جنیفر تجربه نزدیک به مرگ |
تجربه:
خوشحالم که مردم، تجربیات نزدیک مرگ خود را بیان میکنند. همین اواخر به این نتیجه رسیدم که باید به دقت دربارهی تجربهی خودم بیندیشم چرا که به احتمال زیاد این تجربه میتواند هدف زندگی من در این دنیا را آشکار سازد.
در آگوست سال ۱۹۸۷، خانوادهی من، مشغول ساخت خانهی نیمه کاریمان بودند. مادرم به جنگل رفته بود تا برای انبار هیزمش، چوب جمع کند و من نیز درون اسکلت خانهی نیمه تمام همسایه یمان که متعلق به یکی از دوستانمان بود سرگرم بازی بودم. آن روز قرار بود که سنگ تراش، سر راهش سری به خانهی ما بزند تا پس از بررسی شمینه و زیرزمین، ما را دربارهی زمان آغاز کارش مطلع سازد. معمولا حفرههایی که در هر طبقه برای شمینه تعبیه شدهاند با تختههایی بزرگ و سنگین پوشانده میشوند تا کسی از این سوراخها نیفتد. من نمیدانستم که سنگ تراش برای بررسی شمینه، آن تختهها را از جا برداشته و دوباره سر جایشان قرار نداده بود. آنها حتی کف زیرزمین را نیز با غلتک صاف کرده بودند تا بعدا بتوانند آنجا را با سیمان پر کنند.
من به طبقهی دوم خانه رفتم تا از درون شمینه، دوستم را که در حال پایین آمدن از طبقهی بالا بود بترسانم اما در عوض از حفرهی شمینه به پایین پرتاب شدم. به یاد میآورم ابتدا احساس کردم که پرواز کردن به راستی چه حس فوقالعادهای دارد اما کمی بعد که دیدم زمین به سرعت در حال نزدیک شدن به من است به شدت احساس وحشت کردم. آنگاه فریادی بلند سر دادم که حتی مادرم نیز صدایم را در درون جنگل شنید. بعدها به من گفته شد که با پشت به زمین خوردم و گردنم از جایی که نخاع به ساقهی مغز در درون ستون فقرات متصل میگردد به زمین اصابت نمود.
یادم میآید که ناگهان، خود را در محلی بسیار تاریک و سرد یافتم مکانی که در انتهایش، نوری بسیار باریک همچون سوراخ یک سوزن میدرخشید. همان طور که به سوی آن نور حرکت میکردم وزش بادی ملایم را که به من برخورد مینمود احساس میکردم. هنگامی که به نور نزدیک تر شدم توانستم محلی را که در آنجا در حال پرواز بودم مشاهده کنم. آنجا تونلی باریک بود که دیوارههایش همچون تونلی زیر زمینی از سنگهایی درشت و زمخت ساخته شده بود. همین که به نور نزدیک تر شدم سرعت حرکتم نیز کندتر گردید آنگاه، گرما و صمیمیتی فوقالعاده را که از سمت نور متشعشع بود احساس نمودم. محبتی که مشابهاش را هیچ گاه در گذشته احساس نکرده بودم. وقتی به آن نور نزدیک تر شدم( آنچه که من آن را نور مینامم اصلا شبیه به نورهایی که ما در زمین میبینیم نبود) شخصی را در مقابل آن دیدم. تابش آن قدر شدید بود که نمیتوانستم صورت آن شخص را تشخیص دهم.
دستان او طوری گشوده شده بودند که گویا میخواست مرا در آغوش بگیرد. من نیز فقط و فقط، یک خواسته داشتم و آن رسیدن به آن نور بود.در آنجا، چنان عشق و پذیرشی را احساس کردم که با هیچ چیز در روی زمین، قبل مقایسه نمیباشد. تقریبا در فاصلهی یک متری آن شخص بودم که ناگهان من(و او )صدای مادرم را شنیدیم که داشت نام مرا فریاد میزد. طی این سفر، تنها چیزی که شنیدم فقط همان صدای مادرم بود. فورا مکث کردم تا ببینم آیا آن فرد نیز صدای مادرم را شنیده است یا خیر. در آن لحظه، آن قدر از دست مادرم عصبانی شدم که تا آن روز تا آن اندازه از دست او عصبانی نگردیده بودم چرا که او باعث شد درست در لحظهای که در شرف ورود به آغوش آن شخص بودم از حرکت متوقف شوم. دستان او بسته شدند و منتظر ماندند آنگاه، من به آرامی به سوی عقب یعنی به سمت آن تونل تاریک و سردی که سفرم را از آنجا آغاز کرده بودم سوق داده شدم.
تا به حال در تمام زندگی، هیچ چیز را بیشتر از رسیدن به آن نور نخواستهام. مطمئنم که در آینده نیز هرگز تجربهای مشابه با آنچه که در آن تونل، پشت سر نهادم کسب نخواهم نمود. جایگاهی که در نهایت، با عشق و مقبولیت تمام به سویش باز خواهم گشت اما تا وقتی که آن روز فرابرسد در انتظارش خواهم ماند. این را هم میدانم که هنوز موفق نشدهام ماموریتی را که برایش به زمین بازگردانده شدهام به انجام برسانم. به تدریج که درون تونل در حال دور شدن از آن نور بودم میتوانستم حرکت موهایم را که موج وار تکان میخورد ببینم. من در حالی که بسیار عصبانی و هراسان بودنم چشمهایم را گشودم و مادرم را در حالی دیدم که بالای سرم نشسته بود و گریه میکرد. انگشت شصتم، درون دهانم بود و مادرم آن قدر ترسیده بود که تا آن روز او را آنقدر وحشت زده ندیده بودم. میتوانستم صدای آژیر آمبولانس را بشنوم که داشت به ما نزدیک میشد. ریههایم به شدت تقلا میکردند تا هوا را در خود فرو ببرند و سوزشی دردناک را ایجاد میکردند. هم هنگام سوار شدن به آمبولانس و هم در مدتی که آزمایشات را بر رویم انجام میدادند پشتم کاملا بیحس بود. سرانجام در بخش مراقبتهای ویژهی کودکان بیمارستان بستری گردیدم.
اندکی پس از مرخص شدن از بیمارستان، این ماجرا را کاملا به دست فراموشی سپردم تا آنکه در سن چهارده ساگی، داستانی مشابه با آن را شنیدم. در این هنگام بود که آن رویداد را دوباره به یاد آوردم. از آن زمان به بعد، آن تونل و نور را طوری به یاد میآورم که گویا همین دیشب آنان را مشاهده کردهام. میدانم که آنچه را که تجربه کردم یک رویا نبود چرا که رویاها بر اثر عبور زمان به سرعت کمرنگ و به دست فراموشی سپرده میشوند. در پاسخ به آن دکترانی که میگویند تجربیات نزدیک مرگ، بر اثر مصرف داروها در حین جراحی یا درمان بیمار روی میدهند اعلام میکنم که هنگامی که من تجربهام را پشت سر نهادم یک کودک هشت سالهی بسیار سالم و پر جنب و جوش بودم که تا آن روز، پایم هم به بیارستان نرسیده بود. روز پس از این حادثه، از بیمارستان مرخص شدم. آنان به پدر و مادرم گفتند که در بهترین شرایط، من از هر دو پا فلج و بر اثر اصابت ضربه به سر و گردنم، دچار ضایعات مغزی خواهم شد البته از آن روز به بعد حتی یک کبودی نیز در بدنم مشاهده نشد و در سلامتی کامل، بدون بروز هیچ گونه عارضهی جانبیای به زندگی ادامه دادم و حتی از دانشگاه نیز فارغالتحصیل گردیدم.
حاضرم به هر سوال دیگری که داشته باشید با کمال میل پاسخ دهم. لطفا اگر لازم است تا بخشی از این تجربه را بیشتر توضیح دهم مرا مطلع سازید تا بلافاصله با جزئیات کامل به شرح و توضیح آن بپردازم. من تلاش شما برای پژوهش دربارهی تجربیات نزدیک مرگ را میستایم و فکر میکنم که میبایست این مسئله، همان گونه که ابراز میگردد در جامعه پذیرفته شود.
در این اثناء، آن افرادی را که در میان ما برگزیده شدهاند با عشق و دانایی به دنیا بازگردانده میشوند تا بتوانند ماموریت خود را به انجام برسانند.
اطلاعات پس زمینهای:
جنسیت: مؤنث