تجربه منفی «فرانساین» (Francine B) |
تجربه:
ین تجربه در سال 1973 برایم اتفاق
افتاد. من در نقطه بدی از زندگیم قرار داشتم. پسری که بسیار دوستش داشتم با من قطع
رابطه کرده بود. من هم (که افسرده بودم) با چند نفر از دوستانم در حال استفاده از
ماده مخدر «اسید» بودیم. من سه پک زدم و بسیار بالا رفتم… ولی باز هم به استفادهام
از ماده مخدر ادامه دادم…. و بالاخره از حال رفتم. من را به بیمارستان بردند. در
آنجا کادر بیمارستان سعی در بهوش آوردن من داشتند ولی موفق نمیشدند.
در آن موقع بود که احساس کردم که
بالای بدنم هستم و تلاش کادر بیمارستان برای احیاء بدنم را از بالا میبینم. ناگهان
دیدم موجوداتی بسیار مخوف که من نامشان را «فرشتگان تاریکی» مینامم دور من را
محاصره کردهاند. آنها با یک ریتم هماهنگ میخواندند: «بیرون از نور و به درون
تاریکی… » من ادامه ریتم آنها به یاد نمیآوردم. آنها در حال پاره کردن و جر دادن
من بودند، که دردناک بود. آنها من را تکه تکه میکردند تا جایی که دیگر چیزی از من
باقی نماند. در این حال ما در حال پرواز در راهروهای بیمارستان و به سمت بالا و سقف
بودیم.
در لحظهای بعد من در جهنم بودم و
به پشتم خوابیده بودم در حالی که میلههایی بر روی من گذاشته شده و به من فشار
میآوردند. میتوانستم ناله و فریاد پر از اضطراب و درد روحهای دیگر را در آنجا
بشنوم. یک وجود شیطانی من را برای مدتی که چون ابدیت مینمود مورد سؤال و پرسش قرار
داد. او میخواست بداند اعتقاد معنوی من چیست و من که را میپرستم. در ابتدا خیلی
ترسیده بودم، ولی بعد از مدتی با آنها ستیزه جو شدم و گفتم که چه کسی به آنها حق
این را داده که من را اسیر نگاه دارند. به آنها گفتم که من به مسیح ایمان دارم و
فکر نمیکنم که او به من صدمهای بزند. ناگهان من از جهنم خارج شدم.
خاطره بعدی من این است که زندگیام
را عمیقا مرور کردم. موجوداتی که با من بودند به من جزئیات هر اشتباهم را نشان
دادند. این مرور زندگی چنان با ریزترین جزئیات آن همراه بود که حتی نگاههای
نادرستی که به کسی کرده بودم به من نشان داده میشدند. به من نشان داده شد که چطور
رفتارم باعث رنجش دیگران شده است و اینکه این مسئولیت من است که مراقب پاسخهایی که
(در مقابل مشکلات زندگی و یا بدرفتاری دیگران) از خود صادر میکنم باشم و دیگران را
به طور کامل دوست داشته باشم.
بعد من در رحم یک زن بودم که بسیار
آرامش بخش بود تا وقتی که متولد شدم. دکتری که من را به دنیا آورد با خود فکر کرد
«این هم یک فاحشه دیگر»، و با آن شرور این دنیا دوباره به من یادآوری شد. من فکر او
را میشنیدم و برایم تاسف آور بود. بعد از این خاطره من هزاران زندگی را گذراندم،
مردم، و دوباره متولد شدم. این ابدیت یک جهنم خالص بود و من میخواستم که متوقف
شود.
سپس در یک اتاق بهوش آمدم. پدرم و
یک دکتر دیگر در آنجا بود و من به دکترم آنچه دیده بودم را گفتم. او گفت که
داستانهایی مشابه این را قبلا شنیده است.