تجربه نزدیک به مرگ جسیکا کی |
شرح تجربه:
من پنج ساله بودم که با خواهر دوقلویم، بابا، مامان و دوستشان که تماشا می کردند، در حال سواری اسب کوچک(پونی) سیاهم به نام فایربال بودم. پدرم می خواست مهارت های سوارکاری ما را به دوستش نشان دهد. او مرا برای نمایش دادن انتخاب کرد زیرا من از خواهرم نترس تر بودم. زمین گل آلود و برای سوارکاری مناسب نبود. این را می دانستم ،ولی برایم مهم نبود. من شروع کردم به چهارنعل تازیدن در اطراف و داشتم فوت و فن هایم را به اجرا در می آوردم. من فرمان را به سمت راست چرخانده و پاهای اسب را به سمت چپ روی هم قرار دادم. احساس کردم به سمت حصار در حال پایین رفتن بودیم.
مورد بعدی که می بینم:
من مستقیما بالای بدنم هستم و با یک نمای 360 درجه به پایین نگاه می کنم. پاهای پونی را می بینم که به سمت بیرون راست شده اند. سایه ی کم رنگی از ژاکت صورتی ام را بصورتی چروکیده زیر پونی دیدم. دردی احساس نکردم و همچنین احساس آزادی کردم. هیچ هیجان یا ترسی وجود نداشت. در ذهنم احساس صدا کردم و بیش از حد آگاه بودم که (این)هنوز من هستم؛با وجود این که هیچ وابستگی به بدن زیر اسب احساس نمی کردم.
همانطور که به آرامی به بالا آمدن ادامه می دادم، همچنان به پایین به صحنه نگاه می کردم. جیغ مادرم را می شنیدم. پدر و مادرم را می بینم که با عجله به سمت من می آیند و خواهرم (که)ترس زده به دروازه نگاه می کرد.
سپس در سیاهی خالصی بودم که بی پایان همه جا را در بر گرفته بود. اما نترسیده بودم، که عجیب بود زیرا (حتی)هنوز (هم) از تاریکی می ترسم. شنیدم که کسی با من در حال صحبت کردن است اما کسی را ندیدم.
همه چیز را زیر سوال بردم. چیزی پرسیدم که مانند یک میلیون سوال به نظر می رسید و پاسخ به طور کامل و همه جانبه ای در ذهنم به من داده شد. می دانستم که هر عملی ممکن است بد به نظر برسد، اما برای خیر بزرگتر کار می کرد. همه(چیز) از یک جهت یا جهات دیگر عالی بود. از دین و وسعت همه جانبه ی آن پرسیدم. تنها پاسخی که پس از آن توانستم به یاد آورم کلمه ی «جزم اندیشی» بود. این کلمه مخفف این مفهوم بود که حقیقت توسط احساسات انسان مخدوش شده است. گرچه از نیت خیر ما سرچشمه می گرفت، اما مانع از رشد معنوی دیگران می شد. احساس کردم مدت زیادی را در این مکان در حال پرسیدن انواع سوالات از این موجودی که صبور و مهربان بود گذراندم تا به این سؤالات اساسی پاسخ دهد. احساس می کردم خیلی باهوش و پر هستم.
سپس یک سوزن از نور آنجا وجود داشت . ناگهان در قلمرویی قرار گرفتم که سفیدترین ابرها و ساختمان های مرمری بزرگ را داشت. افرادی بودند که در آن اطراف می چرخیدند. نور همه جا بود و همه چیز روشن بود. نور را میتوان با کوچکترین جزئیات دید. زیبا بود.
گروهی از مردم آنجا بودند که به دیدار من آمدند. می دانم که آنها مرا می شناختند و از دیدن من بسیار هیجان زده و خوشحال بودند. من نمی دانستم آنها چه کسانی بودند. من به پرسیدن سوالات بیشتر از این موجودات ادامه دادم. آن قدر محبت و اطلاعات ( دربرگیرنده و طاقت فرسا)بود که مجبور شدم از گروه فاصله بگیرم.
خاطره ی بعدی که داشتم بودن در پایین چند پله ی مرمر بود. دو موجود بلند قد در عبای سفید آنجا بودند. می خواهم بگویم آنها فرشته بودند. آنها زیبا اما ترسناک و عضلانی(مردانه) بودند. یکی از فرشته ها بلوند با موهای بلندتر و مجعد بود و دیگری موهای تیره تری داشت. هر دوی آنها مرا می شناختند. با این حال، پرسیدم آنها چه کسانی بودند؟ آنها به من یادآوری کردند و آنگاه یادم آمد که آنها را می شناختم. از دیدن من خوشحال بودند و من احساس گیجی و هیجان داشتم. آنها به سمت بالای پله ها نگاه کردند و گفتند که کسی می خواست با من صحبت کند.حس کردم مانند این که به بالای پله ها شناور شدم.
من با کسی ملاقات کردم که می دانستم بسیار مهم است و باور دارم که او عیسی بود. می دانستم که در زندگی ام به اندازه ی کافی برای او انجام نداده ام. از بودن در حضور این مقام شرمنده بودم (زیرا) دلیل حضورم در این زندگی را از دست داده بودم. من همچنین شرم زده بودم که باید به من یادآوری می شد که او این زندگی را به من داد و از من پرسید که با آن چه کار کردم. چنین احساس می کردم او مرا درک می کرد، دوستم داشت و هیچ قضاوتی وجود نداشت. به من گفته شد که باید برگردم. باید نپذیرفته باشم چون خاطره ی بعدی من این بود که به من نشان دهد چرا باید به بدنم برگردم. او گفت: به مادر و پدرت فکر کن اگر از دنیا بروی. فکر کردم عجیب بود که از زمانی که به سمت این مکان شناور شده بودم اصلاً به آنها فکر نکرده بودم. او این صفحه ی ویدئویی شفاف را به من نشان داد که اگر من برنگردم، زندگی مادر، پدر و خواهرانم چگونه خواهد بود. تمام زندگی آنها را از ابتدا تا انتها بی درنگ نشان داد. به من نشان داده شد که زندگی برای هر یک از آنها سخت تر و پر از غم و اندوه خواهد بود. من احساس گناه و ناراحتی می کردم که آنها باید چنین شرایطی را تجربه کنند. اما، من هنوز مردد بودم، زیرا می دانستم که رسیدن عزیزانم به جایی که من هستم، اصلا طول نخواهد کشید. او گفت: "این زندگی و هدف توست" هنگامی که زندگی آینده ام را روی پرده به من نشان داد. دیدم که در کلیسایی که اکنون در آن هستم شرکت می کردم. ازدواج می کردم و سه پسر می داشتم. (اکنون آنها را دارم در حال دویدن در خانه هستند) من آینده ی هر یک از آنها را دیدم. دیدم که زندگی من برای افراد زندگی ام یک اثری موجی دارد. برای اینکه نتیجه عالی یا نه چندان عالی باشد، انتخاب های زیادی برای برگزیدن داشتم. من از برخی جهات ناامید شدم زیرا احساس کردم با همه ی دانشی که آموخته بودم عمرم را هدر داده بودم. زندگی یک هدیه ی زیبا از جانب خداوند است. دریافتم که خیلی مادی گرا بودم و هدف زندگی را از دست داده ام. او زمین را به من نشان داد (که)شبیه یک تصویر از یک ماهواره ی دور به نظر می رسید.
در حالی که به آرامی حرکت می کرد، به من نشان داد که پس از مدتی زمانی تاریک روی زمین خواهد بود. احساس کردم خیلی ناچار شدم فقط برای آن زمان برگردم. میخواستم نور خیر باشم و خودم را نجات دهم تا هدفم را برآورده کنم. من آن اضطرار و احساس را داشتم که به عقب برگردم و تغییری ایجاد کنم. فقط مجبور بودم. میدانستم که برمیگردم و اصلاً طولی نمیکشید که بروم و به همین جا برگردم. مانند یک چشم بر هم زدن بود. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، احساس کردم در حال مکیده شدن در یک تونل گردابی تاریکی هستم که به سمت زمین خمیده شده است.
در مسیرم به سمت پایین، دریافتم موجودات شیطانی در دو طرف، به سمت پایین تونل وجود دارند. ما آنها را تصدیق نکردیم. در مورد منشأ آنها و چرایی حضورشان بلافاصله همان پاسخ ها به من داده شد. می دانستم که موجودی در تاریکی با من بود قبل از این که سفرم آغاز شده بود. دوباره به بدنم منتقل شدم.
من در وان حمام توسط مادر و خواهرم نگه داشته شده بودم. روح من احساس می کرد جا نمی افتد، خیلی محدود و سرد بود. هوش، عشق و آرامش از بین رفته و با احساس درد، عدم اطمینان و ترس جایگزین شده بود. دنیا برایم خیلی خاکستری به نظر می رسید و دوباره احساس افسردگی و تنهایی کردم. من گریه می کردم و خاک در دهان داشتم. با نگاه کردن به گذشته، هیچ دردی در بدنم نبود که معجزه آساست. از لحظه ای که مامان و بابا مرا از زیر پونی خارج و به وان حمام جابجا کردند، چیزی به خاطر نمی آورم. والدینم به من گفتند که هیچ زخمی نداشته و بدون یک کبودی، خراش ، یا شکستگی استخوان به درون گل مکیده شدم. خدا خوب است.
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت: زن
آیا در زمان تجربه ی شما یک رویداد تهدید کننده زندگی وجود داشت؟
نا معلوم
آیا بیان این تجربه در قالب کلمات دشوار بود؟
بله، توصیف احساسات و محیط به زبان محدود ما دشوار است
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
بله من بودم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول من فراتر از هیجان بوده و یک ناظر بودم که موقعیت ها و افراد را مانند شخص ثالثی بیطرفانه تماشا میکردم و فهمیدم که چیزهایی خیلی بیشتر از زمانی که دیدیم برای آن (دیدن و تماشا) وجود دارد.
لطفاً دید خود را در طول تجربه با دید روزمره ی خود که بلافاصله قبل از تجربه داشتید مقایسه کنید.
میتوانستم همه ی اطراف را ببینم. احساس میکردم مانند عقابی هستم که میتواند برای همیشه به دقت هدف خود را موقعیت یابی کرده و زیر نظر بگیرد.
لطفاً شنوایی تان را در طول تجربه با شنوایی روزمره ی خود که بلافاصله قبل از زمان تجربه داشتید مقایسه کنید:
بدون مشکلی شنیدم
آیا هیچ کدام از رویدادهای زمینی را دیدید یا شنیدید که در زمانی رخ می داد که هشیاری/آگاهی شما جدا از بدن فیزیکی/زمینی شما بود؟
بله، من وضعیت پونی را دیدم که پاهایش را دراز کرده بود و ژاکت صورتی ام که از زیر اسب بیرون زده بود. صدای جیغ مادرم را شنیدم و خانواده ام که به سمت اسب دویدند.
در طول تجربه چه هیجاناتی را تجربه کردید؟ یک مقدار
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
بله در راه بازگشت مانند یک سیاهچاله به نظر می رسید و در بالا به صورت قوسی و سپس در پایین به زمین می رسید. من را به یاد یک گردباد شیشه ای انداخت.
آیا یک نور غیرزمینی دیدی؟
بله، بسیار درخشان و فراتر از سفید است با رنگهایی در داخل آن مانند یک شکست نور رنگین کمان.
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
صدایی شنیدم که نتوانستم تشخیص دهم. در خلأ صدا از حضوری در کنارم می آمد.
آیا با موجوداتی روبرو شده اید که قبلاً روی زمین زندگی می کردند و در ادیان نام آنها برده شده است (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
بله، من معتقدم که مقام عیسی مسیح بود، اگرچه خاطره ی (چگونگی)ظاهر و صدای او از من گرفته شده است. فکر میکنم به این دلیل است که اگر این خاطره را نگه می داشتم، ایمان کنونیام را نه از روی اراده ی آزاد، بلکه از روی دانستن انتخاب می کردم.
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
نامطمئن ، فکر میکنم گروهی که در بدو ورودم ملاقات کردم، میتوانستند مرده باشند، زیرا احساس میکردم آنها را میشناختم و آنها نیز مرا میشناسند.
آیا در طول تجربه ی خود از اتفاقات گذشته در زندگی تان آگاه شدید؟
بله، دیدم که زندگی من تازه شروع شده و هیچ کاری را که لازم بود تکمیل نکرده بودم.
آیا به نظر می رسید وارد دنیای دیگری ،غیرزمینی شده اید؟ قلمرویی آشکارا عرفانی یا غیرزمینی. وسیع بود و ساختمان ها از نظر معماری مانند (ساختمانهای)یونانی به نظر می رسید.
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز به یکباره اتفاق می افتد؛ یا زمان متوقف شد یا همه ی معنای خود را از دست داد.من احساس می کردم برای ساعت ها یا حتی روزها آنجا بودم.
آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد خودم یا دیگران. این اطلاعات در خلا به من داده شد.
آیا به یک مرز یا ساختار فیزیکی محدود کننده رسیدید؟
خیر
آیا به مرز یا نقطه ی بدون بازگشت رسیدید؟
من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم. من می دانستم که برای انجام دادن هدفم ناچار بودم برگردم.
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
صحنه هایی از آینده ی شخصی من به من نشان داده شد زمان تاریکی بر روی زمین که فکر می کنم اکنون است. آینده ی شوهر و فرزندانم به من نشان داده شد و جایی که زندگی می کردم.
در طول تجربه ی خود، آیا با هیچ اطلاعات/آگاهی ویژه ای مواجه شدید حاکی از آن که پس از زندگی زمینی («زندگی پس از مرگ») آنجا وجود ادامه می یابد (یا نیست)؟
آری
در طول تجربه ی خود، آیا با هیچ اطلاعات/آگاهی ویژه ای مواجه شدید که خدا یا موجودی اعلی وجود دارد (یا وجود ندارد)؟ آری
در طول تجربه ی خود، آیا با هیچ اطلاعات/آگاهی ویژه ای مواجه شدید که قبل از این دوره ی زندگی وجود داشتید (یا نداشتید؟)
نامطمین
آیا در طول تجربه ی خود، با هیچ اطلاعات/آگاهی ویژه ای مواجه شدید که یک پیوند کیهانی عرفانی یا اتحاد/یگانگی وجود دارد (یا ندارد)؟
خیر
آیا در طول تجربه ی خود با هیچ اطلاعات/آگاهی ویژه ای در رابطه با معنا یا هدف زندگی زمینی مواجه شدید؟
آری
آیا در طول تجربه ی خود با هیچ اطلاعات/آگاهی ویژه ای در رابطه با دشواریها، چالش ها ،یا سختی های زندگی زمینی مواجه شدید؟
بله این که ما ناچاریم این تجربیات را از سر بگذرانیم تا به خیر بزرگتری بدهیم
آیا در طول تجربه ی خود با هیچ اطلاعات/آگاهی ویژه ای در رابطه با عشق مواجه شدید؟
بله این چیزیست که هر چه هست درباره ی آن است.
در طول تجربه ی خود، آیا با اطلاعات/آگاهی ویژه ی دیگری مواجه شدید که در سایر سؤالات مرتبط با زندگی زمینی ما به اشتراک گذاشته نشده باشد؟
خیر
آیا یک احساس شناخت دانش یا هدف ویژه ای داشتید؟
آری
آنچه در طول تجربه ی شما رخ داد مشتمل بود بر: محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربه تان داشتید سازگار نبود. من پنج ساله بودم و به مدرسه یکشنبه می رفتم. ذهن من درک محدودی داشت و برایم سالها طول کشید تا تجربه را از حالت فشرده خارج و متوجه شوم که آنچه به من منتقل شد به آنچه وجدان من همیشه سؤال می کرد پاسخ می دهد.
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، با دقت به خاطر می آورید؟
من این تجربه را با همان دقت سایر رویدادهای زندگی رخ داده در پیرامون این تجربه به خاطر می آورم.
در مورد تغییراتی که ممکن است بعد از تجربهتان در زندگیتان رخ داده باشد، بحث کنید:
من نسبت به مردم، حیوانات و زمین همدلی بیشتری دارم.
تجربه ی من مستقیماً منجر به این شد: تغییرات متوسط در زندگی من
آیا بعد از تجربه ای که در نتیجه ی این تجربه رخ داد، تغییری در ارزش ها یا باورهایتان داشتید؟
نا معلوم
آیا بعد از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که قبل از تجربه نداشته اید؟
بله بسیار همدلانه
آیا تا کنون این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ خیر
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) دانشی داشتید؟
خیر
درباره ی واقعیت تجربهتان در مدت کوتاهی (روزها تا هفتهها) پس از وقوع آن چه اعتقادی داشتید؟
تجربه احتمالاً واقعی بود، من پنج ساله بودم و به آن روال بازگشتم، اما همان طور که بزرگتر می شدم توقف
و پس از مدتی تامل میکردم.
در مورد واقعیت تجربه ی خود در زمان کنونی چه اعتقادی دارید؟
تجربه قطعاً واقعی بود
آیا روابط شما به طور خاص در نتیجه ی تجربه ی شما تغییر کرده است؟
خیر
آیا اعمال اعتقادی/معنوی مذهبی شما به طور ویژه در نتیجه ی تجربه شما تغییر کرده است؟
آری
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی تا به حال هیچ بخشی از تجربه ی شما را بازتولید کرده است؟
خیر
آیا سوالات پرسیده شده و اطلاعاتی که ارائه کردید به طور دقیق و جامع تجربیات شما را تشریح کرد؟
آری