تجربه تحول معنوی فرانسوا دی (STE) |
شرح تجربه:
ناامیدی عمیق ناشی از یک بیماری لاعلاج را که توسط پزشکان تشخیص داده شده بود، احساس می کردم. به نظرم می رسید که فرصتی برای زندگی عادی و لذتبخش، سرشار از شادی و خوشی نداشتم. ناامید بودم. ناامیدیم چنان عمیق بود که هر شب از خدا می خواستم (جان) مرا بگیرد. امیدوار بودم دیگر هرگز بیدار نشوم. در آن زمان فکر می کردم که مرگ دائمی بود و به زندگی پس از مرگ اعتقادی نداشتم.
من در یک استودیوی کوچک در طبقه ی همکف در پاریس زندگی می کردم. از کمک های اجتماعی زندگی می کردم و به دلیل بیماری قادر به کار نبودم. درمان پزشکی بسیار خسته کننده بود. با وجود تحصیلات درخشان در دانشگاه و شروع یک (پایان نامه ی)دکترا در مورد یک نویسنده ی بزرگ فرانسوی، وقتم را به سرگردانی در شهر ، دیدار برخی دوستان و ناتوانی در یافتن معنایی برای هستی تلف می کردم. بنابراین اتفاق می افتاد که ساعت ها در شهر پیاده روی می کردم. سعی می کردم آخرین انرژی حیاتی ام را مستهلک ساخته و هر شب امیدوار بودم که خدا بر وجودم (نقطه ی)پایانی می گذاشت. نمی دانم آن شب مرده بودم یا نه، اما پیش از رفتن به تخت در یک حالت خستگی شدید جسمی و روحی بودم. نبضم انگار با یک نخ آویزان بود. بنابراین، در رختخواب دعای همیشگی ام را خواندم. "خدایا خواهش می کنم، مرا به سوی خودت بخوان" در حالی که به خواب عمیقی فرو می رفتم.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، چشمانم را باز کرده، به اتاقم نگاه کردم. احساس رفاهی شدید و بسیار سرشار از نور داشتم. دریافتم که حدود یک متر بالاتر از بدنم هستم. در همه ی اطرافم نوری باورنکردنی می درخشید. سفید و بسیار درخشان، مانند یک سیال. بدن من از نور سفید بسیار قدرتمندی تشکیل شده بود. در پیرامون بدن نورانی من، گل های سفید با شکوهی وجود داشت. آنها بوی فوقالعادهای داشتند که نمیتوانستم رایحههایشان را به طور کامل کشف کنم. انگار دسته گل های نیلوفر در همه ی اطراف بدنم بودند و نور هم می تاباندند. احساس سبکی می کردم و این یک رویا نبود، اتاقم همان طور که آن را می شناختم، به طور کاملا واقعی در اطراف خودم بود و صبح پشت پرده ها طلوع کرد.
فهمیدم که در بدنم نیستم بلکه کمی بالای آن آویزان بودم. احساس می کردم زنده و بسیار سبک، شاد و کاملاً در آسودگی هستم. هیچ ترسی نداشتم، اما میدانستم که قلب فیزیکی من ممکن است متوقف شده باشد و این که زندگی در خارج از بدن ادامه دارد. همه چیز خیلی نرم، خیلی سبک بود ؛خیلی خوب و دلنشین.
حضوری را در سمت راستم حس کردم. این حضور واقعاً از من متمایز نبود. این بخشی کامل، دوست داشتنی، شیرین و دلپذیر، زیبا و حساس از وجود خودم بود. مانند یک همراه صمیمی بود که مرا از قدیم الایام می شناخت و در عین حال خودم هم بود. این حضور که من فکر می کردم عیسی است، چیزی را در گوشم زمزمه می کرد که دقیقاً به خاطر نمی آورم. من چیزی شبیه این بودم: "شما/ما باید هم اکنون به بدن فیزیکی برگردیم، زیرا من شما را دوست دارم و همه چیز خوب است." سپس به یاد میآورم که فکر میکردم، "من دارم برمیگردم." پذیرفتم که به بدن فیزیکی خودم برگردم.
بازگشت من به بدن فیزیکی بسیار ملایم و بسیار ساده بود. مانند رودخانه ای بود که به آرامی در بسترش سر می خورد. یادم میآید که در بدن فیزیکیام، بسیار لطیف، بسیار آرام و بسیاردلپذیر دراز کشیدم. دوباره به بدن فیزیکی خودم برگشته بودم هنگامی که پژواک جمله ام «دارم برمی گردم» خواستار پیگیری شد، چیزی مانند یک هدف درباره ی هستی. برمی گردی چرا؟ خیلی خوشحال بودم و خیلی آرام. بعد به یاد می آورم که می گفتم، این بار با دهان در بدن فیزیکیام. "دوست داشتن دنیا." تکلیف من چنین بود. سپس، به اتاقم نگاه کردم، همه چیز اطرافم آرام و ساکت به نظر می رسید. همه چیز همان طور بود که غروب قبل آن را ترک کرده بودم، اما فضایی از آرامش و سادگی وصف ناپذیر وجود داشت. دیدم به خوبی بیدار بودم و انتخابی برایم پیش آمد. میتوانستم دوباره بخوابم تا این تجربه را عمیقاً حفظ کنم، یا میتوانستم از رختخواب خارج شده و تلاش کنم تا آن را درک کنم. من تصمیم گرفتم که همه چیز خوب بود، که آنچه را که برای تجربه کردن آمد یک هدیه بود. به اتاقم نگاه کردم ، کمی با آفتاب صبحگاهی روشن شده بود، چشمانم را بستم و در کمال آرامش به خواب رفتم.
از آن زمان چندین تجربه ی عجیب را از سر گذراندم، اما این یکی در حافظه ی من حک شده است. به نظرم می رسد در آن صبح به لطف خدا زنده شدم. من این احساس آرامش و حال خوب تمام و کامل را در ذهن دارم، که سعی می کنم با دعا یا مراقبه یا صرفاً با بازگشت به قلبم هر چه زودتر آن را یافته و/یا بازآفرینی کنم. من "ماموریت" جدید خود را برای دوست داشتن جهان بسیار جدی می گیرم. همان طور که به نظرم می رسد این چیزی است که ما (برای آن) اینجا هستیم - برای یادگیری عشق ورزیدن.
با این که تجربیات دیگری در زندگی من اتفاق افتاد (که یکی از آنها کاملا شگفت انگیز بود)، من این نخستین تجربه را به عنوان دلیلی بر زندگی پس از مرگ نگه می دارم و این که نباید اصلا نگران باشیم. ما شناخته شده هستیم، دوست داسته می شویم، حمایت می شویم و هدایت می شویم. ما را بسیار دوست می دارند، به شیوه ای مهربان و ملایم، بدون هیچ گونه شکست یا رنجی. کاش می دانستیم چقدر دوست داشته می شویم، و مخصوصا با این کیفیت بسیار لطیف و قوی، مثل رایحه ی بی نهایت گل ها، مثل نسیمی ملایم و کامل. ما در تمام جزئیاتمان، در ریزترین جنبههایمان دوستداشته می شویم و هر چیزی که در ما عشق میورزد برای همیشه وجود دارد. من امروز به این متقاعد شده ام.
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت:مذکر
تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: 2017
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
بله خستگی جسمی. من از نظر جسمی خسته شده بودم، نبضم انگار با نخ آویزان بود.
محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
کاملا دلپذیر
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
نه من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره شما مقایسه شد؟
خودآگاهی عادی و هوشیاری همان حالت هوشیاری، بدون هیچ درد/ رنج.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
وقتی از خواب بیدار می شدم از بدنم خارج شده بودم، اما شفافیت من مانند یک بیداری عادی بود.
آیا افکار شما تسریع شده بود؟
نه
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنای خود را از دست داد. دیگر زمانی وجود نداشت، همه چیز در واقع معلق بود، مانند جسم نورانی من بالای بدن فیزیکی ام. هیچ چیز حرکت نمی کرد، اما معمولاً هیچگاه چیزی در اتاق من حرکت نمی کرد. به نظر می رسید خارج از زمان هستم (توضیح دادن آن دشوار است).
آیا حواس شما زنده تر از معمول بود؟
نه
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
کاملاً واضح، تقریباً بیش از حد دقیق (من نزدیک بین هستم و به وضوح می دیدم).
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
هیچ صدای فیزیکی وجود نداشت، اما پیامی برایم آمد، چیزی که من آن را عاطفی یا احساسی مینامم.
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
نه
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
نه
آیا در تجربه ی خود موجوداتی دیدید؟
حضورشان را حس کردم
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگر جهانی
آیا نوری غیرزمینی دیدی؟
بله بدن من توسط نور احاطه شده بود و همچنین این نور بود و بدن فیزیکی من زیر من کاملا طبیعی بود. گلهایی از نور زنده را در اطراف "بدن" جدیدم دیدم.
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ نه
چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟
سبکی، سکون، آرامش، حال خوب، حیرت، سادگی.
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
شادمانی
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم.
آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟
نه
آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟
نه
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
نه
آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت رسیدید؟
نه
خدا، معنویت و دین:
پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟
بدون دیدگاه. در آن زمان، من به شدت به خدا اعتقاد داشتم اما به یک نهاد مذهبی وابسته نبودم.
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ نامشخص. آنها با گذشت زمان تغییر کردند اما نه بلافاصله پس از تجربه.
اکنون دین شما چیست؟
مسیحی- مسیحی دیگر با توجه به حضور عیسی مسیح در طول تجربیات و رویاهایم، من خود را یک مسیحی میدانم و اعتقادم به عیسی پس از آن تجربیات قویتر شد.
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که با باورهایی که در زمان تجربه تان داشتید اصلا مطابقت نداشت، با وجود این که من ایده/اعتقاد مبهمی به خدا داشتم، فکر میکردم که مرگ جسم پایان بود و این ناپدید شدن کامل من را نشان می داد، همان طور که آگاهیم. هرگز در مورد OBE یا NDE ها و یا بقای روح / آگاهی جدا از بدن نشنیده بودم. یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت، حضوری را مستقیماً در سمت راست خود احساس کردم - فرشته ی من؟ عیسی؟ من باور داشتم که این عیسی است، و این حضور ملایم که بسیار آرام و دلسوز بود، چیزی شبیه این زمزمه کرد: "تو باید همین الان برگردی".
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
حضورشان را حس کردم.
آیا با موجوداتی مواجه یا از آنها آگاه شدید که قبلاً روی زمین زندگی می کردند و در ادیان نام آنها برده شده است (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
بله، من 100% مطمئن نیستم، (اما تقریباً)، که حضور سمت راست من مسیح مانند بود - بسیار لطیف و ملایم، مانند یک همکلاسی کامل که به طور تمام عیار مرا می شناسد و به من کمک می کند، سرشار از شفقت و عشق. مطمئنم این حضور هم از نور ایجاد شده بود.
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از میرایی به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
بله وقتی خودم را در محاصره ی نور یافتم در واقع بدن نورانی خود و گلها را در اطراف دیدم و در واقع موجودی را در سمت راست خود تشخیص دادم، اما کاملاً واضح بود که علی رغم وجود متمایز آنها ما (جسم نورانی، گلها و و وجود دوست داشتنی) از یک نور ساخته شده بودیم، به این ترتیب ما یکی بودیم، در نهایت مانند موجودی واحد در مظاهر مختلف.
آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
نه
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
بله ایمان را پیدا کردم، در مفهوم خدا و عشق تجدید نظر کردم و امروز این چیزی است که برای من بیشترین اهمیت را دارد. من می خواهم بیاموزم تا زمانی که می روم، دیگران و خودم را بهتر و دقیق تر دوست داشته باشم. من به شکلی قوی تر به عیسی ایمان دارم، به فرشتگان و ارواح ایمان دارم، با دعاها و اعمال ایمانی خود را با ارواح خوب/فرشتگان احاطه می کنم..
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
من با یک موجود قطعی مواجه شدم، یا با صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت، حضوری را مستقیماً در سمت راست خود احساس کردم - فرشته ی من؟ عیسی؟ من باور داشتم که این عیسی بود، و این حضور ملایم که بسیار آرام و دلسوز بود، چیزی شبیه این زمزمه کرد: "تو باید همین الان برگردی".
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات ویژه ای در مورد هدف خود کسب کردید؟
بله این مهم است که جهان را تا آنجا که ممکن است دوست داشته باشید، تنها عشق باقی خواهد ماند. آنچه را که دوست می داشته اید در دنیای دیگر بزرگتر خواهد شد.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
بله، به نظرم می رسید که فقط عشق مهم بود، گویی تنها عشق بار تمام کیهان و همچنین جهان ما را به دوش می کشید.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
بله بدن فیزیکی من در زیر بدن نورانی ام بود، مانند خواب، در حالی که بیدار بودم و می توانستم نور اطراف، آن گل ها و این حضور پرمهر را ببینم. بنابراین، به این نتیجه رسیدم که روح من/هوشیاری من پس از مرگ ادامه می یابد.
آیا اطلاعاتی در مورد چگونگی گذران زندگی هایمان به دست آوردید؟
بله، به نظرم می رسید که آنچه روح من تصور می کند، در مقابل من تحت شکلی نورانی ظاهر می شود - آن گل ها، این حضور، مانند بازنمایی هایی بودند که از نور و عشق ساخته شده بودند، از اشکالی که من همیشه در گذشته و در طول تجربه ی خود آنها را گرامی می داشتم. عشق خودم در برابر خودم تجلی پیدا کرد، ظاهراً از بدنم سرچشمه می گرفت و در آن اشکال خاص با آن/من یکی می شد(امیدوارم قابل درک باشد...).
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟
نه
آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟
آری من نور بودم و نور عشق بود. گلها عشق بودند و حضور همان عشق بیکران بود، کامل، هوشمند و فوق العاده خوب و آرام.
پس از تجربه شما چه تغییرات زندگی در زیستن شما رخ داد؟ تغییرات بزرگ در زندگی. من فهمیدم که زندگی ارزشمند است زیرا محصول عشق است. خیلی ساده است. که زندگی و عشق نامتناهی/نابود نشدنی/ابدی است و این که ما از این ساخته شده ایم.
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟
نه
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
نه
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در حول و حوش این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟
من این تجربه را دقیق تر از سایر رویدادهای زندگی که در زمان تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم. این خاطره امروز بسیار واضح تر و دقیق تر از کل زندگی من در آن زمان است و چندین سال پیش اتفاق افتاد - و احتمالاً فقط چند ثانیه در زمان جهانی به درازا انجامید.
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
بله اکنون وقتی این "پنجره" را باز می کنم، می توانم شبح های ارواح نورانی را در اطراف خود یا افراد دیگر ببینم. من با "نگهبان/فرشته/عیسی"-ام راحت تر صحبت می کنم.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟
همه ی تجربه
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله چندین سال پیش. پاسخ بدبینانه یا حتی تمسخر آمیز و حتی شدید بود. امروز تردید دارم که دوباره در مورد آن صحبت کنم.
آیا پیش از تجربه خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
نه
در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه اعتقادی داشتید؟
تجربه قطعا واقعی بود، من آن را به عنوان یک خاطره ی کامل از زندگی واقعی خود در نظر می گرفتم، مانند یک خاطره ی اصیل. من هرگز به واقعیت آن شک نکردم(یا خیلی کم).
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه اعتقادی دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود همه چیز در اطراف عادی بود، به جز این نور، اگرچه در آن هنگام هر آن چه در چارچوب معمولی و عادی اتاق من اتفاق می افتاد، در نظم طبیعی اشیاء به نظر می رسید - کامل و زیبا، تقریباً انگار آرزویی پیش روی من به به حقیقت پیوست، بدون این که حداقل شوکه شوم.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نه
آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود بیفزایید؟
این ریسمانی برای حافظه ی من و یک منبع آسایش تغییر ناپذیر تا به امروز است.
آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟
چند مورد تکراری وجود دارد، اما به اشتراک گذاشتن این تجربه در یک محیط باز لذت بخش است.