تجربه نزدیک به مرگ گیل سی
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

نخستین تجربه ی نزدیک به مرگی که داشتم در سال ۱۹۵۹ بود. من هفت ساله بودم. یک بعدازظهر زیبای اکتبر بود و من و دوستم پایین پیاده رو می دویدیم. پاهایمان گره خورد و من افتادم. وقتی بلند شدم، دست راستم حدود شش اینچ بالای مچ یک خمیدگی اضافی داشت. به مادرم نشان دادم و او یک آتل از یک مجله ی بزرگ قدیمی لایف و نوار ماسک بداهه ساخت و مرا به بیمارستان برد. در بیمارستان به یاد می‌آورم که ماسک سیاه بیهوشی را دیدم و سپس چیز بعدی که می‌دانستم (این بود) که بدون تلاشی در یک منطقه ی بزرگ، تاریک سیاه بزرگ معلق بودم. این ترسناک یا هیچ چیزی شبیه به آن نبود، احساس آرامش می داد و هیچ لحن احساسی واقعی در آن حس نمی شد، آرام بخش. سپس به سمت ناحیه ی پایین سمت راستم توجه کردم، نوری چرخان، مانند گردابی از نور، دورتر. فکر کردم جالب بود و تصمیم گرفتم بروم به آن نگاه کنم و شروع به حرکت به ان سمت کردم. سپس صدایی آمد، صدای مرد بالغی که به نظر می رسید احتمالاً در اواسط 30 سالگی است، با لهجه ی همیشگی من صحبت می کرد و گفت: "نه، نه، برگرد، هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داری." من فقط گفتم "اوه، باشه" و این پایان کار بود، از خواب بیدار شدم و آنها داشتند بی خیال من می شدند. صدا انگار از پشت و بالای شانه ی چپم می آمد.

دومین تجربه ی نزدیک به مرگ من در سال ۱۹۸۸ بود، بازهم یک بعدازظهر زیبای اکتبر، نمی‌توانستید یک روز زیباتر درخواست نمایید. من و یکی از دوستانم تصمیم گرفته بودیم در مزرعه ی پشت خانه ام اسب سواری کنیم. من به هیچ وجه سوارکار با تجربه ای نبودم، اما شنیده بودم که به گمانم(باید) چکمه بپوشی تا در صورت افتادن، پایت در رکاب گیر نکند. خوب، این(چیزی) تضمین شده نیست!. اسب مرا از پای درآورد و پای چپم در رکاب ماند و من برای مدتی کشیده می شدم و لگد می‌خوردم، مطمئن نیستم برای چه مدت اما احتمالاً بیش از یک دقیقه نیست.

به محض این که ناحیه ی شانه و بخش بالای پشتم به زمین برخورد کرد، حس زمان من گسترش یافت و به نظر می رسید که من تمام وقت دنیا را برای فکر کردن روی این موضوع دارم. احساسات فیزیکی لگد شدن بیشتر شبیه قرار گرفتن در یک جعبه ی مقوایی بود که کسی با چوب به آن ضربه می زد، من اثرات(این ضربه ها) را حس کردم و شنیدم اما آنها دور و بدون درد بودند. من می دانستم که آسیب فیزیکی در حال رخ دادن بود و این نمی توانست برای مدت طولانی ادامه یابد. بعداً بیش از سی اثر سم در پاهایم شمردم. از نظر ذهنی، ذهن من به گونه ای وضعیت فیزیکی من را بسیار منطقی تجزیه و تحلیل می‌کرد و به دنبال اقدامات احتمالی ای بود که می‌توانستم برای نجات خودم انجام دهم، اما هیچ (کاری) نبود که می‌توانستم انجام دهم جز این که صبر کنم و ببینم چطور پیش می‌رود. در این هنگام یک چیز بصری منظم شروع به رخ دادن کرد، مانند کالیدوسکوپی از رنگ‌های متحرک، رنگ‌های درخشان خالص که برای تماشا بسیار زیبا و جالب بودند. این خوشایندترین (و در واقع تنها) گزینه از هر گونه فعالیت در دسترس برای من بود و از این رو تصمیم به تماشای آن گرفته و بسیار مجذوب آن شدم، در حالی که به تأثیر ضربات روی بدنم توجه داشتم. در حال تماشای نمایش نورم بودم و سپس همان صدای قبلی دوباره از بالای شانه چپم با من صحبت کرد. او گفت: "آخرین بار را به یاد داری؟"

من یک جورهایی مشغول بودم (رفتار بدی که می دانم!) و گفتم "بله، البته به یاد دارم". او گفت: "خب این بار متفاوت است." من منتظر بودم که او به این تفکر ادامه دهد، اما این کار را نکرد، بنابراین من پرسیدم: «چطور؟ چه فرقی دارد؟» او گفت: "این بار می تواند به هر جهتی پیش برود". من پیشاپیش آن را می دانستم. بنابراین چراغ ها را تماشا کرده و منتظر ماندم ببینم آیا او قرار است چیز بیشتری بگوید یا نه. به نحوی به من نشان داده شد که حرکت به سمت پایین سمت چپم به معنای مردن در حال حاضر است، و این که مردن «در مقابل من قرار نمی‌گیرد» که کمی عجیب به نظر می‌رسید، مانند این که گاهی اوقات مردن بر علیه ما برگزار می‌شود؟ اما، هر چه باشد. سپس حرکت به سمت راست بالا ادامه دادن این زندگی است، مانند اتمام یک نوع پروژه. آنگاه لحن احساسی بلوک‌های سال‌ها در آینده ی این زندگی نشان داده شد و من احساس اطمینان کردم که این پیش‌بینی‌ها واقعی بودند. این مقداری تغییر در آن چیزی بود که زندگی من تا آن مرحله(نام داشت) ، و به نوعی بهتر بود. هیچ جزئیاتی نشان داده نشد، فقط احساس آن بود. حالا به یاد داشته باشید، هیچ کاری نیست که من بتوانم در اینجا انجام دهم تا از نظر فیزیکی نتیجه را تغییر دهم، چرا که توسط یک حیوان بزرگ و قوی توسط پا کشیده می شوم. بنابراین این اطلاعاتی جالب، اما واقعا کاربردی نیست. به تماشای چراغ ها و انتظار ادامه دادم. بعد او به نوعی همدلانه گفت: “تو باید انتخاب کنی!“ فکر کردم، "باشه، اگر این شما را خوشحال می کند.“ من بر این اساس انتخاب کردم که اگر اکنون بمیرم نمی توانم نظرم را تغییر دهم، اما اگر این زندگی را انتخاب کنم، همیشه می توانم بعدا بمیرم. بنابراین من نشان دادم که زندگی کردن را انتخاب می کنم. (شایان ذکر است که در این زمان من هیچ فرزندی نداشتم و از این رو انگیزه ی کمتری برای زنده ماندن برای مراقبت از شخص دیگری داشتم). چیزی در آن نقطه تغییر نکرد، هنوز نورها را تماشا می‌کردم، هنوز کشیده می‌شدم و لگد می‌ خوردم. سپس گفت: "تو باید بخواهی !" این بار فوری تر. من سپس آغاز به فکر کردن به کلمه ی "لطفا" کردم و تقریباً در نیمه راه آن فکر پایم از چکمه بیرون آمد و تصادف به پایان رسید.

زمان به جریان عادی خود برگشت. نخستین فکرم در آن زمان این بود که بهتر است بدانم که آیا می توانم بلند شوم(یا نه) و قادر بودم این کار را انجام دهم.

تغییراتی که در زندگی من نشان داده شده بود، واقعاً اتفاق افتادند، این تغییرات پانزده سال آینده یا مانند آن را پوشش می داد. هیچ جزئیات خاصی وجود نداشت، اما تغییر اقلیم احساسی بسیار مهم بود و فکر نمی‌کنم که من شخصاً این را تنظیم کرده باشم، اما شما از کجا می توانید مطمئن شوید. از آن زمان تاکنون چندین خواب پیش‌آگاهی نیز دیده‌ام که مرگ عزیزانم را شامل می‌شد، به نظر می‌رسد که معمولاً حدود یک هفته (پیش) از وقوع مرگ اطلاع دارم.

در هیچ نقطه ای در هیچ یک از این دو تجربه، من اصلاً نه هیچ عشقی را احساس کردم، خیلی کمتر عشق "بی قید و شرط"، نه هیچ گونه ترس یا ناخوشایندی ای را ، اینها تقریباً رویدادهای واقعی بودند. صدایی که شنیدم ادعا نکرد که عیسی یا هیچ کس(دیگری) است، اما به نظر می رسید که او دانش بیشتری از آن چیزی که در دسترس من بود داشت. احساسی که از او داشتم تقریباً شبیه کسی بود که فقط کار خود را انجام می دهد و او مرا در حالی یافت که کمی کند و سرسخت هستم ،(و)تحت تأثیر من قرار نگرفته بود.

(چیز)بسیار جالب زمان بندی کلمه ی "لطفا" و بیرون آمدن پای من از چکمه همزمان با آن بود.

اطلاعات پس زمینه:

جنسیت: مونث

تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: ۱۹۵۹ و ۱۹۸۸

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله تصادف در هنگام بیهوشی عمومی. سایر موارد: احتمال مصرف بیش از حد (داروی)بیهوشی و تصادف جدی. بله، هر دو بار

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ کاملا دلپذیر

آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ نه من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری عادی مثل همیشه.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ سطح یکسان در سراسر (تجربه)

آیا افکار شما تسریع شده بود؟ به طرزی باورنکردنی سریع

آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید زمان تندتر یا کندتر از حد معمول می گذشت. زمان خیلی کند پیش می رفت. سرعتش کم شد.

آیا حواس شما زنده تر از معمول بود؟ نه

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. چیزهای مختلفی می دیدم اما مانند همیشه به نظر می رسید.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید: بدون تغییر.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ نه

آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟ نه

آیا در تجربه خود موجوداتی دیده اید؟ نه

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ نه

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ یک نور غیرعادی روشن

آیا نوری غیرزمینی دیدی؟ بله اولین بار یک نور چرخان از راه دور. بار دوم رنگ های متحرک درخشان

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ نه

چه هیجاناتی را در طول تجربه احساس کردید؟ آرامش، آسودگی.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ نه

آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ نه

آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟ نه

آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟ نه

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ صحنه هایی از آینده ی شخصیم، بله، اما بدون جزئیات. تغییراتی در لحن احساسی آینده ام بدون جزئیات به من نشان داده شد. من احساس اطمینان کردم که اینها درست بودند و آنها واقعا محقق شدند.

آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم. باور دارم در آن زمان واقعاً از نظر بالینی افسرده بودم و بنابراین خیلی نگران ادامه ی زندگی نبودم. من ادامه دادن زندگی را انتخاب کردم زیرا این تنها گزینه ای بود که به من اجازه داد نظرم را تغییر دهم، و همچنین اگر تغییراتی که به من نشان داده شده بود درست بودند، زندگی من بهتر می شد..

خدا، معنویت و دین:

پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟ نخستین تجربه مسیحی- پروتستان، من متدیست بزرگ شده بودم، اما یک باورمند واقعی نبودم.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ نه

هم اکنون دین شما چیست؟ غیروابسته- ندانم گرا. تجربه ی دوم من ندانم گرا/بی خدا بودم

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که با باورهایی که در زمان تجربه‌تان داشتید کاملا ناسازگار بود.من از فقدان عشق "بی قید و شرط" کمی ناامید شدم، به نظر می رسد که دیگران این را بسیار دریافت می کنند.

آیا به دلیل تجربه تان تغییری در ارزش ها و باورهایتان داشته اید؟ نه

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضور عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ صدایی شنیدم که نتوانستم شناسایی کنم. صدای یک مرد بالغ.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ نه

آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با نام آنها برده شده است (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ نه. کسی که با من صحبت کرد ممکن است عیسی بوده باشد، اما من فکر نکردم بپرسم و او نگفت که او بود.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از میرایی به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ نه

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات ویژه ای در مورد هدف خود کسب کرده اید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ نامشخص نه به طور خاص، اما من این تصور را داشتم که پایان دادن به این زندگی با تکمیل یک پازل یا ساختن یک خانه ی پرنده برابری می کند. کمی مهم اما نه آنقدر زیاد.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد یک زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ نه با این حال، به نظر می رسد این تجربه نشان می دهد که آینده قابل شناخت و تا حدودی قابل پیش بینی است. رویاهای پیش‌شناختی ای که داشته ام با آن مطابقت دارند. گرچه من نمی دانم که این واقعاً چه معنایی دارد.

آیا اطلاعاتی در مورد چگونگی گذران زندگی هایمان به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ نه عشق اصلاً در هیچ چیز نقشی نداشت.

پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟ نه

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ نه

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم. کمی به یاد ماندنی تر از زندگی روزمره ی حول و حوش این اوقات.

آنچه در طول تجربه ی شما رخ داد مشتمل بود بر: محتوایی که کاملاً با باورهایی که در زمان تجربه‌تان داشتید سازگار نبود. من از فقدان عشق "بی قید و شرط" کمی ناامید شدم، به نظر می رسد که دیگران این را بسیار دریافت می کنند. به نظر می رسید صدایی که با من صحبت می کند در واقع آنقدرها از من خوشش نمی آید، اما اطلاعات او قطعی بود و به نظر می رسید که او تا حدودی در اتفاقی که افتاده بود تأثیر داشته است.

آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ بله چند رویای پیشاشناختی که به حقیقت پیوسته اند. به اندازه ی کافی اتفاق افتاده است که من اکنون این نوع رویا را به عنوان پیش بینی های کاملاً قابل اعتماد می پذیرم.

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به خصوص برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ به حقیقت پیوستن پیش گویی، توضیح آن سخت است. این یک منطقه ی کامل از پرسش در مورد "اراده ی آزاد" را باز می کند.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله در طول سالها. به نظر می رسد که مردم واقعا حتی علاقه ای ندارند، که برای من عجیب است.

آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ بله، من کتاب ریموند مودی را خوانده بودم. فکر نمی‌کنم این به هیچ وجه روی تجربه ی من تأثیر گذاشته باشد.

در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه اعتقادی داشتید؟ تجربه قطعا واقعی بود. تجربیات برای من واقعی بوده و هستند.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه اعتقادی دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود. تجربیات برای من واقعی هستند.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ نه

آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود بیفزایید؟ نه

آیا سؤال دیگری وجود دارد که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟ خیلی خوب آن را پوشش داد.