دانیل دبلیو. تجربه نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
من در ارتش منصوب به آلمان بودم. من یک دوست دوران کودکی از ایالات متحده داشتم که آمد تا چند هفته در آنجا بماند. ما از هلند به آلمان برمی گشتیم و در اتوبان آلمان رانندگی می کردیم. من شروع به احساس بیماری کرده و احساس عجیبی در هر دو بازو داشتم. تصمیم گرفتم به سمت شانه(ی جاده) بکشم زیرا احساس میکردم به تدریج بدتر میشدم. تازه شروع به تغییر مسیر کرده بودم که پشت فرمان از حال رفتم. دوست من هوبرت سی سال درمانگر تنفس بود. او از پنجره ی سمت سرنشین به بیرون نگاه می کرد و تا زمانی که ماشین شروع به نزدیکتر شدن به سمت شانه کرد، متوجه من نشد. هوبرت فرمان را گرفت و ماشین را روی شانه ی اتوبان هدایت کرد. پیش از این که او بتواند ماشین را به طور کامل متوقف کند، صدای "زنگ مرگ" را از من شنید.
یادم میآید با خودم فکر میکردم: «نباید نفس بکشم» و بعد فکر کردم «البته که باید نفس بکشی». در آن لحظه، من در هوا معلق بودم و به کسی نگاه می کردم که در یک استوانه ی یکپارچه از نور که توسط دریایی سیاه احاطه شده بود ایستاده بود. می توانستم آن شخص را در حال صحبت ببینم. بعد دریافتم که آن شخص من بودم. بی درنگ، اکنون من در استوانه ی نور ایستاده بودم. نور فوق العاده درخشان بود. شگفت زده ام کرد که مرا نمی سوزاند، مجبور نبودم چشمانم را تنگ کنم و نور تا جایی که چشمانم کار می کرد از بالای سرم عبور کرد. به روبرویم نگاه کردم و دریافتم که دریای سیاهی بی اندازه بود. می توانستم از میان سیاهی و درون سیاهی را ببینم. این باعث شد که بپرسم چگونه می توانستم سایه ای را روی یک سایه ببینم.
من پیش از این در ارتش مجروح شده بودم، کمر، گردن، مچ پای چپم شکسته و زانوی چپم بیرون زده بود، بنابراین درد هر روزه را می شناختم. با این حال، همان طور که آنجا ایستادم، دریافتم که احساس بسیار خوبی دارم. نه مجروح بودم و نه دردی داشتم. سپس، دریافتم که زمان در آنجا اندازه گیری نمی شود، بنابراین درباره اش فکر کردم. بدون دقایق ساعات یا روزها؟ هیچ هفته یا سالی آنجا وجود نداشت. نمی دانم از کجا می دانستم، اما می دانستم که آن را می دانستم. نه می دانستم کجا بودم و نه این که چگونه به آنجا رسیده بودم. نترسیده بودم. من مجذوب همه چیز بودم.
در تمام مدت، علی رغم این که نمیدانستم به سمت چه چیزی میرفتم، میخواستم جلو بروم. هر چقدر هم که می خواستم قدمی برنداشتم چون می دانستم که نمی توانستم پشت سرم را نگاه کنم. داشتم به جلو رفتن فکر می کردم که صدایی با من صحبت کرد. صدا مانند هزار رودخانه بود، با این حال من می توانستم کلمات را بشنوم و کلمات را در حالی که بر و روی مرا 'شتشو می دادند'احساس کنم.
بلافاصله، هر بخشی از آنچه فکر می کردم وجودم بود، حتی بهتر از قبل احساس می کردم. احساس خوشحالی و کیف کردم. من نه تنها صدا را در گوش هایم می شنیدم، بلکه احساس می شد خونم، سلول هایم و همه ی اعضایم آن را شنیده اند. آنقدر زنده بودم که کلمات مرا ناکام می گذارند. چیزی نیست که برای انتقال این که چقدر احساس عالی و فوق العاده ای داشتم بتوانم بگویم. صدا به من گفت: می خواهی چه کار کنی؟ من پاسخ دادم، میخواستم جلو بروم. از من پرسیده شد، "در مورد بکی و دختران چطور؟" من و بکی تا آن زمان بیش از سی سال بود ازدواج کرده و دو دختر نوجوان داشتیم. من پاسخ دادم، بکی خوب خواهد بود. او یک زن قوی است و آن دختران را درست تربیت خواهد کرد. صدا دوباره صحبت کرد، اما یادم نمی آید چه گفته شد. بازگردانده شدنم را به خاطر می آورم و پاسخم را به یاد دارم: «بسیار خوب؟ بعدش چی؟» تمام این گفتگو اتفاق افتاد و من هنوز نمی دانستم با چه کسی صحبت می کردم.
سپس، من در یک برف کنار جاده دراز کشیده بودم. هوبرت مرا از صندلی راننده به سمت شانه ی جاده کشیده بود تا CPR را شروع کند. او به من گفت که چندین بار CPR را بدون هیچ پاسخی انجام داده است. او تصمیم گرفت یک روش ضربت زنی را امتحان کند که دیگر مورد استفاده نیست یا توصیه نمی شود. او بعداً به من گفت که این سومین ضربه با مشت چکشی به سینه ام بود که نتیجه داد. وقتی چشمانم را باز کردم نمی توانستم ببینم. فکر کردم در ابری بودم، همان طور که گرمای بدنم داشت برفهای زیرم را آب میکرد. مانند دست کم چهار اینچ. من در یک ابر بخار غرق شده بودم.
در این هنگام من به شدت مریض بودم و تمام بدنم طغیان می کرد. هوبرت مجبور بود مرا به سمت سرنشین کشانده و در ماشین سوار کند. سپس با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد تا کمکی بیابد. او در حال بازدید از آلمان بود. نمی دانست کجاست و نمی توانست زبان(آلمانی) صحبت کند. پس از چندین مایل، پمپ بنزینی پیدا کرد که میتوانست وارد آن شود. آنجا فقط یک خانم در ایستگاه کار می کرد. با حرکات دست دیوانهکننده از جمله دستهایی که دعا میکردند، هوبرت خانم را مجبور کرد تا به سمت ماشین بیاید. او وقتی مرا دید دریافت که بیمار مرگبار هستم و به زودی آمبولانسی آمد.
در آلمان آمبولانس ها یک پزشک دارند. او از طریق شلوار جین آبی دو آمپول به رانهایم زد. من شروع کردم به داشتن احساس بهتر و می توانستم دوباره صحبت کنم. پرسیدم 'چرا این کار را کردی هوبرت؟' آنها مرا به یک بیمارستان آلمان بردند و از آن پس وضعیتم پایدار بود. دو شب آنجا ماندم در حالی که آنها مرا برای یک پرواز MEDEVAC از آلمان به بیمارستان ارتش والتر رید(Walter Reed) آماده می کردند. شب، پیش از پروازم، از آلمانی ها خواستم که اجازه دهند به خانه بروم تا برای پروازم آماده شوم. من از قبل یک مانیتور هالتر(halter monitor) پوشیده بودم، تا اگر اتفاقی می افتاد آنها می دانستند. از آنجایی که من خیلی نزدیک به بیمارستان ارتش زندگی می کردم، آنها موافقت کردند. من پی در پی از هوبرت می پرسیدم: "آیا مطمئنی که من مرده بودم؟" چندین بار از او می پرسم، وقتی برای آخرین بار پاسخ داد، "بله، می دانم مرده. تو مرده بودی، از نظر بالینی مرده بودی." او عصبانی بود. آن شب به خانه رسیدم، مضطرب، بی قرار و دلواپس بودم و فقط روی زمین قدم می زدم. نمی توانستم باور کنم چه اتفاقی افتاده بود. فکر می کردم همه ی اینها یک رویا بود. احساس مرده بودن نمی کردم. تا جایی که به من مربوط می شد نمرده بودم.
وقتی احساس کردم مجبور به بیرون رفتن شده ام، همه ی این افکار در ذهنم چرخید. اواخر شب یا صبح خیلی زود بود که از در ایوان(پاسیو) و زیر سایبان ایوان بیرون آمدم. زیر گوشه ی جنوب غربی سایبان متوجه نور شدم. نور نیمه ی پایینی یک دایره بود و من فکر کردم ماه است. وقتی از زیر سایه بان بیرون آمدم، عیسی را دیدم که نور او را احاطه کرده و بر اورنگی سفید نشسته بود. چشمانم را مالیدم. سپس دوباره نگاه کردم و هنوز عیسی را بر اورنگ خود می دیدم. صورتم را با دستانم پوشانده و روی زانوهایم افتادم. از شکاف انگشتانم دزدانه نگاه کردم. عیسی هنوز بر اورنگ خود بود. در برف با خضوع به سجده افتاده و دعای پروردگار را خواندم. وقتی دوباره به بالا نگاه کردم، آسمان شب به جز ستارهها و ماه خالی بود. مدتی گریه کردم اما در آرامش بودم. دیگر آشفته نبودم و با خودم راحت بودم. رفتم داخل و تلویزیون را روشن کردم زیرا میدانستم هزاران نفر از مردم آنچه را که من میبینم دیده اند و در همه ی کانالها پخش میشود. با این حال، این فقط برای من بود که ببینم. من دیگر هیچ شکی نداشتم که چه اتفاقی برایم افتاده بود. همه چیز خیلی واقعی بود. در آن زمان می دانستم که خدای زنده ای وجود دارد و پسر او عیسی است. روح القدس روح خداوند است. من فقط آن را می دانستم. شرح ماجرا شهادت من است که آزادانه ارائه شده است. من می دانم چه دیدم؛ چه شنیدم، و می دانم که این یک رویا یا فعالیت مغزی نبود. من در برابر خدا ایستادم و او با من صحبت کرد. اگرچه نمی توانستم او را ببینم، اما می دانستم که او آنجا بود. تجربه ی شگفت انگیز و فوق العاده ای بود.
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت مذکر
تاریخ NDE: نوامبر 2006
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
نه. حمله ی قلبی. CPR داده شده. احیا شده با ضربه به قلب. مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب)
محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
کاملا دلپذیر
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
نه. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. چیزهایی می دانستم که نمی دانستم. می دانستم که زمان اندازه گیری نمی شد اما نمی دانستم چگونه آن را می دانستم. من فقط آن را می دانستم.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی
و هوشیاری خود قرار داشتید؟
وقتی در استوانه ی نور ایستاده بودم.
آیا افکار شما تسریع شده بودند؟
نه
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنی خود را از دست داد. زمان در آنجا اندازه گیری نمی شد. نمی دانم از کجا این را می دانستم اما فهمیدم. من کاملا آن را می دانستم.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟
به طرزی باورنکردنی زنده تر
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
نکته ی عجیب این بود که می توانستم از میان این سیاهی ببینم. این یک دیوار بلند بود که برابر با استوانه ی نور بود. رفت و رفت و رفت. می توانستم آن را تا افق ببینم و نمی دانستم چگونه.
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
تمام بدنم شبیه یک گوش بود. هر قسمت از وجودم صدا را می شنید.
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
نه
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
نه
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
نه
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
نه
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگر جهانی
آیا نوری غیرزمینی دیدی؟
بله، این درخشان ترین نور، شدیدترین استوانه ی نور بود. مانند نورافکن یک حمله ی هوایی اما خیلی نرم بود. گرم نبود. من مجبور نبودم برای چشمانم سپر درست کنم.
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ مکانی ناآشنا و عجیب. نمی دانستم کجا بودم اما این کمترین نگرانی برای من در بر نداشت.
چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟
خوشی، عشق، خوشبختی، شادی، شکوه فوق العاده... هیچ کلمه ای برای توصیف آن وجود ندارد.
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی
آیا یک حساس خوشی داشتید؟
خوشی باور نکردنی
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
دیگر احساس نمی کردم با طبیعت در تضاد هستم.
آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟
نه
آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟
نه
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
نه
آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟
نه
خدا، معنویت و دین:
پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟
مسیحی- مسیحی دیگر. من مذهب زیادی نداشتم اما ایمان داشتم، همانطور که اکنون دارم.
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟
نه
هم اکنون دین شما چیست؟
مسیحی- مسیحی دیگر
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که کاملاً با باورهایی که در زمان تجربه ی خود داشتید مطابقت داشت. من سوال را متوجه نمی شوم. محتوا شبیه چیزی بود که من هرگز تجربه نکرده ام. تا زمانی که به بدنم برگشتم نمی دانستم با چه کسی صحبت می کردم.
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
بله قانون خدا اکنون برای من مهمتر از همیشه است.
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
صدایی شنیدم که نمی توانستم شناسایی کنم. مانند صدای آب بود، مانند یک میلیون رودخانه، اما من کلمات را شنیدم. فوق العاده بود.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
نه
آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
نه
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟
نه
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
نه
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟
بله من می توانم حقیقت را ببینم. می توانم دروغ ها را ببینم. می توانم آن را احساس کنم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
نه
آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟
نه
در طول تجربه ی خود آیا اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟
نه
پس از تجربه ی شما چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات بزرگ در زندگی من. من زندگی ام را تغییر داده ام تا سعی کنم درست زندگی کنم. من تا آنجا پیش می روم که تلاش می کنم حتی افکارم را کنترل کنم و وقتی طوری فکر یا صحبت می کنم که باعث نارضایتی خدا می شود، خودم را اصلاح می کنم. من به غریبه ها شهادت خواهم داد و در مورد پروردگارمان خداوند صحبت خواهم کرد، اما کلمات، کلمات من نیستند، آنها از دهان من بیرون می آیند، اما ظاهراً بدون فکر، حتی نوجوانانی که پیشتر هرگز آنها را ندیده بودم، می نشستند و به من گوش می دادند و سر را به نشانه موافقت تکان می دادند.
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟
بله، بسیاری از خانواده ی دوستان من حتی نزدیکتر شده و اکنون از خداوند و نشانهها و شگفتیهایی که هماکنون در این دنیا رخ میدهند صحبت میکنند.
بعد از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
بله هیچ کلمه ای وجود ندارد که بتواند آن را توصیف کند. فراتر از هر کلمه ای بود و با این حال همه ی ان چیزی که من دیدم یک استوانه ی سفید از نور و دریایی از سیاهی بود که آن را احاطه کرده بود.
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با همان دقتی به خاطر میآورم که سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند. بار سومی که با من صحبت شد، هیچ یک از کلمات در دسترس من نیست. بقیه ی مکالمه را بدون زحمت به خاطر می آورم، اما نمی توانم به یاد بیاورم که پیش از پاسخ من که "خوب بعدش چیست؟" چه گفته شد؟
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
بله، عیسی را دیدم که بر اورنگی سفید نشسته بود. من هاله ی نور ۳۶۰ درجه را در اطراف او دیدم. او آنقدر نور می تاباند که نمی توانستم صورتش را ببینم.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟
دانستن اینکه خدا با من صحبت کرد و دانستن این که به خدا نزدیکم. من معتقدم که او می توانست مرا ببیند. چقدر فوق العاده است؟
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله بلافاصله. اکثر آنها حتی همسرم در واکنش های خود محتاط بودند. خیلی ها به من می خندیدند و می گفتند این فعالیت مغزی یا اتفاق دیگری بود.
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
نه
در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟
تجربه قطعا واقعی بود. ابتدا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده بود، فکر می کردم این یک رویا است، اما بعد عیسی را روی اورنگش دیدم و می دانم که واقعی بود. همه اش واقعی بود.
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه به طور احتمال واقعی نبود. واقعی بود؛ من پیام دیگری پس از سالها دریافت کردم (هنگامی)که در باغم کار می کردم. صدا به من گفت دانیال آماده بمان، سه بار، آنقدر واضح بود آنقدر واقعی که به اطراف نگاه کردم تا ببینم چه کسی آن را گفت، وقتی کسی را در آنجا ندیدم و متوجه شدم که دقیقا چه اتفاقی افتاده است، احساس می کنم که در حال دعا به زانو در می آیم.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نه
آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه خود بیفزایید؟
نه
آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه خود بپرسیم؟
من کوچکترین ایده ای ندارم، اما به نظر می رسد این یکی همه ی چیزهای پایه ای را پوشش می دهد.