تجربه نزدیک به مرگ گالادریل کی |
شرح تجربه:
مردن مانند افتادن به عقب در سیاهی بود؛ سپس احساس می شد که بیرون از بدنم نشستهام، آنگاه در حال ایستادن رو به روی خودم. یادم نیست که نگاهی به تخت انداختم یا نه، اما فکر نمی کنم احساس کنم نیازی به این کار داشته باشم.
یادم میآید فکر میکردم که همه چیز زیباست، زیرا انگار کسی «فیلتر اشباع» زندگی را روشن کرده بود.
پس از لذت بردن از رنگهای درخشان و زنده ی آبی و سفید در اتاقم، فکر کردم که مادرم در حال پختن چه چیزی بود. به سرعت، روی جایی که او ایستاده بود تمرکز کردم. رنگ درخشان، نارنجی و سفیدی را در اطراف بدنش دیدم. برایم این سوال پیش آمد که او داشت به چه چیزی فکر می کرد. شنیدم که گفت: "غذا بپز، برو تلویزیون ببین، غذا بپز، برو تلویزیون ببین" اما دهانش تکان نمی خورد. در هنگام بیان افکار درونی اش دریافتم که این قصد او بوده است. توانایی شنیدن افکار درونی او جالب به نظر می رسید.
برایم این پرسش پیش آمد که پدرم به چه فکر می کرد. با این فکر، بر خانه، حیاط، و درون انباری-ای که پدرم زانو زده بود و گاو را می دوشید، تمرکز کردم. در کنارش یک سایه ی انسان نما را دیدم که از حضور من شگفت زده شده بود. دیدن یک شکل سایه ی انسان نما بدون هیچ ویژگی متمایزی برای من یک اتفاق عادی بود، بنابراین خیلی به آن فکر نکردم. خانه ی مزرعه ی سده ی ۱۸۰۰ به شدت تسخیر شده بود و من اغلب اشارات بازیگوشانه را احساس میکردم، اسباببازیهایم پرتاب یا حرکت داده می شدند، و یک پیکره ی سایهای به اندازه ی انسان بالغ را می دیدم که بیشتر شبها خوابم را تماشا میکرد. سگ ما به دلایلی هرگز نمی خواست در اتاق من باشد. من همیشه زیر پتوهایم میخوابیدم، زیرا نمیتوانستم چهرهای را ببینم که در حال تماشای من بود و من تمام حیوانات عروسکیم را به عنوان سد و حفاظی برای امن نگهداشتن خود در پیرامونم داشتم.
دریافتم که انرژی پدرم تقریباً نامرئی به نظر می رسید یا شاید آنقدر کم بود که به سختی می توانستم تشخیص دهم که چه رنگی است. من افکار او را شنیدم و آنها بسیار ناراحت بودند. من که نمی خواستم غمگین باشد، او را سخت در آغوش گرفتم. برای پدرم طبیعی بود که در فکر فرو رفته و آغوش مرا تایید نکند. برای او غیرعادی نبود که مرا متقابلاً در آغوش نگیرد. پس از در آغوش گرفتن او متوجه شدم که بازوانم سفید می درخشیدند. این برای من چندان شگفت نبود زیرا همه ی کسانی که مشاهده می کردم نیز رنگ و درخششی در اطراف خود داشتند. فهمیدم که سفید رنگ و درخشش من است. شاید این فقط یک مهارت جالب بود که اکنون ناگهان به آن دست یافته بودم. خیلی ژرف به آن فکر نکردم.
پس از در آغوش گرفتن او ، شنیدم که افکارش شادتر شدند. او را دیدم که سرش را به سمت راست چرخاند و با صدای بلند اسمم را گفت، انگار که می پرسید کجا بودم. من از قبل درست پشت سرش بودم، بنابراین همان جا ایستادم و منتظر بودم تا دستوری یا چیزی به من بدهد. اما فرمان هرگز نیامد و او به کاری که انجامش می داد بازگشت. من تشخیص دادم که او اکنون حال و هوای بهتری دارد و میتوانستم نور اطراف بدنش را به رنگ نارنجی، آبی و سفید روشنتر ببینم. اتفاقی متوجه شدم خواهرم به گاوها یونجه بیشتری می دهد. برایم اهمیتی نداشت که بشنوم افکار او چه چیزهایی بودند، زیرا در آن زمان واقعاً با هم کنار نمی آمدیم.
بیرون پرسه زدم، اما این بار آهسته تر. من پذیرفتم و از چشم انداز همه ی چیزهای پیرامونم قدردانی کردم. من از این که برف چقدر به صورت فوق العاده ای درخشنده بود بهت زده بودم. رنگ های بیشتری برای برف از آنچه پیشتر دیده بودم وجود داشت؛ زرد، صورتی، قرمز، آبی، سبز، و غیره. من در شگفت بودم که "چه چیزی آن را اینقدر درخشان می کند؟" در آن لحظه من به نحوی با برف یکی شدم. من خودم را در احاطه ی خلاء تاریکی یافتم و تمام اطرافم ذراتی از نورهای رنگارنگ گوناگون در مکانهای مختلف به درون و بیرون میتابیدند. این درک به من رسید که "این رنگ ها هستند که برف را می سازند." این رنگ ها هر چیزی را که می بینید می سازند.' این یک واقعیت جالب بود، اما من قصد داشتم بیشتر و فراتر از برف کاوش کنم.
با این فکر، خودم را دیدم که پشت برف ایستاده بودم. توجهم را به آسمان شب معطوف کردم. آسمان شب روشن تر از آن چیزی بود که پیشتر آن را دیده بودم. ماه اغلب در کودکی توجهم را جلب می کرد و هنوز هم در بزرگسالی این کار را می کند. برای من عادی بود که ماه و ستارگان را رصد کنم و فکر کنم زندگی کردن در آنجا چگونه خواهد بود. یادم می آید کارتونی را می دیدم که در آن والاس و گرومیت به ماه رفتند و پنیر خوردند. با آرزوی دیدن ماه، خودم را یافتم که به سمت ماه کشیده می شدم. من این فکر را به سر خودم آورده بودم، بنابراین خودم را به آنجا رساندم. من خیلی سریع حرکت می کردم. به نظر می رسید که از یک تونل می گذشتم، اما همه چیز به سرعت در اطرافم درهم می پیچید.
ناگهان، خودم را در دهانه ای بر روی ماه یافتم. من از این که چقدر فضا درخشان تر است و به ویژه این که خود ماه چقدر درخشان است شگفت زده شدم. از زمین، من همیشه فرض میکردم که فضا و ماه آن قدر پر از نور نیستند. من از اندازه ی دهانه ای که در آن بودم غافلگیر شدم.
پس از چیزی که مانند چند دقیقه در زمان ما به نظر می رسید، حضور یک نفر را در سمت راست خود احساس کردم. توجه و تمرکزم را به سمت راستم چرخانده و سه موجود انسان نمای بزرگ را دیدم. آنها ویژگی های متمایزی در چهره ی خود نداشتند. به نظر میرسید شنلهای بزرگی دارند که تا جایی که پاهایشان قرار داشت پایین میآمد. آنها دست و صورت داشتند؛ اما باز هم، هیچ ویژگی-ای، به جز این که از نور سفید و روان ساخته شده بودند. حتی ردای آنها نیز به نظر می رسید که بخشی از "بدن" آنها بود و همچنین سفید و نور روان بود. آنها احتمالاً به اندازه ی یک آسمانخراش بودند، زیرا من در ته دهانه بسیار کوچک بودم، با این حال آنها آنجا بودند، روی لبه ی دهانه نشسته و "پاهای" آنها میتوانست به پایین برسد. به نظر می رسید آنها دارای یک جفت بال عادی بودند که از همان انرژی بدنشان ساخته شده بود. بودن در حضور آنها مانند بودن در حضور پدر و مادری با عشقی بی قید و شرط بود.
همچنین احساس می شد که آنها از دیدن من (دوباره؟) هیجان زده بودند، اما نمی خواستند سریع به من نزدیک شوند زیرا ممکن بود فرار می کردم. این موجودات می دانستند که باید توجه و تمرکز من را حفظ می کردند تا مرا در کنار خود نگه داشته و می توانستند به من کمک کنند. احساس می کردم که می خواهند با من ارتباط برقرار کنند. برایم سوال بود که آنها چه کسانی بودند. سپس یکی از آن سه نفر بلند شد و به آرامی به سمت من آمد. صدایی عمیق، مردانه و حضوری قدرتمند داشت. او در کنار من هنوز قد بلندی داشت. به نوعی یا کوچک شد یا شاید من تصور می کردم که آنها واقعا بزرگ هستند. او به خود برچسب چیزی یا کسی نمی زد. او آنجا بود تا مرا راهنمایی کند و اطلاعات، پشتیبانی و ایمنی را ارائه دهد. نگاهی که او به من داشت و گونه ای که او به من عشق میورزید، همان گونه نگاه و عشقی بود که من به سگ مورد علاقهام یا بچههای خود داشتم. این عشق بی قید و شرط است، گویی هیچ اشتباهی نمی توانستم بکنم حتی اگر چیزی را اشتباه انجام داده باشم. این گونه احساس میکردم که مانند زمانی که کار بدی انجام میدهم به من نگاه میکرد، این فقط به این دلیل بود که دچار اشتباه شده بودم و/یا به دلیل شرایطم چیز بهتری نمیدانستم. این مرا غافلگیر کرد که چنین روش منحصر به فردی را برای زیرنظر گرفتن و ارزیابی دیگران یاد می گرفتم.
"در مورد زندگی خود چه فکر می کردید؟" اولین چیزی بود که این موجود نوری دوست داشتنی پرسید. من شروع کردم به شکایت از همه ی چیزهایی که یک کودک ده ساله ممکن است از آن شکایت کند. وقتی کارم تمام شد، پرسید: "چه آموخته ای؟" کمی درنگ کردم؛ گیج از این که نمی دانستم قرار بود چیزی یاد بگیرم. در نهایت، چند پاسخ به او دادم که میتوانستم به آن فکر کنم. سپس به رودخانه ای اثیری اشاره کرد که از رشته های مختلف انرژی سفید و آبی ساخته شده بود که همه با هم جمع شده بودند. جرقه هایی از رنگ های دیگر در داخل رودخانه وجود داشت، اما این برقرار بود، همیشه نور آبی و سفید روشن از سمت راست به چپ در مقابل ما جاری بود.
هر دو به رودخانه نزدیک شدیم و من به داخل آن نگاه کردم. متوجه شدم که داشت موقعیتهای مختلف را به من نشان می داد. من این احساس را داشتم که باید بیشتر مشاهده کنم و قرار بود قضاوت کنم، یاد بگیرم و دانش خود را از این موقعیت های مختلف با این موجودات نوری به اشتراک بگذارم. در آن هنگام بود که تجربیاتی از دوران کودکی ام به گونه ای جلوی چشمم ظاهر شد که گویی روی یک صفحه هولوگرافیک بزرگ قرار داشتند. من شروع به تماشای این تجربیات از دید سوم شخص کردم که انگار که آنها زندگی شخص دیگری بودند. در این مرحله من هنوز متوجه نشده بودم که اینها تجربیات خود من بودند که در برابرم نمایش داده می شدند. وقتی تماشا میکردم، کنجکاو شدم که چرا هر کسی کاری را که انجام میدهد داشت انجام میداد. با این نیت که می خواستم بفهمم، خود را در حالی یافتم که آغاز به احساس عواطف هر فرد و تأثیر هر احساس بر هر فرد کردم. برخی از عواطف آنقدر قوی بودند که میتوانستند با احساسات فیزیکی مانند درد اشتباه گرفته شوند. من همچنین آن گونه احساسی را احساس کردم که در حیوانات یا حشرات ایجاد کرده بودم.
این بعداً پس از NDE-ام، باعث میشود که در برخورد با حشرات مشکل داشته باشم، زیرا نمیخواستم به آنها صدمه بزنم، اما نمیخواهم نزدیکم باشند.
پس از مشاهده ی این تجربیات به رودخانه بازگشتند و دیگر در برابر و پیرامون من نبودند. در پایان این تجربه، فکر میکنم بالاخره متوجه شدم که این زندگی خودم بود که داشتم مرور میکردم. در یک نقطه، از کاری که خودم در بررسی زندگی در حال انجام آن دیده بودم، خجالت کشیدم. می خواستم از آن موجود مهربان و نوری پنهان شوم. خودم را یافتم که ظاهراً به سمت پایین کشیده شده یا توسط سیاهی احاطه شده ام. انگار در خلاء بودم و موجود مهربان و نورانی در مقابلم به نوری تبدیل شد. شنیدم که او پرسید: داری چه کار می کنی؟ چرا خجالت زده ای؟ چه آموخته ای؟ آن سؤالات علاقه ی مرا به اوج رساند و خود را در حالی یافتم که می خواهم به آنها بازگردم. من دوباره در حضور آنها بودم. متوجه شدم که افکار و احساساتم مرا در جیبها یا لایههای مختلفی از واقعیتم قرار میدهند که من برای خودم ساختهام. اما اگر میخواستم در جای دیگری باشم و احساس میکردم لیاقتش را دارم یا آنجا مورد استقبال قرار می گیرم، پس آنجا جایی بود که میتوانستم بروم. زمانی که در خلأ بودم که خود را در آن قرار می دادم، فکر می کردم داشتم پنهان می شدم. اما در حقیقت، این موجودات هنوز هم می توانستند مرا ببینند؛ دسترسی یافته و توجهم را جلب کنند.
وقتی پرسیده شد، "چه چیزی یاد گرفتی؟" من تا سن ده سالگی چند درس را کاملاً یاد گرفته بودم. بزرگترین درس ها این بودند که من باید همچنان بر اساس یک طرز فکر عاشقانه ی بدون قید و شرط عمل می کردم، حتی زمانی که محیط اطرافم با من مهربان نبود. در غیر این صورت، محیط منفی می توانست مرا تلخ کند. درس دیگری که آموخته بودم این بود که از خودگذشته باقی بمانم. این بدان معنا نیست که اجازه دهم دیگران سلطه جویانه و با بی انصافی با من رفتار یا خود را در معرض خطر بالقوه قرار دهم. به جای آن ، من نیاز داشتم که ملاحظه ی دیگران را کرده، تأثیرم بر آنها و راههایی را که میتوانستم محیط را برای کمک بهبود بخشم، در نظر بگیرم. آخرین درس این بود که افکار و نیات من حامل انرژی هستند. انرژی-ای که بر ساختار واقعیت اطراف من، روی مردم، روی زمین، روی آینده ی من و غیره تأثیر میگذارد. هر فردی اراده ی آزاد دارد که انتخاب کند چه انرژی-ای میخواهد وجود داشته باشد، و آن انرژی با انرژی همه مخلوط میشود و بنابراین، تار و پود واقعیت ما در هم تنیده می شود. ما در واقعیت های خود جدا از یکدیگر وجود نداریم، بلکه ما در تجارب مشترک بدن انسان با هم پیوند خورده ایم. بسیاری از مردم به طور خطرناکی متوجه نمی شوند که چگونه افکارشان، که انرژی هستند، بر واقعیت دیگران و نه فقط بر درک خودشان از واقعیت تأثیر می گذارد. به عنوان ارواح، میتوانیم از یکدیگر دورتر شویم، اما بهعنوان انسان در این تجربه، همه در کنار هم در حال تجربه ی مجموع تجلیات همه هستیم.
ما بیشتر بحث کردیم و به نوعی وارد این موضوع شدیم که چگونه پدرم در زندگی دیگری بهترین دوست من بود؛ و مادرم در زندگی دیگری همسر من بود. آنها حتی گفتند برادرم و چند تا از خواهر و برادرهایم بچه های ما بودند. من این درک را داشتم که همه ی این زندگی های دیگر با زندگی فعلی من در هم آمیخته است. همه ی اعمال در یک زندگی بر اعمالی که در زندگی دیگر انجام می دادم تأثیر می گذاشت. من حدس می زنم که می تواند کارما در نظر گرفته شود. اگرچه، احساس میکردم که با بازنگری زندگیم بود که پیامدهای اعمالم را نیز تجربه میکردم. بنابراین، من استدلال می کنم که مرور زندگی کارماست و به دنبال کمک به ما در متعادل کردن انرژی و به دست آوردن درک و خرد. من در مورد این زندگی های دیگر کنجکاو بودم. من همچنین احساس می کردم که دیدن همه آنها بی فایده می بود. من فقط چند دوره ی زندگی را دیدم. واقعاً دیدن همه ی زندگی های پیاپی در یک لحظه جالب بود؛ برای دیدن همه ی تجربیات، درس ها و خرد ذخیره شده در اینجا ،آماده برای دسترسی من در هر لحظه، در صورت تمایل.
سرانجام از من پرسید 'می خواهی چه کار کنی؟' او میتوانست بگوید میخواستم بمانم، اما من هم میخواستم برگردم. پس از یادگرفتن این که این چیزها را در مورد مادر، پدر و خواهر و برادرهایم، نمی خواستم آنها برای من دلتنگ شده یا ناراحت شوند. من می خواستم این تجربه را با آنها به اشتراک بگذارم و با این دانش از بقیه ی تجربیات آنها با آنها لذت ببرم. من این گزینه را داشتم که منتظر بمانم تا آنها به قالب روح برگردند و ما دوباره به این شکل متحد شویم. گزینه ی دیگر این بود که در حالی که منتظر بازگشت روحی آنها بودم، هنوز می توانستم آنها را روی زمین ببینم. آموختم که اگر می خواستم میتوانستم لایههای واقعیتمان را نیز کشف کنم. میتوانستم کارهای دیگری هم انجام دهم، اما میل من برای بازگشت قویتر بود. میل به بازگشت به بدنم آنقدر قوی بود که من را از انجام هر کار دیگری به صورت انرژی باز می داشت. این من نبودم که بر خلاف میلم نگه داشته شده باشم. این انرژی/افکار/نیات خودم بود که مانع من می شد. با قصد بازگشت، او شروع به پرسیدن سوالاتی از من کرد که دوست داشتم وقتی برگردم چه کار کنم. این درک وجود داشت که اگر بر نمی گشتم خانوادهام خوب میشدند، اما این که اگر هم بر می گشتم باز آنها خوب میشدند. درک دیگر این بود که باید دلیل خوبی برای بازگشت داشته باشم. بنابراین، بر روی این توافق شد که استدلال من این بود که من میخواستم این فرصت را داشته باشم که در هنگام لزوم این تجربه را به اشتراک بگذارم، عشق بی قید و شرط را در این زندگی احساس کنم و عشق بی قید و شرط را به اشتراک بگذارم. این ظاهرا دلیل خوبی برای بازگشت بود.
دو موجود نورانی بزرگ دیگر را دیدم که بلند شدند و ظاهراً شروع به انجام کاری برای رودخانه ی اثیری کردند. نمیدانم آنها چه میکردند، اما به سمت آن رفتند و شروع به نگاه کردن به رودخانه کردند و به نظر میرسید که مشغول فکر کردن هستند. سپس آنها توجه خود را به من معطوف کردند. موجودی که کنارم بود پرسید که آیا می خواهم چیز دیگری به زندگیم اضافه کنم؟ این فرآیند برنامه ریزی و درخواست مدتی طول کشید. اگرچه من مطمئن نیستم که چقدر می توانست طول کشیده باشد. حس زمان مانند لحظهی همیشگی وجود داشت. حس عجله داشتن وجود نداشت. درکی وجود داشت که میتوانم در نقطهای به زندگیام برگردم که بتوانم دوباره به بدنم پیوسته، شفا یافته و دوباره تجربهام را شروع کنم. تقریباً مانند خود زمان نوعی ابزار بود که این موجودات می توانستند آن را خوب به کار برده یا در درون آن کار کنند.
به یاد دارم که دو رویداد متمایز وجود داشت که من درخواست کردم در زندگی ام رخ دهد. می خواستم هر دوی آنها همزمان اتفاق بیفتند. او به من گفت که برای آنها ممکن نبود که همزمان اتفاق بیفتند. یکی باید قبل از دیگری اتفاق می افتاد. بنابراین، من باید انتخاب می کردم که کدام یک اول اتفاق می افتاد. به خاطر نمی آورم که آن دو رویداد چه بودند، اما در دست نگهداشتن دو سنگ در دستانم را به یاد می آورم. دستانم همانطور که ظاهر می شدند سفید -و -به طور تصادفی- زرد می درخشیدند.
جالب بود چون در قالب روحی، میتوانستم انتخاب کنم هر طور که میخواهم ظاهر شوم. تنها چیزی که نمیتوانستم تغییر دهم این واقعیت بود که در حالت روحی، میدانستم که میتوانم خود واقعی هر فرد دیگری را درک کنم؛ میتوانستم بفهمم وقتی چیزی خاموش بود یا کسی میخواست موقعیتی را دستکاری کند. بعداً پس از این که به بدنم برگشتم و تجربه ی ملاقات با روحی را داشتم که تظاهر به مهربانی می کرد، اما از پیشنهاد مهربانی من عصبانی شده بود، بیشتر تأیید شد. اکنون مقایسههای بیشتری دارم، بنابراین این میتواند شبیه زمانی باشد که اغلب اوقات یک انسان بیادب یا خودشیفته تظاهر به مهربانی میکند؛ آنها فقط میتوانند برای مدتی طولانی پیش از نشان دادن چهره ی واقعی خود وانمود کنند.
در طول فرآیند برنامه ریزی برای بازگشت، یاد گرفتم که قبل از تولدم، در حالت روحی با آنها در حال برنامه ریزی برای این زندگی بودم. او با من در میان گذاشت که من پدر و مادرم را به عنوان پدر و مادر خود انتخاب کرده بودم. این آگاهی که پدر بیولوژیکی من آن پدری نبود که داشت مرا بزرگ می کرد، مرا شگفت زده کرد، اما ناراحت نشدم، زیرا پدر غیر بیولوژیکی خود را دوست داشتم و از مرور زندگی می دانستم که او مرا به عنوان یکی از فرزندان خود می دید و عمیقاً مرا دوست داشت.
موجود در ادامه توضیح داد که من از همان انرژی-ای ساخته شده ام که خودش. به داخل نگاه کردم دیدم حرفش درست است. به آن موجود گفتم که نگران بازگشت به زندگیم هستم زیرا نمی خواهم با مرگی دردناک بمیرم. او به من گفت که آنها تمام تلاش خود را میکنند تا مطمئن شوند که من با مرگ دردناکی نخواهم مرد، اما چند انتخاب باقی مانده بود برای این که وقتی به بدنم برگردم تصمیم بگیرم. این ایده را دوست نداشتم که صرف نظر از این همه برنامه ریزی نمی توانستم راحت بنشینم، آرام باشم و با جریان زندگی ام پیش بروم. من باید همچنان یک شرکت کننده ی فعال باشم. من یک عروسک خیمه شب بازی آنطور که ترجیح می دادم نبودم. فریاد زدم که مطمئن نیستم همه ی انتخاب های درست را انجام خواهم داد و می توانم خراب کنم. او گفت که برای تماس با او باز بمانم و او مرا راهنمایی و کمک خواهد کرد. او به من گفت که من نیاز داشتم برای گوش دادن به آنها باز باشم، در غیر این صورت من به طور بالقوه می توانستم پیام های آنها را نادیده گرفته یا از دست بدهم. من می بینم که این یک جمله ی واقعی است زیرا وقتی برگشتم می توانستم بشنوم که با من صحبت می کند انگار هنوز با من است. این سالها ادامه داشت. در نهایت، حواسم به زندگی پرت شد و شروع به زیستن به یک سبک زندگی بسیار ناسالم کردم. پس از این که حافظه ام با آهنگی در رادیوی ماشین که هرگز به آن گوش نکرده بودم اما آن روز به طور اتفاقی به آن گوش می دادم، تکان خورد، زیستن با سبک زندگی سالم تری را انتخاب کردم. بلندگوهای گوشی تلفن من به طور جادویی کار نمی کردند اما اکنون کار می کنند. اکنون میدانم که این باید مداخله گری آنها بوده باشد که داشتند تلاش می کردند تا مرا واداشته به یاد بیاورم و سالمتر باشم. دوباره او را شنیدم و بار دیگر شروع به یافتن راهنمایی کردم. بنابراین شیوه ای که من برای زندگی انتخاب می کنم تعیین می کند که چقدر رابطه ی نزدیکی با چنین موجودات دوست داشتنی و نورانی-ای داشته باشم.
او به من گفت که از هیچ نوع مرگی نترسم زیرا ما موجوداتی ابدی هستیم. تجربه ی انسانی در مقایسه با تجربه اگاهی ابدی ما صرفاً یک سیگنال است. بنابراین این موضوعی نیست که در مورد آن فکر کرده یا نگران آن باشم، همچنان که من نیز مرگ های زیادی داشته ام. او پیشنهاد کرد که میتوانستم آنچه را که او «زندگیها/تجارب دیگر» من میخواند ببینم، اما من نپذیرفتم. اگرچه، کمی کنجکاو بودم. میدانستم که هنوز میتوانستم این اطلاعات را در هر مقطع زمانی جستجو یا درخواست کنم.
سرانجام زمان برگشت به بدنم فرا رسید. فهمیدم که او نمی تواند با من به بدنم برگردد، اما همیشه در دسترس خواهد بود تا با او ارتباط برقرار کنم. من به نوعی می دانستم که او می تواند هر زمان که لازم باشد، انرژی خود را برای من ارسال کند. این به من احساس آرامش داد. دانستن این که من تنها نیستم.
یک بار دیگر به رودخانه اشاره کرد. احتمالاً باید بیشتر توضیح دهم که این رودخانه اکنون چه شکلی به نظر می رسید. درون آن سنگ ها و تخته سنگ هایی وجود داشت که جریان را هدایت می کردند، که جریان انرژی را هدایت می کردند. رودخانه وقایع، تجربیات و احتمالات مختلف را هدایت می کرد. آنجا در رودخانه، میتوانستم آیندههای بالقوه و برخی آیندههای مطمئن را ببینم. با من به اشتراک گذاشته شد که همه چیز از یک الگو پیروی می کند. چیزها ممکن است به یک الگوی جدید تغییر کنند، اما همچنان در مجموعه ای از الگوها دنبال می شوند. از مجموعه الگوهای من، آنها می توانند روی چیزهای خاصی در سراسر آینده احتمالی تأثیر بگذارند و برخی از این چیزها بدون توجه به مجموعه انتخاب هایی که به آن رویداد منتهی می شود، می توانند مطمئناً اتفاق بیفتند. به همین ترتیب، احتمال وقوع برخی از رویدادها بیشتر است، اما اگر مجموعهای از تجربیات مختلف اتفاق بیفتند، میتوان از آنها اجتناب یا از آنها چشم پوشی کرد و من را به سمت رویداد مورد نظر یا ناخواسته سوق داد. من سپس متوجه یک تخته سنگ بزرگ در انتهای جدول زمانی خود شدم که انرژی در اطراف آن جریان داشت و سپس در سمت راست دور، یک تخته سنگ بزرگ دیگر را دیدم. متوجه شدم که این تخته سنگ هایی که در ابتدا و انتهای جدول زمانی من قرار گرفته اند نشان دهنده تولد و مرگ بعدی من هستند. من همچنین متوجه شدم که یک تخته سنگ بزرگ در جدول زمانی من وجود داشت که نشان دهنده ی بازگشت من به بدنم بود. این همان چیزی بود که موجود نورانی داشت به آن اشاره می کرد. سپس می دانستم که آماده بازگشت بودم. او به من اطلاع داد که برای بازگشت، تنها کاری که باید انجام دهم این بود که میل به بازگشت دوباره داشته باشم.
وقتی درنگ کرده و به فرصت زندگی دوباره فکر کردم، احساس کردم انرژی ام درخشان تر شد و احساس شادی و هیجان کردم. من مستقیما به عقب روی بدنم تمرکز کردم. وقتی بالای بدنم شناور شدم ناگهان خود را ایستاده یافتم. عجیب بود چون هنوز جسد را از آن خود شناسایی نکرده بودم. گرچه، من از مجموع این تجربه می دانستم که باید من باشم. قبلاً هرگز خودم را در نمای کامل سه بعدی و سوم شخص ندیده بودم. انعکاس من در آینه حتی به چیزی همانند دیدن خودم به این روش نزدیک نمی شود. این آگاهی به ذهنم رسید که باید بدنم را در هر جایی لمس کنم تا دوباره وارد شوم.
به محض این که بدنم را لمس کردم، احساس کردم افتادم یا به سمت پایین در حوضچه ای سیاه و سرد از آب کشیده شدم. چشمانم را باز کردم و بدنم سنگین و سرد شد. می دانستم که باید به طبقه ی پایین رفته و در نزدیکی بخاری-ای که برای کل خانه داشتیم گرم کنم. خوشبختانه، پس از این که در مورد این تجربه به پدرم گفتم، او مرا باور کرد. او به نصب دو بخاری دیگر در سراسر خانه و تعمیر بخاری چهارم در زیرزمین اشاره کرد.
اطلاعات پیش زمینه:
جنسیت: مونث
تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: 2007
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
بله هیپوترمی باعث توقف قلب شد مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب) قلب من به دلیل هیپوترمی متوقف شد.
محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
هم دلپذیر و هم ناراحت کننده
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
نامطمئن. مطمئن نیستم "رویدادهای زمینی که در طول تجربه شما رخ داده اند" به چه معناست. اما، می دانستم پدر و مادر و خواهرم چه می کردند. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. این دقیقاً مانند خودآگاهی و هوشیاری عادی من بود، به جز این که اگر تصمیم می گرفتم، می توانستم در ۳۶۰ مشاهده کنم یا می توانستم با یک چیز "یکی" شوم. برای مثال، من تعجب کردم که چه چیزی برف را اینقدر درخشان کرده است و ناگهان به اندازه ی یک ذره کوچک شده و ذرات را مشاهده می کردم که در اطرافم داخل و خارج میشدند. بیشتر اوقات مثل خودآگاهی و هوشیاری عادی من بود.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود بودید؟
به محض اینکه "نشستم" از بدنم خارج شدم.
آیا افکار شما تسریع شده بودند؟
نه
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟
به نظر میرسید زمان سریعتر یا کندتر از حد معمول پیش میرفت. زمان بسته به جایی که در تجربه ام بودم متفاوت تجربه می شد. به عنوان مثال، نزدیک به پایان تجربه ام، «زمان» بیشتر شبیه ابزار یا چیزی به نظر می رسید که من و این موجودات نورانی به جنبه های خاصی از زمان مقید نبودیم. برخی از لحظاتی که با «زمان» در جریان بودیم و برخی لحظات دیگر مانند زمانی که به خط زمانی من خیره شده بودیم، گویی یک رودخانه ی اثیری دوبعدی در مقابل ماست که مدام از راست به چپ در جریان است، چنین احساس میشد که من میتوانستم وارد جریان آن شده و حسی از گذر زمان را تجربه کنم. حدس میزنم زمان وجود داشت، اما انگار برای ما قابل اجرا نبود. برای نمونه، وقتی نگران بودم که بدنم برای مدت زمانی خیلی طولانی مرده باشد، آنها گفتند که لازم نیست نگران باشم، زیرا میتوانستم در یک زمان خاص دوباره وارد جریان شده و بار دیگر به بدنم ملحق میشدم.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟
به طرزی باورنکردنی زنده تر
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
همان طور بود، با این حال میتوانستم هالههای آدمها را ببینم که جذاب بود. نگاه کردن به محیط اولیه ام زیبا بود. انگار کسی «فیلتر اشباع» زندگی را روشن کرده بود.
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
تا جایی که من یادم هست همان گونه بود. من فقط چیزی را می شنیدم که بر روی آن تمرکز می کردم. اگرچه مطمئن هستم (و با فرض) که اگر در جایی شلوغ تر قرار می گرفتم، می توانستم محیط اطرافم را به طور عادی بشنوم.
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
نه
آیا به درون یا از میان یک تونل عبور کردید؟
نامطمئن. آنقدر سریع حرکت می کردم که انگار در یک تونل بودم زیرا همه چیز در اطرافم می پیچید.
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
من در واقع آنها را دیدم
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
بله، من هیچ ارتباطی با فرد سایه ای که دیدم پدرم را آزار می داد، نداشتم.
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نه
آیا نوری غیرزمینی دیدی؟
بله موجوداتی که دیدم از نور ساخته شده بودند. همچنین، وقتی من دیدم آنچه تصور میکنم هالههای اطراف اعضای خانوادهام، حیوانات و درختان بودند.
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟یک قلمرو آشکارا عرفانی یا غیرزمینی. من به ماه رفتم. سپس از ماه، نمیدانم با این موجودات کجا رفتم، اما باید بعد دیگری بوده باشد، زیرا میتوانستیم زندگی زمینیم را طوری ببینیم که انگار یک هولوگرام دوبعدی در مقابل ماست.
در طول تجربه چه عواطفی را تجربه کردید؟
بیشتر آرام بخش و بسیار کنجکاو. گهگاهی احساس خجالت یا نگرانی میکردم، اما این عواطف هنگامی که با پاسخهایی که موجودات به من دادند تسکین می یافتم، به سرعت به آرامش تبدیل میشدند.
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
تسکین یا آرامش
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
خوشی باور نکردنی
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان را داشتید؟
دیگر احساس نمی کردم با طبیعت در تضاد هستم
آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد خودم یا دیگران. آنها هیچ اطلاعاتی به من نمی دادند که من دنبال آن نبودم. فقط اطلاعاتی به من داده می شد که یا آماده دریافت آن بودم، یا این که می خواستم به آن پاسخ دهم. به عنوان مثال، آنها "زندگی های دیگر" من را با پدر و مادرم توضیح دادند، اما من هرگز اهمیتی ندادم که در مورد خواهرم و این که آیا من و او زندگی مشترک دیگری با هم داشتیم بپرسم.
آیا صحنه هایی از گذشته تان به شما بازگشت؟
گذشته ام خارج از کنترلم جلوی من چشمک زد، اتفاقات گذشته ای داشتم به من نشان داده شد، که به یاد نمی آوردم. والدینم صحت آنها را تأیید کردند. از جمله این که فهمیدم پدری که داشت مرا بزرگ می کرد پدر غیر بیولوژیکی من بود.
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
صحنههایی از آینده ی شخصیام میتوانستم آیندههای احتمالی متفاوت و آیندههای مشخصی را ببینم. آموختم که واقعیت انسانی زمینی ما مجموع تجلی های هرکسی است خواه ناخواه.
آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت رسیدید؟
من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی رسیدم که به زندگی برگردم، اگر نمی خواستم مجبور نبودم برگردم. گزینه های زیادی داشتم و این برای من شگفت انگیز و هیجان انگیز بود. من می خواستم همه ی گزینه ها را هم زمان انجام دهم اما آنها مرا یاری کردند تا کاری را که می خواستم انجام دهم انتخاب کنم. به این نتیجه رسیدم که برای بازگشت به بدنم هیجان زده هستم و میلم برای بازگشت قوی تر از تمایلم برای ماندن بود. در آن هنگام، فهمیدم که چون انرژیم بر روی بازگشت گیر کرده بود، دیگر نمی توانستم بیشتر جایی که بودم بمانم.
خدا، معنویت و دین:
پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟
بدون نظر. من به هیچ چیزی ایمان نداشتم. فکر می کردم دین چیز احمقانه ای است.
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟بله، من ارتباط معنوی خود را با خدا دارم، همانطور که هر کسی قادر به داشتن آنهاست.
هم اکنون دین شما چیست؟
بدون نظر. من خود را معنوی می دانم و ارتباط خودم را با خدا دارم. من پیرو هیچ دینی نیستم.
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربهتان داشتید همخوانی نداشت، من قبلاً تصاویری از «فرشتگان» فرضی را دیده بودم. وقتی سه موجود بزرگ را دیدم در ابتدا تصور نمی کردم که آنها فرشته باشند. گرچه ظاهر آنها اینگونه بود. کاری که آنها انجام دادند و در مورد آن با من صحبت کردند، چیزی نبود که هرگز انتظارش را داشتم یا پیش از این یاد گرفته بودم. فکر میکنم این مهم است که یادآوری کنم که هرگز نفهمیدم مرده بودم. حتی وقتی روی ماه بودم، اصلا در موردش فکر نمی کردم. من فقط با جریان چیزها پیش می رفتم و از آنچه در لحظه ی حال در حال گذشتن بود لذت می بردم.
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
بله، من با افراد جدیدی آشنا شدم که در غیر این صورت ملاقات نمی کردم. به دلیل طرحی که با هم انجام دادیم، تغییرات ذهنی زیادی رخ داد.
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
من با یک موجود مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم، آنجا سه موجود بزرگ بودند که از نور سفید روان ساخته شده بودند. آنها چهره هایی انسان نما داشتند، اما هیچ ویژگی قابل تشخیصی مانند چشم، بینی، دهان، گوش نداشتند. سر و بازو و دست داشتند. آنها رداهای سفیدی داشتند که به نظر میرسید بخشی از بدنشان است یا از همان انرژی-ای ساخته شده بود که از آن تشکیل شده بودند. جامهها تا جایی پایین می آمدند که پاهایشان باید بوده باشد. به همین دلیل هیچ لنگ یا پایی ندیدم. آنها دو بال داشتند که از پشتشان بیرون می آمد. همچنین ساخته شده از همان انرژی سفید روان و بدون هیچ پری. آنها به زیبایی به جلو و عقب حرکت می کردند. دو تا عقب می ماندند در حالی که یکی برای صحبت به سمت من می آمد. آنها هیچ جنسیت قابل تشخیصی نداشتند، اما آن یکی که با من گفتگو می کرد صدای مردانه ی عمیقی داشت و حضوری قدرتمند، بی قید و شرط، محبت آمیز، محافظ و خوشآمدگو.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
من در واقع آنها را دیدم
آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کرده اند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
نه
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟
نامطمئن وقتی آنها به من اطلاع دادند که من "زندگی های دیگری" داشتم، به من نگفتند که آیا آنها زندگی های گذشته بودند یا زندگی های موازی یا زندگی های جایگزین. آنها فقط آنها را زندگی های دیگر من نامیدند. یاد گرفتم که کاری که در یک زندگی انجام می دهیم بر تجربه ی ما در این زندگی و غیره تاثیر می گذارد.
آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
بله، ما از همان انرژی ساخته شده ایم که این موجودات از آن ساخته شده اند. همچنین در تجربه ی انسانی، «واقعیت» ما مجموع تجلیات همه است.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
نامطمئن من سه موجودی را ملاقات کردم که گفتند قبلاً این زندگی فعلی را با من ایجاد کرده اند. آنها همچنین بازگشت به بدنم را برنامه ریزی کردند. ما همان انرژی را به اشتراک گذاشتیم و زندگی من توسط آنها ایجا شده بود. بنابراین به نوعی من آنها را مانند خدا می بینم. آنها هرگز به خودشان برچسب نمی زدند. احساس می کردم در حضور چیزی بزرگ و قدرتمند و دوست داشتنی هستم. نمی دانم آنها «کارگر» هستند یا خدا یا چه چیزی. من هرگز در مورد خدا یا هیچ چیزی شبیه آن نپرسیدم. غیر ضروری به نظر می رسید.
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
در طول تجربه ی خود، آیا دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟
نامطمئن. لازم نیست هدفمان از آمدن به اینجا را بدانیم. اگرچه می تواند سودمند باشد. حتی با دانستن یک هدف، من هنوز هم برای چند سال حواسم به یک زندگی «مادیگرایانه» پرت میشد، پیش از این که پس از بمباران وقایع معنوی که نمیتوانستم از آن فرار کنم، از آن خارج شوم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
بله وقتی می خواستم برگردم، باید دلیل خوبی می داشتم. گفتم می خواهم دادن و دریافت عشق بی قید و شرط را تجربه کنم. آنها گفتند انرژی عشق دلیل خوبی برای بازگشت است. معلوم بود که نمیتوانستم صرفا به دلیل این که تمایل داشتم برگردم.
آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
بله البته. من نه تنها "زندگی های دیگر" خود را دیدم (آنگونه که موجود نوری آنها را نامیده بود) بلکه توسط موجود نوری به من گفته شد که ما نیازی به ترس از مرگ نداریم زیرا ما انرژی آگاهی ابدی هستیم و ما نمی توانیم کشته شویم.
آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟
نامطمئن.چیزهای زیادی وجود دارد و مدتی طول می کشد تا همه ی آنها را به اشتراک بگذارم، اما من تمام تلاشم را می کنم تا موارد بیشتری را در اینجا به اشتراک بگذارم که بتوانم به خاطر بسپارم. تاکید بر افکار وجود دارد. از آن رو که افکار انرژی هستند و می توانند واقعیت ما را ایجاد و شکل دهند. افکار خوب را انتخاب کنید. دوگانگی را درک نمایید، جایی که بد وجود دارد، آنجا می تواند خوب باشد. خوبی در بد اغلب درسی است که می توانیم از آن یاد بگیریم و رشد کنیم. بدانید که ما تنها نیستیم و زمانی که احساس می کنیم نسبت به آن باز هستیم، می توانیم از او حمایت یا راهنمایی بخواهیم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی به دست آوردید؟
بله، به عنوان ارواح، ما با یک مأموریت یا هدف در ذهن و یک برنامه عمدتاً در جای خود به اینجا می آییم. ممکن است در طول مسیر گمراه شویم یا حواسمان پرت شود. باز هم واقعیت ما روی زمین مجموع تجلیات همه است. ما انرژی خودمان را به ترکیب آورده و از این طریق تأثیر میگذاریم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟
بله دلیل برگشت من بود. فقط به این دلیل که می خواستم نمی توانستم برگردم. دریافت و دادن انرژی خلاق و شفابخش عشق دلیل بازگشت به نظر می رسید.
پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟تغییرات بزرگی در زندگیم *ارواح بیشتری دیدم *پیش از این که بفهمم انرژی چه کسی را احساس می کنم انرژی دیگران را احساس می کردم *تله پاتی با کسانی که از نظر عاطفی با آنها در ارتباط هستم*خوابهای پیش شناختی و همچنین رویاها *گاهی اوقات از طریق اعدادی که در چشمان، موسیقی یا عبارات ذهنم چشمک می زنند از آنها اطلاعات می گیرم. گاهی اوقات احساسات درونی دارم، اما من به احساسات درونی تکیه نمیکنم و اغلب احساس درونی را دوبار حدس میزنم. *وقتی احساس بالایی دارم و میخواهم آن را با کسی به اشتراک بگذارم، میتوانم انرژی ارسال و دریافت کنم. من فرض میکنم اینها همه چیزهایی است که افراد دیگر نیز میتوانند انجام دهند، اگر فقط تمرین کنند و راسخ و ثابت قدم باشند. نه فقط به این دلیل که من یک NDE داشتم. به عنوان مثال، من قبل از این که NDE خود را داشته باشم، ارواح را دیدم.
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه شما تغییر کرده است؟
بله برخی از دوستان و خانواده را از دست داده اما برخی دیگر را به دست آورده ام.
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
نامطمئن وقتی به آنچه که موجودات و من در مورد آن بحث کردیم می رسیم، زمانی است که توضیح دادن همه چیز سخت می شود. به یاد آوردن تک تک چیزهایی که در مورد آن صحبت کردیم سخت است. اما وقتی مینشینم و میتوانم فهرست کاملی از درسها و اطلاعاتی را که از این تجربه آموختم بنویسم، آسانتر میشود. من این کار را یک بار انجام دادم و فکر می کنم نزدیک به یک ساعت و نیم طول کشید تا هر درسی را که از این تجربه آموخته بودم یادداشت کنم. میتوانستم فقط بر اساس درسهای آموخته شده و اطلاعاتی که با وجود نور رد و بدل شده بود، کتابی بنویسم. سعی کردم تجربیاتم را به بهترین شکل ممکن برای این سند خلاصه کنم..
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون آن تجربه رخ داده اند دقیق به خاطر می آورید؟من این تجربه را با همان دقتی به یاد می آورم که سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون زمان این تجربه رخ داده اند. پس از این تجربه زمانی بود که من شروع به دیدن رویاها و چشم انداز های پیش شناختی خود کردم و همچنین شنیدم که آنها در طول روزم مرا راهنمایی می کنند.
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
بله *ارواح بیشتری دیدم *پیش از این که بفهمم انرژی چه کسی را احساس می کنم انرژی دیگران را احساس می کردم *تله پاتی با کسانی که از نظر عاطفی با آنها در ارتباط هستم*خوابهای پیش شناختی و همچنین رویاها *گاهی اوقات از طریق اعدادی که در چشمان، موسیقی یا عبارات ذهنم چشمک می زنند از آنها اطلاعات می گیرم. گاهی اوقات احساسات درونی دارم، اما من به احساسات درونی تکیه نمیکنم و اغلب احساس درونی را دوبار حدس میزنم. *وقتی احساس بالایی دارم و میخواهم آن را با کسی به اشتراک بگذارم، میتوانم انرژی ارسال و دریافت کنم. من فرض میکنم اینها همه چیزهایی است که افراد دیگر نیز میتوانند انجام دهند، اگر فقط تمرین کنند و راسخ و ثابت قدم باشند. نه فقط به این دلیل که من یک NDE داشتم. به عنوان مثال، من قبل از این که NDE خود را داشته باشم، ارواح را دیدم.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارند که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجهند؟
تمام تجربه ای که با این سه موجود داشتم.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟بله، پس از چند ماه به پدر و مادرم گفتم هنگامی که آهنگ «فرشتگان روی ماه» را از رادیو شنیدم و آن حافظهام را برای گفتن به آنها تکان داد. در آن لحظه مادرم مرا باور کرد تا این که شنید که "زندگی های دیگری" وجود داشتند و او حاضر نشد تجربه ی مرا باور کند. او با نقطه نظرات مذهبیش در جعبهای نگه داشته شده بود که من را ناراحت می کرد. اما، پدرم مرا باور کرد. او میدانست که من باید در حالت روحی با او ارتباط برقرار کرده باشم، زیرا او به من گفت که حضور مرا طوری احساس میکرد که انگار کنارش ایستاده بودم و به همین دلیل در جستجوی من بوده است. افزون بر این، خاطراتی وجود داشتند که توسط والدینم تأیید شدند و آنها به من گفتند که نباید قادر بوده باشم به یاد بیاورم زیرا «تو کمتر از یک سال داشتی». همچنین تأیید شد که پدرم در واقع پدر بیولوژیکی من نبود. مادرم از خجالت نمی خواست به این برای طولانی ترین مدت اعتراف کند.
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
نه
در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟
تجربه قطعا واقعی بود، دیوانه وار و وحشی احساس می شد و من نمی دانستم چگونه آن را توضیح دهم، اما می دانستم که واقعاً اتفاق افتاده است، اما فقط نمی دانستم چه بود، چگونه یا چرا اتفاق افتاد. نمی دانستم چه می توانست مرا کشته باشد. نمی دانستم که سرد بودن می توانست مرا بکشد. یا این علائم را ایجاد کند. نمیدانستم چرا قلبم درد میکرد و نمیتوانستم دستهایم و ... را تکان دهم. البته میدانستم سرد بودن به این معنا بود که نمیتوانستم دستهایم را آزادانه حرکت دهم، اما متوجه نمی شدم که این همان چیزی بود که منجر به مرگم شده بود.
اکنون در مورد واقعیت ی تجربه خود چه باوری دارید؟
تجربه قطعا واقعی بود. من می فهمم که واقعی بود. من به طور مداوم برای تایید توسط رویدادهای معنوی در زندگی روزمره ی خود بمباران می شوم.
در هیچ زمان از زندگی شما، آیا هیچ چیزی تا کنون هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نامطمئن من خودم را به پروژه ی ستاره ای(Astral Project) پیشنهاد کردم و وقتی از بدنم بیرون آمدم دقیقاً مانند زمانی بود که مرده بودم. برای یک لحظه نگران شدم که مرده بودم، اما سپس به یاد آوردم که به دلخواه خودم را از بدنم بیرون آورده ام تا بروم و از موجودات نورانی سؤالات بیشتری بپرسم.
آیا پرسشهای دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟
نامطمئن تا جایی که به یاد می آورم سوالات خوب بود.