تجربه شبیه به NDE دبورا |
تجربه:
من در شرایط خیلی سختی بزرگ شدم،
در یک خانواده الکلی که همیشه من را نادیده میگرفتند. ولی برادرم که 10 سال از من
بزرگتر بود در زندگی و رشد من نقش کلیدی را بازی کرد. او مهربان، دست و دل باز،
شوخ، و پرورش دهنده بود. من در طول زندگیم به او خیلی نزدیک بودم. او تمام احساس
هویت و عشق و خانواده من بود. در سالهای نوجوانیم من کمی دست و پا چلفتی بودم ولی
او همیشه به من میگفت که من باهوش و زیبا هستم و ما با هم اوقات خوشی داشتیم.
متاسفانه در سال 1992 وقتی که
برادرم 40 ساله بود معلوم شد که به بیماری ایدز دچار است. این خبر برای من ویران
کننده بود. من در طول بیماریش در کنار او ایستاده و از او پشتیبانی میکردم. مادر و
مادر بزرگم هم از او حمایت میکردند. ولی فامیل دورتر، مانند عمو و خاله و عمه و
دایی و بچههای آنها که با ما مانند برادر و خواهر بودند او را از زندگی خود بیرون
کرده بودند. من و مادر و برادرم دیگر به مهمانیهای فامیلی دعوت نمیشدیم و این
مسئله برادرم را عمیقا میآزرد. من به شدت از دست اقوامم عصبانی بودم و با خود قول
دادم که دیگر هرگز با آنها حرف نخواهم زد و این عصبانیت را با خود به گور خواهم
برد.
در 16 ماه جون سال 1997 بعد از 5
سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری ایدز برادرم در سن 44 سالگلی درگذشت. من چنان
ویران شده بودم که در روزهای بعد از آن حتی نمیتوانستم غذایی را بچشم. ولی با این
حال هر طوری بود در کارها و مراسم به خاک سپاری و سوگواریش شرکت و کمک کردم. من
کاملا بی حس و منگ شده بودم ولی با این حال بعد از مراسم برادرم سر کار رفتم زیرا
پیش خود گفتم بهتر است مشغول باشم تا به تنهایی در خانه بنشینم.
من تاریخ دقیق تجربهام را به یاد
نمیآورم ولی چند هفته بعد از فوت برادرم بود. این تجربه مدت کوتاهی قبل از روزی که
تولد 45 سالگی برادرم میبود اتفاق افتاد. به یاد دارم که شنبه شب بود و من مانند
شبهای دیگر به رختخواب رفتم. من خوابیده و در حال خواب دیدن بودم که ناگهان رویایی
که در خواب میدیدم محو شده و چیزی من را لمس یا به من اشاره کرد که روی خود را
برگردانم. چیزهایی که از آن لحظه به بعد دیدم با یک خواب یا رویا تفاوت بسیاری
داشتند.
من روی خود را چرخاندم و برادرم را
دیدم که آنجا ایستاده است. او خارقالعاده به نظر میرسید، درخشش و نوری از او صادر
میشد و صورتش پر از آرامش بود. او به نظر کاملا سالم و سلامت میرسید و لباسی به
تن داشت که حدود یکسال قبل از مردنش تنها یکبار آن را پوشیده بود، یک شِرت یقه اسکی
به رنگ مشکی، جین سفید، و کتانی سیاه و سفید. موهایش کوتاه بود و یک ریش پرفسوری
مرتب و کوتاه داشت. جالب بود که من این لباس او را خیلی دوست داشتم و به نظرم در آن
خیلی جذاب بود، ولی به او چیزی نگفته بودم و بعدا هم آن را فراموش کردم. برایم خیلی
تعجب انگیز بود که او با همان لباس برایم ظاهر شده است.
برادرم به صورت تله پاتی و از طریق
فکر شروع به مکالمه با من کرد. او مستقیما با فکر من سخن میگفت. برایم تعجب انگیز
بود که چقدر این نحوه مکالمه سریع و مؤثر است و برای من هم به نظر کاملا طبیعی
میرسید.
او گفت «از من پرسیدهاند که از
طریق چه کسی میخواهی (با دیگران) مکالمه کنی و من هم گفتم از طریق خواهرم. متاسفم
که بیماری من تو را هم تحت تاثیر قرار داد، ولی این (مریضی و تجربه آن) چیزی بود که
میبایست برای خود انجام میدادم (تا درسهای آن را فرا گیرم).»
من درست منظور او را نمیفهمیدم
ولی از او پرسیدم آیا میتوانم به همراه او بروم. برادرم گفت که من سالهای زیادی را
در پیش رو دارم و در برابر خودم مسئولم که بازگشته و به زندگیم ادامه بدهم. ظاهرا
من هدف و وظیفهای داشتم که باید به آن عمل میکردم.
او گفت «گرچه ما در زندگی دنیا به
هم خیلی متصل بودیم، هر یک از ما مسیر بسیار متفاوتی را برای طی کردن داریم. هیچ
کاری نبود که بتوانی انجام دهی تا آنچه برای من اتفاق افتاد را تغییر دهی و هر کاری
که میکردی در نتیجه تاثیری نداشت.»
من ناگهان متوجه شدم که در نوعی
اتاق هستم که در آن همه چیز به رنگ طیفهای مختلف خاکستری است. من احساس میکردم
دیوارهایی وجود دارد ولی آنها را نمیدیدم. ولی میدانستم که من ورای این دیوارها
نخواهم رفت. برادرم به سمت یک مجسمه نیم تنه مرمر که در آنجا روی یک سکو بود اشاره
کرد که دست و سر و پا نداشت و فقط میانه یک هیکل بود. او گفت:
«چیزی که در مورد افراد فامیل باید
درک کنی این است که آنها در درون خود جوهر و مایه اینکه طور دیگری با بیماری من
برخورد کنند را نداشتند. به این مجسمه نگاه کن، هیچ دست و بازویی ندارد. تو از کسی
که دست ندارد انتظار نداری که پیانو بنوازد یا یک توپ را بگیرد. همین مفهوم در مورد
اقوام ما صادق است. آنها هم آنچه که نیاز بود تا متفاوت عمل کنند را در خود
نداشتند.»
من به مجسمه نگریستم و با حرکت سرم
حرف او را تایید کردم. حرف او به نظر منطقی میرسید. او ادامه داد:
«اگر تو در قلبت نسبت به آنها تلخی
و تنفر نگاه داری، تنها زندگی خودت را مسموم میسازی. به آنها باید به چشم ارواحی
بنگری که از نظر معنوی معلول و ناتوان هستند»
سپس در عرض یک چشم به هم زدن دیگر
من در اتاق و در کنار برادرم نبودم. من خودم را در میان کائنات و در بین یک فضای
عظیم و پهناور از ستارگانی زیبا و درخشان یافتم. این منظره مطلقا نفس گیر بود.
میتوانستم سیارات را ببینم که (از نور ستارگان) میدرخشیدند و با سکوت به دور
ستارگان میچرخیدند. ناگهان این اطلاع و آگاهی در من نفوذ کرد که جهان اصلا آشفته و
بی نظم نیست. بلکه در حقیقت یک اقلیم بسیار تدبیر شده و هماهنگ است که با دقت بسیار
توسط خالقی مهربان و هوشمند بوجود آمده است. این ادراک عمق روح من را لمس کرد.
ناگهان اطلاعات و حکمت زیادی به من القا شد. اینها با سرعت خیلی زیاد به فکر من
سرازیر میشدند و من میتوانستم همه چیز را راجع به علم، موسیقی، هنر، تاریخ،
فیزیک، و ریاضیات بفهمم و هضم کنم. این یک سیل عظیم از اطلاعات و دانش بود، ولی من
همه را با وجود سرعت بسیار زیاد آن جذب میکردم. من هیچ گاه در ریاضیات خوب نبودم
ولی در آنجا میتوانستم بعضی از مفاهیم و فرمولهای بسیار پیچیده ریاضی را درک کنم.
میفهمیدم که این محاسبات به نوعی در جهان اهمیت دارند. به یاد دارم که با خود فکر
کردم که همه چیز راجع به زندگی و جهان کاملا معنی دارد و منطقی است و من بالاخره
جواب هر سؤالی که هرگز داشتهام را دریافت نمودم. این یک احساس خارقالعاده از
دانشی بیپایان بود که خارقالعادگی و اعجاب آن ورای توصیف است.
در یک لحظه من برگشته و دوباره نزد
برادرم بودم. ما یک گفتگوی طولانی راجع به هدف و مسئولیت من در زندگی داشتیم ولی
متاسفانه بعد از بازگشت هیچ یک از این حرفهایش را به یاد نمیآورم. فکر کنم هنوز هم
سعی میکردم قبول کند که من پیش او بمانم، ولی هرچه به من گفته بود باید من را
متقاعد و راضی کرده باشد که بازگردم. من متوجه شدم که برادرم در حال محو شدن است و
صدای او هم لحنی فوری و مبرم به خود گرفت و گفت:
«وقتی بازمیگردی، باید به خاطر
بسپاری که در زندگی اشتباهی وجود ندارد. چیزی به نام خطا و اشتباه وجود ندارد. پول
و دارائی و املاک و عنوان شغلی اهمیتی ندارند. تنها چیزهایی که در زندگی مهم هستند
عشق و آگاهی است. هیچ چیز دیگری نیست. تو باید این را به خاطر بسپاری.»
آخرین چیزی که به من گفت این بود
که مراقب مادرم باشم.
چشمانم باز شد و من دوباره روی تخت
خواب بودم. یک صبح یکشنبه آفتابی و زیبا بود و من خیلی دیر از خواب بیدار شدم، حدود
ساعت 11. من روی تختم نشستم و متوجه شدم که حسهای من بسیار قویتر شدهاند.
میتوانستم هر صدایی که از بیرون میآمد را بشنوم، صدای ترافیک، صدای آواز پرندگان،
صدای یک کرم ابریشم که یک برگ را میجوید. تقریبا بیش از حد بود. یک انرژی
خارقالعاده در من در جریان بود که نمیتوانستم آن را توضیح بدهم (که از کجا آمده
است). من انرژی خالص بودم، مانند یک جریان الکتریسیته. من احساسی خارقالعاده داشتم
که پر از شفا و التیام بود. من فهمیدم که حال برادرم خوب است و همه چیز همانطوری
است که باید باشد.
عصر آن روز به باغچه حیاط منزلمان
سری زدم و از زنده بودن گلها و رنگهای آنها در بهت و حیرت قرار گرفتم. گویی تمام
دنیا را از درون چشمانی نو و تحول یافته مشاهده میکنم. سپس برای قدم زدن در محله
از خانه بیرون رفتم و وقتی مردم از کنارم میگذشتند، روح آنها را حس میکردم. من
درک کردم که همه ما به هم متصل هستیم و این حس من را عمیقا لمس کرد.
متاسفانه من بسیاری از اطلاعاتی که
به من داده شد را به یاد نمیآورم، ولی میدانم که در زمانی من همه چیز را
میدانستهام. متاسفانه، این انرژی شفا بخش که به من داده شده بود با گذشت هر ساعت
کمتر و ضعیفتر شد تا جایی که کاملا از بین رفت. تا امروز هنوز هم من مشتاق آن
احساس هستم.