جاناتان اس تجربه نزدیک به مرگ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

آخرین روز عادی که می توانم به یاد بیاورم ۹ مه ۲۰۲۳ بود. مانند هر روز دیگری از خواب بیدار شدم، به سگم غذا دادم، قهوه ی صبحم را نوشیدم و رفتم دوروبر که روزم را شروع کنم. حالم عالی نبود. روز پیش از کار بر روی یک پروژه ی محوطه سازی در حیاط خانه ام کمی فرسوده شده بودم. آن روز به اندازه ی کافی احساس خوبی داشتم که بتوانم دوباره روی پروژه کار کنم. توله سگم را داخل کامیون گذاشتم و حوالی ساعت یازده صبح به سمت هوم دیپو(Home Depot) رفتم تا وسایل را تهیه کنم. در راه خروج از پارکینگ، چند نفر از دوستان را دیدم و ایستادم و گفتم: سلام.

هنگام مکالمه از روی صندلی راننده، ناگهان احساس ضعف و حالت تهوع شدید کردم. نمی دانستم از کجا آمده و چرا، پس مکالمه را تمام کرده و به سمت خانه راندم. زمانی که به خانه رسیدیم علائم فروکش کرد و تصمیم گرفتم تا کمی روی پروژه ی حیاط خود کار کنم. فکر کردم که شاید علائم ناشی از قهوه ی بد باشد.

ساعت یک بعد از ظهر به سمت خواربارفروشی رفتم تا چیزی برای ناهار بگیرم. وقتی داشتم از راهرو قهوه به سمت مغازه ها می رفتم تا از فروشگاه خارج شوم، به زمین افتادم. زمانی که به زمین خوردم، کاملاً آگاه بودم. غش کوتاه بود، اما اکنون احساس بیماری و ضعف زیادی می کردم. شروع کردم به فکر کردن که فقط یک حمله قلبی یا شاید سکته مغزی داشتم. اندامم گزگز می کرد، سرم ورم کرده بود و احساس گیجی می کردم. چند نفر دیدند که چه اتفاقی افتاده بود. دوباره به خودم آمدم، از فروشگاه خارج شده و نیم مایل رانندگی کردم تا به اورژانس رسیده خودم را چک کنم.

من در یک شهر کوچک زندگی می کنم، با جمعیت ۸۷۰۰ تن در زمان این رویداد و مراقبت های پزشکی ما در بهترین حالت متوسط ​​است. با رفتن به وسط ناکجاآباد شانسی برای یافتن متخصصان پزشکی باارزش، وجود ندارد. پرستار اورژانس خیلی خوب بود. او به من گفت که هر چه بود نمی توانست خیلی بد باشد زیرا خودم را به اورژانس رسانده بودم. آزمایش EKG روی قلب من سکته قلبی را نشان نداد و بقیه ی آزمایش‌ها عمدتاً طبیعی نشان می دادند. تشخیص پزشکان این بود که باید به چیزی واکنش آلرژیک داشته باشم. من گیج شدم. من واکنش های آلرژیک داشته ام. من آنافیلاکسی داشته و با آلرژی و اثرات آن بر بدن بسیار آشنا هستم. این رویداد مشابه بود اما نه به اندازه ی کافی مشابه. پرستارها به من مایعات و مقداری دارو دادند، چند ساعتی مرا زیر نظر گرفتند و سپس به خانه فرستادند.

پس از غش کردنم در ۹ می، هفته ی بعد را در انتظار اورژانس پزشکی دیگری در خانه گذراندم. پزشک اورژانس به من گفت که من یک "مورد سخت برای تشخیص" خواهم بود زیرا محرک شناخته شده ای برای غش من وجود نداشت. بدیهی است که این باعث بدگمانی من گردید زیرا نمی دانستم چه چیزی باعث "واکنش آلرژیک" می شد. مطمئناً هفته ی بعد دوباره به اورژانس برمی گشتم. این بار، غش نکردم، اما احساس کردم علائم ظاهر می شوند. در تنفسم مشکل داشتم، بدنم گزگز می‌کرد و حالت تهوع و سرگیجه داشتم. مجدداً برای من همان تشخیص داده شد که واکنش آلرژیک شدید داشتم. و باز هم بدون هیچ محرکی برای واکنش. به من مایعات و دارو داده شد، چند ساعت تحت نظر بودم و به خانه فرستاده شدم.

برای هفته ی بعد، من به طور فزاینده ای بیمار شدم. چند روز پس از ویزیت دوم در اورژانس، فکر کردم به آنفولانزا، کووید یا چیزی بیش از معمای پزشکی که پیشتر با آن دست و پنجه نرم می‌کردم، مبتلا شدم. به نظر می رسد که دومین ملاقات من در اورژانس نقطه ی بی بازگشتی بوده است. اکنون به شدت مریض بودم. با کم اشتهایی غذا خوردن برایم سخت بود. درد داشتم، رنجور، کم آب، دارای حالت تهوع، ضعیف، سرد و به طور ساده بدبخت بودم. هوا بیرون ۷۵ درجه ی فارنهایت بود و من با بلوز گرمکن، شلوار گرمکن، با گرمایش روشن روی کاناپه بودم و هنوز می لرزیدم. فکر می کردم از اورژانس مریضی گرفته ام. من از مسیر معمول درمانم که سوپ و استراحت بود استفاده کردم. در زمان این رویداد، من ۴۶ ساله، با تناسب اندام عالی، ورزشکار، و دارای رژیم کتوژنیک( کم کردن مصرف کربوهیدرات و جایگزینی آن با چربی های سالم) و یک روز در هفته روزه می گرفتم. من فقط به صورت اجتماعی می نوشیدم و از کافئین به عنوان ابزار استفاده می کردم. من به جز حساسیت به حشره ی گزنده هیچ مشکل سلامتی دیگری نداشتم. بسیار سالم از هر نظر.

اکنون آخر هفته ی دوم است. چند پوند وزن کم کرده بودم، به سختی می توانستم بخورم و ۱۶ ساعت در روز می خوابیدم. پاهایم آنقدر ضعیف شده بودند که نمی توانستم زیاد راه رفته یا از خانه بیرون بروم. تنها ورزش من این بود که سگم را از پشت در بیرون بگذارم. من هنوز یخ می زدم، با یک بلوز گرمکن و شلوار گرمکن، و با گرمایش روشن در خانه در ماه می. متوجه می شوم دیدم در حال تیره شدن است و پوستم از رنگ پریده به خاکستری تبدیل می شد.

ساعت ۴/۳۰ صبح ۲۲ می ۲۰۲۳، در رختخواب از خواب بیدار شدم. مطمئن نبودم چرا انقدر زود بیدار شدم، اما چیزی خراب بود. بدنم احساس عجیبی داشت، اما ذهنم به طرز متینی آرام بود. سعی کردم بلند شوم و به سمت حمام بروم. تلو تلو خوردم، اما خودم را به دیوار چسباندم و از بازوهایم برای رفتن به پایین راهرو استفاده کردم. وقتی وارد حمام شدم، اتاق شروع به لرزیدن کرد. دستم را به سمت سینک بردم و خودم را تکیه دادم. پاهایم شبیه خلال دندان بود و دریافتم که داشتم پای راستم را می کشیدم. به آینه نگاه کردم و چیزی را که شبیه یک جسد بود دیدم. پوستم خاکستری شده و انگار کمی روی صورتم افتاد. من به سختی نفس می کشیدم، به شدت سرگیجه داشتم و به طرزی باورنکردنی ضعیف بودم. نگاهم را از آینه دور کرده و با دستانم پایین رفتم تا ببینم آیا رنگ خاکستری پوست آینه فقط یک توهم است یا نه. این نبود. آن موقع بود که آگاهانه به این نتیجه رسیدم که داشتم می مردم.

حالا می فهمیدم چرا ذهنم اینقدر آرام بود. هیچ پشیمانی، ترس یا هیچ احساسی که به زندگی وابستگی داشت را احساس نمی کردم. من واقعاً غمگین، یا عصبانی، یا واقعا هیچ احساس دیگری نداشتم. من به سگم، یا خانواده یا دوستانم فکر نکردم. همه ی اینها به نوعی پشت سرم بود. فقط من بودم و هر روندی که قرار بود طی کنم. پذیرش خالص مرگ را احساس کردم. آخرین نگاهم را در آینه انداختم و چیز بعدی که می دانم، رفته ام. در تاریکی خالص غوطه ور بودم.

تونلی از نور، نورها و اشکال درخشان، یا فرشتگان و شیاطین وجود نداشت. چیزی جز تاریکی نبود. با این حال، آنجا چیزی وجود داشت. جای دیگری ایستاده بودم و چنین احساس نمی‌کردم که مرده‌ بودم. هنوز احساس می کردم خودم هستم. چیزی جز جایی که در آن لحظه بودم را به خاطر نداشتم.

دریافتم که می توانم ۳۶۰ درجه را ببینم. توضیح آن بسیار دشوار است، اما بیشتر احساس می شود یا احساسی هم ارز بینایی است. انگار ایستاده‌ بودم. هیچ دست یا پا یا ویژگی‌های بدنی را ندیدم یا متوجه نشدم، اما احساس می‌کردم که آنها را داشتم. من در فضای باز بودم. تاریک روشن بود و من در یک محیط مه آلود بودم. روی چمن های کوتاه و وحشی-ای که بین دو تپه ی سبز بود ایستاده بودم. می‌توانستم سنگ های صاف و خاکستری را ببینم که از چمن بیرون زده بودند، که مانند توپ‌های فوتبال نیمه‌دفن شده‌ای بودند که می‌توانستم بر روی آن‌ها پا یا از فرازشان بگذرم. مانند جایی بود که گوسفندها می چرند. هیچ دما یا بادی را حس نکردم. من چیزی نشنیدم. مه چیزی را شبیه حبابی ده تا بیست یاردی در اطراف من ایجاد کرد. من نتوانستم چیزی فراتر از حباب را تشخیص دهم. چند یاردی شروع به حرکت کردم. من راه نمی رفتم، به همان اندازه که احساس می کردم شناور بودم. توضیح آن سخت است زیرا هم زمان احساس بی وزنی و بی وزن نبودن می کردم. تپه ی کوچکی در سمت راست من شکل گرفت.

متوجه مردی شدم که روی سنگی در ارتفاع ۸ فوتی نشسته بود. در حالی که خم شده و پاهایش از لبه سنگ آویزان بودند نشسته بود. آرنج‌هایش روی ران‌هایش قرار گرفته بودند و دست‌هایش را بین پاهایش گره زده بود، انگار در انتظار من بوده است. حالا می فهمیدم که مرده بودم. تا این لحظه اصلاً نمی‌دانستم که به دیگرسو رفته‌ام. وقتی با مردی که روی سنگ بود تماس چشمی برقرار کردم، انگار یک توپ اگاهی و یک توپ پاسخ در سرم انداخته شده بود. من همه ی آنچه را که در مورد زندگی قبلی ام باید می دانستم در یک ثانیه ارتباط تله پاتیک دریافتم. او با صدای بلند صحبت نمی کرد؛ اما آن بود اگر همه چیز را فوراً می گفت. من هم می دانستم که در نوعی محل برگزاری بودم. مکان حس ناراحت یا بدی نداشت، اما خالی احساس می شد؛ انگار فقدان چیزی وجود داشت.

مرد از روی سنگ حرکت کرد و به سمت من پایین آمد. متوجه شدم که این مرد را می شناختم که بعداً آغاز به دانستن کردم که اصلاً یک مرد نیست. او یک موجود روحی بود نه یک انسان. نمی دانستم چگونه او را می شناسم، اما می شناختم. مانند دیدن دوستی از دیرباز گم شده بود که تو نمی شناسی. این بیشتر احساس است تا دیدن. مطمئناً او را از زندگی‌ای که به تازگی ترک کرده بودم، نمی شناختم. او از طریق تله پاتی ارتباط برقرار می کرد. خوشامدگویی او طوری بود که انگار او را می شناختم. زندگی ام را مرور کردیم. ما شاهد یک سری تصمیمات زندگی بودیم که در مقابل من آشکار می شد و من داشتم آگاه می شدم که چه کاری را می توانستم متفاوت انجام دهم. اوقات شاد بود و اوقات نه چندان شاد. همه را دیدم و احساس کردم. من هر سناریویی را احساس کردم، حتی از نقش فرد دیگر در یک موقعیت خاص. همچنین چندین بار به من نشان داده شد که من فکر می کردم تنها هستم و "او/آنها" آنجا با من بودند. این یک احساس باورنکردنی از عشق بی قید و شرط بود.

مرور زندگی من بر روی تعداد ارتباط های جنسیم(آف بمب هایی که انداخته بودم)، تعداد زنانی که با آن‌ها خوابیده‌ بودم، مقدار نوشیدنی‌ام، ترک دین، فیلم‌های مستهجن، پول، مهملات، یا این که چگونه ممکن است مانند یک کودک رفتار کرده باشم، متمرکز نبود. واقعاً روی خیلی از چیزهایی که ما در اینجا روی زمین از آن به عنوان «رفتار بد» یاد می‌کنیم، تمرکز نکرد. در مورد من، آنچه روی آن تمرکز شد، تعامل با مردم بود. ما به این موضوع نگاه کردیم که آیا از هدایا و استعدادهایم برای کمک به مردم استفاده کرده‌ بودم یا خیر و در طول آن تعاملات چه احساسی در آنها ایجاد کردم. به من نشان داده شد که چگونه همه ی ما به هم متصل هستیم - همه جا، همه کس، همه چیز، و این که چگونه قرار است به یکدیگر کمک کنیم تا از طریق موجودیت انسانی خود پیشرفت کنیم. به من نشان داده شد که زندگی های انسانی ما یک حرکت جمعی است نه یک دستاورد فردی.

در طول بررسی زندگی ام، دو مسیر اصلی زندگی با شاخه های فرعی فراوان به من نشان داده شد. یکی از مسیرها زندگی ای بود که به تازگی تمام کرده بودم. مسیر دیگر جایی بود که از هدایا و استعدادهایم برای کمک به دیگران استفاده کردم. این چیزی بود که من هرگز روی آن تمرکز نکرده بودم. این موجود داشت به این واقعیت اشاره می کرد که من اراده ی آزاد برای تصمیم گیری در مورد نوع زندگیم داشتم. او به من حق انتخاب داد که به بدنم روی زمین برگردم یا در آن مکان بمانم. من تصمیم گرفتم که برگردم و تجربه ام و آنچه به من نشان داده شد را به اشتراک بگذارم. به من اعلام شد که بازگشتم بسیار سخت خواهد بود. زندگی برای من همان گونه نخواهد بود. بهبود فیزیکی من طولانی و دردناک خواهد بود. خیلی چیزها تغییر می کرد.

سپس آن موجود آموزه های زیادی در مورد واقعیت، ادراک، و این که چگونه همه ی ما به هم مرتبط هستیم به من نشان داد. برخی از آموزش ها تصویری بودند. همه ی آنها تله پاتیک بوده و می توانستند احساس شوند. تنها راهی که می‌توانم آموزه‌ها را توصیف کنم «دایره ی کامل» است. هر آموزش دایره ای کامل از دانش را آشکار می کرد. به من گفته شد که بسیاری از آموزه‌ها بازگشایی شده و با گذشت زمان بر روی زمین، خودشان را بر من آشکار خواهند کرد. آموزه‌ها در اتاقی یا چیزی که به نظر می‌رسید کفی سفید مات و ابر مانند داشت انجام می‌شد. هیچ فاصله‌ای بین ماده ی کدر وجود نداشت، اما سخت به نظر می‌رسید، مانند اندود پلاستیکی یا شیشه، و مسطح بود، مانند یک کف معمولی. آنها در نیمه راه دیوارها از ماده ی سفید سخت و مات به منظره ای شفاف و باز از فضا و ستارگان تبدیل می شدند. سقف هم منظره ای از فضا بود که انگار اصلا سقفی وجود ندارد.

وقتی من با آن موجود بودم، در اصل به نظر می رسید که او در اواسط دهه ی چهارم زندگی خود باشد. در طول تعالیم، تقریباً به عنوان یک شخصیت مذهبی، با موهای خاکستری، بلند و ریش ظاهر می شد. او نوعی پیراهن(تونیک) پوشیده بود و خیلی بزرگتر بود. می‌توانستم بگویم که همان موجود بود، فقط بزرگتر. من مطمئن نیستم که آیا او اصلاً پیر شده بود یا این که سعی می کرد ماهیت جدی آموزه ها را با بزرگتر پدیدار شدن به من نشان دهد. به یاد دارم که وقتی کار موجود تمام شد دیدم و احساس کردم که نوری در اتاق پدیدار می شود. نور مثل خورشید بود. بزرگ بود و بزرگتر می شد. خورشید فراگیر و فوق العاده درخشان بود، اما شما می توانستید مستقیماً به آن نگاه و همچنین آن را احساس نمایید.

چیز بعدی که می دانم، در حال بیدار شدن در حمام خود هستم. من خیلی درد داشتم. همه چیز به طرزی باورنکردنی سنگین بود، حتی هوا. من از این که چقدر چیزهای فیزیکی در اینجا احساس می کنیم که در طرف مقابل احساس نمی کنیم شگفت زده بودم. وقتی دستم را به دماسنج روی پیشخوان بردم، به شدت احساس سرما کردم. دمای من ۹۴ درجه فارنهایت بود. احساس بیرون بودن از آن کردم. همه چیز در اینجا در مقایسه با همه ی چیزهایی که در طرف مقابل به طرز باورنکردنی واقعی به نظر می رسید، جعلی و شبیه به تصوری ساختگی بود. بالاخره خودم را جمع کرده و حمام را ترک کردم. ساعت ۷:۳۰ صبح بود. انگار یک پا در این زندگی داشتم و یک پا در دیگرسو. همچنین تقریباً انگار داشتم خودم را به صورت سوم شخص تماشا می کردم. همه چیز متفاوت بود. نمی دانم چرا به ذهنم خطور نکرد که یک آمبولانس خبر کنم. در واقع، من هم نمی دانم سه ساعت زمان از دست رفته کجا رفت. دوباره تازه به بدنم برگشته و شروع به حرکت کردم.

سه ماه بعدی پس از این رویداد وحشتناک بود. در نهایت ۳۰ پوند از دست دادم، موهایم ریخت، دندان هایم شل شدند، بینایی ام تقریبا از بین رفت. نمی توانستم چیزی غیر از مایعات را هضم کنم. ضعیف تر از آن بودم که رانندگی کنم و به سختی می توانستم راه بروم. من به سختی نفس می کشیدم و هر بار ۱۸ ساعت می خوابیدم.

به یاد آوردم که بعد از این رویداد کجا رفته بودم و چه دیده و چه احساس کرده بودم. تنها مشکل این بود که نمی‌خواستم اتفاقی که افتاده بود را باور و نمی‌خواستم در مورد آن صحبت کنم. با خودم فکر می کردم که دچار توهم شده ام. این نبود تا زمانی که تعدادی از پزشکان را دیدم، که آغاز به فهمیدن این کردم که از چیزی جان سالم به در برده ام که قابل زنده ماندن نبود و نمی توانست یک توهم بوده باشد. شوک روی صورت یک دکتر خاص با من شروع به تشدید کرد هنگامی که گفت: "تو عفونی شدی، مرحله سه. تو نباید زنده باشی." گویا من در مرحله ی ۳ عفونت شدید خون( sepsis)، که توسط سنگ صفرایی ایجاد شد که در مجرایی گیر کرده بود، مردم. صفرا پشتیبان، سپس عفونی شد. عفونت شدید خون به تمام اندام های داخلی من حمله کرد و باعث نارسایی اندام شد. من سنگ کیسه ی صفرا را احساس نکردم زیرا پزشکان بعدا متوجه شدند که من یک جهش DNA دارم که در آن مانند یک انسان عادی دردی را احساس نمی کنم.

سپسیس می تواند منجر به نارسایی اندام و مرگ در کمتر از ۱۲ ساعت پس از اولین علائم عفونت شود. خطر مرگ ناشی از سپسیس به ازای هر ساعت تاخیر در درمان تا ۸ درصد افزایش می یابد. حتی با درمان، که نیاز به دوزهای سنگین آنتی بیوتیک دارد، ۳۰ تا ۴۰ درصد از افراد مبتلا به شوک عفونی هنوز می میرند. من دو هفته رفتم، هیچ درمانی برای سپسیس دریافت نکرده و در حمام-ام درگذشتم.

بعد از گذشت چهارده ماه هنوز در حال بهبودی هستم. سه ماه اول بازگشت به بدنم صرف این شد تا با این واقعیت کنار بیایم که تجربه ی نزدیک به مرگ داشتم. توی ذهنم جا افتاده بود. من شروع کردم به یادداشت برداری از تغییرات زیادی که در درون من و زندگیم وجود داشت که هیچ توضیحی نداشتند. برخی از تغییراتی که من متوجه شده ام: افزایش روشن بینی و شفافیت. افزایش حساسیت انرژی؛ احساس انرژی افراد از راه دور؛ رویای شفاف شبانه در تمام حواس پنج گانه؛ حضور همزمان در چندین مکان؛ دفع منفی، افزایش قدردانی از زیبایی و طبیعت؛ افزایش سپاسگزاری؛ افزایش شفقت. من همچنین متوجه همزمانی هایی در اشکال اعداد، حیوانات و الگوهایی می شوم که به روش هایی که پیشتر نمی توانستم درک کنم برایم قابل تشخیص هستند. من می توانم برخی از رنگ ها را احساس کنم. وقتی چشمانم را می بندم، می توانم تصاویر باورنکردنی هندسی و پیچیده ای را ببینم.

من قصد نداشتم هرگز در مورد تجربه ام صحبت کنم. برنامه ریزی کرده بودم که با آن به قبر بروم. صحبت کردن در مورد آن سخت است. اما من گروهی از افراد حامی را به صورت آنلاین پیدا کردم که توسط رایان بلدسو(Ryan Bledsoe)تأسیس شد. او پسر نویسنده کریس بلدسو است. آنها تنها دلیلی هستند که من اینجا بوده و این را به اشتراک می گذارم.

اطلاعات پس زمینه:

جنسیت مذکر

تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: 5/22/23

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله بیماری مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب) من دو تشخیص اشتباه جداگانه از اتاق اورژانس دریافت کردم. پزشکان در ابتدا فکر کردند که من دچار واکنش های آلرژیک شدید یا آنافیلاکسی هستم. معلوم شد که این بیماری عفونت شدید خون(sepsis) است که با گذشت زمان به سپسیس مرحله ی سه و مرگ در خانه پیشرفت کرد.

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ نه خوشایند و نه ناراحت کننده

آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ نه من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. توضیح دادن سخت است اما می توانستم همه چیز را حس کنم. می توانستم ارتباط، تصاویر، مرور زندگی و غیره را احساس کنم. عشق یک احساس بی قید و شرط فراگیر بود. آموزه ها به همان اندازه که دیده می شد احساس می شد. می توانستم نور را احساس کنم.

در چه زمانی در طول تجربه تاپ در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ وقتی با موجود بودم

آیا افکار شما تسریع شده بودند؟ به طرزی باورنکردنی سریع

آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنای خود را از دست داد. زمان تمام معنایش را از دست داد. برخی از ارتباطات تله پاتیک مانند دریافت فهمیدن ارزش یک زندگی در یک دانه شن بود که به یکباره به شما منتقل می شد.

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟ به طرزی باورنکردنی زنده تر

لطفا بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. دید من پیش از تجربه داشت از کار می افتاد. اما در طول آن، نوع دیگری از بینایی یا بیش‌بینی وجود داشت، می‌توانستید آن را از طریق و درون چیزهایی مانند چمن ببیند، می‌توانستید نور درون چمن را ببیند. می توانستم ۳۶۰ درجه اطرافم را ببینم. بینایی نیز احساس می شد. توضیح دادنش سخت است اما می توانستم بینایی را احساس کنم.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. چیزهای شنیدنی را به خاطر نمی آورم. همه چیز تله پاتیک و احساسی بود؛ مانند این که می‌توانستم ارتباط را درون خودم حس کنم، نه این که از بیرون شنیده شود.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ بله، اما حقایق بررسی نشده است

آیا به درون یا از میان یک تونل عبور کردید یا از آن گذشتید؟ نامطمئن. نه پس از ورود به تجربه، اما احتمالاً در بازگشت. آنجا نور بزرگ و درخشانی وجود داشت که پدیدار شد و در حال رشد بود. همانطور که اتاق را در بر می گرفت، در حالی که به بدنم بازمی گشتم در میان آن قرار گرفتم.

آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیده اید؟ من در واقع آنها را دیدم

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ بله، وقتی برای اولین بار با این موجود روبرو شدم، او شکلی شبیه به کسی داشت که زمانی روی زمین زندگی می کرد. من باوردارم که او یک برادر یا راهنما بود.

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ نوری آشکارا منشأ عرفانی یا دیگر جهانی

آیا نوری غیرزمینی دیدی؟ بله، در برخی از آموزه‌ها می‌توانستم نور را درون اجسام، درون علف‌ها، موجودات ماورایی، مرور زندگی‌ام ببینم. وقتی احساس عشق و غیره کردم نور را احساس کردم.

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟قلمرویی آشکارا عرفانی یا غیرزمینی. در آغاز زمینی به نظر می رسید، اما مرا به جایی، اتاق یا سازه ای بردند که دارای یک نوع نیمه شفاف از کف ابری و دیوارهایی بود که به منظره ای از فضا تبدیل می شد. سقفی وجود نداشت. همچنین به نظر می رسید که منظره ای از فضا باشد؛ اما این منظره ای بسیار شدید بود، نه آن چیزی که ما از زمین می بینیم.

چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟ خوشی، غم، عشق. می‌توانستم در برخی از بررسی‌های زندگی احساس ناراحتی کنم، اما همه چیز محبت آمیز بود. می‌توانستم احساس کنم که دیگران در بررسی زندگی من چه احساسی داشتند.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ خوشی باور نکردنی

آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ احساس می‌کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم.

آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟ همه چیز در مورد خودم یا دیگران. بله، من می توانستم همه ی زندگی ام را درک کنم، احساسات دیگران را درک کنم، عشق بی قید و شرط را درک کنم، ارتباط با همه چیز را درک کنم. من با موجود، هدفم و غیره ارتباط داشتم.

آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟ بسیاری از اتفاقات گذشته را به یاد آوردم. بله، مرور زندگی من وقایع گذشته را در زندگی من نشان داد.

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ صحنه هایی از آینده ی شخصی من. بله، در مرور زندگیم می توانستم چیزهایی را درباره ی یک مسیر آینده ببینم. اگر در یک مسیر می ماندم، می توانستم ببینم زندگی چه شکلی می شد.

آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم که برگشت را انتخاب کنم. چیزهایی را در بررسی زندگی ام دیدم که دلیلی برای بازگشت به من داد. مسیر جدیدی دیدم.

خدا، معنویت و دین:

پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟ غیروابسته - ندانم گرای کاتولیک بزرگ شده. باورم را در دبیرستان از دست دادم. من یک ناباور بودم، زیرا این هرگز در من طنین انداز و تشدید نشد.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟بله، من به دین خاصی پایبند نیستم، اما مطمئناً مراقبه می کنم و کتاب هایی می خوانم که بر داشتن یک زندگی معنوی تمرکز دارند. کاری که قبلا هرگز انجام نمی دادم.

هم اکنون دین شما چیست؟ ادیان دیگر یا چند دین معنوی. اعتقاد من به همه ی احتمالات است. من نخ طلایی را می بینم که از همه ی ادیان می گذرد.

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربه ی خود داشتید سازگاری نداشت. باوری که پیش از این داشتم این بود که احتمالاً به بهشت ​​یا جهنم یا نسخه‌ای از آن ایده می‌رویم. چیزی که برای من جدید بود، زندگی های پرشمار، اتصال کامل با همه کس و همه چیز بود، یک موجود معنوی یک بررسی زندگیم را به من نشان می داد و چیزهای دیگری در زمانی که آنجا بودم.

آیا به دلیل تجربه‌تان تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان داشتید؟ بله من اکنون بسیار معنوی هستم. من نسبت به دیگران دلسوزی-ای دارم که پیشتر نداشتم. من دیگر برای یک زندگی مادی ارزش زیادی قائل نیستم.

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ من با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم. من با موجودی روبرو شدم که در ابتدا انسان به نظر می رسید. کسی را که می شناختم اما برای من قابل شناسایی نبود. این موجود تمام مدت با من بود. او یک روح بود، گونه ای موجودیت. شاید یک فرشته. من باوردارم که او را شاید از زندگی دیگری یا شاید جایی که در حال حاضر در آن بودم می شناختم.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم.

آیا با موجوداتی مواجه شده اید که پیشتر روی زمین زندگی می کرده اند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ نه

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟ بله تکه هایی از زندگی های گذشته به من نشان داده شد. آنها بررسی های کاملی نبودند، اما من باور دارم که آنها به عنوان نمونه ی این که ما ادامه می دهیم نشان داده شدند.

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ بله، نشان داده شد و احساس شد که همه ی ما به همدیگر و همچنین همه، به خدا متصل هستیم. ما همه تکه هایی از منبع هستیم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ بله همه ی آن، همه چیز. همه ی ما به آن متصل هستیم؛ ما تکه هایی از آن هستیم، یاد می گیریم، زندگی می کنیم. همه یا خدا در همه چیز و همه جا وجود دارد.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟ نامشخص. مطمئن نیستم که سوال را دنبال می کنم. این موجود درس های خاصی به من نشان داد که می توانم آنها را با دیگران روی زمین به اشتراک بگذارم. درس هایی در مورد یادگیری، هدف، واقعیت.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ بله، موجود به من نشان داد که چگونه برای یادگیری، رشد و پیشرفت اینجا هستیم. ما موارد مشخصی داریم که اینجا هستیم تا یاد بگیریم.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله برخی از اطلاعات زندگی گذشته به من نشان داده شد. به من یاد داده شد که چگونه همه ی ما با هم مرتبط بوده و اینجا هستیم تا یاد بگیریم.

آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی های مان به دست آوردید؟ بله، انتقال دانش در مورد چگونگی ادراک به ما امکان دسترسی به نسخه های مختلف واقعیت را می دهد.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ بله، موجود به من نشان داد که آنها "برای" ما هستند. این که تجربیات و سختی‌های ما بخشی از یادگیری‌هایی است که در زندگی‌مان در اینجا از سر می‌گذرانیم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ بله این عشق نهایت احساس و قدرت است. عشق درون همه چیز و همه جا هست. اما عشق در اینجا در مقایسه با عشقی که از دیگرسو احساس می شود رنگ می بازد. فراگیر است، تا حدودی غیرقابل توصیف.

پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟تغییرات بزرگ در زندگیم. هر قسمت از زندگی من تغییر کرده است. ادراک، این که به شرایط خاص، دوستان و روابط خانوادگی، غذا، علایق، نظرات، شغل و واقعا همه چیز چه وزنی می دهم. هیچ بخشی از زندگی من دست نخورده باقی نمانده است.

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟ من برای مردم دلسوزی بیشتری دارم. من به هر کس به عنوان موجود دیگری در سفر یادگیری نگاه می کنم.

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله بله. می توان آن را به عنوان وو وو(woo-woo)توصیف کرد، که برای من سخت است که سرم را به اطراف بپیچم. به سختی می توان آن را روی کاغذ آورد زیرا به طرق مختلف نیز احساس می شود. شما می توانید همه چیز را احساس کنید. شما می توانید ارتباط، عشق و غیره را احساس کنید. چگونه آن را برای کسی که هرگز چنین تجربه ای نداشته است توضیح می دهید؟

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم. این غیر قابل انکار است. چهارده ماه پیش اتفاق افتاد و من می توانم آن را چنان به یاد بیاورم که انگار هنوز هم در حال رخ دادن است. روزهای اطراف تجربه با یکدیگر تلاقی می کنند.

آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ بله ادراک شفاف - دانستن چیزهایی که پیشتر درباره ی وجودمان نمی دانستم. حساسیت انرژی بالا در پیرامونمان. من کمی روشن بینی دارم.

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارند که به خصوص برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ همه اش. ارتباط و یادگیری از آن موجود بسیار معنادار بود.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ نامطمئن. من به صورت ناشناس در یک جامعه ی آنلاین از افرادی که تجربیات مشابهی را تجربه کرده بودند به اشتراک گذاشتم. برخی از واکنش ها حیرت انگیز بودند، برخی نیز شک و تردید. یک سال بعد از آن بود و اگر آن جامعه یک ویدیوی تصادفی از یوتیوب را به من نشان نمی داد، احتمالاً هرگز تجربه ی خود را به اشتراک نمی گذاشتم.

آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ نه

در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟ تجربه احتمالا واقعی بود. واقعا نمی خواستم باور کنم که واقعی است. سعی کردم از هر بهانه ی ممکن برای زنده ماندن از یک عفونت کشنده و نارسایی اندام استفاده کنم. اما واقعی تر از آن بود که بتوان نادیده گرفت. واقعی تر از احساس می شود که اینجا می شود احساس کرد .

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود. این واقعی است. اتفاق افتاد. در غیر این صورت هیچ دلیلی وجود ندارد که در وجود من حک شود. این احساس نیز چیزی است که هرگز مرا رها نمی کند. خیلی از آن فقط احساس است.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ نه

آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه خود بیفزایید؟ من مدیتیشن را با استفاده از فرکانس‌های همگام‌سازی و ضربان‌های دو گوش امتحان کرده‌ام. من تجربیات جالبی داشته ام، اما هیچ کدام از آنها سطح آنچه را که در طرف دیگر تجربه کردم، خراش نمی دهد.

آیا پرسش دیگری وجود دارد که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟ چیزی به ذهنم نمی رسد، متشکرم.