تجربه آ. ز. از ایران شماره |
شرح تجربه ترجمه شده توسط پیمان:
تجربهی من به بیست سال پیش یعنی هنگامی که هفده ساله بودم بازمیگردد. گرچه نتایج تمام آزمایشات خوب بودند اما من بسیار بیمار بودم. پدرم نیز یک پزشک بود اما هیچ کس نمیفهمید من دچار چه مشکلی گردیدهام. به یاد میآورم وقتی در راه بیمارستان بودیم پدرم به مادرم گفت که آن روز دیگر، من به خانه باز نخواهم گشت.
دلم میخواست تنها باشم. تقریبا به مدت پنج روز تمام، نیمه هوشیار بودم. شبی بیدار شدم تا دستشویی بروم کاری که قرار نبود به تنهایی انجامش دهد. وقتی میخواستم به تختم بازگردم نتوانستم از دستشویی خارج شوم. به سختی شروع به تلاش کردم. به خودم میگفتم باید برای خروج از دستشویی از سمت چپ بدنم استفاده کنم اما نتوانستم بنابراین از سمت راستم کمک گرفتم. در همین اثناء به سختی به زمین خوردم. بسیار مریض بودم طوری که نتواستم حتی دستم را حرکت دهم.
خانمی، پرستار را صدا زد. پرستاران خود را به من رساندند اما نتوانستند مرا تکان دهم. شنیدم یک نفر گفت باید کمک بگیریم. آنگاه دو مرد آمدند و مرا به تختم بازگرداندند. صبح روز بعد منتظر بودم تا مادرم به اتاقم بیاید. میدانستم هر صبح، پیش از آنکه چشمانم را بگشایم مادرم درست بالای سرم خواهد بود. به او گفتم به خانه بازگردد زیرا میخواستم تنها باشم. او به من التماس کرد که اجازه دهم پیش من بماند. پس از رفتنش ناگهان از بدنم خارج شدم. حسی را تجربه کردم که هرگز تا آن لحظه تجربه نکرده بودم. احساس آزادی محض میکردم. هیچ قید و بندی نبود. هیچ ترسی وجود نداشت. حسی که به هیچ عنوان نمیتوانم در قالب کلمات بیانش کنم یک حس کاملا درونی. نفهمیدم چقدر طول کشید تا موفق شدم باری دیگر، مسائل را به یاد آورم. از همان صبح به مدت پنج روز در کما فرو رفتم. در تمام این مدت، مادرم شب و روز در کنار من بود. بعدها مادرم به من گفت که ناگهان در روز پنجم، احساس میکند هوای درون اتاق سنگین شده است گویا اتفاقی در شرف وقوع میباشد.
مادرم گفت: تو دست راستت را تکان دادی و به سمت چپ اشاره کردی( کاری که انجامش را به هیچ عنوان به یاد نمیآورم). آنگاه مادرم شروع به دعا میکند و عصر همان روز، من از کما خارج میشوم. همان طور که خدمتتان عرض کردم من چیزی از این دورهی زمانی را به یاد نمیآورم. تنها چیزی را که به خوبی به یاد میآورم آن است که تبدیل به کودکی هشت یا نه ساله شده بودم و در مکانی بسیار سر سبز حضور داشتم. بر فراز قبری ایستاده بودم و به شدت احساس خوشحال میکردم. شخصی به نزد من آمد. او به من گفت که قرار بوده است مرا با خود ببرد اما به او گفته میشود که هنوز وقتش فرا نرسیده است. به رغم آنکه دلم نمیخواست آن محل را ترک کنم میدانستم که اجازهی پرسیدن سوالی را ندارم. آن شخص، دست راست مرا گرفت و اندکی بعد مرا ترک نمود. آنگاه تختم را دیدم که دو بار به طور کامل به دور خود چرخید و بعد متوقف شد. سپس من چشمانم را درون اتاق بیمارستان گشودم. از آنجا که نور زیادی در اتاق بود مجبور شدم به آرامی چشمانم را باز کنم. پس از گشودن چشمانم نخستین چیزی را که طلب نمودم مادرم بود. دستش را در دستم گرفتم. بعدها مادرم به من گفت همین که دستش را گرفتم به او گفتم: من از عالم دیگری باز میگردم. البته من گفتن این جمله را نیز به یاد نمیآورم. اکنون پس از گذشت سیزده سال از آن واقعه همچنان زنده هستم و در این دنیا زندگی میکنم. مادرم در گذشته است و من از طرف او، پیامی را دریافز میباشندت نمودهام اما اکنون آمادگی صحبت دربارهاش را ندارم.
در ارتباط با سوالات متعددی که مطرح شده است:
تمام تلاشم را خواهم نمود تا اطلاعاتی دقیق خدمتتان ارائه نمایم. محلی که در کما به آنجا وارد شدم یک قبرستان بود. قبرستانی بسیار سرسبز اما نه آن طور که قبرستانهای این دنیا سرسبز میباشند بلکه به کلی متفاوت بود. به یاد میآورم که پیراهنی سفید و سیاه بر تن داشتم. در خصوص آن موجودی که به نزدم آمد نیز چیز زیادی نمیدانم. فقط میدانم که او یک مرد بود. او به من گفت که به او گفته شده است که هنوز زمان بردن من فرا نرسیده است( من معتقدم که فقط خدا میداند چه موقع وقت مرگ فردی فرا رسیده است). هنگامی که آن مرد، دست مرا گرفت احساسی را تجربه نمودم که به هیچ وجه قادر نسیتم برایتان بازگو نمایم. در آن لحظات میدانستم که اجازهی پرسیدن سوالی را ندارم. سرم را بالا گرفتم تا صورت آن مرد را ببینم. در همین لحظه، قد آن مرد آن قدر بلند شد که گویا به آسمان رسید. سپس هر دو با هم دور زدیم و مستقیم به جلو راه افتادیم. او همچنان دست مرا در دستان خود گرفته بود. ما به راه رفتن ادامه دادیم تا به یک چهار راه رسیدیم. او مرا همان جا رها نمود و خود مستقیما به راهش ادامه داد. همین که به سمت چپ خیابان نگریستم تختم را درون اتاق بیمارستان دیدم که دو بار به دور خود چدخید و متوقف شد. همان طور که گفتم پس از آن، چشمانم را به آرامی گشودم.
جنسیت: مونث
شرح تجربه ترجمه شده توسط فرشاد:
تجربه من به حدود بیست سال پیش برمیگردد، زمانی که تقریبا 17 ساله بودم. من بسیار بیمار بودم ولی نتیجه تمام آزمایشات طبی من نرمال بود. پدر من پزشک بود ولی هیچکس نمیدانست که دقیقا مشکل من چیست؟ در طول مسیر تا بیمارستان، پدرم به مادرم گفت که من به خانه برنخواهم برگشت. من احساس میکردم که میخواهم تنها باشم. من در بیمارستان برای مدت 5 روز بیهوش بودم. ابتدای بستری در بیمارستان، یک شب از تخت پایین آمدم تا به دستشویی بروم، ولی فکر میکنم نباید آن کار را میکردم، نمیتوانستم به تختم برگردم، خیلی تلاش کردم. به خودم گفتم باید از دست و پای سمت راستم کمک بگیرم ولی نتوانستم، بنابراین سعی کردم از سمت چپم کمک بگیرم. سپس به زمین افتادم، آنقدر ضعف داشتم که حتی نمیتوانستم دستم را تکان بدهم. یک زن، پرستار را صدا کرد، آنها آمدند ولی نمیتوانستند مرا تکان بدهند، من صدای کمک طلبیدن آنها را شنیدم. آنها رفتند و به همراه دو مرد دیگر برگشتند و با کمک آنها مرا روی تختم گذاشتند. صبح روز بعد من در انتظار مادرم بودم که پیش من بیاید. من میدانستم که هر روز صبح قبل از اینکه چشمانم را باز کنم، مادرم پیش من خواهد بود. من به او گفتم که به خانه برگردد زیرا میخواهم تنها باشم. او اصرار میکرد که پیش من بماند و لی من گفتم که میخواهم تنها باشم. پس از رفتن او من مشاهده کردم که در خارج از بدنم قرار دارم. چنین چیزی را هرگز تا کنون تجربه نکرده بودم. من احساس آزادی میکردم، هیچ قید و بندی و هیچ ترسی وجود نداشت.
این تجربه بسیار واقعی بود، طوری که نمیتوان باکلمات توصیف کرد. نمیدانم این حالت چقدر طول کشید، چیزی بیاد نمی آورم. من برای 5 روز در حالت اغما بودم. در تمام این مدت مادرم شب و روز در کنار من بود. بعدها مادرم به من گفت که در صبح روز پنجم، او احساس کرد که هوای اتاق سنگین شده است و چیزی شبیه ترنم موسیقی را احساس کرد. او گفت که سپس من دستم را بلند کردم و امام علی (ع) را نشان دادم که در سمت چپ من نشسته بود. ( من حتی اکنون نیز این را بیاد نمی آورم). سپس من مرد مقدسی را دیدم که آنجا نشسته بود. من توان حرکت نداشتم و اصلا بدنی نداشتم و همانطور که گفتم درکی از گذشت زمان نداشتم. مادرم گفت که پس از این اتفاق او شروع به دعا و مناجات کرده بود. ولی بازهم من چیز دیگری را بخاطر ندارم. مادرم گفت که من عصر آن روز از اغما بیرون آمدم و بیاد آوردم که در مکانی سبز رنگ بودم. بربالای صخره ای در بالای یک غار ایستاده بودم و بسیار خوشحال بودم. من 8 یا 9 ساله بودم و در این حال شخصی نزد من آمد. او به من گفت که آمده است تا من را با خود ببرد ولی به من گفته شد که هنوز زمان من فرا نرسیده است. من میدانستم که علیرغم اینکه دوست نداشتم برگردم ولی نباید سوالی میپرسیدم. او دست راست مرا گرفت و سپس مرا ترک کرد. سپس تختخواب من دو دور 360 درجه دور خودش چرخید و بعد از آن متوقف شد و من در رختخوابم چشمانم را کم کم باز کردم. نور آنقدر شدید بود که مجبور شدم به آرامی چشمانم را باز کنم.
پس از آن اولین سوالی که کردم این بود که مادرم کجاست؟ سپس تا او را دیدم دستانش را گرفتم. مادرم بعدا به من گفت که در این حالت اولین حرفی که زدم این بود که به او گفتم من از دنیای دیگری می آیم. من این را بیاد نمی آورم.
سالها از آن زمان گذشته و مادر من فوت کرده است. من پیامی از سوی او دریافت کردم ولی اکنون نمیتوانم درمورد آن صحبتی کنم.
در مقابل سوالهای متعدد ما او گفت:
من سعی کردم تمام واقعیت را بیان کنم. محلی که من در آن ایستاده بودم یک گورستان بود ولی در آنجا همه چیز به رنگ سبز بود. این رنگ با آنچه که ما در این دنیا رنگ سبز مینامیم بسیار متفاوت بود. بیاد می آورم که لباس سیاه و سفیدی پوشیده بودم.
من شخصی که نزدم آمد را نمیشناسم فقط میدانم که یک مرد بود. در واقع من در مورد این سوال بسیار فکر کردم و اعتقاد دارم که فقط خدا میداند که زمان من کی فرا میرسد. آن مرد به من گفت که آمده تا من را با خود ببرد ولی به من گفته شد که زمان من هنوز نرسیده. وقتی که دست مرا گرفت احساسی به من دست داد که نمیتوانم توصیف کنم. من نمیتوانستم سوالی بپرسم فقط سرم را بالا گرفتم تا او را ببینم، او بسیار بلند قد بود طوری که سرش به آسمان میرسید. ما برگشتیم در حالی که دست من در دست او بود تا وقتی که به یک تقاطع رسیدیم، در آنجا فقط در سمت چپ من یک خیابان وجود داشت و من به سمت چپ رفتم و فکر میکنم که او مستقیم به راهش ادامه داد و درست در همینجا بود که دیدم تختخواب من دو دور 360 درجه دور خودش چرخید و سپس من در رختخوابم بودم و چشمانم را باز کردم.