دنیس بی تجربه احتمالی نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
من را برای چیزی که عمل آپاندکتومی اورژانسی تعیین شده بود با شتاب به بیمارستان منتقل کردند. یکی دو روز به عقب برگردم، معده درد داشتم، به گونه ای که مادرم مرا از مدرسه باز داشت. درد آمد و رفت که به این معنی بود که در بخشهای زیادی از روز خارج از مدرسه ام، همان کاری را انجام میدادم که هر کودک هشت ساله ی عادی انجام میداد. بازی کردم. مادرم خیلی از دستم عصبانی بود برای این که به نظر می رسید حالم کاملا خوب است. روز بعد با وجود گریه های من از درد معده او مرا به مدرسه فرستاد. در طول صبح، تب کردم که به سرعت افزایش یافت. راهبهها به مادرم زنگ زدند که به دنبال من بیاید، زیرا من در حال استفراغ و سوختن از تب بودم. او اصرار کرد که مرا پیاده به خانه بفرستند. ما چندین بلوک از مدرسه فاصله داشتیم. در آن زمان، پیاده رفتن تنهایی کودکان به خانه بسیار امن بود. تا خیابان سمینول، جایی که ما خانه ای اجاره کرده بودیم، راهی بسیار طولانی به نظر می رسید. در طول مسیر استفراغ کردم. شدت تب افزایش یافت و توهمات شروع شد. من می گویم توهم چون چیزهایی را دیدم که مطمئناً واقعی نبودند، مثلاً زنی از گروه براونی من(my brownie troop)در حالی که دخترش کنارش بود در را زد. من هر دو را همچون شامپانزه دیدم! با شتاب برای عمل جراحی اورژانسی به بیمارستان رفتم، و با میمون خواندن دوستش مادرم را به طور کامل تحقیر کردم!
آخرین چیزی که در مورد حضور در اتاق عمل به یاد میآورم این بود که متخصص بیهوشی به کسی دستور می داد که مرا ببندد، سرم را در جای خود نگه دارد و ماسک لاستیکی سیاه رنگ را روی صورتم قرار دهد تا در چیزی که قرار بود برای جراحی در آن بخوابم نفس بکشم. . پزشک هنوز نیامده بود. من تا این لحظه فقط کادر جراحی را دیده بودم. نکته ی بعدی این که فهمیدم در یک اتاق تنها هستم. یادم نمی آید که مادرم کجا رفته بود یا این که پدرم آمده بود تا پیش مادرم باشد. خاطره ی بعدی من مربوط به پرستاری بود که یک کتاب رنگ آمیزی و مداد رنگی برایم آورده بود، یک هدیه ی کوچک پس از جراحی برای بیماران خوب که به من گفته بود. به یاد میآورم که ذرات و تکههایی از آنچه را که شاهد بودم به او می گفتم که او درباره ی کارهای غیرعادیی که بیهوشی با بیماران هنگامی که خواب هستند انجام میداد چیزهایی پاسخ داد. به نوعی، من می دانستم، او در فرض خود اشتباه می کند. نمیتوانستم بیشتر به او بگویم، زیرا به من یاد داده شده بود که به بزرگترهایم بی احترامی نکنم.
بالاخره دکتر آمد تا مرا معاینه کند. دفترچه ی رنگ آمیزی ام را به او(نشان) دادم که در آن تصویر یک پزشک و دختر کوچک بیماری رنگ آمیزی شده بود. تصویری که من رنگ آمیزی کرده بودم کاملاً با آنچه پزشک من در آن هنگام پوشیده بود مطابقت داشت! من او را دیده بودم و عمداً صفحه را رنگ آمیزی کرده بودم تا آنچه را که از او میدانستم نشان دهم تا مطمئناً باور کند که قبل از ملاقات واقعی او را میشناختم. در واقع، وقتی او وارد اتاق من شد، بلافاصله شروع به معرفی خود کرد و من صحبتش را قطع کردم تا به او اطلاع دهم که از قبل او را می شناختم. آن وقت بود که صفحه ی رنگ آمیزی را بالا گرفته و آن را به عنوان یک هدیه به او تقدیم کردم که یک چنین کار خوبی را با جراحی من انجام داد. او این امکان را رد کرد که من می توانستم او را بشناسم در حالی که تا آن هنگام ملاقات نکرده بودیم. هر چه گفتم او را متقاعد نکرد. توضیح دادم که از او شنیده بودم که با افرادی که به او کمک می کردند صحبت می کرد. او این امکان را رد کرد و مدعی شد که من عمیقا آرام شده و نمی توانستم چیزی بشنوم. به او گفتم از او شنیده بودم که داستانی را برای مادرم تعریف می کند که آن را هم تکذیب کرد. من حتی سعی کردم به او بگویم که آن خوب بود ، همه چیز خوب بود، اگرچه او همه چیز را به مامانم نگفته بود، خوب بود زیرا فرشته به هر حال(هوای) من را داشت، بنابراین من در امان بودم. و در نهایت من نمردم بنابراین مشکلی برای گفتن کمی دروغ به مادرم وجود نداشت. او از این حرف من خیلی ناراحت شد و همه ی گفته هایم را تکذیب کرد. بنابراین من صحبت را متوقف کردم. باز هم، بحث کردن با یک بزرگسال بی احترامی بود و من مطمئناً اگر مادرم متوجه می شد که این کار را انجام می دادم به دردسر می افتادم.
فکر می کنم مدتی بعد به یکی از راهبه های مدرسه گفتم. آنجا یک راهبه ی خاص وجود داشت که فوق العاده ویژه و مهربان بود. من اغلب اوقات بعد از مدرسه را در خانه ی راهبه ها به خوردن کلوچه و آب میوه و صحبت با آنها سپری می کردم. آنها به من گفتند که من خاص بودم و وقتی بزرگ شوم خدا کارهای مهمی برای انجام دادن من دارد. حدس میزنم برای همین است که من از گفتن تجربهام در اتاق عمل به راهبه احساس راحتی می کردم.
در مورد آنچه اتفاق افتاد در حالی که بدن من بیهوش بود - تنها چیزی که به یاد میآورم شناور بودن است، سپس دیدن نور، نور زیبایی که از آن فرشته ظاهر شد. من اکنون به آن موجود به عنوان یک فرشته اشاره می کنم زیرا در آن زمان درباره ی فرشتگان نگهبان در مدرسه ی کاتولیک آموخته بودم. از این موجود به عنوان یک زن یاد کردم، اما واقعاً نمیتوانستم بگویم که او از کدام جنسیت است، فقط این که موی بلند رنگ روشن ،و لباس سفیدی از پارچههای نرم و روان داشت. دستش را پشتم گذاشت اما هرگز مرا لمس نکرد. با این حال، احساس کردم انگار او مرا به جایی راهنمایی می کند. حتی در آن زمان متوجه شدم که در حال صحبت بودیم اما بدون کلام یا استفاده از دهانمان که در آن زمان مرا مجذوب خود کرد.
حدس میزنم این اولین درس من در ارتباط از راه دور بود. او (اجازه دهید به او جنسیت زن بدهیم فقط برای این که توضیحش راحت تر شود) به من گفت که نگران نباشم که من در امان بودم و همه چیز درست می شد. من نگران نبودم. در حضور او بسیار احساس امنیت و عشق می کردم. او فوق العاده مهربان بود. او توضیح داد که باید مرا به جایی خاص ببرد، بنابراین ما با هم شناور شدیم. این جزئیات بعدی بود که مرا مجذوب خود کرد. شناور بودیم نه در حال راه رفتن! هی، من فقط هشت ساله بودم، این هیجان انگیز بود! من تا کنون فقط در ساعات خواب خودم را در حال پرواز دیده بودم تا اینکه فهمیدم شناور بودن شبیه توانایی پرواز کردن بود.
ما به منطقه ای شناور شدیم که با گل های زیبا از هر رنگی روشن شده بود. این رنگ ها با هر رنگ گلی که تا به حال دیده بودم متفاوت بود. زیبایی، گوهر، عطر، یا احساساتی که از هر یک به من ساطع می شود را توصیف نمی کند. نهر کوچکی از آب را دیدم که به آرامی جریان داشت و پل کوچکی از روی آن عبور می کرد. این همان چیزی است که به من این فکر را داد که او یک فرشته بود، فرشته ی نگهبان من، زیرا پل کوچک مرا به یاد تصویر فرشته ی نگهبان در حال عبور دادن کودک کوچک از روی یک پل شکسته که در یک شب بسیار توفانی بر فراز برخی از آب های خروشان معلق بود، انداخت. هر فرد کاتولیکی در محدوده ی سنی من مطمئناً دیدن این کارت مقدس کوچک فرشته ی نگهبان را به خاطر می آورد.
روی پل شناور شدیم و ایستادیم. آن وقت بود که از دور متوجه نور دیگری شدم. این یکی بسیار درخشان تر، قوی تر بود ، و به سمت ما حرکت می کرد. چیز جالب درباره ی این نور این است که صرف نظر از این که چقدر به صورت من نزدیک بود، هرگز آنقدر درخشان نبود که به چشمانم آسیب برساند. در سالهای بعد، با به یادآوردن جزئیات حادثهام، متوجه شدم که هیچ سایهای در آن فضا وجود نداشت، هیچ تاریکیی نیز هیچ جا نبود.
نور با نزدیکتر شدن به من رشد کرد و رشد کرد و با خود عشقی بزرگتر از هر عشقی که تا به حال روی زمین احساس کرده بودم به ارمغان آورد. مادرم نسبتاً بدرفتار بود و به نظر میرسید که من را دوست ندارد، بنابراین من هرگز عشق زیادی از او احساس نکرده بودم. پدرم به نظر می رسید که مرا دوست داشت و راهبه های مدرسه نیز مرا دوست داشتند. معلمانم مرا دوست داشتند. همه ی آنها مرتباً به من عشق و علاقه نشان می دادند. اما هیچ کدام به بزرگی این عشق از نور نبود. وقتی نور از حرکت باز ایستاد، با کمی فاصله درست روبروی من بود. سپس فرشته از پشت به من اشاره کرد، اما یادت باشد که او هرگز مرا لمس نکرد. فقط احساس می شد که او مرا به جلو هل داد. به او نگاه کردم و ذهنی از او خواستم که با من همراه شود. او به من اطلاع داد که او نباید(بیاید). پس جلوتر رفتم، یادم میآید برای چند ثانیه پس از سلام کردن، تصویری ظاهر شد. فقط تصویر گذرایی بود.
برای توصیف تصویر اکنون میتوانم بگویم که تنها چند ثانیه طول کشید، مردی بود که فکر میکردم عیسی است، اگرچه او با آن عیسابی که من میشناختم متفاوت به نظر میرسید، زیرا او کاملا بزرگ شده بود. هر روز در خواب، تصور بازی با پسر کوچکی در سن خودم را داشتم که خود را عیسی می نامید. ما در یک مکان دور بودیم که در عمرم ندیده بودم. این تصویر که از نور می آید مربوط به یک مرد بالغ بود، اما من او را مانند عیسی احساس کردم. دستانش دراز شده بود و صدایی که از این نور بیرون می آمد به من گفت: نزدیک تر بیا کوچولو. همان طور که با احساس بسیار قوی دوست داشته شدن پر شده بودم شروع به گریستن کردم،چنان که گفتم بر خلاف عشقی که تا به حال پیش از آن لحظه در زندگیم احساس کرده بودم.تصویر فقط چند ثانیه طول کشید اما من همچنان در حضور نور احساس امنیت می کردم. یادم می آید که به شدت گریه می کردم و به او التماس می کردم که مرا به خانه ببرد. من خیلی می خواستم با او به خانه بروم، نه برگشت به خانه ی زمینی ام. وقتی بعداً در زندگی به آن فکر میکنم، نمیدانم این فکر را از کجا آوردم که خانه ی دیگری غیر از خانه ی زمینی وجود دارد. به نوعی، من فقط می دانستم که خانه با او آنجاست. برای چند لحظه با گریه و لابه التماس کردم که به خانه بروم. احساس کردم که بازوانش دورم حلقه میشود همان طور که مرا تکان می داد، آرامم کرد و به من گفت که در آن زمان نمیتوانستم با او بروم زیرا او کار بزرگی برای من داشت که باید برایش انجام دهم اگر می خواستم در مورد چیز بسیار مهمی به او کمک کنم،
من با هیجان پذیرفتم که در این کار بزرگ کمک کنم. همان موقع بود که به من گفت، باید برگردم و همیشه به یاد داشته باشم که او با من است. شغل من این گونه توضیح داده شد: به من گفته شد که باید همه کسانی را که کارهای بدی انجام می دهند تا به من صدمه بزنند دوست داشته باشم و ببخشم. من موافقت کردم که این کار را انجام دهم اما ظاهراً این کار سخت تر از آن چیزی بود که من به عنوان یک کودک کوچک می توانستم تصور کنم. او دوباره گفت: "تو باید همان طور دوست داشته باشی که من دوست می دارم." آیا می توانید این کار را انجام دهید؟ شما باید همه را بدون توجه به کاری که انجام می دهند دوست داشته باشید. و آنها کارهای بد زیادی انجام خواهند داد تا به شما صدمه بزنند، اما شما باید به خاطر داشته باشید که آنها را ببخشید و دوستشان داشته باشید.این کار بسیار بزرگی است. آیا مطمئن هستید که می خواهید این کار را انجام دهید؟
مشتاقانه موافقت کردم، اما به پاسخ خود یک سوال بزرگ اضافه کردم، "و بعد از آن مرا به خانه می بری؟" پس از این که کار را برایت انجام دادم، می آیی و مرا برمی داری تا بتوانم با تو باشم؟ تمام مدتی که در حضور بودم گریه می کردم. همه چیز برای من خیلی زیاد بود که جذبش کنم. تنها چیزی که میتوانستم به آن فکر کنم این بود که با او باشم، جایی که واقعاً همیشه دوستم داشته باشند و از من مراقبت کنند. نور تأیید کرد که وقتی زمانم برسد به خانه بازگردانده می شوم، اما در حال حاضر، باید برگردم و همه را دوست داشته باشم. او به من یادآوری کرد که افراد زیادی آنجا هستند که من به آنها اعتماد و آنها را دوست دارم کسانی که کارهای وحشتناکی انجام می دهند تا باعث درد شدید من شوند، اما من نمی توانم از آنها متنفر باشم یا هیچ کاری انجام دهم که به آنها صدمه بزنم، فقط می توانم دوستشان داشته باشم و ببخشم. این پیام بارها و بارها در مغز من بیان گردید، "دوست بدار و ببخش". دوست بدار همان گونه که او دوست می دارد."
می دانستم هرگز این روز، این لحظه، این حضور، این نور، فرشته، گل ها را فراموش نمی کنم. همه ی اینها برای همیشه در حافظه ی من ماندگار شد و من نمی توانستم صبر کنم تا به همه بگویم که یک فرشته و خدا را دیده ام. متأسفانه اشاره ی کوچکی به چیزی مانند شنیدن صحبت های دکتر در اتاق عمل انکار گردید. مادرم به من گفت که من فقط برای جلب توجه داستان می سازم. این شیوه ی دلخواه او برای (برخورد با)من بود هر زمان از چیزهایی صحبت می کردم که او به آنها اعتقاد نداشت یا هرگز تجربه نکرده بود. بنابراین همه چیز را برای خودم نگه داشتم تا روزی که بتوانم به راهبه ی مورد علاقه ام در مدرسه بگویم. پاسخ او یکسره تشویق و شادی بود. او به من گفت که من باید در نظر خدا بسیار خاص باشم تا او بتواند من را با یک فرشته نزد او بیاورد. او همچنین گفت که او می دانست که من می توانم این کار را انجام دهم و این وظیفه ی مادام العمر من خواهد بود. او گفت که این کار بسیار ویژه و مهمی است و خدا مرا بسیار دوست دارد و از قبل می دانست که به درخواست او بله خواهم گفت.
به یاد دارم که او بیش از یک بار مرا کوچولو صدا کرد. من خیلی گریه کردم. او مرا خیلی محکم در آغوش گرفت، حتی با وجود این که هیچ بازو یا بدنی ندیدم. آغوش ها، گرما و عشقی که از آن نور درخشان سرچشمه می گیرد را احساس کردم. او به من اطمینان داد که وقتی نوبت من باشد که به خانه بروم به دنبال من خواهد آمد. اما در حال حاضر، من باید برگردم و این کار بزرگ را برای او انجام دهم. او حتی میدانست که هیچکس مرا باور نمیکند، اما من نباید نگران این باشم، فقط در هر صورت آنها را دوست داشته باشم.
این اولین تجربه ی من و تاثیرگذارترین آنها برای من است، شاید برای این که من یک دختر بچه ی هشت ساله بودم که با مادری بدسرپرست زندگی میکردم که به من تصورات مشخصی از نبود عشق و علاقه و ناخواسته بودن به وسیله ی او داد که برخلاف همه ی چیزهایی بود که در مدرسه ی کاتولیک به من آموزش داده شده بود . آنها می آموزند که والدین ما بدون توجه به هر چیزی ما را دوست دارند. نه در خانه ی من! حضور در برابر نور خدا برای شنیدن و احساس این که او چقدر مرا دوست دارد آنچه را که برای (تحمل)سالها آزار ذهنی، جسمی و روحی مداوم در آینده به آن نیاز داشتم به من داد. من برای همیشه از تجربه ی نزدیک به مرگم سپاسگزارم. قبل از این که نور به سمت عقب شناور شود، حدس میزنم از جایی که آمده بود به عقب برمیگشت، به یاد میآورم که به جلو حرکت می کردم و آن را در آغوش می گرفتم. احساس می کردم کسی را در آغوش گرفته ام، اگرچه فقط نور وجود داشت. باز هم بغلم کرد. این بهترین آغوشی بود که تا به حال حس کرده بودم و هرگز حس خواهم کرد.
سپس یک جورهایی مرا تکان داد و چانه ام را بالا می آورد، انگار برای این که به او نگاه کنم و به من گفت که برگردم و همیشه به یاد داشته باشم که قول داده بودم چه کاری برای او انجام دهم. سپس او شروع به شناور شدن به سمت عقب کرد و کوچکتر و کوچکتر شد تا این که فقط یک نقطه کوچک از نور قابل دیدن بود. من و فرشته برگشتیم و دوباره روی پل شناور شدیم. در نقطه ای ایستاد و به من گفت که به تنهایی ادامه دهم. او به من اطمینان داد که حالم کاملاً خوب است. اینجا جایی است که حافظه ی من متوقف می شود. سرانجام به بیمارستان برگشتم اما در این هنگام در یک اتاق خصوصی بودم. من تنها بودم اما می توانستم بشنوم که مردم در سالنها حرکت میکنند.
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت مذکر
تاریخ وقوع NDE: تقریباً 1964
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
نامطمین سایر موارد مرتبط با جراحی «من برای یک آپاندکتومی اورژانسی به سرعت به بیمارستان باپتیست جنوبی منتقل شدم. با توجه به آنچه که دکتر به مادرم گفت، آپاندیس من ترکیده بود، اما او ادعا کرد که آنها را به اندازه ی کافی سریع از بدنم خارج کرده است تا از نشت سم جلوگیری کند. دوست دارم اینطور بگویم با نگاه به عقب به آپاندکتومی اورژانسی از زمانی که به بیمارستان برده شدم تا لحظاتی بعد از عمل جراحی باور دارم جانم در خطر بود. من (حرف)پزشک/جراح را باور ندارم وقتی گفت که من در هیچ خطری نبوده ام، حقیقت را به مادرم گفت. من باور نمی کنم وقتی او به او(مادرم)گفت که آپاندیس را در دستانش داشت و قادر بود پیش از ریختن سم به داخل حفره ی باز، اندام را از بدن من بیرون بکشد، حقیقت را گفت. من دلایل خوبی دارم که باور کنم او دروغ میگفت و تجربیات پس از آن مرا به این باور رساند که من خارج از بدن خودم بودم چون یا داشتم می مردم یا در خطر مرگ قرار داشتم.
محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی می کنید؟
فوق العاده
تجربه مشتمل بود بر: تجربه ی خارج از بدن
آیا احساس جدایی از بدن خود کردید؟
بله، من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری طبیعی همانطور که در بالا ذکر شد.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
من این سوال را کاملا درک نمی کنم. زمانی که احساس کردم در بالای بدنم شناور شدم و از سقف به درون یک منطقه ی روشن بیرون رفتم کاملا هشیار بودم. وقتی فرشته را دیدم، فهمیدم که کاملاً بیدار هستم. (بدیهی است که از نظر فیزیکی بیدار نبودم زیرا به شدت آرام بوده و بدنم کاملاً ثابت روی میز عمل سرد در انتظار جراح قرار داشت.) در سراسر تجربه از لحظاتی پس از این که ماسک گاز را به زور روی صورتم گذاشتند، تا زمانی که فرشته مرا به بیمارستان برگرداند احساس هوشیاری داشتم. وقتی او مرا ترک کرد زمانهایی بود که ناهشیار بودم. آنگاه چیزی که مانند یک چیز بسیار طولانی به نظر می رسید قبل از بیدار شدن من گذشت. اما می توانم به شما بگویم زمانی که از خواب بیدار شدم، دردی را احساس نکردم، در واقع انگار هیچ جراحیی انجام نشده است. دکتر وقتی وارد شد از دیدن من که نشسته بودم و در کتابی رنگ آمیزی می کردم شگفت زده شده بود.
آیا افکار شما تسریع شده بودند؟
به طرزی باورنکردنی سریع
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز به یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا معنای خود را از دست داد
آیا حواس شما زنده تر از معمول بود؟
به طرزی باور نکردنی زنده تر
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله قبل از تجربه داشتید مقایسه کنید.
رنگها درخشان تر، تمیزتر، به صورتی درخشان می تابیدند اما بدون سایه . کاملا متوجه شدم چیزها شفاف بودند، اما در سن هشت سالگی، میگویم شفاف بودند. اگرچه این برای من عادی است. این را به این دلیل می گویم که در همان سن و سال متوجه شدم که می توانم افراد مرده را ببینم و همیشه درست از میان آنها می بینم! البته وقتی به آنها گفتم ارواح در خانه ما راه می روند، هیچ کس حرفم را باور نکرد. بنابراین آن را برای خودم نگه داشتم و از ترس تنها ماندن در تاریکی زندگی کردم.
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله قبل از تجربه داشتید مقایسه کنید.
صداهای هر دوی فرشته و نور/خدا ، صداهای نرم و ملایمی بودند. آنها صداهای آشنایی بودند که پیش از آن روز بارها شنیده بودم. هر دوی صداها را شناختم. حدس میزنم برای همین است که با آنها بسیار احساس امنیت میکردم. من کاملاً بی ترس بودم.
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
بله، و حقایق بررسی شده است
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
نامطمئن آن طور که من آن را به یاد میآورم فقط برای لحظاتی تاریکی وجود داشت. آنقدر از شناور شدن در بالا هیجان زده بودم که در ابتدا احساس ترس از تاریکی نداشتم و اصلا تاریک نبود. از میان سقف بیمارستان گذشتم و گمان کردم بیرون شب است، سپس همان طور که گفتم پیش از این که بتوانم افکارم را در مورد این که کجا می رفتم تمام کنم فرشته ظاهر شد. سپس همه چیز با ظاهر او روشن شد. دقایقی فقط به او توجه کردم و به هیچ چیز اطرافم توجهی نداشتم تا این که ناگهان مزرعه ی گلها را بو کردم و دیدم.
آیا در تجربه خود موجوداتی دیدید؟
من در واقع آنها را دیدم.
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
بله لطفاً به سؤالات قبلی مراجعه کنید جایی که در آن از فرشته ای صحبت می کنم که مرا به طرف دیگر هدایت کرد و مرا در برابر خدا قرار داد.
این تجربه مشتمل بود بر: نور
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگرجهانی
آیا یک نور غیرمعمولی دیدی؟
بله فرشته نور آورد، یعنی حضور او منطقه را روشن کرد. او می درخشید و فوق العاده زیبا بود. نور بزرگتر لحظاتی بعد آمد، زمانی که همچون یک برق به شکل مردی ظاهر شد احساس میکردم عیسی است اما کاملا بزرگ شدهاست. سپس نور ، در درخشان ترین حالت، عشق و امنیت شدید را به ارمغان آورد. من به صورتی مطمئن احساس کردم که این خداست.
این تجربه مشتمل بود بر : یک چشم انداز یا شهر
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ یک قلمرو آشکارا عرفانی یا غیرزمینی توضیحات بالا را در مورد تجربه و سفر من به سوی دیگر ببینید.
این تجربه مشتمل بود بر: لحن احساسی قوی
در طول تجربه چه هیجاناتی را احساس کردید؟
من هشت سالم بود! برای من هیجان انگیز بود که بفهمم شناورم، حتی اگر نمی دانستم کجا می رفتم. پیش از این که بتوانم فکرم را درباره ی این که به کجا می رفتم به پایان برسانم، فرشته ظاهر شد. بنابراین از نظر فنی، من حدس میزنم تنها چند ثانیه فرصت تنهایی داشتم تا او برای بردن من به سوی دیگر از راه برسد.
آیا احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
خوشی باور نکردنی
آیا حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
احساس می کردم با دنیا متحد یا با آن یکی هستم
تجربه مشتمل بود بر : دانش ویژه
آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد کیهان
آیا صحنه هایی از گذشته به شما بازگشته است؟
گذشته ی من خارج از کنترلم جلوی من چشمک زد. با اشاره به سوال شماره بیست، تنها شخص متوفی یا مذهبیی که دیدم، چیزی است که به آن به عنوان تصویر عیسی اشاره می کنم که فقط چند ثانیه به درازا انجامید.
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
صحنه هایی از آینده ی جهان همان طور که رشد کردم و بالغ شدم متوجه چیزها/هدایای زیادی شدم که به من داده شده بود. من بینایی داشتم و هنوز هم در هنگام خواب بینایی دارم. من چیزها را قبل از وقوع می بینم. گاهی هفته ها قبل علائم افرادی را احساس میکنم که به درب (منزل)من برای بهبودی میآیند. من می توانم مناطقی از درد را در بدن دیگران احساس کنم، نه همیشه بلکه اغلب. من صداهای دنیای ارواح را می شنوم و آنها چیزهای زیادی را به من می آموزند، که من بعداً دلیلی برای فرصتی برای بهره بردن از آنچه به من آموزش داده شده بود پیدا می کنم. و خیلی بیشتر. همه ی این هدایا در هفتهها، ماهها و سالهای پس از NDE من خودشان را شناساند.
تجربه مشتمل بود بر: مرز
آیا به یک مرز یا ساختار فیزیکی محدود کننده رسیدید؟
بله، مرز آنجا در مقابل نور ایستاده بود. من نمیتوانستم و نمیخواستم از کنارش بگذرم، فقط رفتن با آن . احساس امنیت و عشق می کردم. من بچه ی کوچکی بودم که جلوی کسی یا چیزی ایستاده بودم که می دانستم خیلی مرا دوست دارد. می خواستم با نور به چیزی که می دانستم باید خانه باشد برگردم. اما به من گفته شد که باید برگردم و کار بزرگی را برای خدا انجام دهم.
آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت آمدید؟
به سدی رسیدم که اجازه ی عبور از آن را نداشتم. یا بر خلاف میلم بازگردانده شدم.
خدا، معنویت و دین:
پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟
میانه رو من در بدو تولد کاتولیک تعمید گرفتم و با حضور در آیین کاتولیک از مهدکودک تا کلاس پنجم در مدارس کاتولیک بزرگ شدم. من در زمان اولین OBE و NDE تنها هفت یا هشت ساله بودم. (کاتولیک)
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه ی شما تغییر کرده است؟ خیر به سوال چهل و دوم در بالا مراجعه کنید.
در حال حاضر دین شما چیست؟
میانه رو با آموزش "یک بار کاتولیک، همیشه یک کاتولیک" حدس میزنم به من برچسب کاتولیک زده می شود. گهگاه در مراسم تودههای کاتولیک شرکت میکنم، اما بیشتر اوقات، زمانی که کلیساها خالی هستند برای مراقبه و ملاقات با خالقم به کلیساها میروم. زمانی که احساس کنم برای شرکت در یک مراسم توده ای هدایت می شوم، این کار را انجام خواهم داد. در بین آن زمانها، ایمان معنوی غیر مذهبی بیشتری به خدا و عشق به همه ی موجودات زنده دارم. (کاتولیک)'
آیا به دلیل تجربه ی خود تغییری در ارزش ها و باورهایتان داشته اید؟
خیر به سوال چهل و دوم در بالا مراجعه کنید.
این تجربه مشتمل بود بر: حضور موجودات غیرزمینی
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
من با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
من در واقع آنها را دیدم
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود به دست آوردید؟
بله تنها کار بزرگ من در این زمین برای خدا بود. همچنین زمانی که زمان بازگشت من به خانه فرا برسد، به دنبال من می آید.
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه ی شما تغییر کرده است؟
بله، در کودکی، زندگی من عادی بود. من مثل بچه های دیگر دوران بلوغ را پشت سر گذاشتم، من زندگی بسیار سختی داشتم، همیشه تنبیه می شدم. اغلب منزوی می شدم. چند سالی در نوجوانی بسیار عصبانی بودم. مادرم تقریباً مرا در یک آسایشگاه روانی حبس کرد، اگرچه نمیتوانم جزئیات مربوط به این رفتار او را به خاطر بیاورم که چه چیزی او را وادار به آن کرد که با یک ایستگاه پلیس تماس بگیرد تا دنبال من بیایند و مرا به بیمارستان ببرند. من شاید یازده ساله بودم که این اتفاق افتاد. همان طور که بزرگتر شدم، تقریباً بیست و چهار سال داشتم، زندگی شروع به تغییر برای بهتر شدن کرد. جاده های پر دست انداز طی شد اما در نهایت همه چیز به هم ریخت. من سه بچه ی خارق العاده را به تنهایی بزرگ کردم و اکنون با مردی ازدواج کرده ام که او نیز شفادهنده ایست که از سوی خدا موهبت های معنوی ویژه ای دارد. ما به عنوان شفا دهنده زندگی می کنیم، هرگز به دنبال افراد نیازمند نمی گردیم. آنها به سمت ما هدایت می شوند. نه تبلیغاتی وجود دارد و نه دستمزدی. ما برای خدمت به دیگران از طرف خدا کار می کنیم. ما از عشق و قدرت خدا برای شفا، ایمان و دعا صحبت می کنیم. آنگاه اگر از نظر معنوی برای شفا هدایت شده باشیم، این کار را انجام می دهیم. در غیر این صورت، بسته به شرایطی که برای هر کسی متفاوت است، فرد را به نزدیکترین کشیش یا پزشک یا بیمارستان هدایت می کنیم.
بعد از NDE:
آیا بیان این تجربه در قالب کلمات دشوار بود؟
نامشخص من پاسخ می دهم نامشخص، نه به این دلیل که بیان آن دشوار بود بلکه به این دلیل که من در آن هنگام هشت ساله بودم. چه کسی مرا باور می کند؟ و بله، از بسیاری جهات، توصیف آن چیزی که احساس می شود وقتی کسی برده می شود تا در برابر خدا بایستد، با کلمات دشوار است. رنگ ها، نور، صدا و هر جزییات دیگری از تجربه ی من از نظر زیبایی و احساس بیشتر از آن چیزی بود که یک فرد معمولی می توانست تصور کند. بله، به تصویر کشیدن آنچه که برای من و توسط من نسبت به خدا دریافت، احساس، بیان شد، با کلمات دشوار است. کل این تجربه از نظر احساسی مستغرق می کرد و دربردارندگی آن دشوار بود.
آیا بعد از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که قبل از تجربه نداشته اید؟
بله شماره سی و چهار را ببینید. برخی از آنها پیش از تجربه در دسترس من بود ،چیزهایی مانند دیدن اشباح یا ارواح، اما به من گفته شد که دیوانه بودم، بنابراین تا آنجا که ممکن بود آن را از سرم بیرون و با ترس از تنها ماندن در تاریکی زندگی کردم. در واقع آنقدر از تاریکی می ترسیدم که اغلب رختخوابم را خیس می کردم زیرا نمی توانستم بلند شوم و به تنهایی به دستشویی بروم. به علاوه در خواب زیاد راه می رفتم. داستان دیگری کاملاً به چشم اندازهای زندگی های گذشته مربوط می شود.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟
همه اش! خدا مرا در آغوش می گیرد، مرا کوچولو خطاب می کند، و این همه عشق به من نشان می دهد، در کنار چنین وظیفه ی عظیمی که به من سپرده شده است تا از طرف او انجام دهم، برای من بسیار معنادار است.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله پاسخهای قبلی را ببینید که در آن به راهبهها در مدرسه توضیح میدهم.
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
نه
درباره واقعیت تجربه خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه اعتقادی داشتید؟
تجربه قطعا واقعی بود این بزرگترین چیزی بود که تا به حال برای من اتفاق افتاده بود. این تجربه به من احساس خاصی داد و وقتی راهبه های مدرسه به من گفتند که خدا مرا به عنوان یک فرد خاص می بیند و باید بدانم که او همیشه با من است، احساس کردم بزرگترین نعمتی که هر کسی می تواند دریافت کند به من داده شده است! به خاطر داشته باشید که من یک بچه ی کوچک بودم. از اول تا آخر عالی بود! تا به امروز، هر زمان که جزئیات را با کسی در میان میگذارم، غرق در احساسات هستم.
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه اعتقادی دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود پاسخ بالا را ببینید.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی تا به حال هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نه ، دارو مسئول تولید اولین تجربه ای نیست که در هشت سالگی من انجام شد. همچنین پزشکی در هیچ یک از تجربیاتی که در سال های بعد رخ می داد، نقشی نداشته است. من هرگز از هیچ نوع دارویی استفاده نکردم. من زندگی خود را سالم می گذرانم و در صورت لزوم فقط از فرمول های گیاهی یا هومیوپاتی استفاده می کنم. در صورت نیاز از کمک کایروپراکتیک یا طب سوزنی استفاده می کنم. من هرگز حوادثی را ندارم که به متخصصان پزشکی غربی نیاز داشته باشد و بنابراین بیمه درمانی یا نیازی به چنین چیزی ندارم. خدا همیشه مراقب من است. من به این قانعم.
آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود اضافه کنید؟
چیزی نیست تا در هر تلاشی برای متقاعد کردن کسی به چیزی که تجربه کردم، به گفتن آن اهمیت بدهم که واقعی هست یا بود. من می دانم که بود. من آنجا بودم. من عشق را احساس کردم. من نور و فرشته را دیدم. صدا را شنیدم. واقعی بود، باور کنید یا نه، انتخاب با شماست.
آیا سؤال دیگری وجود دارد که بتوانیم برای کمک به شما در ارتباط برقرار کردن با تجربه ی خود بپرسیم؟
هیچ کدام که در این لحظه بتوانم به آن فکر کنم. اوه، اما، دکتر لانگ، حدس میزنم که شما ساکن نولا هستید، زیرا در مصاحبه ی شما در youtube.com به نظر میرسید که پسزمینه بیمارستان اوشنر باشد. درست میگویم؟ همچنین، شما برای من بسیار آشنا به نظر می رسید، اگرچه مطمئن هستم که شما را نمی شناسم.