Anouk P احتمالاً تجربه نزدیک به مرگ |
تجربه:
بیست سال پیش بود، منو برای سقط جنین به اتاق عمل بردند؛ یادم میاد در حال گریه کردن بودم آخه من خیلی جوون بودم که بتونم از بچه نگه داری کنم اما در عین حال خیلی هم دوست داشتم که از بچه ام مراقبت کنم. این منو خیلی ناراحت میکرد چون میدونستم که نمیتونم به درستی از اون مراقبت کنم
من چند ماهی میشد که درگیر یک افسردگی شدید بودم، زندگی من پر از اتفاقات دشوار و در عین حال جذاب و زیبا بود که با آنها دست و پنجه نرم میکردم
مسایل معنوی همیشه برای من مهم بودند من از دوران جوانی مدام به دنبال یادگیری ودرک مسائل معنوی بودم اما با گذشت زمان و به خاطر مسائل و مشکلاتی دشواری که برای من پیش آمده بود، کم کم ایمان خودم را از دست داده و احساس شکنندگی و بدبختی میکردم
در اتاق عمل چندین دکتر در کنارم حضور داشتند و برای شروع عمل آماده بودند ، به من داروی بیهوشی تزریق شد و من به سرعت از هوش رفتم
وقتی که به هوش آمدم، همان احساسی را داشتم که هنگام صبح از خواب بیدار میشدم، اما اینبار خودم را در یک فضای کاملا تاریک و بی پایان احساس کردم، در اونجا من احساس بی وزنی و شناور بودن میکردم، اونجا تاریک ، تهی و بی انتها بود، در اون مکان تک و تنها بودم و خیلی ترسیده بودم
به یاد دارم، تعجب کردم که چطوری از این مکان سر درآورده بودم و میدونستم که باید راهی برای خارج شدن از اینجا پیدا کنم، در حالی فکرم درگیر این مسائل بود، ناگهان متوجه شدم که نور ضعیفی از فاصله خیلی دوری داره به سرعت به من نزدیک میشه، متوجه شدم که این نور، دو موجود بودند که به طرف من می آمدند، این دو موجود بسیار زیبا بودند و از نور ساخته شده بودند. چهره اونها رو نمیدیدم فقط نور مشاهده میکردم، متوجه شدم که اونها از دیدن من تعجب کردند و من احساس کردم که نباید در این مکان میبودم
اون موجودات آنقدر زیبا و قدرتمند بودند که من خودم را در مقایسه با اونها بسیار کوچک و حقیر احساس میکردم ، حاضر بودم ؛ به هر قیمتی که شده از کنار اونها ناپدید بشم، مثل موشی بودم که کنار فیلی ایستاده باشه
اون دو موجود از طریق تلپاتی با من شروع به صحبت کردند ، اونها هر چیزی که من بهشون فکر میکردم رو میشنیدند و حتی جلوتر از فکر من بودند و جواب سوالاتم رو به من نشون میدادند
یادم میاد اونها اتفاقات خوبی که در زمین برایم رخ داده بودند و من تمایل داشتم اونها رو ببینم رو به من نشون میدادند، همچنین یادم میاد که موضوعاتی که در مورد من نبودند هم به من نشون میدادند، یادم میاد که در ابتدا ما همه شبیه اون موجودات بودیم ، ولی برای اینکه بتونیم در زمین زندگی کنیم و در اونجا تجربه کسب کنیم خودمون رو به این شکل در آوردیم.
فکر میکنم که من اونها رو میشناختم، یکی از اون موجودات بیشتر از دیگری حرف میزد، این دو انرژی های متفاوتی با یکدیگه داشتن، هر یک از اونها یک دست من رو گرفتن و ما شروع به پرواز در این فضای تاریک و نامتناهی کردیم
همین جور که به آرامی حرکت میکردیم، اونها شروع به نشان دادن تجربه های سختی که در زندگی برایم رخ داده بود، کردند، این مسائل از دید من بسیار جدی و ناراحت کننده بودن اما از دید اونها انگار این مسایل مهم نبودند. به یاد دارم که با آنها گفتگو میکردم و این گفتگو ها خیلی من رو شگفت زده و متعجب کرده بود ، اونها به من توضیح میدادند که چرا همچنین اتفاقاتی برای من در زندگی رخ داده بود اما متاسفانه من همشون رو فراموش کردم
من معتقدم که اونها تمام جواب هایی که راجع به زندگی ام داشتم را به من نشان دادند، احساس میکردم که به تمام دانش دنیا دسترسی دارم، احساس کردم که دارم شبیه اونها میشم و کم کم به داخل نور ملحق میشم، مدام احساس شادی و خوشحالی من بیشتر و بیشتر میشد. انگار که هیچ وقت بر روی زمین نبودم ، من همچنین احساس وصف نشدنی و بی پایان عشق اون دو رو هم حس میکردم.
فکر میکنم که اونها آینده ام رو هم به من نشون دادن ، و به من قدرت انتخاب دادند، اینکه در اینجا بمانم یا دوباره به زمین برگردم، به یاد دارم که با خوشحالی زیادی انتخاب کردم که به زمین برگردم، متوجه شدم که میتونم کار باشکوهی رو در زمین انجام بدم، متوجه شدم ، این کار را نه نتها برای خودم بلکه برای دیگران هم میخواستم به انجام برسونم؛ همون لحظه که به این تصمیمم فکر کردم فورا به طرف زمین کشیده شدم
چشمانم را در اتاق ریکاوری باز کردم، دو نفر از تیم پزشکی با حالتی نگران به من نگاه میکردند تنها چیزی که به اونها گفتم این بود دوستتون دارم ، همون قدر که اون دو موجود نورانی مرا دوست داشتند من هم آنها را دوست داشتم، اما اونها با حالت بدگمانی به من نگاه کردند و شروع به قدم زدن کردند
برای چند لحظه من به یکی از اون دکتر ها نگاه کردم، احساس کردم که دارم ذهن اون رو میخونم، متوجه شدم اون فرد خیلی از خودش متنفره و مدام خودش رو مورد قضاوت و داوری قرار میده، ولی من کمال کامل رو در وجود اون دو می دیدم ولی اوناها این کمال رو در وجود خودشون نمیدیدند و انگار پرده ای جلو چشمشون قرار گرفته بود و متوجه این کمال در خودشون نبودن، میدونستم فایده ای نداره که راجع به این تجربه ام با اون ها صحبت کنم.
از اون زمان به بعد، این آگاهی و احساس من شروع به کم شدن کردند، اغلب مواقع به این تجربه ام فکر میکنم به خصوص زمان هایی که در زندگی ام دچار مشکل میشوم، فکر کردن بهش بهم قوت قلب میده وخیلی کمکم میکنه جنسیت: زن
جنسیت: زن
تاریخ رخداد: 1999
تجربه خودتون رو چطور ارزیابی میکنید؟ هم خوشحال کننده بود و هم نارحت کننده
آیا احساس کردید از بدنتون جدا شدید؟ خیر
در چه زمانی در طی مدت این تجربتون، شما در بالاترین سطح هوشیاری و آگاهی بودید؟ از زمانی که در فضای تاریک از خواب بیدار شدم و بعد از آن
آیا حواس شما واضح تر از همیشه بود؟ بله واضح تر از همیشه بود
ایا از تونل عبور کردی یا تونلی را دیدی؟ خیر
آیا با فرد مرده برخورد کردید؟ خیر
نور غیر زمینی دیدی؟ بله این دو موجود نور خیره کننده ای تولید میکردند.
آیا احساس کردی که به یک دنیای دیگر و غیر زمینی وارد شدی؟ بله یه یک جای ناآشنا و غریب بودم در یک فضای تاریک و بی انتها
در طول این تجربه چه احساس داشتی؟ ترس، شجاعت، عشق بی نهایت، شور و شادی، آزادی
احساس آرامش کردی؟ بله احساس صلح و آرامش باورنکردنی میکردم
آیا احساس هارمونی و یا وحدت جهانی را احساس کردی؟ بله احساس میکردم با جهان متحد شده بودم
آیا احساس کردی که ناگهان همه چیز رو درک میکردی؟ بله همه چیز رو در مورد کاینات میفهمیدم و درک میکردم
صحنه هایی از آینده رو دیدی؟ بله به یاد دارم صحنه هایی از آینده رو دیدم ولی هنگام برگشت همه آنهارا فراموش کردم
آیا تو به خواست خودت برگشتی یا به هیچ عنوان نمیخواستی برگردی؟ من با تصمیم خودم به زندگی برگشتم، کاملا به یاد دارم که آنها تمام اطلاعاتی که ممکن بود به من بدهند رو نشانم دادند و من در اون زمان خودم را راضی کردم که به دنیا برگردم