تجربه نزدیک مرگ امی C |
تجربه:
دختری به نام ایمی در بازگوئی تجربۀ خود می گوید:
من از وقتی 17 ساله بودم از بیماری مضمنی به نام فیبرومیلاگیا رنج می بردم که بسیار
آزار دهنده بود و حتی خوابیدن را برایم بسیار مشکل می کزد… من یک بار در اثر درد
فراوان قبل از به رخت خواب رفتن تعداد به نسبت زیادی قرص خواب آور خوردم. ظاهراً
من به این قرص حساسیت زیادی داشتم و این باعث شد که تنفس برایم غیر ممکن شود. بیش
از دو دقیقه طول نکشید که مکش فوق العاده ای از بالای سرم حس کردم تا اینکه ناگهان
راحتی کاملی من را فرا گرفت و احساس گیجی و تنگی نفس که در اثر قرص خواب داشتم بکلی
ناپدید شد و دیگر احساس بدنم را کاملاً از دست دادم.
به یاد می آورم که به درون مدخلی کشیده شدم که در آن افراد دیگری نیز بودند و من
ورود آنها را تماشا می کردم. در آنجا 3 نوجوان را دیدم که به نظر گزند آور و
ناخوشایند می آمدند. با نگاه به آنها به من الهام شد که آنها در حال مستی تصادف
کرده و کشته شده اند. زن دیگری را دیدم که حدود 50 سال داشت و به طور مداوم حرف می
زد. من کمی به او گوش دادم و شنیدم که می گفت چقدر زیباست و چه اندام موزونی دارد.
پوست او رنگی غیر عادی داشت، مانند اینکه به شدت برنزه است. به من الهام شد که او
در اثر سرطان پوست درگذشته است. و به همین گونه تعداد زیادی به آنجا آمدند. آنجا
زیاد روشن به نظر نمی آمد. نمی دانم چرا با وجود اینکه به من الهام می شد که اینها
همه مرده اند، متوجه واقعیت نمی شدم و نمیفهمیدم که خود نیز مردهام. همه چیز
بسیار زنده و طبیعی به نظر می رسید، و هیچ چیز برایم شگفت آور نبود. من فقط راجع به
تمام این اتفاقات خیلی کنجکاو بودم.
زن جوان و زیبائی با چشمانی سبز و موهائی تقریباً قرمز رنگ به سوی من آمد. او گفت
که در اثر خفگی یا چیزی شبیه غرق شدن مرده است. وقتی او این چیزها را برایم توضیح
می داد، به نوعی می توانستم احساس او را حس کنم و به موازات فکر او فکر کنم و
اتفاقاتی که برای او رخ داده را به یاد بیاورم. او گفت که علاقۀ زیادی به خوانندگی
دارد و برایم شروع به آواز خواندن کرد. برایم بسیار جالب بود که در هنگام آواز
خواندن او می توانست آزادانه از سطح زمین کمی بالا رفته و در حالتی معلق با ریتم
آوازش حرکت کند. او در حالی که آواز می خواند می توانست موهای خود را به دلخواه
آناً بلندتر یا کوتاهتر کند! نمی دانم چرا دیدن همۀ اینها من را هراسان و متعجب
نکرد و به راحتی همه چیز را قبول می کردم. سپس آن زن به من گفت که پشیمان است که
چرا در همانجا (دنیا) نمانده و بهتر بود که می ماند و روی مشکلات (روحیش) کار می
کرد، ولی به هر شکل اکنون دیگر رها است.
باید این نکته را بگویم که تمام این مکالمات از طریق فکر و الهام درونی و بسیار
سریع انجام می گرفت و کلماتی رد و بدل نمی شد. اکنون دیگر گروه زیادی از افراد آنجا
جمع شده بودند و هر کس سعی می کرد فرد یا گروهی که به او شباهت بیشتری داشتند
را بیابد، و کم کم دسته هائی از افراد در حال شکل گیری بودند. در اینجا
ورود مردی را دیدم که حس خوبی در مورد او داشتم. او به نظر متعادل و قابل اطمینان
میرسید. هنوز برایم جا نیفتاده بود که ممکن است من هم مرده باشم. به طرف آن
مرد رفته و از او پرسیدم “تو که هستی؟”. حرکت من با راه رفتن همراه نبود بلکه تنها
ارادۀ به حرکت سبب آن می شد. با نگاه به او به من الهام شد که او نوعی معلم یا
راهنما برای این گروه است. او به من گفت که در دنیا یک رانندۀ کامیون بوده و در یک
تصادف کشته شده است. او به من گفت که او یک انسان کامل نیست، ولی تواضع را ملکۀ
وجود خود کرده است. میدانم که به نظر عجیب می آید ولی من احساس میکردم که ذره ای
از خود خواهی و تکبر در وجود او نیست. او گفت که آمده تا اهمیت فروتنی را به
این گروه بیاموزد زیرا تمام این افراد به نوعی در خود غرق بوده و به همین خاطر
نتوانسته اند درسهای مهم زندگی را فرا گیرند و به نوعی حیات دنیوی خود را نیمه کاره
رها کرده اند…
او به من گفت که با ناتمام رها کردن زندگیشان، به این افراد در ابتدا یک دورۀ
استراحت داده خواهد شد، ولی برای آنها یادگیری آنچه باید یاد بگیرند (در عالم
روحانی) مشکل و بعید خواهد بود. من درک کردم که هرچه به آنها دانش و اطلاعات مفید
داده شود، حتی اگر از صمیم قلب آن دانش را قبول کنند، هنوز یادگیری بدون یک
بدن مانند اینست که کسی بخواهد ترک اعتیاد را یاد بگیرد در حالی که امکان
معتاد شدن را به هیچ وجه ندارد یا بخشیدن و محبت به دشمنان خود را یاد بگیرد در
حالی که هیچ وقت دشمنی نداشته است. او گفت که باید به آنها یاد بدهد که از خود و
مشغولیت و جذابیت بیش از حد به خود بیرون بیایند. در این حال او سرش را با تأسف
تکان داد و با لبخند سردی گفت که با نبودن در بدنشان کار زیادی برای آنها از دستش
برنمی آید. او بیشتر امیدوار بود که بتواند نوعی علاقه و میل را در آنها بوجود
بیآورد که شاید در طول توقفشان در عالم روحانی (و تا هنگام برگشت مجددشان به دنیا)
با آنها باقی بماند.
در این موقع ناگهان موجی از هراس درونم را فرا گرفت و از او پرسیدم “اینها که
هستند؟” او گفت “آنها درگذشته و مرده اند” بلافاصله با نگرانی گفتم “اگر اینها مرده
اند، پس من چه هستم؟”. نمی دانم چرا اینقدر طول کشید که حقیقت موقعیتی را که در آن
بودم درک کنم. او به آرامی پاسخ داد: “آنها مرده اند. تو در میانه هستی، چیزی مانند
حالت کما. تو مانند اینها نیستی”. با شنیدن این حرف گفتم “من باید از اینجا خارج
شوم!”. در حالی که حرکت میکردم یکی از آن جوانان که در حال مستی تصادف کرده بود
گفت “او زنده است، بیایید لمسش کنیم!” و آنها سعی کردند من را بگیرند. این صحنه
برایم بسیار مور مور کننده و معذب بود. من فهمیدم که بعضی از مردگان هنوز تمایلات و
وابستگیهای دنیائی دارند.
بعد از خارج شدن از آن محل احساس امنیت و عشق مرا فرا گرفت. کسی را در همراهی خود
یافتم که به من توجه زیادی داشت و از من مراقبت می کرد و من از همراهی با او احساس
آرامش مطلق میکردم. صورت او با نور بسیار زیادی می درخشید به طوری که من به سختی
می توانستم جزئیات صورتش را ببینم. من فکر می کنم که راهنمای من مذکر بود ولی با
این حال حس می کردم مانند یک مادر بسیار مهربان مرا دوست دارد. احساس می کردم ما در
حال صعود به سمت بالا هستیم و با این صعود، فرکانس ارتعاش انرژی من به شدت در حال
افزایش است. به خاطر دارم که در این حین اطلاعات و آگاهی بسیار وسیعی به درون من
الهام میشد و من حس می کردم که حقیقت کامل تمام قوانین و نظام هستی و زیبائی و نظم
مطلق در همه چیز را کاملاً می فهمم. من در تمام طول زندگیم از آنچه که فکر می کردم
بی علت بودن اتفاقات و دردها و سختیهاست سرخورده و دلسرد بودم و هر چه را که علت
آن را نمی فهمیدم به آشفتگی در جهان نسبت میدادم. من شگفت زده بودم که چرا خدائی
که به من گفته شده که باید به او اعتماد کنم نمیتوانست بهتر از این بیافریند و
جهان را اداره کند. به من یاد داده شده بود که ما تنها یک بار زندگی می کنیم و بعضی
خوش شانس شده و در ناز و نعمت غرق هستیم، و بعضی هم مورد سخت ترین امتحانات قرار
گرفته و در بدبختی و درد زندگی را میگذرانیم، یا بخاطر بخت بد و یا بخاطر سیاهی
روح یا برای اینکه استقامت خود را ثابت کنیم. مانند کودکانی که از قحطی و مریضی و
جنگ میمیرند تا شاید اجر خود را بعد از مرگ دریافت کنند. من هیچ گاه نتوانسته بودم
جواب صحیحی برای این سؤالها دریافت کنم.
در
NDE
خود فهمیدم که بیشتر ما بسیار طولانیتر از آنچه حتی بتوانیم تصور کنیم زندگی کرده
ایم و زندگی دنیائی ما که فکر میکنیم طولانی است چقدر در برابر تصویر کلی ناچیز
است. من فهمیدم که هر کدام از ما با آزادی اراده مسیر خود را برای پیشرفت انتخاب
میکنیم و هیچ اتفاقی در زندگی ما بی هدف و تصادفی نیست. به نوعی میتوان گفت که ما
خود جهان خود را انتخاب کرده و می سازیم و اگر کسی را دیدیم که زندگی بسیار پر رنج
و دردی دارد هیچ گاه نمیتوانیم فرض کنیم که این تاوان گناهان اوست. بسیاری (از
ارواح انسانها) خود زندگی پر مشقتی را روی زمین انتخاب میکنند تا درس خاصی را از
آن نوع زندگی بیاموزند. ما هیچ گاه نمی توانیم قضاوت کنیم که چرا زندگی یک انسان به
گونۀ خاصی که می بینیم است. نمی توانم توصیف کنم که از دریافت این آگاهی چه احساس
راحتی و سبکی به من دست داد، از دریافتن این حقیقت که در نهایت همه چیز خوب است و
در هر چیزی معنی وجود دارد و خدا با ما و سرنوشت ما بازی نمی کند.
در این هنگام راهنمای من در کنارم ایستاد و زندگی من برای من نمایش داده شد. من در
زندگیم اخلاق بسیار بدی داشتم و با بخشیدن مشکل زیادی داشتم ولی با این حال تنها
چیزی که در هنگام مرور زندگیم از طرف راهنمایم حس کردم حمایت و محبت بی دریغ و درک
کردن من بود. مرور زندگیم برای من مانند یک هدیه و فرصت بود تا بتوانم گامی به عقب
برداشته و زندگی و عملکرد خود را بفهمم. من می توانستم هر چه را که دیگران در اثر
عملکرد من حس کرده اند را کاملاً احساس کنم و ببینم که هر چه کردهام و گفتهام و
حتی شاید فکر کردهام زندگی فرد یا افرادی را به نوعی لمس کرده است. من می توانستم
در احساس و فکر اطرافیانم وارد شوم و ببینم که چگونه نحوۀ فکر و دیدشان و زمینۀ
قبلی و عوامل دیگر در انگیزه و رفتار آنها مؤثر بوده است. من کشمکش های درونیشان و
نگرانیها و ترسها و تقلای آنها را برای کسب محبت و احساس مقبول بودن و احترام
داشتن را می دیدم و می دیدم که همه (منجمله خود من) به نوعی مانند یک کودک هستیم.
من تمام اینها را از دیدی بالاترمی دیدم و احساس من برای هر یک مانند احساس مادری
مهربان برای کودک خردسال خود بود.
این برای من لحظۀ بسیار درخشان بود. من در تمامی زندگی بر این باور تاریک بودم که
کوچکترین خطا و اشتباه من در زیر ذره بین خدا قرار دارد و من دائماً توسط او مورد
قضاوت قرار می گیرم و این در وجود من احساسی از خشم و نگرانی ایجاد کرده بود. من
پیوسته احساس گناه میکردم و از این که دائماً زیر نگاه جدی و شاید خشمناک
خدا هستم خسته و مستأسل بودم. حال که از دیدی بالاتر به دیگران مینگریستم، میدیدم
که چقدر نسبت به آنها احساس عشق و عطوفت می کنم و می توانم آنها را درک کنم و این
من را تشنۀ آن می کرد که زندگی را به جای نگرانی و احساس گناه مداوم در سرور
بگذرانم، زیرا هیچ کس از دست من عصبانی نیست.
من در آنجا توانستم افکار یکی از بدترین دشمنانم، کسی که حتی تصور بخشیدن او بخاطر
آنچه از او دیده بودم به ذهنم خطور نمی کرد را ببینم. بعد از برگشت به دنیا، چیزی
جز محبت و عطوفت خالص نسبت به او حس نمیکردم، مانند محبت یک مادر به فرزندش. من به
او نامه ای نوشتم و به او گفتم که چقدر او را دوست دارم و از او برای انرژی منفی که
نسبت به او در خود نگاه داشته بودم بخشش خواستم. زیرا من عشق و عطوفت الهی را نسبت
به او دیده بودم و نمی توانستم چیزی جز همان عطوفت را نسبت به او حس کنم. احساس رها
کردن بار سنگین خشم و قضاوت نسبت به او، که بسیاری از آن را حتی آگاهانه حمل نمی
کردم، فوق العاده بود.
همچنین من در آنجا در مورد دین و مذهب کنجکاو شدم و بلافاصله این پاسخ را دریافت
کردم که دین افراد دربارۀ قلب آنهاست و نه دربارۀ برچسبی که به خود می زنند. من
فهمیدم که ما بر روی زمین هستیم تا یاد بگیریم که خداگونه عشق بورزیم و حاکم بر
طبیعت پائین ترمان گردیم و خود بالاترمان را رشد دهیم و همگی در حال تلاش برای یکی
شدن و وحدت مجدد هستیم. من دریافتم که خدا در ماهیت همه جا و همه چیز است. من تمایل
خود را برای اینکه مانند سابق همه چیز را تجزیه و تحلیل کنم و به آن عنوان “خوب” و
“بد” را بدهم از دست دادم. ما ضمیری هستیم که زندگی را نظاره میکنیم و یاد
میگیریم که چگونه عشق بورزیم و خلاق باشیم و بالاترین جنبه هایمان را توسعه دهیم.
من یاد گرفتم که هرگاه به چیزی نادرست یا نا عادلانه برخورد کردم، آنچه از دستم
برای ایجاد هارمونی و درستی ساخته است را انجام دهم ولی نگران آنچه که نمی توانم
کنترل کنم نباشم، زیرا جهان در نهایت همیشه راهی را برای توازن کامل پیدا می کند.
در اینجا راهنمای من از من خواست که به زندگی دنیا بازگردم و به من گفت که منتظر
بازگشت مجدد من (به عالم روحانی) خواهد ماند. این خواستۀ او درد عاطفی عمیقی را در
من ایجاد کرد که قابل بیان نیست، مانند اینکه درون من را شکافته و قسمتی از من را
جدا کردهاند. من با تمام وجود خود فریاد زدم “نه”. من نمی توانم این قسمت تجربۀ
خود را بدون گریه شرح دهم. او به من نزدیک تر شده و به آرامی به من قوت قلب داد و
از من خواست که قوی باشم و به من گفت که به سمت چپ نگاه کنم. در آنجا کودکی را دیدم
که به طرف من آورده میشد. من متوجه شدم که او دختر خردسالم است که در حالی که خواب
بود از روح او خواسته شده بود که به اینجا بیاید. او من را بقل کرده و با زبانی
شیرین گفت “ولی مامان، آخر چه کسی از من مراقبت خواهد کرد؟”. محبت و عشق در سرای
دیگر صد چندان بیشتر از این دنیاست. من نمی توانستم به دخترم در آن شرایط نه بگویم.
بدون هیچ گونه تأمل گفتم “عزیز دلم، البته که من از تو مراقبت خواهم کرد”. با دیدن
این صحنه راهنمایم به من لبخندی از سر رضایت زد. در این حال من نگاهی به سوی زمین
انداختم ولی هنوز هم فکر برگشتن به آن و جدائی از راهنمایم به من احساس ترس می داد.
او به من گفت به سمت راستم نگاه کنم. به سمت راست نگاه کردم و تصویر مادرم را در
آینده دیدم که پیر و ناتوان شده بود و به کمک من نیاز داشت و من در حال مراقبت از
او بودم. با اینکه این تصاویر آینده را نشان میدادند، برای من بسیار زنده
مینمودند. تصاویر به تدریج از جلوی من محو شدند و راهنمایم به من گفت “دیدی؟ دیگر
وقت آن رسیده که بروی”. من می دانستم باید برگردم ولی هنوز ترس برگشتن و فکر جدائی
از این عشق برایم بسیار سخت بود و گفتم “من نمیتوانم بدون تو بروم!”. او لحظهای
مکث کرد و گفت “بسیار خوب” و ناگهان احساس کردم با او یکی شدهام و ما یک موجود
هستیم. می دانم که به نظر عجیب می آید، من انگشت خود را بسوی زمین دراز کردم و
ناگهان احساس کردم که ارتعاشی مانند یک جریان الکتریسته از انگشتم شروع شده و تمام
وجود من را فرا گرفت. ناگهان احساس کششی فوق العاده قوی کردم که مرا به سمت جلو
میکشید و در یک آن خود را در خانه و اتاق تاریکم یافتم.