تجربه پس از مرگ آلکسا
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید


شرح تجربه:

پس از یک هفته تلاطم و دردسر بالاخره برای زایمان فرزند دومم به اتاق زایمان رفتم. من بیخوابی زیادی کشیده بودم و بنظر میرسید که دردهای زایمانی ام سیر عادی خودش را طی نکرده است.

تلاش برای آرام سازی و تسکین مشکل بود ولی ما وقت داشتیم که کشیش خودمان را از بیمارستان خبر کنیم و درخواست کنیم که در مراسم دعای چهارشنبه برای من دعا کنند. همچنین، از طرف کلاس زایمان که ما در آن شرکت کردیم، یک تیم فیلم آمد و گفتند: "ما فیلم خوبی گرفتیم ! " ولی برای من مهم نبود. من فقط می‌خواستم این بچه زودتر بدنیا بیاید. ضربان قلب جنین افت داشت. ولی زمان کافی برای بیحسی من وجود داشت. سپس نوزاد بدنیا آمد، رنگش آبی بود. در رحم من وضعیت خوبی داشت ولی پس از زایمان حالش خوب نبود، او زردی داشت و بند ناف سه دور بدور گردنش پیچیده بود. او را سریعا به بخش مراقبتهای ویژه بردند. پس از زایمان خون خیلی زیادی از من رفت و بدنم کاملا بی حس شده بود. نمیتوانستم حتی لبهایم را تکان بدهم، نفس کشیدن هم دشوار شده بود. سپس نسیم سردی که تمام وجودم را فرا گرفت احساس کردم. صدای پرستار را شنیدم که فشار خون مرا با صدای بلند اعلام میکرد و گفت دکتر ما داریم او را ازدست میدهیم. سپس احساس کردم که نیروی حیات آرام آرام از وجودم بیرون میرود. پس از آن در درونم صدای دعایی را شنیدم که میگفت: "آه خدای من، امیدوارم ستایشهای تمام این سالهای من به تو رسیده باشد. از پسر کوچک و دختر زیبایم محافظت کن من به آنها عشق میورزم. اکنون روحم را به تو تقدیم میکنم." سپس ناگهان من بالای بدنم بودم. همه چیز طبیعی بود و همه اندامهای بدنم کامل بود. من در درون یک پوشش نرم قرار داشتم. من آنجا بودم و در بالای بدن ضعیف و نحیف خود قرار داشتم و با این وجود حالم خوب بود. من خودم بودم و بدن و شخصیت خودم را داشتم. هیچ احساس خستگی وجود نداشت. وضعیتم بد نبود. داشتم به قالب تهی شده بدنم نگاه میکردم.

من همیشه با خواهرم که 150 سانت قد و 50 کیلو وزن داشت مقایسه میشدم و لی در این حالت خوب بنظر میرسیدم. آنچه که در این حالت میدیدم تصویر آینه ای ام نبود. بدن من ابعاد بیشتری داشت. در حالی که کاملا متوجه شرایط بدنم بودم، از هیجان زدگی افراد در اتاق هم خبر داشتم. همه در تلاش بودند. پرستاری که نزدیک من بود گفت که نمیتواند نبضم را لمس کند. او کاملا ترسیده بود.

آنها احیای قلبی ریوی را شروع کردند و کاملا آشفته بودند ولی حال من خوب بود. نسبت به نوزاد و دخترم نگرانی نداشتم زیرا آنها در دستان خداوند بودند. همسرم که در بیرون اتاق منتظر بود، مات و مبهوت بنظر میرسید.

آشفتگی او کاملا آشکار بود ولی من مطمئن بودم که از سوی خداوند به او کمک خواهد شد.

در حالی که همه این‌ها در حال رخ دادن بود، اتاق پر از نور شد و افزایش می‌یافت و پاک و نرم و شاد بود . من آن را در هر اینچ از اتاق دیدم . همان طور که از بدنم بیرون رفته بودم، دو موجود را در هر دو طرف خودم احساس کردم. همان طور که من همه این چیزها را می‌دیدم، از بدنم بیشتر فاصله میگرفتم. آنها فرشتگانی بزرگ و قدرتمند بودند که بالهایی قدرمندتر داشتند. یادم میاید که داشتم به این فکر میکردم که بالهای آنها را لمس کنم. بالهایشان خیلی ظریف و نرم بود. یکی از بالها نزدیک من بود. سپس آنها مرا احاطه کردند تا از من محافظت کنند. (حفاظت در برابر چه چیزی؟) سپس از پایین دهانه یک تونل بروی ما باز شد و وارد شدیم و اتاق را ترک کردیم. دهانه تونل گرد و بزرگ و داخل آن بطور باور نکردنی تاریک و سیاه بود. اتاق بیمارستان پشت سر ما محو شد. فرشتگان که بدنی نرم داشتند نزدیک من بودند و ما بطرف انتهای تونل که نوری در آنجا دیده میشد شناور بودیم. صدایی شبیه وزش باد میامد ولی این صدا از طریق شنوایی منتقل نمیشد. وقتی که دقت کردم متوجه شدم که این تونل از قطعات مجزا تشکیل شده که با حلقه هایی از نور یا انرژی زرد رنگ به یکدیگر متصل شده اند. و این زمانی برای من آشکار شد که از درون آنها عبور کردیم.

وقتی که از درون تونل عبور میکردیم صدایی را شنیدم. وقتی از میان حلقه ها عبور میکردیم میتوانستم روبرو و پشت سرم را ببینم که این موضوع برایم عجیب بود.ولی فرشته ها تنها بدنبال این بودند که مرا به انتهای تونل که نور آن در حال بزرگتر شدن بود برسانند. من کاملا در آرامش بودم. فرشته ها مرا لمس نمیکردند بلکه نوعی انرژی و نیرو ما را در کنار هم نگه میداشت. این نیرو چیزی شبیه عشق بود. من هیچگونه درد و ناراحتی نداشتم. وقتی به انتها رسیدیم، فرشتگان ناپدید شدند یا رفتند. صدها, یا شاید هزاران نفر از مردم در اندازه‌ها, شکل‌ها و قدهای متفاوت را دیدم. مردان و زنان ( بدون کودکان و صندلی‌های چرخدار ) همگی لباس‌های ساده، نرم، بلند و سفید به تن داشتند و هر کدام کمربند طلایی در کمر داشتند . همه داشتند لبخند می‌زدند و مرا به همان صورتی که بودم پذیرفتند . هیچ‌کس یک نگرش اشتباه یا انتقادی نداشت . این ملاقات شادی‌بخش بود, نه ترسناک. من هیچ یک از اعضای خانواده را ندیدم، اما احساس می‌کردم عضو یک خانواده بزرگ و جامع هستم. سپس در سمت راست خودم چیز عجیبی را مشاهده کردم به آن سمت شناور شدم. در آنجا پله هایی درخشان از جنس عاج بود در پایین پله ها فرشته های کوچکی بودند که مرتب آوازای را در مدح و ستایش خدا میخواندند. آنها میخواندند: "مقدس است مقدس است مقدس است خداوند. منزه است منزه است منزه است خداوند. او خدای راستی و قدرت و حقیقت است." آنها به سرعت دستها و بازوهای خود را حرکت میدادند طوری که من فکر کردم بجای یک جفت، سه جفت بازو دارند. همانطور که آواز میخواندند بازوهایشان لبها و گوشها و چشمهایشان را میپوشاند.

من معنای اصلی و دقیق حرکات آنها را نمیفهمیدم ولی میدانم که حرکاتشان معنای خاصی داشت. ولی اکنون میدانم که تمام حرکات آنها به معنای بزرگداشت و تجلیل مقام خداوند بود. آنها علاوه بر دست، بال هم داشتند که به آرامی حرکت میکرد و از حرکت بالهایشان صدای نرمی تولید میشد. من از بودن در کنار آنها بسیار شادمان بودم و خوشحال می‌شدم که تا ابدیت با آن‌ها بمانم . روح من در درونم فوران می‌کرد تا خدا را با آن‌ها ستایش کنم. آه که چقدر دلم می‌خواست زانو بزنم و پیش آنها بمانم. نور در همه جا نفوذ می‌کرد و به ویژه در آنجا قوی بود. همه گام‌ها به سوی خداوند پیش میرفت و روشنایی اش چنان بود که نمی‌توانستم مستقیما ً به آن نگاه کنم . همه چیز بسیار زیبا بود. من میتوانستم همه چیز را ببینم. حضرت عیسی را میدیدم که درحال لبخند زدن بود. من هیجان زده و خوشحال بودم و نمیتوانستم به درستی واکنش نشان بدهم. همه داشتند به من نگاه میکردند. حتی فرشتگان و مسیح و خداوند. به سمت چپ چرخیدم و به گونه‌ای به سمت جلو حرکت کردم ( اگر چه هیچ جهتی وجود نداشت ). من به نوعی در یک دادگاه بودم و جمعیت آنجا ایستاده بود و هر اتفاقی که می افتاد را می‌شنید و می‌توانست آنچه را که احساس می‌کردم احساس کند. هیچ‌کس در میان جمعیت صحبت نکرد، کسی با من حرف نزد .

اگر چه مسیح ظاهرا ً از جای خود حرکت کرده بود و حالا کمی به سمت چپ من آمده بود، ولی من در آن زمان کاملا ً از موقعیت او آگاه نبودم . زیرا وضعیت جدیدی ایحاد شده بود. بعد از اینکه او حرکت کرد، مرور زندگی من شروع شد . من به این نتیجه رسیدم که این همان چیزی است که در واقعیت وجود داشت. وحشتناک بود. هرآنچه را که دیده بودم و احساس کرده بودم و تمام احساسات منفی یا مثبت من و تمام افکارم یکی یکی به نمایش درآمد. تمام رفتارها و افکار و احساسات منفی و مثبت و حتی رفتارم با حیوانات را دیدم و احساسات آنها را نیز درک کردم. شرم را در چهره ام احساس کردم و عملکردهای خودم را دیدم.