تجربه ی نزدیک به مرگ Doug F |
تجربه:
در ماه دسامبر سال 1979 بعد از گذراندن چهار ماه در هند به مریضی سخت اسهال آمیبی و تب سختی که ناشی از هپاتایتس A (Hepatitis A) و غذا منشأ آن بود مبتلا شدم. بدن من به حدی ضعیف شد که تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که در تختخوابم در اتاق هتل دراز بکشم. هیچ نیرویی برای من باقی نمانده بود. (با این وجود) حالت ضعف من به همراه آرامش زیاد و آگاهی به اینکه مرگ من به زودی فرا خواهد رسید بود. ترسی نداشتم ولی برایم جالب بود که چه چیزی در انتظار من است. با فکری آرام، تمام اتفاقات زندگی که (تا قبل از این) برایم به نظر خیلی مهم میرسیدند از ذهن من گریختند. این آگاهی در من نفوذ کرد که بدن و فکر یک سیستم کامل و یکی هستند و از هم جدا نیستند. افکار من به خاطر حالت ضعفی که داشتم متوقف شدند. با ناپدید شدن فیلتر افکارم، درجه بالاتری از بیداری و ادراک درونی از قلب من برخواست. حس ششم من و همچنین بینایی و شنوایی و حسهای من همه تقویت شده بودند. با اینکه بدن من مریض و تبدار و پر از درد و ضعف بود، احساس سعادتی خارقالعاده در من بود و هر نفس چیزی پویا را برای من به همراه میآورد. همه چیز در سکون بود. هر نفس (برای من) لذت بخشتر و گشایش بخشتر میشد.
به تدریج یک لرزش آرام (در من) شروع شد، با اینکه بدنم ساکن بود. خاطره اینکه من قبلاً بارها این کار را کردهام (و مردهام) در ذهن من خطور کرد، و این (فرایند مرگ) برایم چنان آشنا بود! احساساتی پر از عشق و لذت مانند سیل به وجود من سرازیر شدند، در حالی که لرزش من ادامه یافت...
من خود را (معلق بالای بدنم) و در حال نگریستن به پایین و به بدن مریضم یافتم و شروع به خندیدن کردم. (میدانستم که) به زودی این بدن به پایان خود میرسد. فکر رها کردن (ّبدن و زندگی دنیا) لذت بخش بود، در حالی که رهایی از تمامی اتصالات و تعلقات این زندگی نزدیکتر میشد. بدن من خیلی سرد و سنگین و فشرده مینمود و خوب بود که از آن رها شوم. ضمیر و ادراک من مانند یک گل نیلوفر آبی شکفت و همه چیز به پهنایی ورای ابعاد این جهان تبدیل گشت. هر قسمتی از جهان هستی پارهای از من بود، و هر قسمت از من بخشی از جهان هستی بود. یک پذیرش و شمول کامل وجود داشت. این ورای هر انتظار و توقع من بود، ولی با این حال برایم آشنا بود و بیش از حد نبود.
ادراک و اگاهی دیگری بر من فرود آمد: هیچ چیزی برای یاد گرفتن (در زندگی) نیست، و همه چیز دانسته و معلوم است. به وضوح فهمیدم که بهشت و جهنمی وجود ندارد. زندگی بر روی زمین مانند یک مدرسه نیست، و چیزی برای یادگرفتن وجود ندارد. زندگی روی زمین تنها یک تجربه است، و نه چیزی بیشتر.
ناگهان چنگال ترس با قدرت من را فرا گرفت. احساس آن خفه کننده، چسبناک، اعتیاد آور، خواستنی، متقاعد کننده، و کاملاً تحلیل برنده بود. ترس شروع به کشیدن من به درون چرخه تناسخ و دور کردن من از تمامی پذیرش و شمول و انبساط ضمیری که در آن بودم کرد. جنبههایی از این ترس شامل خواستن، رنج، و جدایی بود. هویت یابی با ترس من را دوباره به سوی حالت غفلت و بیهوشی ضمیر میکشید. با نظاره به آنچه اتفاق میافتاد کلمات «اشو» (Osho Rajaneesh) به یاد من آمد: «اگر میتوانی به ترس بنگری، چطور ممکن است که ترس بتواند پارهای از تو باشد؟». با نگریستن و مشاهده ترس، توانستم که جدایی بین خودم و ترس را ببینم. به محض اینکه شروع به مشاهده ترس (به عنوان چیزی خارج و جدای از من) کردم، قدرت چنگال آن بر من ضعیف شده و از بین رفت. با رها شدن ترس، احساسات منفی دیگری مانند یاس و فروماندگی، احساس گناه، طمع، حسادت، و علاقه و میل به یک بدن فیزیکی دیگر به دنبال آن از بین رفتند. به این احساسات نیز میتوانست به عنوان تاثیرات اعتیاد و عادت آور خارجی نگریست. چیزی طول نکشید که تاثیرات تمامی انرژیهای خارجی (بر روی من) متوقف شدند. احساس آگاهی و اشراق کامل به مرکز به من بازگشت.
در آن موقع هم اتاقی من در هتل یک پرستار بود که وقتی بدن من میمرد در کنار من بود. من او را از نقطه نگاه خارج از بدنم میدیدم. او نبض من را اندازه گرفت و سپس مچ من را با ناامیدی رها کرد. همچنین میتوانستم افکار او را حس کنم. او در استرس بود، نه به خاطر مرگ من، بلکه به خاطر دردسر اینکه با بدن من چکار کند.
با نگاه به بدنم آنچه برایم روشن شد کامل و بینقص بودن زندگی دنیایی من بود. این زندگی برای من لذت بخش نبود. در حقیقت، زندگی من پر از رنج و مشقت بود. با این حال به نظر میرسید که از این دیدگاه این زندگی همانگونه که بود ایدهآل بود. سپس تصاویری از زندگیهای دیگری که زیسته بودم در جلوی چشمانم ظاهر شدند. هر زندگی در یک حباب ظاهر میشد، تمام زندگی از ابتدا تا به انتها در یک لحظه با آگاهی به هر لحظۀ آن زندگی از تولد تا مرگ. زندگیهای زیادی بود، بیشتر از آنکه بتوان آنها را شمرد. هر زندگی کامل و بینقص بود. تناسخ بخشی از تجربه انسانی است، ولی اجباری در آن نیست.
وقتی که متوجه عادات و وابستگیهایی که من را به زندگی دنیا بازمیگرداند شدم، برای آنچه که در پیش رو بود (و مرحله بعدی سفرم) آماده گشتم. یک انتقال و حرکت خفیف بود. من به جایی نرفتم و سفر چند هزار کیلومتری نداشتم. هنوز در همان مکان قبلی بودم، ولی اکنون این مکان متفاوت بود، با فشردگی کمتر و با گسترهای بزرگتر. هر چیز در نوری طلائی غرق بود. افراد زیاد دیگری در دور و اطراف من بودند. من همه آنها و همه آنها من را میشناختند. بازگشت من به همراه وجد و شادی بیش از حد بود. من در خانه و وطن بودم.
در آن زمان من کلمات مناسب را برای توصیف این فرایند به شکل انتقال ابعاد نداشتم. هنگامی که حیات بدن خاکی من را ترک میکرد، من از بعد سوم به بعد چهارم منتقل شدم، با ضمیر و ادراکی در حال گسترش که به سرحد جهان میرسید. به نظر میرسید که همه چیز در آن واحد اتفاق میافتد. زمان متوقف شده بود یا معنی خود را از دست داده بود. سپس من از بعد چهارم به بعد پنجم حرکت کردم، جایی که همه چیز نورانی و طلائی بود. بعداً شنیدم که این همان چیزی است که در تبت آن را «سرزمین نور طلائی» مینامند. هر چیزی در کمال مطلق بود.
یک وجود به نزد من آمده واز من خواست که به بدنم در اتاق هتل بازگردم. پاسخ من این بود «نه، نمیخواهم این مکان خارقالعاده را ترک کنم.» سپس وجود دیگری که به شکل یک مرد بود و بر روی یک صندلی در یک کافیشاپ نشسته بود به من اشاره کرد که کنار او بنشینم. او خود را به من معرفی کرد: «در آخرین زندگیام روی زمین من را به اسم جورج گوردیجف (George Gurdjieff) میشناختند» (جرج گوردیجف یک فیلسوف و عارف و موسیقی دان یونانی-ارمنی بود که در سال 1949 درگذشته است). من در آن موقع این نام را نمیشناختم. او ادامه داد «ما نیاز داریم که تو باز گردی» بعد از این تجدید دیدار در این سطح و سرای خارقالعاده، من علاقهای به بازگشت نداشتم. ولی او طوری از من خواست که نمیتوانستم از آن امتناع کنم. تمام ارتباطات بدون کلام بود. فکری از سوی یکی دیگر از وجودهایی که به من خوشآمد گفته بودند به من فرستاده شد: «اگر بازگردی، تمام خاطره این ملاقات را فراموش خواهی کرد». من شروع به چانه زدن با گوردیجف کردم و گفتم «تنها به یک شرط بازمیگردم، اینکه این خاطره را از من نگیرید و من تمام این تجربه را به یاد بیاورم». او هم نتوانست خواسته من را رد کند و پذیرفته شد که من خاطره این تجربه مردن را با خود بازخواهم گرداند. سپس او اضافه کرد «قول میدهم این آخرین باری است که باید بازگردی». من از شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم.
همانطور که در جهت بازگشت هدایت میشدم، ابتدا به بعد چهارم وارد شدم. میتوانستم حس کنم که ضمیر و ادراک گسترش یافته من در حال محدود و خاموش شدن است. سپس احساس کردم که وارد آن بدن سرد و سنگین شدم. هم اتاقی من وقتی حرکت مجدد من را دید کاملاً ترسیده و جا خورد. خاطره بعدی من این است که یک دکتر هندی بالای سرم بود. او خود بدون هیچ علتی به آنجا آمده بود و گفت که اکنون از من مراقبت خواهد کرد. او هرگز از ما پولی نخواست و من بعد از آن دیگر هیچ وقت او را ندیدم.