فابیان جی. تجربه نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
تجربه ی نزدیک به مرگ من (NDE) زمانی اتفاق افتاد که ۴ یا ۵ ساله بودم. من نمی توانم سن را دقیق تعیین کنم، اما در مهدکودک بودم زمانی که این اتفاق افتاد. یک روز بسیار آفتابی بود، مخصوص روزهای کیتو(Quito)، شهری که من در آن متولد و بزرگ شدم. یادم میآید که در حیاط مدرسه بازی میکردم، از سرسره پایین میرفتم و اطراف بچههای زیادی که در زمان استراحت آنجا بودند می دویدم. ناگهان هنگامی که از وسط حیاط به سرعت می دویدم، بچهای با من برخورد کرد و سرهایمان به شدت به هم برخورد کردند. وقتی با ناراحتی و عصبانیت به او نگاه کردم، او نیز با همان شوک به من خیره شده بود، که به من می گفت که او مقصر نیست و این یک تصادف بوده است.
وقتی بعد از مدرسه به خانه رسیدم، حالت تهوع داشته و دچار سردرد بدی بودم. وقت ناهار بود اما گرسنه نبودم. پسر عموی مادرم از ما دیدن می کرد، و او و مادرم وقتی به آنها میگفتم که چه احساسی داشتم، نگرانی نشان دادند. مادرم می خواست بداند آن روز صبح چه اتفاقی افتاده بود. پسر عموی مادرم اصرار داشت که من باید هر چه زودتر به دکتر برده می شدم. این آخرین خاطره ای است که از زندگی ام پیش از NDE دارم.
پدر و مادرم بعداً به من گفتند که تشخیص داده شد که من دچار صدمه ی مغزی شده ام. مادرم تعریف میکرد که یک هفته ی تمام در حال نقاهت از ضربه به سر در خانه خوابیده بودم. من هیچ خاطره ای از آن دوره ندارم، به جز یکی از شگفت انگیزترین و گیج کننده ترین تجربیاتی که هر کسی می تواند تجربه کند.
من در این مکان قیرگون از خواب بیدار شدم. می دانستم که دیگر در رختخوابم نیستم. برخلاف اتاقم، فضا بسیار وسیعتر و نامحدود بود، و فقط با یک تاریکی همانند آسمان صاف در یک شب بدون ماه و بدون ستاره محدود میشد. به خودم گفتم باید در تخت پدر و مادرم باشم، و اگرچه نمیتوانستم آن را ببینم، فکر کردم کمد در یک طرف و درب اتاق من در سمت مقابل است، زیرا اتاق خواب آنها مرتب شده بود. البته سعی میکردم همه چیز را بفهمم. با این حال، من در یک قلمرو خاص بودم، در یک مکان غیرعادی که نمی دانم چگونه آن را غیر از این بدانم.
بیدار شدن در یک محیط عجیب می تواند برای هر کودکی ناراحت کننده باشد. من در فضایی مرموز و سیاه بدون همراه بودم، اما ترسی نداشتم. احساس امنیت، راحتی و کنجکاوی می کردم. نوری از جلوی من درخشید که مرا گیج کرد زیرا نه پدر و مادرم و نه اتاق خواب من در شب چنین نوری نداشتند. آپارتمانی که ما در آن زندگی می کردیم یک باغ کوچک در کنار خوابگاه هایمان داشت که روشنایی نداشت. تعجب کردم که چه کسی یک لامپ برقی در بیرون نصب کرده بود.
شروع کردم به توجه کردن به نور. رنگ آمیزی مایل به آبی و سبز داشت. این یک لامپ ساده نبود. نوعی تونل را تشکیل می داد. به نظر می رسید تشعشع آن به نحوی جابجا می شد که مانند گردابی آهسته و ناهموار بچرخد. صدایی هم منتشر می کرد. مانند زمزمه ی صداهای زیادی بود، و اگر سعی می کردم با دقت به آن گوش دهم، شدت می گرفت تا جایی که تقریباً کر کننده می شد. تنها لحظه ای بود که احساس ناراحتی می کردم. با این حال، به نظر میرسید که میتوانم بلندی آن را کنترل کنم، و توانستم صدا را کاهش دهم تا جایی که دوباره به زمزمه ی غیرقابل کشف جمعیتی عظیم و شبحآمیز تبدیل شد.
بیشتر از همه، با نگاه کردن به تونل نور، احساس هماهنگی کامل داشتم. مورد خوشامدگویی قرارگرفته و در آرامش بودم. این یک احساس فراگیر گرما و مهربانی بود. همان طور که به نور فکر می کردم، نزدیکتر می شد، یا به آن نزدیک می شدم، مطمئن نیستم. به سمتش نرفتم. چون هشیاری خالص بوده و دیگر از داشتن یک بدن خاطره ای نداشتم، بلند نشدم و حرکت نکردم. با نزدیک شدن تونل نور، چهار چهره ی تاریک روبروی من پدیدار شدند. آمدن ناگهانی چهار سایه بود. آنها در مقابل نور ایستاده بودند، از این رو تشخیص هویت، ویژگی ها یا قیافه هایشان برای من ممکن نبود. آنها تقریباً راه من را مسدود می کردند و من در حضور آنها کاملاً احساس آرامش می کردم.
نمیدانم چه کسانی بودند، اما از احساساتشان کاملا آگاه بودم. دو نفر از آنها به من محبت مادرانه داشتند. من داشتم سعی می کردم آنها را شناسایی کنم، اما مطمئن نبودم کدام یک از آن دو شخصیت مادر زمینی من بود. حضور سوم خیلی به من اهمیت می داد و من می توانستم تشخیص بدهم که آنها در فکر آسودگی من بودند. به این نتیجه رسیدم که باید پدرم باشد. چهره ی چهارم که نزدیک به نور در مرکز تونل ایستاده بود، موجودی محافظ و مقتدر بود. من به این نتیجه رسیدم که باید دکتر باشد.
بنابراین، در طول تجربهام سعی میکردم هر رویداد را بر حسب ذهن یک کودک خردسال تفسیر کنم. خاطراتی از وضعیت جسمانی من برای توضیح آنچه در این مکان بیزمان و بیگانه با آن روبرو بودم، مفید بود. در همان زمان، من یک آگاهی متمایز در مورد آنچه که تلاش می کردم انجام دهم داشتم، (این که) چگونه عقل هر عنصر را بر اساس گذشته ی دنیوی توصیف می کرد. می دانستم که در آپارتمان پدر و مادرم نبودم. من کاملاً تشخیص می دادم که آن چهار چهره غریبه بودند. می فهمیدم که در قلمروی باشکوهی بودم که ابدی بود زیرا زمان در آنجا وجود نداشت، و جایی که همه ی ما از آنجا آمده ایم. این مکان مبدأ ماست، واقعیتی صمیمی و دوست داشتنی که آشنایی خالی از اشتباهی داشت. ان خانه بود.
صدای عمیق و قدرتمندی شروع به صحبت کرد. در ابتدا فکر می کردم این پیکره ی چهارم بود، کسی که تصور می کردم دکتریست که مراقب صدمه ی مغزی من است و سه نفر دیگر را مورد خطاب قرار می داد. با این حال، صدا منبع خاصی نداشت. شاید از نور می آمد. علاوه بر این، این پیامی بود که من میتوانستم آن را درک کنم، اگرچه فاقد کلمات یا زبانی قابل تشخیص بود. خیلی زود تشخیص دادم که به سمت من بود.
پژواک هر دو زمزمه ی نور و صدای تاثیرگذار هنوز در پس ذهن من است. می توانم چشمانم را ببندم و به آنها گوش دهم. برعکس، پیامی که من در طول NDE-ام دریافت کردم در طول سال ها خوانایی خود را از دست داده است. من فقط می توانم تکه ها و قطعات را به یاد بیاورم. ممکن است به من گفته شده باشد که قرار بود بیشتر آن را فراموش کنم، به ویژه جزئیات مربوط به آینده ام را در بازگشت بر روی زمین.
اگرچه اعتراف به این که در آن زمان به من گفته شده بود که قادر به تشخیص چهار چهره یا به یاد آوردن جزئیات نبودم، می تواند دلسرد کننده باشد، اما من از چنین ناامیدی-ای رنج نمی برم. من تجربه ی نزدیک به مرگ خود را با علاقه، شادی و کنجکاوی شدید به یاد میآورم. این معمایی است که من همچنان به حل آن ادامه می دهم. گاهی اوقات به آن به عنوان یک امتیاز واقعی و وجودی فکر می کنم. در بیشتر زندگی بزرگسالیام، من با حسی از معنا، هدف و شگفتی که به خرد صدای عمیق و قدرتمندی که NDE من را هدایت میکرد نسبت میدهم، توانستهام وجود انسان را پرس و جو و کشف کنم.
پیامی که من به تجربه ی نزدیک به مرگ خود نسبت میدهم، نتیجه ی خاطرات مستقیم و دیگر خاطراتی است که در کودکی درباره ی NDE داشتم. به عنوان مثال، در مقطعی به من گفته شد که باید به این دنیا برمی گشتم، که برای من ایده ی بدی به نظر می رسید. این خاطره ای است که من از خود NDE دارم. از سوی دیگر، یاد گرفتم که هرگز خشن نباشم، که رویه و مسیریست که در کودکی فکر میکردم در طول تجربه ی نزدیک به مرگ به من ارزانی شده است.
بنابراین، پیامی که دریافت کردم، ملغمه ای از احکام و برداشت هایی است که با این وجود، سازگار و منسجم هستند. به من گفته شد زندگی فرصتی است که به ما داده می شود تا یاد بگیریم و با هم مهربان باشیم. ما برای انباشتن ثروت اینجا نیستیم، بلکه باید آن را تقسیم کنیم و مطمئن شویم که با فروتنی و صفایی که با آن میرسیم، این دنیا را ترک میکنیم. ما باید از طبیعت مراقبت کنیم، همانطور که طبیعت از ما مراقبت می کند. ما نباید از مرگ، بدی، رنج یا تنهایی بترسیم، زیرا آسیب آنها محدود و موقتی است. ما همچنین نباید منتظر قضاوت و مجازات باشیم، زیرا همه ی ما بخشی از وحدتی هستیم که دلسوز و بخشنده است. ما باید ذهن خود را برای خنده، هنر، سفر و تغییر باز کنیم، زیرا آنها تجربه ی یادگیری را افزایش می دهند.
همان طور که پیشتر اعتراف کردم، نمی خواستم به بدنم برگردم. مکان قیرگونی که خودم پیدا کردم زیباتر، دلسوزتر و الهامبخشتر از هر چیزی بود که میتوانستم تصور کنم. از این رو، به نظر می رسد کمی قانع کننده است. من به وضوح صدای عمیق و قدرتمندی را به یاد میآورم که به من نشان میداد باید برگردم تا از دو تن از چهرههایی که روبروی من ایستاده بودند مراقبت کنم. معنی نداشت. به عنوان یک کودک من عادت داشتم که بزرگترها از من مراقبت کنند، نه برعکس. فکر کردم بازگشت به رختخوابم بی خطر است زیرا آن دو موجود از من مراقبت می کردند. از آنجایی که من اطلاعات را تحریف کردم تا با درک خودم مطابقت داشته باشد، پذیرفتم که برگردم. طوری چرخیدم که انگار خودم را جابجا کرده و آماده بودم بخوابم و رویا ناپدید شد.
چند روز پس از بهبودی از آسیب مغزیم، وارد آشپزخانه شدم تا مادرم را پیدا کنم. از او پرسیدم که آیا درست است که یک هفته ی کامل خوابیده بودم؟ همچنین می خواستم بدانم چه کسانی به دیدن من آمده بودند. مادرم با تعجب به من نگاه کرد. بله، دکتر در خانه ی من بوده است تا مرا معاینه کند (من به آن اشاره نکردم، اما آن را عجیب یافتم که آنها این کار را در پوشش شب انجام می دهند). سپس پرسیدم که آیا پدربزرگم هم به دیدن من آمده بود؟ مادرم هر کاری که انجام می داد را متوقف کرد، به من خیره شد و با بدگمانی از من بازجویی کرد که چرا چنین سوالاتی می پرسیدم. البته همه ی خانواده نگران شده بودند. او اصرار کرد، چرا می پرسیدم. هیچی، فراموشش کن، فکر می کنم دقیقا کلمات من بودند. با عجله از آشپزخانه خارج شدم.
درک آنچه اتفاق افتاده بود دشوار بود. حتی امروز، تقریباً پنج دهه بعد، نمی توانم کلمات درستی برای توصیف تجربه ام پیدا کنم. قابل درک است که به عنوان یک کودک نمی توانستم راه مناسبی برای انتقال آن به والدینم بیابم، یا حتی این قاطعیت را که بپذیرم در قلمروی دیگر مرده بودم تا به واقعیتی برگردم که فاقد همان حقیقت، عشق و تعالی بود.
در نتیجه، سالها این تجربه را از دیگران و از خودم پنهان کردم. من در مورد آن گهگاهی فکر می کردم چون می توانستم تغییرات خاصی را در شخصیتم تشخیص دهم. پس از تجربه ی نزدیک به مرگم، نسبت به احساسات دیگران حساسیت نشان دادم، از جمعیت زیاد پرهیز کردم، تعاملات بیشتری با بچههای کوچکتر داشتم و شهودم بیشتر شد. من شاهد آن تغییرات در تنهایی مطلق بودم. مانند بسیاری دیگر از کودکان NDE، من نیز بی خوابی، ناراحتی ناشی از اخبار خشونت آمیز، ولع دائمی برای دانش و معنویت، و معکوس یادگیری در جایی که معنوی و غیرقابل لمس آسان تر، و درونی واقعی و درست بود، را تحمل کردم.
بدتر از آن، در ۱۴ سالگی در معرض ماتریالیسم فلسفی قرار گرفتم. من شروع به مفهوم سازی واقعیت به عنوان تنها محصول تعاملات فرآیندهای فیزیکی کردم. با توجه به NDE-ام، من آن را به عبارات آسیب مغزی و کاهش احتمالی سطح اکسیژن در مغز برای خودم توضیح دادم. نتیجه گرفتم که یک توهم بوده است. روزی فیزیولوژی یا روانشناسی آن را توضیح خواهد داد. در ضمن من به کلی آن را رد کردم.
برای ده سال بعد خاطرات را سرکوب و برای خود سفری خائنانه از بی علاقگی و مصرف الکل را آغاز کردم. ماتریالیسم فلسفی زندگی مرا پر از ترس و خشم کرد، احتمالاً به این دلیل که تماما کتابهای نادرست می خواندم و رایزنی مناسبی نداشتم. انتقال از کودکی به بزرگسالی هرگز آسان نیست، و من این کار را به صورت غیرانتقادی و با طفرهروی انجام دادم. هنوز نویسندگانی را کشف نکرده بودم که مرا به فکر کردن به تنهایی وادار کنند، و بیهوش کردن خودم به من کمک کرد تا با جسمانی بودنی که به نظرم از هر نظر بی معنی، سطحی و متناقض بود، برخورد کنم.
من در ۲۰ سالگیم بودم که دو اتفاق به ظاهر پیش پاافتاده باعث شد تا NDE خود را دوباره مرور کنم. من به یک نمایش لیزری رفتم و احساس کردم مسحور یک تونل رنگارنگ نور شدم. شباهت حیلهگرانهای به چیزی داشت که من در کودکی شاهد آن بودم. رویداد دوم پس از کشیدن ماری جوانا رخ داد. وقتی خودم را در چهار سالگی تصور کردم، کاملاً آرام و از واقعیت بیهوش شده بودم. این به عنوان یک تجربه ی خارج از بدن، معنوی یا عالی طبقه بندی نمی شد، بلکه تصدیق آشکار کودکی بود که از شخصی که به آن تبدیل شده بود خشمگین و ناامید بود. من تجربه ی نزدیک به مرگم را نادیده گرفته، اما فراتر از همه ی اینها، پیام آن را کنار گذاشته بودم. این رویدادها آغاز ارزیابی مجدد گذشته، احیای علایق معنوی، و کاوش مداوم توجه روشنفکرانه ایست که با ارزشی که من برای هستی قائل هستم هماهنگ است.
من اکنون ۵۳ ساله ام. با خوشحالی متاهل و پدر دو فرزند فوق العاده ای هستم که باعث افتخار و خوشحالی منند. خیلی به درازا انجامیده تا با یک تجربه کنار بیایم. فقط اکنون می توانم بدون تشریفات روایت کنم. من می توانم شهادت بدهم که تجربه ی نزدیک به مرگ من از هر بینش دیگری که در این دنیا-جایی که بدنی که اشغال می کنم زندگی می کند- به دست آورده ام، واقعی تر، به طور ریشه ای متعالی و عمیقا وجودی بود. من NDERF، IANDS، و کارهای Raymond Moody، P.M.H. آتواتر و بروس گریسون را یافتم. من صدها گزارش نزدیک به مرگ را خوانده ام، و تصدیق می کنم که جامعه ای از افرادی وجود دارد که با آنها یک اتفاق خارق العاده، پیامدهای آن و مسائل مربوط به ادغام مجدد را به اشتراک می گذارم. من به درمان رفته و به گروههای حمایتی ملحق شدهام، جایی که معنای اعتبار و پذیرش را یاد گرفتهام. من هنوز نمیتوانم با قاطعیت چهار چهرهای را که زمانی ملاقات کردم تشخیص دهم، اما تلاش میکنم جزئیات را به خاطر آورده و پیام آنها را که در زیروبم هایم با من مانده است، عملی کنم.
صدای عمیق و قدرتمند عناصر خاصی را با من به اشتراک می گذارد که من آنها را برای خودم نگه می دارم، زیرا معتقدم آنها هنوز به نتیجه نرسیده اند. من همچنین پیام را یک جستجوی شخصی می دانم که نباید به دیگران تحمیل یا موعظه شود، زیرا هر یک از ما باید مسیر سخت و طاقت فرسای خود را پیدا کنیم. در مورد خود مرگ، اگر این تنها چیز جاودانه است(بعد از هراکلیتوس)، و اگر کسی که نمی میرد وجود ندارد(مطابق اساطیر مصری)، پس این یک توهم است.
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت مذکر
تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: ۱۹۷۵
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
نه. تصادف. آسیب مستقیم به سر بیماری، صدمه یا شرایط دیگری که تهدید کننده ی زندگی در نظر گرفته نمی شود.
محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
کاملا دلپذیر
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
نه، آگاهی از بدنم را از دست دادم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتری نسبت حالت معمول. آگاهی فکری بیشتری نسبت به یک کودک معمولی داشتم.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
هیچ زمانی وجود نداشت، و من همیشه هوشیار بودم.
آیا افکار شما تسریع شده بودند؟
سریعتر از حد معمول
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟
به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنای خود را از دست داد.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟
زنده تر از حد معمول
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
یکسان
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پسش از زمان تجربه داشتید مقایسه کنید.
تقویت شد.
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
نه
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
آری
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
نه
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
نامطمئن. نمی دانم چه کسانی بودند.
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
یک نور به صورت غیرعادی درخشان
آیا یک نور غیرزمینی دیدی؟
آری
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟مکانی ناآشنا و عجیب
در طول تجربه چه عواطفی را تجربه کردید؟
عشق، تعالی، آرامش.
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
خوشی باور نکردنی
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم
آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد کیهان
آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟
نه
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
نه
آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟
نه
خدا، معنویت و دین:
قبل از تجربه تان چه دینی داشتید؟
مسیحی - کاتولیک
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟
بله من دیگر مذهبی نیستم.
هم اکنون دین شما چیست؟
غیروابسته- هیچ چیز خاص- سکولار غیروابسته
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که با باورهایی که در زمان تجربه ی خود داشتید اصلا مطابقت نداشت.
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
آری
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضور عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
نه
آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کرده اند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند(مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
نه
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
آری
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
نامطمئن
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟
آری
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
آری
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
آری
آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی های مان به دست آوردید؟
بله ترجیح می دهم جواب ندهم
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟
آری
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟
آری
پس از تجربه ی شما چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟تغییرات بزرگ در زندگیم
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
بله من ۴ یا ۵ ساله بودم. حتی امروز هم نمی توانم کلمات درستی برای بیان آن پیدا کنم.
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم.
آیا بعد از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
آری
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟نه نه
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
نه
در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟
تجربه قطعا واقعی بود
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟
تجربه قطعا واقعی بود
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نامطمئن