مکان به وینستون-سالم در سال گذشته در سال ۲۰۲۳ در جستجوی یک کلیسا بوده ام.

آیا تجربه شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربه‌تان داشتید سازگاری نداشت. بیشترش سازگار بود. چیزهایی که نبودند این بود که مردم در جهنم هنوز هم می توانستند نجات یابند، و همجنس گرایان و غیر مسیحیان می توانند در بهشت باشند، اما این تجربه آن باورها را تغییر داد.

آیا به دلیل تجربه‌تان تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان داشتید؟ بله بردبارتر، کمتر قضاوت کننده

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ من با یک موجود مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم. من با پدربزرگ و مادربزرگم روبرو شدم که در اواخر دهه ی ۲۰ جوان و بالغ به نظر می رسیدند. همه ی افرادی که در بهشت دیدم همه جوان و بالغ بودند مانند اواخر دهه ی ۲۰. عیسی شبیه مرد اواخر دهه ی ۳۰ بود. خدا فقط یک صدای غیرقابل شناسایی بود، اما بلند و پررونق.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم

آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ بله من عیسی را دیدم و با او صحبت کردم. خدا را فقط شنیدم.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ بله همه نوع مردم در بهشت بودند، نه فقط مسیحیان. می دانستم که خدا همه ی مردم را دوست داشت. تنها کسانی که در جهنم هستند براستی تبهکار و شرور بودند.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ بله من صحبت خدا را شنیدم، او قطعاً ارباب جهان است. عیسی نیز وجود داشت، او و خدا در کنار هم هستند.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟ بله، احساس ویژه‌ای دارم که به من اجازه داده شد بهشت را ببینم و آنچه را که تجربه کرده‌ام ببینم و بدانم و احساس می‌کنم باید آن را با افرادی به اشتراک بگذارم کسانی که امیدوارم ذهنی باز داشته باشند و گوش دهند.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ بله، فقط می دانستم که خدا به ما عشق می ورزد، از ما می خواهد که فقط تمام تلاش خود را بکنیم و قدر همه ی چیزهای کوچک و زیبایی های طبیعی زندگی را در طول مسیر بدانیم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله به توجه به تجربه ی من یک بهشت و یک جهنم وجود دارد و این بر اساس نحوه ی زندگی ماست، (این که)چگونه به آنجا می رسیم.

آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ بله فقط به این دلیل است که خویشان من هنوز مرا دوست داشتند و من آنها را در دیگرسو دوست داشتم و این که خدا و عیسی به راستی به همه ی نوع بشر عشق می ورزند.

پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات بزرگ در زندگیم. تلاش می کنم هر روز یا هر چند وقت یکبار حداقل به یک چیز طبیعی زیبا توجه کنم. وقتی این کار را می کنم، سعی می کنم چند لحظه وقت گذاشته و از آن قدردانی و برای آن و این که اجازه ی زیستن به من داد تا آن را ببینم خدا را شکر کنم

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟ برخی از مردم پس از شنیدن آن از من فاصله گرفتند. فهمیدم دوستان واقعی من چه کسانی بودند بله

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله، آنجا رنگ‌هایی وجود دارد که نمی‌توانم توصیف کنم، زیرا نمی‌توانم آنها را به هم مرتبط کنم. توصیف درک آنی دشوار است. یا درخشش یا هاله به مردم.

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون تجربه رخ داده‌اند با دقت بیشتری به خاطر می‌آورم. من آن را در ۱۴ سال گذشته بارها گفته ام، من آن را واضح تر از بسیاری از رویدادهایی که واقعاً به یاد دارم، به خاطر می آورم.

آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ نه

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارند که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجهند؟ چقدر دانش و فهم در بهشت چقدر ارزش زیادی داشت.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله اکثرا نسبت به آن باز هستند و آن را به خوبی دریافت می کنند. به خیلی ها کمک کرده تا دوباره به خدا نزدیک شوند. من چند نفر شکاک یا ناباور داشته ام.

آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ نه

در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟ تجربه قطعا واقعی بود، شما می دانید که واقعی است، زیرا احساس آن شبیه هیچ رویا یا توهمی نیست. به شدت زندگی است.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ بله مادربزرگ من زمانی که از نظر بالینی مرده بود یک تجربه ی نزدیک به مرگ مشابه داشت و تجربیات مشابه زیادی در NDE خود داشت

آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟ خیلی کامل