تجربه در نزدیکی مرگ Derry |
تجربه:
پس از آنکه دچار یک سانحهی رانندگی مرگبار شدم تجربه ی نزدیک مرگ من به وقوع پیوست. بر اثر این حادثه، سه هفته ی کامل در کما بودم و برای تنفس به دستگاه تنفس مصنوعی متصل گردیدم. از وقتی که از کما خارج شدهام تمام خاطراتم از این دوره یعنی زمانی را که در آن سو، در سرزمینهای آسمانی گذاراندهام بسیار زنده و شفاف به یاد میآورم. یک مه روشن، سطح همه چیز را فرا گرفته بود. همه جا کاملا روشن بود و نور از درون وجودم عبور میکرد! به یاد میآورم که به دستانم نگاه کردم و دیدم که نور از میانشان عبور میکند. دستانم از مادهای بسیار شفاف ساخته شده بودند ولی من از مشاهدهی این صحنه، اصلا غافلگیر نشدم. سپس با موجودی آسمانی شروع به راه رفتن کردم. همانطور که ما دو نفر در کنار هم، مشغول راه رفتن بودیم سیمای او به طرزی بسیار خیره کننده، شروع به درخشیدن نمود. به راستی که نمیتوانم زیبایی و شدت درخشش چهرهی او را برایتان توصیف نمایم. میدانستم که این شخص آسمانی، همان عیسی است زیرا به محض دیدنش او را شناختم. یادم آمد که من قبلا با او در بهشت دوست بودهام و او را به خوبی میشناختم. او خودش را معرفی نکرد زیرا نیازی به این کار نبود. من و عیسی در آن باغ آسمانی، مشغول راه رفتن بودیم البته نه آن طور که در زمین راه میرویم در واقع، ما با فاصلهای اندک از سطح زمین در هوا غوطهور بودیم و در کنار یکدیگر به آرامی، درون آن باغ زیبا به پیش میرفتیم.
در باغ، هر وقت به چیزی نگاه می کردم میدیدم که در اطرافش نوری بسیار سفید و درخشان وجود دارد. سبزهها و گیاهان بسیار روشن و سرسبز بودند. نهر آبی در حالی که نوری روشن اطرافش را فرا گرفته بود در میان باغ جاری بود. صدای جریان آب، همچون یک موسیقی لطیف بود. در واقع آن نهر در حال آواز خواندن بود! آب آن قدر تمیز بود که میدرخشید! یادم میآید که خم شدم تا جرعهای از آب آن جوی را بنوشم اما همین که دولا شدم و سعی نمودم تا با دستانم آب را بردارم آب از میان دستانم رد شد و دوباره به درون نهر ریخت. به معنای واقعی کلمه، آن آب اصلا خیس نبود! هنگامی که عیسی مرا در آن شرایط دید ایستاد و به من خیره شد. میتوانم طرز نگاهش را به خوبی به یاد آورم.
هرچند موفق نشدم آب را به دهان و لبهایم برسانم اما عطشم نسبت به نوشیدن آن آب، به کلی برطرف شد! قار نسیتم حسی را که در لحظهی جاری شدن آب از میان دستانم بر من دست داد برایتان توصیف نمایم فقط میتوانم بگویم که حسی فوقالعاده اعجاب انگیز بود. آنگاه به شدت دلم خواست تا تمام اشیاء موجود در باغ را از نزدیک تجربه کنم. هنگامی که من و عیسی با هم صحبت می کردیم با دهانمان حرف نمیزدیم بلکه افکار یکدیگر را میخواندیم. وقتی او به من میاندیشید سیمایش شروع به درخشش می نمود و من نیز بلافاصله از فکرش دربارهی خودم آگاه میشدم. از وجود او، تنها عشق و توجه نسبت به من متشعشع بود. آن قدر احساس آرامش نمودم که بیانش ناممکن است!
فهمیدم که میتوانم به زمین بازگردم و بیشتر زندگی کنم یا همان جا در بهشت در کنار او بمانم. هر دوی ما میدانستیم که بازگشت من به زمین، کاری بسیار دشوار خواهد بود زیرا او میدانست که من فقط در صورتی مایلم دوباره به دنیا بازگردم که بتوانم به خود و دیگران کمک کنم. عیسی میدانست که اگر قرار باشد که من در جسمی معلول که حتی قادر به تکلم هم نمیباشد گرفتار شوم به هیچ عنوان نمیخواهم دوباره به زمین بازگردم. آنگاه او با نگاهی مملوء از عشق به من نگریست. محبت تمام وجود مرا فراگرفت و مرا فوقالعاده شادمان نمود. حتی اکنون که در حال نوشتن این خاطرات برای شما هستم هنگامی که دوباره به یاد طرز نگاه عیسی در آن لحظه میافتم شادمانی و شعفی وصفناپذیر تمام وجودم را فرا میگیرد.
نمیدانم چگونه اما ناگهان خود را درون اتاق بیمارستان یافتم در حالی که داشتم از سقف به همسرم نگاه میکردم. او دستان مرا در دستان خویش گرفته بود و با من حرف میزد. همین که این صحنه را مشاهده نمودم به شدت تمایل یافتم تا دوباره به جسمم بازگردم. شرایط به نحوی بود که گویا من با چشمان خودم نگاه نمیکنم اما همه چیز را خیلی خوب و واضح مشاهده و درک نمودم. میخواستم باری دیگر در کنار همسرم زندگی کنم. موجودات آسمانی، احساس قلبی مرا فهمیدند و به آن پاسخ دادند. سپس به یاد میآورم که به درون جسمم بازگردانده شدم و دیدم که همه مشغول مراقبت از من هستند.
هنگامی که پرستاران مرا لمس میکردند از طرز فکرشان دربارهی خودم آگاه میشدم. میدانستم که آیا گمان میکنند در حال مراقبت از موجودی مرده هستند که روحش از آنجا رفته است یا آنکه فکر میکنند که من دوباره به زندگی بازخواهم گشت. یادم میاید که سعی کردم تا با تمام وجود فریاد بکشم و بگویم من اینجا هستم و قرار است دوباره زندگی کنم. به سادگی قادر بودم افکار تمام پرستاران دربارهی خودم را احساس کنم. هنگامی که اشخاصی که دید خوبی نسبت به من داشتند به من نزدیک میشدند احساس آرامش و اطمینان بیشتری میکردم. در مدتی که در آن شریط، درون جسمم گیر کرده بودم با روش تلپاتی همان گونه که با عیسی در بهشت صحبت میکردم با موجوداتی ارتباط برقرار نمودم. ارتباط تلپاتی( ذهنی )از روشی کلامی و سخن گفتن با دهان، بسیار بهتر و سادهتر میباشد چرا که نه تنها نیازی به صرف هیچ گونه تلاش و انرژیای ندارد بلکه مقصود انسان نیز به سرعت و بدون کوچکترین سوء تفاهمی درک می گردد. اغلب اشخاص هنگاهم صحبت با من، دچار سوء برداشت میشوند و منظور مرا درست نمیفهمند چرا که از بعد از تصادف، توانایی تکلمم بسیار ضعیف شده است و با لکنت، صحبت میکنم اما در روش تلپاتی این مشکل وجود نخواهد داشت.
تا به حال شنیدهاید که بعضیها میگویند دو شخص ، دوست یا زوجهای آسمانی یکدیگرند. در واقع این اصطلاح، همان ارتباط روحانی بین دو انسان میباشد. برقراری ارتباط در سطح روحانی، تجربهای بسیار عمیق است. از وقتی که تجربهی نزدیک مرگم را پشت سر نهادهام از این نعمت آسمانی بهرهمند گردیدهام. موهبتی که تاثیری فوقالعاده مثبت بر زندگی من داشته است. اکنون به شدت احساس میکنم که میبایست با روح دیگران ارتباط برقرار کنم و این کار را معمولا هنگام نوشتن انجام میدهم چراکه برقراری ارتباطی عمیق با یک شخص، نیازمند آمادگی کافی میباشد بنابراین هنگامی که در خانه هستم و از هیاهو و افکار منحرف کنندهی بیرون به دور می باشم و از فرصت کافی برای تمرکز و کسب آمادگی لازم برخوردارهستم این کار را انجام میدهم. بدین ترتیب میتوانم از طریق نوشتن با روح دیگران عمیقا صحبت کنم. ما، همان موجوداتی میباشیم که فکر میکنیم هستیم. اکنون به مسائل بیمایه و کم اهمیت، توجه چندانی به خرج نمیدهم. خیلی کم، تلویزیون نگاه میکنم و فقط برنامههایی را تماشا میکنم که موجب تحریک افکار مثبت میشوند.
پس از تجربهی نزدیک مرگم، به موسیقیهای گوناگون گوش فرا میدهم و موسیقیهای آسمانی را بیشتر میپسندم. این تجربهی نزدیک مرگ، شخصیت مرا به کلی دگرگون نمود. اکنون فقط به موضوعات حقیقی و استوار علاقه دارم و با تمام وجود از شیطان بیزارم. میتوان گفت که از وقوع آن تصادف ، بسیار سپاسگزار هستم چراکه با آنکه موجب شد تا بخشی از تواناییهای جسمانیام را از دست دهم اما مرا از نظر روحانی بسیار تقویت نمود! از وقتی که از کما خارج شدهام طرز فکرم به کلی تغییر نموده است و به فردی بسیار آرام مبدل گردیدهام. من مطمئنم که یکی از دلایل بازگشت من به این دنیا آن است که گواهی دهم جهان روحانی، عالمی حقیقی و بسیار زیباست و عیسی همان شخصیست که میگوید. او همانطور که خود میگوید دوست و برادر ماست و ما همگی هنگامی که به عالم روحانی بازگردیم این دوستی و برادری را به خوبی به یاد خواهیم آورد. کسب این آگاهیها و معلومات، بر زندگی و روابط من با دیگران بسیار تاثر نهاده است. اکنون کاملا ایمان دارم که علت بازگشت دوبارهی من به آن است که با افرادی که میخواهند به حقیقت گوش فرا دهند صحبت کنم.
حال میخواهم جزیات بیشتری را از فرایند توان بخشیام پس از تصادف، برایتان توضیح دهم چرا که فکر میکنم این توضیحات میتوانند برای اشخاصی که در زمینهی پرستاری و توانبخشی به مصدومان سوانح مغزی، فعال میباشند مفید واقع شود. ابتدا اجازه دهید تا اندکی از اطلاعات شخصیم را برایتان بازگو نمایم. من یک پرستار تحصیل کرده و حرفهای هستم و در واقع در روزی که آن تصادف رخ داد پسر شانزده سالهام را برای امتحان رانندگی و دریافت گواهی نامهاش به سازمان وسایل نقلیهی موتوری آمریکا برده بودم. قرار بود که او پس از آنکه امتحانش را برای بار دوم انجام داد( بار نخست در امتحان رد شده بود) گواهی نامهاش را دریافت کند و من ماشینم را به او بدهم تا پس از بازگشت به خانه، موستنگ قدیمیای را که برایش خریده بودیم را به او بدهم تا او از خانه به مدرسهاش برود و من نیز به دیدار دو تا از بیمارانی که قرار بود آنها را در خانههایشان ویزیت نمایم بروم اما عوض به وقوع پیوستن این امور، آن روز، مسیر زندگی من به کلی دگرگون شد.
هنگامی که در مسیر بازگشت به خانه بودیم به تقاطعی رسیدیم که پسرم گمان کرد که یک چهارراه است. او ابتدا توقف کرد و سپس ماشین را مقابل یک کامیون سنگین کشید که پر از بار از معادن اطراف شهر میآمد. پسرم، کلینت گمان میکرد که کامین باید بیاستد تا ما رد شویم در حالی که حق تقدم با ما نبود. آن تقاطع، یک مسیر دوطرفه بود و کامیون در سمت جادهی سنگین متعلق به معادن در حال حرکت بود. پس از وقوع تصادف ما و چندین تصادف دیگر در این تقاطع بخصوص، جاده را در این محل، مجددا بازسازی نمودهاند. به هر حال، کامیون از سمت صندلی راننده به ماشین ما برخورد نمود و پیش از آنکه بیاستد ما را هشتاد متر با خود کشید. من و فرزندم، هیچکدام کمربند ایمنی نبسته بودیم. بعدها پلیس به من گفت که اگر کمربندهای ایمنیمان را بسته بودیم کلینت درجا، له و کشته میشد و من نیز بدون برداشتن حتی یک خراش، چند متر آن طرفتر از ماشین خارج میشدم. هنگامی که کامیون به ماشین ما کوبید احساس کردم که ماشینمان نصف شد. من هیچ خاطرهای از آن تصادف را به یاد نمیآورم و تنها چیزی که یادم میآید آن است که پیش از تصادف با رئیسم صحبت کرده بودم و به او گفته بودم که پس از آزمون رانندگی کلینت، به دیار آن دو مریضی که قرار بود ویزیتشان نمایم خواهم رفت. همان طور که ملاحضه میفرمایید من یک خانم بسیار فعال هستم که سرم نیز بسیار شلوغ بود!
کلینت در این تصادف، بر اثر اصابت ضربه به سرش بیهوش شد. او دچار هواجنبی ( مترجم: پدیدهای که هوا از ریهها به طور کامل تخلیه نمیشود) گردید و چندتا از استخوانهای قفسهی سینه و ترقوهاش نیز شکست. کلینت به یاد میآورد که سوار آمبولانس شد اما من که خیلی شدیدتر از او آسیب دیده بودم چیزی به یاد نمیآورم. هم در صحنهی حادثه و هم در راه رسیدن به بیمارستان، بر روی من عملیات احیای قلبی – ریوی انجام پذیرفت. همسرم هنوز سر کارش بود که از این واقعه مطلع گردید. اوبلافاصله به دو مرکزی که من در آنها به عنوان پرستار فعالیت میکردم تلفن میکند و به آنها میگوید که شخص دیگری را به جای من به دیدار آن دو بیمار بفرستند. سپس همه را از وقوع آن تصادف با خبر میسازد. خیلی زود، پرستاران همکارم، خود را به بیمارستان میرسانند. آنان در آنجا از شدت تصادف و وخامت حال من مطلع میگردند و میفهمند که به علت شدت صدمات وارده، مرگ من قریبالوقوع میباشد.
مرکز مراقبتهای پزشکی هاسپیس، برای من یک مراسم دعا در کلیسای لوتران برگزاز مینماید و تمام پرستاران را برای حضور در این مراسم دعوت میکند. من مطمئنم که آن پرستاران در دعا شرکت کردند چراکه بعدها دفترچهای به من داده شد که پرستارانی که در مراسم شرکت کرده بودند نام خود را در آن نوشته و امضا کرده بودند. آنها حتی یادداشتهای دعا و قدردانی نیز به جا گذاشته بودند. از تمام حضاری که از طرف من در مراسم کلیسا شرکت کرده بودند خواسته شد تا آن روز را روزه بگیرند و برای من دعا کنند. پدر و مادرم در یک معبد وابسته به کلیسای مورمون در یوتا فعالیت میکنند. آنان نیز نام مرا در لیست دعای آن روز معبد ثبت کردند و از همکارانشان در تمام معابد غرب ایالات متحده نیز درخواست کردند که نام مرا در لیستهای دعا وارد نمایند تا همه برای من دعا کنند. دعا، یک نیروی ملموس و حقیقی میباشد. قدرتی که همیشه بر روی زمین باقی خواهد ماند! خیلیها از من میپرسند وقتی پس از سه هفته از کما خارج شدم ابتدا به چه چیزی اندیشیدم. اولین حسی که در لحظهی بیدار شدن به من دست داد آن بود که فهمیدم خداوند به خاطر دعای افراد زیادی که در آن روز برای من به دعا پرداخته بودند سلامتیم را به طرزی معجزهآسا به من بازگردانده است. من میتوانم عشق و دلسوزی ایزد پاک را به خوبی احساس کنم عشق و محبتی که موجب شد من بتوانم در آن باغ آسمانی، عیسی را ملاقات و با او صحبت کنم.
اکنون، فقط امیدوار نیستم که بهشت، زندگی و مکافاتهای مسیح، همگی واقعیت داشتهاند بلکه کاملا از این حقایق مطمئنم! در واقع از این واقعیتها به همان اندازه اطمینان دارم که میدانم پنج فرزندم را به دنیا آوردهام و آنان را در آغوش کشیدهام. شهادت من به تولد دوبارهی مسیح در وجودم موجب میشود هنگامی که به او میاندیشم طرز نگاهش در آن باغ آسمانی را به یاد آورم. عشق و نگرانی او برای من، خارج از حد تصور و توضیح قرار دارد. هر گاه برای مدتی به نگاه او در آن لحظات میاندیشم از نظر احساسی به کلی کنترلم را از دست میدهم. پس از تصادف، به فردی احساساتی تبدیل شدهام. خیلیها فکر میکنند من هنوز به بلوغ احساسی نرسیدهام چراکه با مسائل همچون یک کودک برخورد مینمایم. من به فردی صادق و بیگناه تبدیل گردیدهام. فردی که هر آنچه را که احساس میکند به زبان میآورد. البته تا به حال مطلبی ناشایست ابراز ننمودهام که موجب خدشهدار شدن احساسات دیگران شود اما اغلب مردم از شنیدن حرفهایم یکه میخورند و نمیدانند چگونه باید مرا تحمل کنند.
شوهرم که نیز با دقت و توجه بسیار از من مراقبت میکند از طرز رفتار و گفتار صریح من، هم غافلگیر و هم خوشحال میشود. او میگوید که آن توجه و احتیاطی را قبلا هنگام صحبت با دیگران به خرج میدادم به کلی از دست دادهام و صراحت لهجه ام تجدید شده است. اکنون، هر روز به دعا میپردازم و سعی میکنم عمیقا با روح افرادی که تشخیص میدهم برقراری ارتباط با آنها لازم است صحبت کنم. میدانم چه کسانی منحرف شدهاند، چه کسانی به حرفهایم گوش نمی دهند و در وجود چه کسانی میتوانم انگیزههایی ایجاد نمایم.
پس از سپری نمودن تقریبا یک ماه کامل در مرکز پزشکی کونوالسنت از کما خارج شدم. پی از خروجم از کما برای مدت دو روز به بیمارستان توانبخشی منتقل گردیدم. کارکنان مرکز توانبخشی به شوهرم گفتند که تمام روزهای هفته، پرستارانی را به منظور انجام تمرینات توانبخشی جسمانی، گفتار درمانی و کاردرمانی به منزل ما خواهند فرستاد. از آنجایی که شوهرم باید هر روز هفته، سر کارش برود پدر و مادرم پیشنهاد کردند از یوتا به خانهی ما بیایند تا در مراقبت از من سهیم شوند. بنابراین، همگی به این نتیجه رسیدیم که والدینم برای هر مدتی که لازم باشد به خانهی ما بیایند تا در مرقبت از من کمک کنند. همکارانم در خانهی سلامت نیز هر روز برای انجام تمرینات توانبخشی به خانهی ما سری میزنند. تمام تمرینات توانبخشی از برنامهی راهپیمایی اطراف خانه گرفته تا تمرینات دیگر تا قدم زدن در خیابان های اطراف به همراه پرستاران توانبخشی و تمرین گرفتن و پرتاب توپ کاغذی با دست چپم( که هنوز فعال است)و نگهداشتن وزنه با دست چپم در هنگام ورزش، همگی در خانه انجام میشوند. هنگامی که کاردرمانها نیز آمدند تمرینات پیچیدهتری را به این تمرینات افزودند.
البته تمرینات ذهنی و بصری نیز انجام میدهم و در همین حال، تصمیم گرفتهام به جای آنکه در اتاق خواب بر روی تخت، آن قدر دراز بکشم تا مجبور شوم خودم را خیس کنم( زیرا هنگامی که زنگ را به صدا در میآورم هیچ کس به طبقهی بالا نمیآید تا به من در رفتن به دستشویی کمک کند)خودم کارهای منزل را انجام دهم که خود تمرینی دیگر است. همه، دور و برم میچرخند تا ببینند به چیزی نیاز دارم یا خیر. درمانگرها هر روز به خانیمان میآیند و پدرم نیز پس از آنکه از جکوزی حمام بزرگ خانه خارج میشوم عضلات انقباضی بدنم را ماساژ میدهد.
پسر عموی من، یک پزشک متخصص پاست که در شهر لولینگ زندگی میکند اما همکارش اینجا در لاس وگاس فعالیت می کند. ابتدا سه بار در هفته و اکنون فقط یک بار در هفته به مطب او میروم. پدر و مادرم نیز پس از یک ماه کامل اقامت در خانهی ما، سرانجام به خانه ی خود بازگشتند چرا که اکنون خود به تنهایی قادر به انجام کارهای خانه میباشم. خانمهای کلیسا، یک گروه خیریه تشکیل دادهاند تا تمام روزهای هفته، یک نفر را بفرستند تا به من در رفتن به راهپیمایی اطراف منزل کمک کند. اکنون دوستان مهربان جدید زیادی پیدا کردهام که همگی عضو کلیسا هستند. ایشان خود، داوطلبانه تصمیم به ارائهی این کمک گرفتهاند. حال که دائما تمام کاهایم را فقط با بخش چپ بدنم انجام میدهم( مثلا تایپ کردن)به شدت در عضلات این ناحیه، احساس درد و کوفتگی میکنم.
در اینجا یکی از اشعارم را برایتان میخوانم که نامش هست: منتظرم.
منتظرم و همچنان منتظرم. در حالی که قلبم میتپد در انتظار پاسخ دعاهایم هستم. نمیخواهم پیش بینی کنم که خداوند چه پاسخی به دعاهایم خواهد داد بلکه در سکوت مطلق، فقط و فقط در انتظار میمانم. در این سحرگاه، فرصت شنیدن صدای آرام خداوند را به خود میدهم. توقعاتم از او را رها میکنم و به خداوند پاک، این فرصت را میدهم تا آنچه را که برای من بهترین است انجام دهد. همان طور که به طلوع خورشید چشم دوختهام در انتظار شنیدن صدای اربابم هستم. در آسمان تیرهی بامدادان، روشنایی کم رنگ سپیده دم را میبینم. درخششی سرخ در افق منتشر میشود و به لبهی ابرها میرسد. آنگاه آن اشعههای نارنجی رنگ و روشن پخش میگردند و خود را به شاخههای درختان میرسانند و سپس سفرشان را به سوی بتهها و زمین تاریک ادامه میدهند. تاریکی رخت برمیبندد و نور مرا روشن میکند. همان طور که در انتظار شنیدن پاسخ دعاهایم هستم درخشش آتشین عشق و گرمای صمیمیت خداوند مهربان را احساس میکنم و در تاریکی آن پگاه به یاماندنی به دعا ادامه میدهم. طلوع آفتاب را تماشا میکنم و خود را برای شنیدن ندای سرورم آماده میکنم. در لحظهای که اشعههای خورشید، ابرها را شکافتند و به پیش آمدند احساس شادمانیای عظیم، تمام وجود مرا فرا گرفت. در این سکوت سرشار از سپاسگزاری در حالی که در مقابل صبحگاهان ایستادهام و در انتظار شنیدن ندای خداوند پاک و دانا میباشم روحم تکامل مییابد. به راستی که این شیوه، چه شیوهی زیبایی برای آغاز نمودن یک روز میباشد. من همچنان در انتظار هستم ... .
شعر بالا، نخستین شعری است که پی از خروجم از کما سرودم و آن را به دوستانم نیز دادم. شعر پایین را نیز در سال ۱۹۷۷ به مناسبت روز مادر به تک تک خانمهای کلیسا که داوطلبانه به من در رفتن به راهپیماییهای روزانه یاری رساندند تقدیم نمودم.
ای دوست، از تو ممنونم.
در میان مهی غلیظ
مشغول را رفتن و صحبت با دوست والا مقامم هستم.
به عیسی کفتم:
میخواهم در زمین بمانم
تا آزمونم را به پایان برسانم.
گفتم که اگر او به من کمک کند
آن قدر قوی خواهم بود که بتوانم
با ناملایمات و وسوسههای در پیش رو، روبهرو گردم.
عیسی به من قول داد
که هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت.
روح او، همواره در کنار من خواهد بود
و به من، قدرت و شجاعت خواهد بخشید ... .
عیسی به من گفت:
او برای بندگانی که به خداوند خدمت میکنند
یاری خواهد فرستاد.
عیسی به من گفت:
دلش برای من میسوزد
و مرا بسیار دوست دارد.
او گفت که میداند من دوباره به نزدش باز خواهم گشت
و او مرا در انجام این کار، یاری خواهد نمود.
با ایمان به وعدههایش
اکنون به زمین بازگشتهام
و از کما خارج شدهام.
اکنون در مقابل مشکلات
در حال نبرد میباشم.
عیسی به وعدهاش عمل کرد.
من روح او را در کنار خود، احساس میکنم
و تنها تقاضایم از شما خادمان یزدان، آن است که
به سخنان عیسی گوش فرا دهید.
از شما ممنونم که
خدمتکار رب بالا مقاممان هستید
و روحتان را به سوی او گشودهاید.
وعدههای سرور عالی مقاممان
محقق خواهند شد.
به اجازهی ایزد پاک و توانا
شما خود یاور خدایید
و خداوند، یاور شماست.
به راستی که عجب دوستی زیبایی.
ای دوست، از تو ممنونم.
اطلاعات پس زمینهای:
جنسیت: مؤنث
عناصر سازنده ی تجربه ی نزدیک مرگ:
آیا در زمان وقوع این تجربه، خطری مرگبار زندگیتان را تهدید مینمود؟ بله. تصادف و مرگ در بیمارستان. من دچار ضایعهی مغزی شدم و قادر به تنفس نبودم تا آنکه عملیات احیای قلبی-ریوی بر روی من انجام پذیرفت. برای مدت دو هفته نیز به دستگاه تنفس مصنوعی متصل گردیدم.
آیا احساس کردید که از جسمتان جدا شدهاید؟ بله.
در طول تجربه، چه موقع در بالاترین سطح درک و هوشیاریتان بودید؟ من به کما رفته بودم و پس از آنکه از کما خارج شدم کم کم، مشاهدات و خاطراتم را به یاد آوردم.
به نظرتان سرعت گذر زمان تندتر یا کندتر گردید؟ به نظر میرسید که همه چیز در یک لحظه در حال وقوع میباشد یا زمان ایستاد و یا من درکم از عبور زمان را از دست دادم. میدانستم در باغی آسمانی هستم و اینکه شخصی که با او صحبت میکنم چه کسی است. هنگامی که به بیمارستان بازگششم جسمم را دیدم که بر روی تخت بیمارستان قرار داشت. مشاهده کردم که همسرم دستم را در دستان خویش گرفته است و نوازش میکند البته همهی اینها را از سقف اتاق میدیدم.
آیا از تونلی عبور کردید؟ خیر.
آیا با فردی که قبلا درگذشته یا شخصی که هنوز هم زنده است روبهرو شدید؟ بله، عیسی. بلافاصله او را شناختم و فهمیدم پیش از آنکه به دنیا بیایم روح من، برای مدتی در بهشت در کنار او زندگی کرده است. به یاد آوردم که من فرزند خداوند بودم و عیسی، برادر بزرگتر من بود. من و عیسی هر دو با هم، گذشته را به یاد آوردیم.
آیا نوری فرازمینی مشاهده کردید؟ بله. همه جا پر از نور بود! گیاهان و آب از درون میدرخشیدند.
به نظرتان به عالمی فرازمینی وارد شدید؟ به جهانی مرموز که آشکارا فرازمینی بود گام نهادم. باغی آسمانی که نهرها در آن آواز میخواندند.
طی این رویداد، چه نوع احساساتی را تجربه نمودید؟ به خوبی فهمیدم که مرا به شدت دوست دارند و از من مراقبت میکنند. دلم میخواهد تجربهی نزدیک مرگم را با دیگران در میان گذارم.
آیا لحظهای فرارسید که ناگهان احساس کنید در حال فهمیدن همه چیز میباشید؟ همه چیز دربارهی دنیا را فهمیدم. نمیتوانم آموختههایم را برایتان توضیح دهم زیرا در یک آن، با نیرویی عظیم مطالبی بسیار مهم را درک نمودم. اکنون میدانم که عیسی واقعی است و در ایمانم، هیچ ضعف و تردیدی وجود ندارد.
صحنههایی مربوط به گذشته به سراغتان آمد؟ گذشتهام بدون آنکه هیچ تسلطی بر آن داشته باشم در قالب صحنههایی در مقابلم ظاهر گردید. اکنون به موقعیتها و اعمالی که قبلا به آنها پاسخ منفی میدادم پاسخ مثبت میدهم چراکه نحوهی زندگی و کردارم در گذشته را با قلبم درک نمودم. بله، بیتردید زتدگیم را بازنگری کردم و در واقع، من و عیسی با هم این کار را انجام دادیم. من نظر او دربارهی اعمالم را فهمیدم و او نیز از نظریات من آگاه شد. به راستی که تجربهای فوقالعاده بود! تمام اعمال اساسی و مهم خوب و بدم در گذشته را به یاد آوردم گویا که دوباره در حال انجام دادنشان بودم. در حینی که مشغول مشاهدهی اعمال مهم و محوری زندگیم بودم به خوبی غم و شادمانی عیسی را نسبت به اعمالم احساس میکردم. طی بررسی اعمالم به جاهایی رسیدیم که حتی نمیتوانستم تصورش را بکنم که قادر باشم آن کارها را با کسی در میان گذارم. اکنون راحتر میتوانم اطلاعات شخصیم را با غریبهها مطرح نمایم و حتی دربارهی اعمالی که بر خودم یا دیگران، اثر منفی گذاشته است صحبت کنم چرا که احساس میکنم خداوند مرا میبیند و از من مراقبت میکند بنابراین خودم نیز باید به دقت، مراقب اعمال و افکارم باشم. در تجربهی نزدیک مرگ به من قول داده شد که عیسی همواره در کنار من حضور خواهد داشت. راستش را بخواهید فکر نمیکردم بتوانم حضور عیسی را هر لحظه در زندگی روزمرهام احساس کنم اما واقعیت آن است که این رویداد فوقالعاده عظیم و بینظیر به وقوع پیوسته است! این روزها از اینکه دربارهی گذشته و تجربیاتم با دیگران صحبت کنم احساس خجالت و بیمیلی نمیکنم چرا که حس میکنم روح او همواره در جریان مکالماتم با دیگران، مرا راهنمایی میکند تا با بازگو نمودن گذشتهام، درسهایی را به آنان بیاموزم. این روزها بسیار حاضر جواب شدهام و از اینکه تجارب شخصیم را با دیگران در میان میگذارم ناراحت نمیشوم بلکه کاملا مطمئنم که میبایست این وظیفه را به انجام برسانم. خداوند و عیسی اعمال مرا میبینند و به من توجه میکنند. در موقع صحبت با مردم، بسیار صریح، صادق و بیگناه هستم. مطمئنم که روح عیسی از طریق تشویق من به حرف زدن با افرادی خاص و تعیین موضوع مکالمه، همواره به من یاری میرساند.
صحنههایی از آینده به سراغتان آمد؟ خیر.
آیا به نقطهای رسیدید که با عبور از آن، حق بازگشت به دنیا را نداشته نباشد؟ به مانعی رسیدم که اجازهی عبور از آن را نداشتم و یا میتوان گفت که بر خلاف میلم از آنجا پس فرستاده شدم.
خداوند, روح و مذهب:
آیا بر اثر این تجربه در ارزشها و اعتقاداتتان تغییری حاصل گردید؟ بله. به شدت احساس میکنم که باید تجربه و اعتقادات مذهبیام را با سایرین در میان گذارم. در گذشته، صحبت دربارهی این موضوعات برایم بسیار کسل کننده بود و هنگام ابراز نظراتم در این موارد بسیار محتاط بودم.
در ارتباط با زندگی روزمره و نه در رابطه با مذهب:
آیا این تجربه بر رابطهی شما با دیگران، اثری نهاده است؟ بله. من در میان خانمهای کلیسا به عنوان یک شاعر شناخته شدهام. در مراسم روزهای یکشنبه نیز معمولا از من برای سخنرانی برای بزرگسالان و یا درس دادن به کودکان دعوت میشود که خود مسئلهای بسیار غافلگیر کننده است چرا که از پس از تصادف، بر اثر وقوع صدمات مغزی، دیگر نمیتوانم درست ببینم و همه چیز را دوتایی میبینم. صحبت کردنم نیز عادی نیست و با لکنت و جویده جویده حرف میزنم که اغلب موجب بروز سوء تفاهم میشود. قبلا معلم بچههای هشت ساله در کلیسا بودم اما اکنون تبدیل به یک آموزگار فوقالعاده گردیدهام و با آنکه نمیتوانم همچون یک انسان معمولی، درست صحبت کنم اما با صرف انرژی و تلاش فراوان و آماده ساختن خود برای درس دادن و سخنرانی، نقشم به عنوان یک معلم را به خوبی ایفا مینمایم. در واقع اکنون، تبدیل به یکی از خدمتکاران سرور والا مقاممان شدهام که با یاری خودش، وظایفم را به خوبی انجام میدهم. بیشتر اوقات، هدایت معنوی ارباب را که از آسمان، راه را به من نشان میدهد احساس میکنم.
پس از تجربه ی نزدیک مرگ:
آیا بیان تجربهی تان در قالب کلمات دشوار بود؟ بله. هنگامی که دربارهاش صحبت میکنم از آنجایی که آن خاطرات در من زنده میشوند قادر به کنترل احساساتم نیستم.
آیا اکنون از قدرتی غیبی, غیر عادی یا موهبتی ویژه که تا پیش از این تجربه از آن بهرهمند نبودهاید برخوردار گردیدهاید؟ بله. اغلب میتوانم فکر دیگران را بخوانم و مقصودشان را درک کنم. میدانم که باید با چه کسانی ارتباط برقرار نمایم و از چه کسانی اجتناب ورزم.
آیا یک یا چند بخش از این تجربه برایتان فوقالعاده پرمعنا و برجسته به نظر رسید؟ بهترین بخش تجربهام، نگاه کردن به چشمان مسیح و خواندن فکر او دربارهی خودم بود که در حین مرور زندگیم صورت پذیرفت و بدترین بخش آن نیز درک احساس پرستارانی بود که گمان میکردند شانسی برای زندگی دوباره ندارم.
تا به حال تجربهی تان را با دیگران در میان گذاشتهاید؟ بله.
تا به حال چیزی در زندگی توانسته است بخشی از تجربه ی تان را بازسازی نماید؟ خیر.
آیا میتوانیم پرسش دیگری را مطرح سازیم که به شما کمک کند تجربهی تان را بهتر بازگو نمایید؟ اجازه دهید تا شخصی که میخواهد در سایت شما تجربهاش را بازگو نماید از کپی، پیست استفاده کند تا مجبور نباشد همه چیز را تایپ کند .