تجربه ترس مرگ EA |
شرح تجربه:
چنان که در ادامه می آید من از تجربه ی خود در یک داستان ۲۰۱۹ برای Medium نوشتم:
من چیزی می دانم که شما (احتمالا) نمی دانید.
اما من به شما می گویم که چیست.
وقتی بچه بودم، به این تصمیم رسیده بودم که به هیچ چیز اعتقاد نداشته باشم. من یک بی اعتقاد کامل، یک ملحد بودم. بله
دلایل خوبی هم داشتم. خرگوش عیدپاک ، پری دندان و بابانوئل از مدت ها پیش به عنوان فریب هایی تمام عیار آشکار شده بودند، و من فکر می کردم که به این معنی است که یک پیرمرد دیگر با ریش بلند و سفید وجود دارد که او هم آن چیزی نبود که باید می بود. افزون بر این، اصلاً هیچ چیز جالب یا خارق العاده ای برای من اتفاق نیفتاده بود. هیچ چیز! هرگز شبح ندیده بودم، یا صداها یا قدم هایی را در شب نشنیده بودم. هرگز نتوانسته بودم ذهن کسی را بخوانم، یا مدادی را از روی میز پرت، یا قاشقی را خم کنم، یا حدس بزنم چه کارتی قرار بود بعد از این بیاید. من فقط یک بچه ی معمولی، عادی و خسته کننده بودم.
چند سالی همین طور ادامه دادم، در حالی که فکر می کردم اگر فقط یک بار اتفاق شگفت انگیزی برایم رخ می داد، باور می کردم که چیزهای عجیب و معجزه آسا ممکن است. اما هیچ گاه رخ نداد.
با نزدیک شدن به دهه ی بیستم، وضعیت من به عنوان یک ناباور شکاک تقریباً تثبیت شد. با خروج از موضوع و حاشیه روی روانی(psychic slideshow) و وای وای های صوفیانه(woo-woo mysticism ) نمی توانستی روی چشمهای من لباس پشمی بکشی! من برای فریب های شما خیلی باهوش بودم.
سپس، در همان زمان، چیزی را به یاد آوردم که سال ها قبل برایم اتفاق افتاده بود. در طول سالها گاه و بیگاه در مورد آن فکر کرده بودم، اما اهمیت آن واقعاً هرگز از بین نرفت.
من در دهه ی ۱۹۵۰ و ۶۰ در شرق تورنتو بزرگ شدم. زمستان ها ماه ها طول می کشید و بیرون بودن در سرما تقریباً غیرقابل تحمل بود... مگر این که برای سورتمه سواری می رفتید. پدرم عادت داشت من و خواهر کوچکم را به پارکی درست در دانفورث(Danforth) نزدیک وودباین(Woodbine) ببرد، جایی که تپهای شیبدار در تمام امتداد یک سمت وجود داشت که به مرکز پارک سرازیر میشد. او باید خواهرم را با سورتمه همراه میبرد، زیرا مادرم آنقدر پیراهن، شلوار و ژاکت زیر لباس برفیاش به او میپوشاند که او نمیتوانست راه برود!
من مجبور بودم یک لباس برفی نایلونی هم بپوشم، اما آنقدر بزرگ شده بودم که بتوانم خودم لباس بپوشم، بنابراین هنوز آزادی حرکت کافی برای راه رفتن داشتم. اطمینان می یافتم که دستکشهای چرمی سنگین روی دستکشهای پشمیام بسته باشم، زیرا انگشتانم همیشه سرد بودند و میترسیدم سرمازده شده و از کار بیفتند. یک روسری بافتنی بسیار بلند چندین بار دور گردنم و روی پایین صورتم پیچیده بودم تا نفسم را از یخ زدن حفظ کنم پیش از این که از بینی ام به ریه هایم برسد. یک شال کوتاه دیگر دور پیشانی ام بود تا از مغزم در برابر یخ زدن محافظت کند (من تخیل روشنی داشتم.)
اما به طور کامل بدترین، ناجورترین، ناخوشایندترین و زشت ترین قسمت کل مجموعه ی من، جفت چکمه های پلاستیکی قهوه ای عظیم برفی بود که باید روی کفش های معمولی ام و دو جفت از ضخیم ترین جوراب های پدرم می پوشیدم. یعنی جوراب های پدرم روی کفش هایم بودند. چکمهها تا وسط ساق پا بالا میآمدند و به ترتیب دارای بند و سگک بودند که آنها را محکم به پای شما میکشید تا از لغزیدن برف به پایین در درون جلوگیری کند. (این هرگز درست کار نمی کرد؛ برف همیشه داخل می رفت)
زمانی که دارم در مورد آن صحبت می کنم، هفت یا شاید هشت ساله بودم. یک روز شنبه بود، اوایل بعدازظهر، سرمای سخت، اما آفتابی و بسیار درخشان، بنابراین پدر سرانجام تسلیم التماس من شد تا ما را به پارک ببرد.
به پارک رسیدیم و به دلیل آب و هوای زیبا کیپ تا کیپ بود. چیزی همانند صدها کودک و نوجوان جیغ میکشیدند، سر میخوردند، میلغزیدند و با سورتمهها، درشکه سورتمهها، سورتمهها ی دراز و باریک، درپوشهای سطل زباله، و تقریباً هر چیزی که به دستشان میرسید، سر میخوردند، می لغزیدند و در آن شیب تند مسابقه میدادند. شلوغ پلوغ بود. از قیافه ی پدرم میتوانستم بفهمم که میخواهد ما را بچرخاند و به خانه برود. به هیچ وجه! با عجله به این نکته اشاره کردم که اگر تا انتهای پارک پیاده میرفتیم، هنوز کمی در بالای تپه جا وجود داشت. پدر با اکراه پذیرفت که آن را امتحان کند.
وقتی یک جای خالی برای ایجاد یک جایگاه برخاست یافتیم، تنها مشکل این بود که مسیر رو به پایین مرا خیلی به سوله ی نگهداری پارک در پایین تپه نزدیک میکرد. این یک ساختمان کوچک، محکم و آجری بود که از یک سو برای نگهداری تجهیزات و لوازم مردی بود که پارک را مرتب نگه میداشت و از سوی دیگر حمامهایی را برای آقایان و خانمها در خود جای میداد.
من نگران برخورد کردن به سوله نبودم، زیرا سورتمه ی ما یک میله ی چوبی جداگانه در جلو داشت که به عنوان یک مکانیزم فرمان خیلی خوب عمل می کرد. یک طناب به هر سمت آن وصل بود که به شما امکان می داد سورتمه را در هر جهت هدایت کنید. اگر به نظر می رسید که خیلی به سوله نزدیک می شوم، فقط با چرخاندن فرمان از آن دور می شدم، یا این گونه به پدرم اطمینان می دادم. او در حالی که من خودم را بالای آن قرار می دادم سورتمه را ثابت نگه داشت، صاف نشسته بودم با پاهایی یکراست به بیرون در مقابلم و یکی از طناب های فرمان در هر یک از دو دست دستکش پوش. او یک فشار محکم از پشت به من داد و من رفته بودم!
مرد، عالی بود! وقتی در کنار پارک حرکت میکردیم، من خودم را گرم کرده بودم، بنابراین تنها بخشی از من که سرما را احساس میکرد تنها بخشی از من بود که در معرض دید قرار می گرفت-چشمهایم. آنها با باد ناشی از شتاب گرفتن سریع من در هنگام فرود شروع به اشک ریختن کردند. اهمیتی ندادم. داشتم پرواز می کردم!
نمی دانم امروز آن تپه برای من چقدر شیب دار به نظر می رسد، اما در هشت سالگی اورست شخصی من بود.
درست در اوج سواری دیوانه وار من، در وسط شیب، با صفیر باد از کنارم، فاجعه رخ داد! طناب فرمان سمت راست ناگهان از دستم در رفت و سورتمه به شدت به سمت چپ منحرف شد، یکراست به سمت سوله ی آجری.
وحشت کردم. به هیچ شکلی آیا می توانستم با برخورد به آن سوله ریسک کنم؟ حتما کشته می شدم. باید خودم را نجات می دادم! بنابراین تنها کاری را که میتوانستم به آن فکر کنم انجام دادم: به سمتم چپ غلتیده، سورتمه را نجات دادم و به درون برف.
برای کسری از ثانیه، باور کردم که در امان بودم، اما بعد متوجه شدم که هنوز در حال حرکت بودم. به سختی چشمانم را پاک کردم تا ببینم چه خبر است، و وحشت آشکار شد - طنابی که هنوز به سورتمه متصل بود، در اطراف سگک چکمه ی برفی من گیر کرده بود! سنگینی سورتمه مرا به مرگ حتمی نزدیک و نزدیکتر می کرد. من آن را به وضوح تصور می کردم، مغزم بر روی برف دست نخورده لکه ی قرمز و خاکستری ایجاد کرد. چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم تا فریاد بزنم.
و درست در همان لحظه، با شما شوخی نمی کنم، تمام زندگی ام از برابر چشمانم گذشت.
هر کاری که تا کنون انجام داده، یا گفته، یا دیده، یا فکر کرده، یا پوشیده، یا خورده بودم. هر کسی را که تا به حال می شناختم، هر بچه ای که با او بازی کرده بودم، هر کتابی که تا کنون خوانده بودم، هر برنامه ی تلویزیونی که تا به حال تماشا کرده بودم. هر توله سگ و بچه گربه و همستری را که تا کنون نوازش کرده یا در آغوش گرفته بودم. و من همه چیز را فهمیدم. می دانم که تا آن زمان زندگی نسبتاً کوتاهی داشتم، اما این تجربه هنوز هم به طرز ویران کننده ای عجیب است.
چشمانم باز شدند و پدرم بود که با یک پا و یک دست از تپه پایین می لغزید. (برای کسانی از شما که در مورد این که او خواهر کوچکم را تنها در بالای تپه تنها گذاشت نگرانید، اینجا تورنتو بود، در ملاء عام، در روز روشن، در دهه ی ۱۹۵۰. قرار نبود هیچ اتفاقی برای او بیفتد، بسیارخوب؟) او هنگامی که به من رسید به زمین افتاد و پرسید که آیا حالم خوب بود یا نه؟
بابا تمام زندگیم هم اکنون از جلوی چشمانم گذشت.
'چی؟'
من هم اکنون همه چیز را در زندگی ام دیدم. همه به یکباره!
"احمق نباش."
"آره، اما یادت باشه زمانی که بوچ کسل(Butch Castle) گفت که من آن سکه را دزدیدم و..."
"بابا بی خیال، بلند شو، تو سرما می خوری و مادرت مرا خواهد کشت. ما باید به خانه برگردیم و حالا که سورتمه شکسته است، نمیدانم چگونه...» صدایش وقتی از تپه بالا میرفت و سورتمه ی بلااستفاده را میکشید، کمی محو شد. بعداً سعی کردم به مادرم بگویم چه اتفاقی افتاده بود، اما پاسخ او اساساً یکسان بود: احمق نباش. اکنون فکر میکنم که آنها احتمالاً معتقد بودند من کلیشهای را که خوانده یا در تلویزیون شنیده بودم طوطی وار بازگو میکنم. یک نفر گفته بود که تمام زندگی آنها از جلوی چشمانشان گذشت و من فکر کرده بودم این رازآلود و جالب به نظر می رسید.
اما اصلاً این نبود. واقعا این اتفاق افتاده بود.
وقتی تقریباً در بیست سالگی این رویداد را با جزئیات به یاد آوردم، از غیرممکن بودن آن شگفت زده شدم. منظورم این است که این اتفاق نمی تواند بیفتد. و با این حال، از آن زمان دریافتم آنچه را که تجربه کرده ام برای بیشتر کسانی که تجربه ی نزدیک به مرگ یا NDE داشته اند کاملا آشناست. به آن یک بررسی کامل زندگی می گویند.
دانشمندان علوم اعصاب و سایر ماتریالیست های علمی معتقدند که تمام پدیده هایی که در طول یک NDE رخ می دهند توسط فرآیندهای درون مغز در حال مرگ توضیح داده می شوند. مسئله این است که مغز من در حال مرگ نبود. در واقع اصلا در هیچ خطر مردنی نبود.
وقتی آن سورتمه از حرکت ایستاد، هنوز ده متری با برخورد با ساختمان آجری فاصله داشتم. تمام ماده ی قرمز و خاکستری من کاملاً ایمن بود، اما من این را نمی دانستم. من باور داشتم که در شرف مرگ هستم، و این تمام چیزی بود که برای شروع مرور کامل زندگی لازم بود. یک اتفاق غیرممکن در زندگی من به دلیل اتفاقی که فکر می کردم قرار است رخ دهد روی داده بود. وای.
این درک، کل دیدگاه من نسبت به واقعیت را به طور کامل تغییر داد. پیشتر فکر میکردم فقط دو نوع آدم وجود دارند: آنهایی که باور داشتند چیزی بیشتر در پشت واقعیت روزمره وجود دارد و آنهایی که بدون هیچ شکی میدانستند که وجود نداشت.
اکنون می دانم که چهار نوع آدم وجود دارند:
- کسانی که می دانند چیز بیشتری وجود دارد. اینها افرادی هستند که تجربه متحول کننده ای مانند NDE را تجربه کرده اند و برای همیشه آنها را تغییر داده است. آنها از طریق عرفان خرد به دست آورده اند. این نوع دانش درست است.
- کسانی که معتقدند چیز بیشتری وجود دارد. آنها تجربه ی تحول آفرینی نداشته اند،اما درباره ی آنها شنیده یا در مورد آنها خوانده اند و معتقدند که درست هستند. آنها ممکن است در هر جایی از مذهبی بنیادگرا گرفته تا SBNR (معنوی، اما نه مذهبی:spiritual, but not religious) باشند.
- کسانی که به این صورت یا آن صورت، مطمئن نیستند. اینها افرادی هستند که معمولاً به آنها ندانم گرا(agnostic) می گویند. برخی کنجکاو هستند. بعضی اهمیت نمی دهند.
- سپس نوع چهارم وجود دارد - باورمندان به اصالت فیزیک، تجربه گراها، و ماتریالیست های علمی. آنها می دانند که واقعیت از ماده تشکیل شده است و چیزی جز ماده نیست. هیچکدام از آنها نمیدانند که چگونه ویژگیهای تجربهای مانند طعم گیلاس رسیده، عطر گل رز ارثی، یا درد یا غم میتواند توسط ماده ایجاد شود، اما به نظر نمیرسد که این آنها را آزار دهد. آنها نمی دانند مغز فیزیکی چگونه آگاهی ایجاد می کند، اما کاملا مطمئن هستند که این کار را می کند.
چه چیز دیگری واقعا می دانم که شما احتمالاً نمی دانید؟ می دانم که برای کشف حقیقت راه های دیگری غیر از استفاده از روش علمی و تجربه گرایی وجود دارد. برخی از حقایق علمی نیستند؛ آنها معنوی هستند. وقتی کسی تجربه ای داشته باشد که حقیقتی روحانی را آشکار می کند، به معرفت و دانش معنوی دست یافته است. عرفان به اندازه ی علم معتبر است و احتمالاً برای بقای بشریت ضروریتر. زمان آن فرا رسیده که از نادیده گرفتن یا تمسخر آن دست برداریم. هر دو نوع دانش باید ترکیب شده و با هم کار کنند تا به ما اجازه دهند جهانمان و خودمان را درک کنیم.
یا شاید واقعا شما این را می دانید؟
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت: مونث
تاریخ وقوع NDE: ژانویه ۱۹۶۰
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
نامطمئن تصادف رویداد تهدید کننده ی زندگی، اما نه مرگ بالینی. من فکر می کردم که تهدید کننده ی زندگی است اما این طور نبود.
محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
نه خوشایند و نه ناراحت کننده
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
نه، من آگاهی از بدنم را از دست دادم
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. همه چیز به صورت کریستالی شفاف و کاملاً منطقی بود.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
در طول مرور لحظه ای زندگی
آیا افکار شما تسریع شده بودند؟
به طرزی باورنکردنی سریع
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنی خود را از دست داد، مرور کل زندگی من همه به یکباره اتفاق افتاد.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟
به طرزی باورنکردنی زنده تر
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
من همه چیز را کاملاً انگار از راه دور دیدم در حالی که در حالت عادی نزدیک بین هستم.
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
به یاد نمی آورم چیزی شنیده باشم.
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
نه
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
نه
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
نه
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
نه
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نه
ای نوری غیرزمینی دیدی؟
نه
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ نه
چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟
شگفتی، هیبت، سردرگمی، سپاسگزاری
آیا احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آسودگی یا آرامش
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
نه
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم.
آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد خودم یا دیگران. من انگیزه ی خودم در هر لحظه از زندگیم و هرکسی را که تا کنون با او ارتباط برقرار کرده بودم درک می کردم.
آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟
گذشته ی من به صورت خارج از کنترلی از برابرم گذشت. تمام زندگی ام تا آن جا در یک لحظه از برابر چشمانم گذر کرد.
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
نه
آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟
نه
خدا، معنویت و دین:
پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟
مسیحی- پروتستان من به مدرسه ی یکشنبه ی کلیسای متحد می رفتم.
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ بله من در جوانی یک خداناباور بودم. اکنون باورهای معنوی قطعی دارم، اما آنها هنوز شامل یک خدا نیستند.
هم اکنون دین شما چیست؟
سایر یا چند ایمان، ویکان(Wiccan)سابق، اکنون SBNR (معنوی اما نه مذهبی:spiritual but not religious)
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که با باورهایی که در زمان تجربه ی خود داشتید اصلا مطابقت نداشت. در زمان تجربه من هرگز درباره ی NDE یا یک مرور کامل زندگی نشنیده بودم.
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
بله، در حالی که من هنوز به خدای ابراهیمی اعتقاد نداشتم، به نوعی آگاهی جهانی باور داشتم که همیشه وجود داشته و من بخشی از آن بودم.
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
نه
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
نه
آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کرده اند و در ادیان با نام آنها توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
نه
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
نامطمئن. در آن زمان جوان تر از بودم که بخواهم به آن با آن عبارات فکر کنم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
نه
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟
بله، من انگیزههای خودم و دیگران را در طول زندگیام تا آن مرحله درک کردم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
نه
آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟
مطمئن نیستم. من خیلی جوان بودم، اما معتقدم درک انگیزه های دیگران باعث شد بعد از آن بردباری بیشتری داشته باشم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟
نه
پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات بزرگ در زندگی من. چندین سال پس از تجربه زمانی که به اندازه ی کافی بزرگ شدم تا آنچه برایم اتفاق افتاده بود را بررسی کنم، تغییرات رخ داد. من تجربیات نزدیک به مرگ را کشف کردم و به عنوان یک نتیجه تمام ترس از مرگ را از دست دادم. مطالعه ی جدی در مورد فلسفه ی آگاهی را اغاز کردم.
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟
فکر می کنم ممکن است تحمل کمتری نسبت به مذاهب بنیادگرا از هر نوعی داشته باشم، و کسانی که به آنها پایبند هستند. نامطمئن
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
نه
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم.
وقایع پیرامون این تجربه را به خاطر این تجربه به شکلی مرگبار به خاطر میآورم.
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
نه
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارند که به خصوص برای شما معنادار یا قابل توجهند؟
چیزی که هنوز برای من قابل توجه است، کنار گذاشتن کامل این تجربه توسط والدینم بود.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله، من برای اولین بار تقریباً ۶۰ سال پس از تجربه این موضوع را با جزئیات به اشتراک گذاشتم. برخی از نظرات نشان داد که خوانندگان مدیوم(Medium) تجربیات مشابهی داشتند.
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
نه
در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟
تجربه قطعا واقعی بود، من هرگز اعتقاد به واقعی بودن تجربه ام را از دست ندادم، اما به مرور زمان آن را (به طور موقت) فراموش کردم.
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعاً واقعی بود، تجربهام را واضحتر از هر چیز دیگری که در آن برهه از زندگیام و دههها پس از آن رخ داد به یاد میآورم. به نظر من این یک تجربه ی عرفانی بود، کاملا واقعی و حقیقی.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
بله، من دو یا سه تجربه ی دگرگونی دیگر داشته ام. یکی از آنها یک تجربه خارج از بدن بود.
آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود بیفزایید؟
آری. اگر باورمندان به اصالت فیزیک بر این باورند که NDE ها نتیجه ی فرآیندهایی در مغز در حال مرگ هنگامی که خاموش می شود هستند، من چنین تجربه ای را نداشتم. مغز من در خطر مرگ یا خاموش شدن نبود.
آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟
نه، پرسشنامه بسیار کامل به نظر می رسد.