تجربه نزدیک به مرگ جولی بی بی
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

داستان جولی: از سیاه تا طلا

روزی که شیطان تلاش کرد مرا برای همیشه بیرون بکشد، یک آخر هفته ی معمولی به نظر می رسید. من می‌خواستم زمان نوشتن داشته باشم، بنابراین هنگامی که شوهرم، بیل، در یک رویداد اجتماعی برای تعدادی از همکاران شرکت می کرد، برتری دادم در خانه بمانم.

با ضربان قلب تپنده ای شروع شد که نمی توانستم آن را آرام کنم و احساس ضعف و سرگیجه. ساعت اپل من حروف قرمز رنگی به من می زد. احساس می‌کردم دهانم با پنبه پر شده است و برخی از دیگر عملکردهای نادرست بدنم را تجربه می کردم. نمی توانستم درست فکر کنم و گهگاه ابر سیاهی دور دیدم می چرخید. در حالی که به معنای واقعی کلمه در اطراف خانه در حال تلو تلو خوردن بودم فکر می کردم "چه خبر است؟" من به وضوح شنیدم که خداوند به من گفت آن را مانند یک واکنش آلرژیک درمان کنم. من اخیراً هیچ تغییری به جز اصلاح رژیم غذایی نکرده بودم. شک داشتم آلرژی باشد اینها نشانه هایی بودند که پیشتر هرگز تجربه نکرده بودم. "این را به عنوان یک واکنش آلرژیک درمان کن، جولی." من این را به وضوح شنیدم، بنابراین تلوتلوخوران به آشپزخانه رفته و بیشتر داروهای نجات خوراکی خود را مصرف کردم. وقتی به کاناپه برگشتم، به شدت می خواستم دراز بکشم چون احساس می کردم در حال غش کردن هستم، اما هر بار که شروع به دراز کشیدن می کردم، "برای خواب نرو" را هم می شنیدم. آن را تکان داده و ماهیچه های ضعیفم را هر بار به حالت نشسته کشیدم و پاسخ دادم "باشه." فکر می‌کردم خوب بود که همسایه‌هایم نمی‌شنیدند با خودم صحبت می‌کردم. داروها کار نمی کردند. سعی کردم به بیل پیامک بزنم و نتوانستم چون دستانم به شدت می لرزیدند، اما در نهایت دو پیام فرستادم. واقعا مریضم. ممکنه واکنش باشه. بیا خونه؟ من در مورد تماس با ۹۱۱ بگومگو و سه بار با خودم کلنجار رفتم. آغاز به نوشتن پیامی برای دخترم و والدینم کردم و نتوانستم آن را هم تمام کنم. تمام بدنم می لرزید و دیدم تار شد. حتی وقتی به سمت دستشویی رفتم و برگشتم و یک بار به طبقه ی بالا رفتم تا لباس عوض کنم، تلفنم را در دست گرفته و به شدت تمرکز کردم تا مطمئن شوم که هر بار که از اتاق بیرون می‌رفتم آن را می‌گیرم، اگر مجبور بودم آن را به کار گیرم.

"آن را به عنوان یک واکنش آلرژیک درمان کنید." صدا دوباره آمد، در حالی که مرا گیج می کرد. من داروهایم را خورده بودم! آرام آرام روشن شد. EpiPen(اتو انژکتور اپی نفرین یک وسیله پزشکی برای تزریق دوز یا دوزهای اندازه گیری شده) من! به آشپزخانه برگشتم و آن را گرفتم. من قبلاً هرگز خودم را سوراخ نکرده و به جای آن معمولاً به اورژانس می‌رفتم. اما می ترسیدم این بار نتوانم به آن برسم. یک جورهایی می دانستم این بار به دردسر افتاده ام.

برای خواندن دستورالعمل‌های ناواضح و مبهم به دنبال عینک خواندنم گشته و با EpiPen به ران خود ضربه زدم. در حالی که کلماتم را به هم زده و به شدت تمرکز می کردم، با دقت تا ده شمرده و آن را بیرون کشیدم. من آن را روی میز قهوه انداخته و فکر کردم که باید آن را جابجا کنم تا بعداً کسی خودش را با آن سوراخ نکند. یک بار یک مادر ... درست است؟ برای چند دقیقه اوضاع کمی بهتر به نظر می رسید. اما پس از آن علائم به شدت بازگشتند و من نتوانستم ایستاده بمانم. ماهیچه هایم ضعیف تر شدند و به سختی می توانستم دست و پاهایم را حرکت دهم. بدن لرزان من اکنون کل کاناپه را تکان می داد. ۹۱۱ بود. اپراتور اطلاعات بیشتری می خواست، اما من نمی توانستم کلمات را به خوبی ادا کنم. به محض این که موفق شدم، «آلرژی دارم. EpiPen را بردار»، سرعت گامهای او بالا رفت و به من اطمینان داد که پزشکان تنها چند مایل دورتر بودند. در واقع، بعداً یک EMT گفت که من خوش شانس بودم. آنها یک تماس را در منطقه ی من تمام کرده و در حال رفتن به خارج از شهر بودند هنگامی که تماس گرفته شده بود. اگر برای تماس بیشتر درنگ می کردم، احتمالاً خیلی دورتر شده بودند.

ای ام تی(EMT) به جلوی در رسید و من موفق شدم او را آنجا ملاقات کنم، اما نه بدون تلاش برای چرخیدن و افتادن روی پله هایمان. «من ایده ی بهتری دارم. بازویم را بگیر.» این کار را انجام دادم، او مرا با بازوهایش محاصره کرد، مرا بیرون برد، به داخل آمبولانس هل داد و به یک تختخواب چرخ دار بست. «اینجا بهتر از روی پله هات می تونم تو را درمان کنم.»

در نهایت احساس امنیت کردم که بیهوش شوم و این بار صدایی که به من می گفت بیدار بمانم را نشنیدم، و بنابراین حداقل چهار بار دیگر این کار را انجام دادم. من مدام مزمور ۲۳ را در ذهنم خوانده و به تمام فقدان هایی که خانواده ام قبلاً داشته اند فکر می کردم. به همین دلیل من دعا کردم با همه ی آنها اینجا بمانم. نخستین باری که از خواب بیدار شدم، نام های EMT را پرسیدم. بالاخره آنها از قبل مال مرا می دانستند. هر بار که از خواب بیدار می شدم، درختانمان را بیرون پنجره می دیدم. "چرا ما هنوز در خانه ی من هستیم؟" رومی(Romi) از دستم خون گرفته بود، به شریکش گفته بود آزمایش آزمایشگاهی(lab test) بدهد و به من بنادریل(Benadryl) و یک دوز استروئید(steroids) داده بود. ضربان قلب من آنقدر بالا بود که تردید داشتند به من Epi بیشتری بدهند. و نمی‌توانستم به اندازه ی کافی منسجم فکر کنم تا به آنها آگاهی دهم که من معمولاً با واکنش‌های آلرژیک ضربان قلبم بالا می رود - Epi واقعا آن را کاهش می‌دهد. هر بار که از حال می رفتم، شانه ام را تکان می دادند، اسمم را صدا می زدند و سؤال می پرسیدند. من به بهترین شکلی که می توانستم پاسخ می دادم، اما اغلب دوباره در میان جملات آن از حال می رفتم. می دانستم کی در حال آمدن بود زیرا همان ابر سیاه مایل به خاکستری جلوی چشمانم ظاهر می شد و سپس به نقطه ی کوچکی می رسید. یک محو - به -سیاه واقعی. سپس هیچ چیز نبود تا این که دوباره بیدارم می کردند. آخرین سوالی که یادم می‌آید می پرسیدند این بود که کجا کار می‌کردم و من در حالی که با دقت، سعی کردم کلمات را از ورم گلو و دهانم عبور دهم، به آنها گفتم که برای ARMS کار می‌کنم، یک سازمان غیرانتفاعی مسیحی که به قربانیان خشونت خانگی کمک می‌کند و همچنین یک نویسنده هستم. سکوت آمبولانس را پر کرد. "تو چی کار می کنی؟" راننده سوت زد. «شرط می بندم که اصلاً استرس زا نیست.» سعی کردم به او لبخند بزنم و باور کن گفتم، «خب، چند روز...» می باید گفته باشم " استرس زاتر از تو نیست!"

می‌دانستم که دوباره آماده ی غش کردن هستم، بنابراین صحبت کردن را کنار گذاشتم. چشمانم بسته شد و برای چندمین بار احساس کردم سرم به پهلو افتاد. آنجا احساس امنیت می‌کردم و می‌دانستم که هر دو EMT از طرف من سخت کار می‌کردند. اما چرا ما به بیمارستان نرفتیم؟

این بار سیاه مایل به خاکستری وجود نداشت. فقط یک ابر طلای نیمه جامد جلوی من بود. آن چه بود؟ خدا کنجکاوی را به من عطا کرد، گاهی اوقات باعث آزردگی خاطر من می شد، و تلاش برای کشف آن به تمرکز جدید من تبدیل می گردید. همان طور که به ابر طلایی خیره شده بودم که کمی جامد و هنوز لبه های آن در حال تغییر بود، متوجه حرکت پشت آن شدم. اشکال. مردم. وقتی گردنم را به جلو خم کردم تا از نزدیک ببینم، دو مربع شیشه ای زنده و در حال نفس کشیدن در جای خود قرار گرفته و دیدم را مسدود کردند. نمی توانستم از خیره شدن دست بردارم. عمدتاً نارنجی (به باور من از نوری که از پشت می تابید) اما همچنین زرد و صورتی با بنفش کم رنگ، با الگوی لوله ی شکل نما(kaleidoscope) حرکت می کرد. گلی درون شیشه بود، سپس گلی دیگر، با مرواریدهای سفید و عقیق جاسازی شده در پشت، جابجا می شد، حرکت می کرد، می چرخید. من به سفر سالگرد آینده مان به هاوایی و موزاییک های زیبایی که پدرم درست می کند فکر کردم. رنگ ها مطلقا بی شباهت به رنگ هایی بودند که قبلا دیده بودم و نمی توانستم از خیره شدن دست بردارم. اما بی درنگ دریافتم که قرار نبود آنچه را که در ابر طلا بود ببینم. و سپس با احساس حضور او، دریافتم که پروردگارم در سمت راست من ایستاد، اما من قادر به دیدن او نیز نبودم. هنوز قرار نبود او را ببینم.

«هنوز نه.» او با صدای بین بم و زیر(باریتون) غنی و زیبا که هنوز مرا می لرزاند، اما همچنان امن احساس می شود، تایید کرد. «برو. هنوز کارهای زیادی برای انجام وجود دارد.» باور دارم اگر می‌توانستم حرف بزنم، کلمات بعدی که از دهانم بیرون می‌آمد احتمالاً «بله، پروردگار» بود، اما به محض این که گفت «برو»، به نظر می رسید من پیشتر در گردابی با سرعت صد مایل در ساعت به عقب رفته بودم. با این حال بقیه ی جمله اش را شنیدم انگار در کنارم سفر می کرد. یک نفر در راه برگشت مرا نگه می داشت. چشمانم را باز کردم، به آمبولانس برگشتم، جایی که EMT بالاخره Epi بیشتری را به داخل IV دستم فشار می داد و به شریکش می گفت که به بیمارستان برود.

"چنین به نظر می رسد که شما کاری برای انجام دادن دارید." رومی گفت در حالی که از بن بست بیرون می آمدیم. می خواستم بخندم - او نمی دانست. خدا به من گفته بود که بروم! و به یک زنبور کارگر بودن ادامه دهم!

در حالی که آنها روی من کار می کردند چندین بار دیگر در بیمارستان از هوش رفتم، اما دیگر بهشت ​​را ندیدم. آنها بالاخره مرا تثبیت کردند و در یک نقطه، دکتر در آستانه ی در ایستاد تا به من بگوید که با توجه به سابقه ی پزشکیم، باید به من اطلاع داده شود، و من اطلاع داشتم. «شما دقیقا می دانستید که به چه چیزی نیاز داشتید.» می‌خواستم بگویم «ممنون که گوش دادی، اما واکنشی نداشت. خدا به من گفت که یکی بود» اما من هنوز نمی توانستم به طور واضح صحبت کنم. پرستار بعداً به من گفت که اگر EpiPen خود را انجام نمی‌دادم - گفتگوی بسیار متفاوتی بود - با عزیزانم، نه من.

من بعداً یک آیه ی کتاب مقدس را از این پرستار نقل کردم، و یادم نیست کدام یک. ولی بعد خودم را اصلاح کردم. من آن را از کار درآورده بودم و او با خنده به صفحه کلید رایانه زد. «حق داری! این دقیقاً همان چیزی است که این می گوید.»

خوب باشه. ظاهراً او کسی نبود که قرار بود من شاهدش باشم.

وقتی زمانش رسید و سرانجام با دارویی که هنوز امتحان نکرده بودند که گیرنده ی H3 (هیستامین) را در بدن ما می زند و یک بسته ی کامل مایع را ظرف چند دقیقه شستشو می دهد، صاف نشستم. پنبه از دهانم رفته بود - دوباره می توانستم صحبت کنم. گلویم کار می کرد. عضلاتم تحت کنترلم بودند. لرزش بی وقفه ی بدنم بالاخره قطع شده و ضربان قلبم طبیعی احساس می شد. لبخند زدم. من پیرامون بهشت ​​را دیده بودم! و خدایم را شنیده بودم! شروع کردم به چت کردن با هرکسی که گوش می داد، از جمله بیل، که تازه از راه رسیده و با عجله وارد اتاق شده بود. "این شوهر است." وقتی داشت وارد می شد صدایم را شنید.باید مانند یک دیوانه به نظر رسیده باشم(بله، سریع فهمیدم که بعضی ها اگر به آنها بگویم از بهشت دیدن کرده ام، خیلی با شگفتی به من نگاه می کنند، اما البته نه شوهرم). دکتر، که گویا مانیتورها را تماشا می‌کرد، به سرعت وارد شد و از احساسم پرسید. «مثل یک فرد عادی!» بریده بریده نفس می زدم. «متشکرم! لطفا برای من از تیم خود تشکر کنید…»

در واقع ممکن است من دیگر هرگز احساس "عادی" نکنم. اما این چیز بدی نیست.

بعداً توسط پزشک اولیه ی من تأیید شد که خط من واقعاً در آمبولانس صاف شده بود. اگرچه من "آن را می دانستم"، داشتن تایید پزشکی آن اعتبار غیرقابل بحثی بود. من با یک حس باور نکردنی از امید و برکت برجای مانده ام. و با این حال بهبودی از آن نیز یک مسئولیت است. اکنون همه چیز متفاوت است. من نمی توانم پردازش را متوقف و نمی توانم جلوی تعجب را بگیرم که خدا برای کاری که در اینجا برای او انجام می دهم ارزش قائل است. این مهم است - و کارهای بیشتری برای انجام دادن وجود دارد! و من فکر کرده بودم عبارت «جاودانه فکر کن» به این معناست که روزی، برخی از کارهایی که من اینجا انجام می‌دهم مهم نخواهند بود. اینطور نیست.

روز بعد از سفرم به بهشت، او مرا به فصل اول تسالونیکیان(I Thessalonians) هدایت کرد و تقریباً هر آیه با معنایی جدید و تأثیری پرطنین بیرون پرید که قبلاً هرگز وجود نداشته است. من مدام به شوهر و والدینم می‌گفتم: «مانند این است که پل(paul) در بهشت ​​بوده است. این در همه ی چیزهایی است که او می نویسد. من تمام آنچه را که پل نوشته بود بلعیدم. و من اخیراً دریافتم که اکثر مفسران موافقند که وقتی پل از «دوستی صحبت می‌کرد که به بهشت ​​رفته بود و نمی‌توانست از آنچه دیده بود صحبت کند،» که او داشت از خودش صحبت می‌کرد.

من به باشگاهی تعلق دارم که فقط درباره اش خوانده ام. ایمان من، و خدایم، واقعی هستند. واقعاً هیچ ترسی در مرگ وجود نداشت - و بله، گاهی اوقات در گذشته از آن ترسیده ام. من باور دارم اگر به من اجازه می داد درون ابر طلا، افرادی را که دوستشان دارم و پیش از من رفته بودند یا چهره ی درخشان او را ببینم، بازگشت و سازگاری بسیار سخت تر می شد.

در عوض، او دروازه ها را بست. من این را جالب می‌دانم زیرا وقتی بیشتر عمر بزرگسالیم را برای کمک او برای برداشتن گام‌های بعدی دعا کرده‌ام یا برای دخترانی که با آنها کار می‌کنم دعا می‌کنم، من همیشه به جای درهای باز برای درهای بسته دعا کرده‌ام. این خیلی واضح تر است.

من دیگر وقتی می بینم افرادی بیرون و در حال پوشیدن نارنجی و صورتی هستند چندشم نمی شود. از دوران کودکی، رنگ نارنجی همیشه برای من زشت به نظر می‌رسید و احساس می‌کردم که ترکیب آنها هرگز نباید وجود داشته باشد. من همچنین رنگ زرد را هرگز دوست نداشته ام. اما اشتباه از من بود. رنگ‌هایی را که دیدم، نتوانسته ام اینجا روی زمین پیدا کنم، حتی وقتی مدادهای رنگی‌ام را با هم ترکیب می‌کردم تا سعی کنم چیزی را که دیدم بکشم.

من همیشه بر این باور بوده ام که روزی شانس زیادی برای مرگ در اثر یک واکنش آلرژیک دارم - و حق با من بود. شیطان تلاش زیادی کرد تا از آن استفاده کند. اما او مالک روح من نیست - پروردگارم مالک آن است. و ظاهراً من فقط یک لازاروس(Lazarus) هستم - با ظاهراً انجام دادن کارهای بیشتری برای او پیش از این که برای همیشه بروم.

اطلاعات پیش زمینه:

جنسیت: مونث

تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: ۲۴/۸/۲۴

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله بیماری. مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب) واکنش آلرژیک

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ کاملا دلپذیر

آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ نه نه

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول فقط هوشیارتر و آگاه تر از چیزهایی که هرگز روی زمین یاد نگرفته بودم.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود بودید؟ وقتی به ابر طلا رسیدم.

آیا افکار شما تسریع شده بودند؟ سریعتر از حد معمول

آیا به نظر می رسید زمان سرعتش بالا می رود یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنی خود را از دست داد؟ زمان؟چه زمانی؟

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟ زنده تر از حد معمول

لطفا بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. من تفاوتی در آنجا حس نکردم اما با خستگی چشم برگشتم. به مدت ده روز، نمی توانستم سردرد پشت چشمهایم را بفهمم و بدون عینک آفتابی نمی توانستم بیرون بروم.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید مقایسه کنید. شنوایی از آن زمان افزایش یافته است.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ نه

آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟ نه

آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟ نه

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ نه

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگر جهانی

آیا نوری غیرزمینی دیدی؟ بله، ابر طلا بسیار درخشان بود و دروازه‌ها/موانعی که فرو ریختند مانند شیشه‌هایی درخشان و زنده بودند. بیشتر نارنجی که من نمی توانم اینجا روی زمین پیدا کنم.

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ظاهراً بهشت قلمرویی کاملاً عرفانی یا غیرزمینی.

چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟ عشق بی نهایت. غمگین بودن از خدا وقتی مرا بازگرداند. آرامش و کنجکاوی.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ خوشحالی

آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان را داشتید؟ نه

آیا ناگهان به نظر می رسید که همه چیز را درک می کنید؟ نه

آیا صحنه هایی از گذشته تان به شما بازگشت؟ نه

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ نه

آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟ به سدی رسیدم که اجازه ی عبور از آن را نداشتم؛ یا بر خلاف میلم بازگردانده شدم. این تصمیم من نبود. من صادقانه می توانستم هر کدام از دو طرف رفته باشم.

خدا، معنویت و دین:

پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟ مسیحی - پروتستان

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ نه

هم اکنون دین شما چیست؟ مسیحی - پروتستان

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که با باورهایی که در زمان تجربه ی خود داشتید کاملاً مطابقت داشت.

آیا به دلیل تجربه‌تان تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان داشتید؟ نه

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ من با یک موجود مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت روبرو شدم. عیسی به من گفت که برگردم. که هنوز کار زیادی برای انجام دادن وجود دارد.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ نه

آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کرده اند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ بله عیسی در کنار من ایستاد اما من نمی توانستم به او نگاه کنم.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ بله او آنجاست، مطمئنا.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟ بله بله، کار من انجام نشده و حیاتی تر از آن چیزی است که انتظار داشتم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ بله ما اینجا هستیم تا برای او کار کنیم. او ما را به خانه نمی آورد تا زمانی که آن کار انجام شود.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله زندگی پس از مرگ وجود دارد و خدا واقعی است و نمی تواند صبر کند تا همه ی ما به خانه برگردیم.

آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟ بله مکاشفات هنوز در راهند.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ بله در نهایت همه چیز درست می شود. ما همه ی آنچه که اینجا رخ می دهد و همه ی غم و اندوه ها را در نمی یابیم، اما روزی خواهیم فهمید.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ بله، خدا می خواهد که همه ی فرزندانش در خانه با او باشند. او مرا از نزدیک می شناخت و هر یک را یکسان دوست دارد. نمی‌دانستم آنقدر برای او محبوب هستم و این که کار من در اینجا اینقدر مهم است.

پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟تغییرات بزرگ در زندگیم

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله کلماتی برای توصیف همه ی آن وجود ندارد. آنچه ما اینجا بر روی زمین داریم کافی نیست.

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند دقیق به خاطر می آورید؟من این تجربه را با همان دقتی به یاد می آورم که سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون آن تجربه رخ داده اند. همه ی آن ها را یادداشت کرده ام تا فراموش نکنم، اما جای نگرانی نیست، همه ی آن بسیار واضح برجای می ماند.

آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ نامطمئن. در حال کشف این هستم. فقط یک ماه گذشته.

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارند که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجهند؟ عشق شدید او به من.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟بله شوهر و افراد نزدیک بلافاصله شنیدند. من نمی توانستم در مورد آن سکوت کنم. کاملاً شادمان وقتی برگشتم. همه ی آنها مرا باور کردند، اما می توانم بگویم که روز بعد وقتی به آن اشاره کردم یکی از دوستان در مورد من شگفت زده بود. در حال حاضر وبلاگ نویسی و کمی نوشتن، و همچنین شنیدن از افرادی که ظاهراً بر آنها تأثیر گذاشته ام. مقدار زیادی از «ما بسیار خوشحالیم که شما هنوز با ما هستید.»

آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ مطمئن نیستم چند سال پیش کتاب «بهشت» جان برک(John Burke) را خوانده بودم.

در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟ تجربه قطعا واقعی بود

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه احتمالا واقعی بود

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ نه