جان بی. تجربه نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
من در یک آشپزخانه کار و کارهای آماده سازی یا به عنوان آشپز خط انجام می دهم؛ اساساً هر کاری که باید در طول روز در آشپزخانه انجام شود. من ساعت هشت صبح روز دوشنبه، ۲۴ ژوئن ۲۰۲۴، به محل کارم رسیدم. آن روز داشتم همان کاری را که ما به آن آماده سازی یک(Prep 1) می گوییم انجام می دادم. همه ی کره های مختلفی را که استفاده می کنیم درست می کردم، سس سالاد(salad dressings)، سوپ، عصاره ی گوشت(au jus)، بستنی، کیک خامه ای شکلاتی(chocolate mousse cake)، و چیزهایی از این دست. من تازه شروع به مرتب کردن برای آن روز کرده بودم. من واقعاً پیش از رفتن به سر کار آن طور که باید احساس خوبی نداشتم، اما آن را فقط به عنوان خستگی منطور و تصمیم گرفتم کمی قهوه درست کنم. دم کردن را شروع، به محل آماده سازی خود برگشته و ناگهان احساس گرمای شدیدی کردم. شروع کردم به عرق کردن شدید. سینه ام انگار آتش گرفته بود. به محل سرد ورودی و پذیرایی عمومی رفته و سعی کردم خنک شوم.
ابتدا فکر میکردم فقط یک حمله ی عصبی(panic attack) واقعا بد داشتم، اما بعد سرفه شروع شد. احساس می کردم چیزی در سینه ام گیر کرده است. سریع به دفتر مدیر رفته و به مدیر گفتم: با ۹۱۱ تماس بگیر، دارم سکته می کنم! او هیچ وقت را تلف نکرد و بی درنگ با ۹۱۱ تماس گرفت. امدادگران ظرف سه دقیقه آنجا بودند. از خوش شانسی من، جایی که کار می کنم بسیار نزدیک به بیمارستان است. یادم می آید که آنها از من می خواستند سوار برانکارد شوم. انجام دادم و بعد به سمت بیمارستان حرکت کردیم. یک یا دو دقیقه بعد، مردی که پشت سر من است میگوید: «جان، اینجا چه خبر است. هم اکنون شما دچار حمله ی قلبی هستید. اما، میخواهم بدانی که من تو را گرفتم.» گفتم: «باشه، خوبه که بدونم. آیا من قراره بمیرم؟» او به من میگوید، "نه، ما این اجازه را در این ماشین نمیدهیم." به من چیزی برای کمک به درد داده شد، که بلافاصله آن را احساس کردم.
یادم می آید که با عجله به اتاق عمل برده شدم. گوشی را از پرستار گرفتم تا با همسرم تماس بگیرم و بعد گوشی را به او پس دادم. شروع به مردن کردم زیرا می توانستم درد شدید در قفسه ی سینه ام را احساس کنم. نمی توانستم نفس بکشم و شروع کردم به کوبیدن. من مطمئن نیستم که چقدر از زمانی که به بیمارستان رسیدم گذشته بود اما می توانستم احساس کنم که همسرم نزدیک بود.
بعد در اتاق عمل بالای خودم بودم و به خودم نگاه می کردم. اولین فکرم این بود: "اوه من الان مرده ام." خوب، زمان حرکت از اینجاست." هیچ تونلی با نور وجود نداشت. هیچ حسی از سفر و حرکت نبود. یک لحظه بالاتر از خودم بودم و لحظه ی بعد، در جنگلی که قبلاً مانندش را ندیده بودم. مانند هیچ جنگلی که قبلاً در زندگی ام دیده بودم نبود. همه چیز جامد بود اما جامد نبود. از نور ساخته شده بود، با این حال می توانستم آن را احساس کنم. مانند لمس کردن آن با دستانم نبود، بلکه انگار تمام منطقه را احساس می کردم. من فقط قوی ترین احساس عشق و آرامش را حس کردم. این منطقه برای من طراحی و ساخته شده بود. تقریباً به محض این که به قلمرو رسیدم، به اطراف نگاه کردم، اما نه نگاه کردن به گونه ای که در بدنهای فیزیکی خود می کنیم. من فرم فیزیکی نداشتم، با این حال میتوانستم تمام محیط پیرامونم را مانند روز واضح ببینم.
اولین موجودی که دیدم یک روباه بود که نخست فکر کردم خداست. اما این راهنمای من بود که قرار بود مرا به مقصد بعدی برساند. روباه به من اشاره کرد که دنبالش بروم و من انجام دادم. وقتی از این قلمرو می گذشتم، بر من آشکار شد که زمان به آن قلمرو یا بعد دیگر مربوط نیست. زمان مانند آنچه در زمین تجربه می کنیم خطی نیست. گذشته، حال و آینده همه به یکباره در آن قلمرو اتفاق میافتند. در آن لحظه این برای من بسیار عالی بود، یادم میآید فکر کردم: «اوه وای! باحاله! بنابراین، زمان همه به یکباره اتفاق می افتد. این چقدر باحاله؟!»من و روباه از عبور از جنگل بازایستادیم.
من پشت یک در ایستاده بودم و احساس میکنم چیزی به من میگوید که بیا داخل. بنابراین، وارد میشوم. این محیط با جنگل بسیار متفاوت بود. این بار. من در یک دفتر بودم، مانند دفتر یک مدیر. میزی با یک صندلی در هر طرف وجود داشت که به نظرم عجیب بود زیرا من هیچ بدن فیزیکی برای نشستن روی صندلی نداشتم. با این حال، روی صندلی جلوی میز نشسته بودم. محیط ساختارمند باعث شد احساس راحتی کنم. احساس نمی کردم که انگار در دردسری بودم زیرا هنوز احساس عشق و آرامش شدیدی داشتم. در این مرحله من آماده ی ماندن در آنجا بودم. فکر میکردم دفتر جایی است که قرار است به من بگویند بعد از این کجا می روم. خدا به من گفت که من قبلاً پیش از تولدم موافقت کرده بودم که به زمین برگردم. من می خواستم معامله را تغییر دهم.
چیزی که میدانستم این بود که یکی از انتخابهای متعدد زندگی مرا به جایی که در آن بودم هدایت کرده بود، و آن نقطه ممکن بود اتفاق بیفتد. نقشه ی زندگی ام به من نشان داده شد. آنجا بود. بنابراین، من پذیرفتم که برگردم. در این مرحله، چیزی که من فقط میتوانم او را خدا بنامم، زیرا در قلبم میدانم که او بود، او (که) خالق همه چیز بود، به من گفت که من داشتم برمیگشتم، اما با بازگشت، کاری هم داشتم که باید انجام دادم؛ به طور خاص کار خدایی. من یک میلیون سوال پرسیدم زیرا افکارم شروع به مسابقه کرده بودند. میخواستم پیش از بازگردانده شدن تا جایی که میتوانم اطلاعات را دریافت کنم.
تنها یک پرسش پاسخ داده شد، "دعاکنندگان چه احساسی دارند؟" در آن لحظه پاسخ به شکل یک تکان عظیم آمد. من فوراً دعای تک تک افرادی را که داشتند به من، عزیزانشان، خانواده ای که از دست داده بودند، و همه چیز فکر می کردند را احساس کردم! تک تک افکار را احساس کردم. هیچ کلمه ی واقعی برای توصیف این احساس وجود ندارد زیرا این یک احساس فراگیر از عشق و آرامش بیقید و شرط بود! به محض این که این احساس به من دست داد، به همان سرعت از بین رفت، اما آن یک لحظه مانند یک ابدیت احساس می شد. وقتی این احساس از بین رفت، یادم می آید که فکر می کردم "بسیار خوب، من آماده ی بازگشت هستم."
دفتر رفته بود. حالا با راهنمایم به جنگل برگشته بودم. بعداً فهمیدم نام خانوادگی مادربزرگم پیش از ازدواج "روباه" بود. بنابراین، من فقط می توانم فرض کنم روباهی که راهنمای من بود، مادربزرگم بود. هنگامی که روباه راهنمایی برگشت را شروع کرد، "نقشه"ی زندگی توسط راهنمایم برای من توضیح داده شده بود. این موجودی که من فقط آن را "روباه" می نامم به من گفت که همه ی زندگی های خارج از آن قلمرو توسط هر یک از ما برنامه ریزی شده اند. دیگران هستند که به ما کمک می کنند تا هر زندگی را تنظیم کنیم، تعیین کنیم که والدین ما چه کسانی هستند، چه تجربیاتی را از سر خواهیم گذراند. هنگامی که آن چیزها را انتخاب می کنیم، افراد برتر تعیین می کنند که آن رویدادها چه زمانی اتفاق می افتند، چه انتخاب هایی خواهیم داشت، و هر مسیری برای هر انتخاب بعدی به کدام مسیر منتهی می شود. هرکسی با همه ی اینها موافقت می کند. هدف از زندگی در خلقت، تجربه کردن آن است. ما همه ی آن را زندگی می کنیم. خوب و بد. آنچه ما در قلمرو فیزیکی می شنویم، خوب یا بد، همگی نتایج و پیامدهای نهایی دارند. اعمال بد در قلمرو فیزیکی هنگام برگشتن به قلمرو دیگر (جایی که همه ی ما در واقع از آنجا آمدهایم) مجازات میشوند، اگر به انتخابهای بد ادامه دهیم، باید آن زندگی را دوباره زنده کنیم تا زمانی که آن را درست کنیم. زندگی خود را با نیات خوب و عشق خالص زندگی کنید، حتی زمانی که یک انتخاب بد انجام می دهید، به سرعت آن را فراگرفته و اصلاح می کنید. آنچه ما انجام می دهیم اهمیتی ندارد تا زمانی که به یکدیگر صدمه نزنیم و ما درس هایی را یاد می گیریم که اینجا هستیم تا یاد بگیریم. روباه این را به من گفت، اما نه با کلماتی که ما انسانها اینجا برای برقراری ارتباط استفاده میکنیم. این با احساسات، گذر دانش، و تصاویری از طرح ریزی زندگی ام پیش از تولد بود. یک چیز مدام در پس ذهنم بود. همسرم و (این که)چقدر دوست داشتم با او باشم. فکر کردم الان چقدر باید ترسیده باشد. من به شدت می خواستم با او باشم اما در عین حال نمی خواستم برگردم. با این وجود، می دانستم که باید برگردم.
چیز بعدی که تجربه کردم تاریکی بود. در حال سقوط از طریق قلمروها به زمین بودم. چیز بعدی که به یاد می آورم بازکردن چشمانم است. سعی کردم صحبت کنم اما به دلیل لوله های پرشمار درون گلویم نتوانستم. یک لحظه گیج شدم و بعد تمام خاطرات به درونم سرازیر گردید. پرستار در اتاق بود و من به دستانم اشاره کردم برای چیزهایی که با آن بنویسم و روی آن بنویسم. یک دفترچه یادداشت و خودکار به من داده شد و من نوشتم "همسر؟" به من گفته شد که برای استراحت به خانه رفته اما به زودی برمی گردد. یادم آمد که آن شب شنیدم که پیش از رفتن می گفت ساعت شش صبح برمی گردد. دقیقا ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم در حالی که او را خواستم. درست زمانی که پرستار برای بیرون آوردن لوله ها وارد شد تا خودم بتوانم نفس بکشم، همسرم وارد شد. وقتی بالاخره سرفه ام تمام شد و توانستم حرف بزنم، فریاد زدم: "من خدا را دیدم!" تا جایی که میتوانستم بیدار ماندم، اما اینجا و آنجا سر تکان میدادم. از گرسنگی داشتم میمردم، در تمام عمرم هرگز اینقدر گرسنه نبوده ام. وقتی برای بلند شدن، راه رفتن، و استفاده از دستشویی غذا خواستم، پرستاران و دکترها طوری به من نگاه کردند که انگار من دیوانه بودم. آنها یک بشقاب بزرگ میوه برایم آوردند که با همان سرعتی که آن را جلوی من گذاشتند خوردم. پنج دقیقه پس از خوردن غذا، داشتم دور کف ICU قدم می زدم. من توانستم به دستشویی بروم، صحبت کنم و به تمام سوالات احمقانه ای که آنها از شما می پرسند مانند: "چه روزی است، چه سالی است، رئیس جمهور کیست، آیا می دانید چه اتفاقی برای شما افتاده است؟" پاسخ دادم. من به همه ی آنها حتی شماره ی اجتماعی خود پاسخ دادم. آنها مات شده بودند، پرسیدم کی می توانم به خانه بروم؟ آنها مقداری آزمایش انجام دادند و شش ساعت بعد من در خانه در حال استراحت بوده و از یک ناهار خوب لذت می بردم.
فقط پنج روز از زمان نوشتن این مطلب از وقتی که دچار حمله ی قلبی شدم و فوت کردم می گذرد. خاطرات تجربه ام هنوز به ذهنم می رسند. برخی از مناطقی که ابری بودند با تمرکز بهتری می آیند. احساس میکنم یک عمر طول میکشد تا همه چیز را پشت سر بگذارم، اما در عین حال میدانم هر روز تازهای که زنده هستم بیشتر به سروقتم برخواهد گشت.
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت مذکر
تاریخ تجربه ی نزدیک به مرگ: 2024/06/24
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
بله حمله ی قلبی مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب) من یک حمله قلبی ساقه( Stem heart attack)داشتم، چیزی که معمولا به عنوان بیوه ساز(Widow maker) شناخته می شود. وقتی همسرم به بیمارستان رسید من داشتم در آزمایشگاه کات(Cath lab) میمردم، او شنید که آنها صدا میزنند «آزمایشگاه کد کد آبی ، آزمایشگاه کدکد آبی»('Code Blue Cath Lab, Code Blue Cath Lab' ) او از پرستاری که او را برمیگرداند پرسید که آیا این من بودم که کدم گفته می شد و او گفت بله همین طور بود. آنها آنجا یک کشیش داشتند، مددکار اجتماعی، آنها انتظار نداشتند که من از آن عبور کنم. من هیچ ضربان قلبی نداشتم و برای تقریباً دو و نیم دقیقه مرده بودم پیش از این که پس از دوبار وارد شدن شوک علائم زندگی را نشان دهم تا قلبم دوباره به راه افتد تا آنها بتوانند یک استنت(stent:یک آتل که به طور موقت در داخل مجرا، کانال یا رگ خونی قرار می گیرد) را در قلبم کار بگذارند.
محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
هم دلپذیر و هم ناراحت کننده
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
بله، هنوز میتوانستم آنچه در اطراف بدنم اتفاق میافتد را درک کنم. در آن زمان برای من مهم نبود اما از آنهایی که اطراف بدنم بودند آگاه بودم، کسانی که برایم دعا میکردند، به من فکر میکردند، چه خوب و چه بد، همه ی آنها را احساس میکردم. همه ی آن اطلاعات تا لحظه ای که من را برگرداندند مانند صدای پس زمینه بود. سپس آن خاطرات از اتفاقاتی که در اطراف من رخ داده بود در حالی که من از نظر روحی روی زمین نبودم، به پیش زمینه آمد و در ذهنم جاری گردید. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. آگاه بودن از همه کس و همه چیز. دانستن این که همه ی ما در حال گذراندن این "مدرسه"ی زندگی با هم هستیم.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
آن هنگام که با راهنمایم وارد منطقه ی جنگلی شدم و هنگامی که زمان برایم توضیح داده شد.
آیا افکار شما تسریع شده بودند؟
به طرزی باورنکردنی سریع
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟
به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنای خود را از دست داد. زمان در آن قلمروها مهم نیست. زمان در آن قلمروها خطی نیست. زمان به یکباره اتفاق می افتد، گذشته، حال و آینده.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟
به طرزی باورکردنی زنده تر
لطفا بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
دیدن همه چیز به یکباره، اما در عین حال قادر بودن به تمرکز بر روی یک نقطه/مکان در فضا/زمان.
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید مقایسه کنید.
نه یک حس شنوایی، بلکه بیشتر مبتنی بر عواطف، ارتباط تله پاتیکی از طریق احساسات، تصاویر.
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
نه
آیا به درون یا از میان یک از تونل گذشتید؟
نه
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
حضورشان را حس کردم.
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
آری
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگر جهانی
آیا نوری غیرزمینی دیدی؟
بله نور خدا در طول NDE-ی من در دفتر با من حضور داشت.
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟قلمرویی آشکارا عرفانی یا غیرزمینی. چیزی که من تجربه کردم، فقط میتوانم آن را "قلمروها" بنامم، زیرا هر یک از آنها برای هر فردی ساخته و فراهم میشود، اما همه ی ما آن را "خانه" مینامیم.
چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟
عشق، آرامش، درک، بخشش، خوشی
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
خوشی باور نکردنی
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم.
آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد کیهان. این قلمرو فیزیکی سه بعدی که همه ی ما تجربه می کنیم، فقط یک "مدرسه" است، ما همه اینجا هستیم تا یاد بگیریم و حتی پس از مرگ نیز هنوز از یادگیری دست نمی کشیم.
آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟
نه. من از یک "بازبینی" زندگی آگاه بودم، اما چون وقت من نبود، یک بازبینی انجام نشد. فقط "نقشه"ی زندگی ام به من نشان داده شد و تمام انتخاب هایی که انجام داده و مرا به آن لحظه ای که در آن هنگام بودم هدایت کرده بود.
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
نه
آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟
نه
خدا، معنویت و دین:
پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟
مسیحی- مسیحی دیگر. من در اوایل کودکی در یک محیط مسیحی باپتیست بزرگ شدم. مادربزرگم وقتی در تابستان پیش او می ماندم، مرا با خود به کلیسا می برد. وقتی بزرگتر شدم با انکار وجود حتی یک خدا برای مدت کوتاهی از ایمان دور شدم. من در دهه های۲۰-۳۰ سالگی بیشتر آگنوستیک بودم، اما اخیراً به ایمان بازگشته بودم.
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟
نه
هم اکنون دین شما چیست؟
مسیحی - مسیحی دیگر
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربهتان داشتید سازگاری نداشت. تجربه ی من باور من به خدا و عیسی را تقویت کرد.
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
بله، که خدا همه ی ما را دوست دارد، مهم نیست اینجا چه کار می کنیم، خدا همه ی ما را دوست دارد. زندگی خود را بگذرانید و به دیگران آسیب نرسانید، درس های خود را بیاموزید و برای جدیدترین روح هایی که تازه سفرشان را آغاز می کنند شفقت داشته باشید.
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم. من دنیایی را که واقعاً از آنجا آمده ایم احساس کردم، من عشق خدا را احساس و صدای او را شنیدم. راهنمای من دیگر جهانی به نظر می رسید.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
حضورشان را حس کردم.
آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کرده اند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
بله همه ی چیزهایی که در جنگل اتفاق افتاد ماهیتی نمادین داشت. عبور از جنگل نمادی از زندگی من و نحوه ی زندگی من بود، انگار که گم شده بودم. دری که من از آن عبور کردم نمایانگر عیسی بود و پذیرفتن این که فقط از طریق او، او در به سوی خداست، تنها راه به سوی پدر، و این از میان اوست که شما باید بگذرید.
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟
بله، دیدن "نقشه"ی زندگیم و توضیح داده شدن آن برای من باعث شد به این درک برسم که همه ی ما عمرهای زیادی را در اینجا و جاهای دیگر زندگی کرده ایم. ما در این قلمرو فیزیکی با افراد (حاضر) در زندگی خود پیوندهای عمیقی داریم که به دنیای بعدی منتقل می شود. ما پیوندهایی ایجاد می کنیم و خود را در آن قلمرو به یکدیگر متصل می کنیم تا بتوانیم تجربیات خود را در قلمرو فیزیکی به اشتراک بگذاریم.
آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
بله همه ی ما از خدا آمده ایم، از او متولد شده ایم تا بتوانیم خلقت را برای جلال او تجربه کنیم. او می خواهد دقیقاً به اندازه ی ما درباره ی همه ی آفرینش و هر آنچه می توان در آن انجام داد بداند.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
بله، من همان ذات خدا را احساس کردم، سخن او را شنیدم. من می گویم «او» زیرا برای من خدا اوست. من باور دارم که خدا هر شکلی را که برای راحت بودن ما لازم است به خود می گیرد، بنابراین برای من یک صورت پدرانه بود.
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟
نامطمئن. فکر می کنم این تجربه ای که داشتم و آنچه به من منتقل شد به بسیاری از افراد در گذشته که NDE داشته اند، گفته شده است. احساس می کنم این بار بهتر از پیش فهمیدم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
بله ما در "مدرسه" هستیم.
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
بله ذات/روح ما جاودانه است، هرگز نمی میرد. ما تمام سطوح/ابعاد آفرینش را برای یادگیری و رشد مداوم تجربه می کنیم.
آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی به دست آوردید؟
بله، ما این زندگیهایی را که داریم طرح ریزی میکنیم، پیش از آمدن به اینجا با همه ی آن موافقت میکنیم. همه ی وقایع و مسیرهای زندگی پیش از این که به این قلمرو برسیم، مشخص شده است. هر چیزی را که تجربه می کنیم، هدف و مقصود ماست.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق به دست آوردید؟
بله احساس عشق در آن قلمرو آنقدر قوی است که نمی خواستم ترک کنم. تقریباً برای کسری از ثانیه به کسانی که میتوانند بمانند حسادت میکردم. با این حال مجبور بودم برگردم. اما وقتی کاری را که باید انجام دهم به یاد می آورم، به سرعت محو می شود.
پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟تغییرات بزرگ در زندگی من. بدون تغییرات
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟
نسبت به آنچه در زندگی ام داشته ام، ارتباط عمیق تر و محبت آمیزتری با همسرم احساس می کنم. آری
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
بله، یافتن کلماتی که دقیقا به فصاحت و روشنی آنچه که تجربه کردم و «دیدم» را با آنها بیان کنم، هنوز بسیار دشوار است.
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟من این تجربه را نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند با دقت بیشتری به خاطر می آورم. برای من واقعی تر از هر چیزی احساس می شد که در تمام زندگی ام احساس کرده بودم.
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
نه
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجهند؟
همه ی تجربه برای من مهم است!
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟بله، به محض این که دوباره در قلمرو زمینی بیدار شدم شروع به گفتگو درباره ی آن کردم.
آیا پیش از تجربه تان از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
بله، من ویدیوهای یوتیوب را در مورد آن تماشا کرده بودم، مادرم در مورد آن صحبت می کرد، اما من مطمئن نبودم چه چیزی را باور کنم.
در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟
تجربه قطعا واقعی بود. این واقعی تر از هر چیزی احساس می شد که پیشتر احساس کرده بودم. برای من معنادار و تاثیرگذار بود.
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟
تجربه قطعا واقعی بود. این جهان یا قلمرو واقعیت نیست، زمین یک مدرسه است. بله اعمال و پیامدهایی دارد که ما تجربه می کنیم اما واقعی نیست. این فقط برای بدن های ما واقعی است نه روح هایمان زمانی که ما این قلمرو را ترک می کنیم.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نه
آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه خود بیفزایید؟
در حال حاضر نه، به نظر می رسد ذهن من هنوز در اضافه بار اطلاعاتی از کل رویداد است و هنوز در حال پردازش آن هستم.
آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟
اکنون چیزی به ذهنم نمی رسد.