لری ام تجربه نزدیک به مرگ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

یکشنبه، ۲۰ ژوئن ۱۹۵۴، به اعتقاد من در ساعت ۱۰:۴۷ صبح {روز پدر}

در این زمان من پنج سال و شش ماهه بودم...

پدر و مادرم داشتند پیک نیکی ترتیب می دادند، چون فکر می کنم روز پدر بود.

در روز پر حادثه ... وقتی پدرم در حال تخلیه ی وسایلی بود که با خود آورده بودیم، هنگامی که به جای اجبار به ماندن در داخل ماشین به ما اجازه داده شد ماشین را ترک کنیم ، روحیه ی من به طور قابل ملاحظه ای افزایش یافت. روز بسیار دلپذیری بود... هوا تمیز بود، آسمان صاف و درختان ماموت باشکوه بودند.

همانطور که آنها منطقه را برای تهیه ی ناهار آماده می کردند، برادرم متوجه جریان آبی در آن نزدیکی شد و خواست که برود بررسی کند، من از ماندن در منطقه ای که والدینم در آن هنگام بودند راضی بودم.

با این وجود، سرانجام، برادرم برگشته گفت که می‌خواست آنچه را که پیدا کرده بود به من نشان دهد، گفت که نهر آبی در آن نزدیکی پیدا کرده و برای این که نظر بدهم باید بیایم آن را ببینم، زیرا ممکن است ماهی در آب باشد یا شاید شنیده باشد که قورباغه ای در آن نزدیکی آواز می خواند.

پدرم، {پدرمان}، گفت که اشکالی ندارد بروید به آب نگاه کنید، زیرا ممکن است مکان خوبی برای شنا باشد، اما «توی آب نروید». همان طور که ما هنوز شلوارکهایمان را به پا داشتیم.

برادرم با اشاره ی دست و تکان دادن سرش نشان داد که او را شنیده است. به احتمال زیاد هر کدام از ما شلوارک پوشیده بودیم، اگرچه ممکن است مادرم با آن منطقه آشنا بود و لباس شنا آورده بود، اما این برای پس از اتمام ناهار می بوده است.

از آنجایی که در آن زمان شنوایی بسیار خوبی داشتم همان گونه که به نظر می رسید مقداری ارتباط تله پاتیکی با مادرم داشته باشم، شنیدم که مادرم پاسخ داد، "پسرها، بیرون از آب بمانید تا زمانی که پدرتان لحظه ای وقت داشته باشد به جریان نگاه کند."

با این حال، برادرم که منطقه را ترک کرده بود، طوری رفتار می کرد که انگار واقعاً صدای او را نشنیده بود. سپس شنیدم که او همچنین گفت او داشت کفش‌هایش را در می‌آورد، فقط برای این که روی لبه بنشیند و آب را آزمایش کند.

آنگاه او بلند شد و من ابتدا با فاصله دنبالش رفتم، سپس او را ندیدم، به قدر کافی نزدیک بودم که کمی آب را ببینم، دیدم کفش هایش را کجا گذاشته بود و می خواست به سمت ماشین برگردد، هنگامی که او دوید، در حالی که می گفت او اجازه دارد وارد شود. من دلیل کمی برای شک به او داشتم زیرا پدر ما کسی نبود که بتوان دستورات او را نادیده گرفت.

من همچنان ترجیح دادم روی زمین خشک بمانم، حداقل ده فوت از لبه، زیرا نگران بودم که اگر با گل و لای کفش هایم برگردم، دچار مشکل شوم. به زودی دریافتم که او کفش ها و جوراب هایش را درآورده بود، که او از پیش وارد آب شده بود، به زودی همان طور که جلوتر می رفت، او در آب قرارگرفت، اظهار داشت که واقعاً خیلی عمیق نیست، و واقعا گرم بود… تا جایی که به یاد می‌آورم، آب از لبه پایینی شورتش بالاتر نبود، حداقل در جایی که او ایستاده بود. از این رو، من مطمئن نیستم که چرا، یا دقیقاً چه زمانی، مرا با چرب زبانی به داخل آب کشاند. با این حال، به نظر می رسد که او سپس به قسمت عمیق تری رفته و شروع به تکان دادن دست کرد، زیرا می خواست مرا وادارد کند او را تعقیب کنم و سپس گفت که می خواهد یک بازی انجام دهد.

اگر بزرگتر بودم، شاید آنقدر ساده لوح نبودم، زیرا این یک فعالیت عادی با او نبود که از من بخواهد یک بازی انجام دهیم. مخصوصاً که، او همیشه مطمئن بود که برنده می‌شد، حتی اگر داشت می‌باخت، تقلب می‌کرد و بیشتر اوقات یک یا چند نفر از دوستانش را در اطراف داشت و راهی پیدا می‌کرد که یکی از آنها حواس مرا پرت کرده تا بازی را تغییر دهد و در صورت نیاز، به من صدمه بزند، تا من به اندازه ی کافی حواسم پرت می شد.

همان طور که او بازی را برای من توضیح می داد، ابتدا من او را زیر آب نگه می داشتم، تا وقتی که او به پایم و/یا به پهلو ضربه می زد به او اجازه می دادم بالا بیاید و او هم همین کار را می کرد. در راند سوم، نوبت او بود که مرا در زیر نگه دارد، درست در بار سوم، به نظر می رسید که او اجازه نمی دهد من به بالا برگردم، و همان طور او با سرعت دوباره مرا به پایین هل می داد، فرصت پر کردن ریه هایم از هوا را نداشتم، به احتمال زیاد آب می بلعیدم.

از این رو، من ابتدا کمی تقلا کردم و بعد به زودی دریافتم که هوای من تمام شده و پس از چیزی که به نظر می رسید زمانی بسیار طولانی باشد، که به احتمال زیاد حداکثر چند دقیقه بود، شروع به نفس نفس زدن کرده بودم، فرو بردن آب، ظاهراً، همچنین به درون ریه هایم در حالی که تلاش می‌کردم نفس بکشم.

شاید، بعداً در این نوشته اگر سؤالی اجازه دهد، توضیح خواهم داد، که آگاه شده بودم که این توانایی را داشتم که برای مدتی بدنم را ترک و مدت کوتاهی پس از آن برگردم ... که، ظاهراً، اغلب، به ویژه همان طور که پدرم، غالبا، بدون دلیل آشکار، هرچند، گاهی به خاطر کاری که برادرم انجام داده بود، به سمت من حواسش پرت شده با کمربندش مرا کتک می زد، این کار را انجام می دادم.

به این شکل ، یاد گرفتم که با دورتر شدن از شکل بدنیم، درد کاهش می یابد.

با این حال، من همیشه از سفر واضح اختری خود باز گشته بودم، که، من خودم را در اتاقم می یافتم، در حال هق هق، به دنبال پاسخ هایی برای کار اشتباهی که انجام داده بودم، به ندرت پاسخی می یافتم ... مقداری خاطره ی مبهم داشتم که من نیز تخیل پرستاره ای داشتم و می توان بودن در یک حباب را ، به عنوان یک ناظر، تصور کرد که خودم و دیگران را در فاصله ای دور، حتی در منطقه ای متفاوت از جهان می بینم.

البته این یکی از چیزهایی است که مرا به چنان دردسر شدیدی انداخت، زیرا دریافتم که به نظرات پدرم توجهی نمی‌کردم، مخصوصاً سر میز آشپزخانه، هنگامی که به هر آنچه که در بشقابم بود واقعاً علاقه‌ای نداشتم. زمان‌های دیگری هم بودند، که بیشتر شب‌ها انجام می‌دادم، بی سر و صدا دزدکی از اتاق بیرون رفته و به دنبال همراهی با دوستان خیالی‌ام بودم.

با این وجود، در این مورد خاص، همان طور که در بالای این رویداد شناور بودم، دوباره، برای دور کردن خودم از احساس وحشتناکی که در سینه، ریه هایم تجربه می کردم، در حالی که ذهنم در حال تپش بود... به زودی، در آرامش بودم ... برای بازگشت تردید کردم زیرا او هنوز مرا رها نکرده بود و دیدم که بدنم از کشمکش ایستاد.

و در حالی که فقط چند فوت بالای آبی که بدن ما را نگه داشته بود شناور بودم، صورت او را دیدم و دریافتم که او به طور قطع قصد اجازه دادن به من برای بالا آمدن را نداشت. اگر می‌ماندم، به مبارزه ادامه می‌دادم، و احساس کردم که دردی از دور در پایین بدن بالا می‌آید، بنابراین کاملاً قطع کردم و متوجه شدم که بدن فیزیکی سست شد.

در این لحظه دریافتم دردی که بدنم داشت متوقف شده بود، متوجه شدم بدنم بی حرکت بود، که به نظر می رسد او را نیز شگفت زده کرده است. و بنابراین، روح من به پردازش آنچه که تازه رخ داده بود ادامه داد.

ظاهراً ، در ابتدا، «انتخاب کرده بودم» که بدنم را ترک کنم، شاید برای یافتن چشم اندازی منحصر به فرد، در سطحی بالاتر، برای درک آنچه در حال رخ دادن بود، با این حال، وقتی دوباره نزدیک بدنم شدم، احساس کردم درد دوباره در حال افزایش بود. ظاهراً بار دیگر سعی می کردم برای هوا نفس نفس بزنم، و تنها آب بیشتری قورت دادم، احساس می کردم چنگال او سفت شده بود، و حالا داشت به شانه‌هایم آسیب می‌زد، گزینه‌ها محدود به نظر می‌رسید.

شاید یک وحشت جریانی از مواد شیمیایی را آغاز کرده بود که در نهایت باعث ایجاد یک سری احساسات شد که تیره و تار و ابری بودند ، چیزی که من درک می کردم ذهنم بود. و بنابراین، من به طور کامل از بخش‌های فیزیکی ذهن جدا شدم، درست همان طور که با بدنم انجام داده بودم، گرچه قطع ارتباط فوری یا آن گونه که انتظار داشتم کامل نبود، و بنابراین، تصور می‌کنم من از هر گونه ناراحتی بیشتر اجتناب می کردم، از آنجایی که مرا زیر آب پایین نگه داشته بود و بدنم بیشتر در یک حالت پاسخ خودکار به نفس کشیدن بود، بیشتر به بیرون حرکت کردم... قطع کردن.

با کمال تعجب، هنوز می‌توانستم احساس کنم آب وارد ریه‌هایم می‌شود، از این رو گزینه‌ی خود را که به سادگی رها کردن «تمام ارتباطات با احساسات فیزیکی» بود را بررسی کردم، مطمئن نیستم که آیا آگاه بودم که از نظر جسمی «در حال مرگ» بودم یا نه، گویی هر یک از این‌ها مهم است، همانطور که به نظر می رسید گزینه ای وجود ندارد.

به نظر می رسید که، حواسم تقویت شده بودند، فراتر از هر چیزی که پیشتر تجربه کرده بودم. من همچنین آگاه بودم که پس از این که عامل جنایت به طور فیزیکی رها کرده و از آنجا دور شده بود، به بازگشت فکر می‌کردم، با این حال، نسبتاً مطمئن بودم که بدن در این مرحله مرا پس نمی گرفت.

گمان می کنم می‌توانم بگویم که در سطحی از هوشیاری، می‌توانستم روحم را احساس کنم که بدنم در حال از کار افتادن بود، که می‌دانم روحم زمانی که می‌خواستم یا برای فرار از آزاری که بدن فیزیکی‌ام متحمل می‌شد نیاز بود، قبلا دور شده است، همان طور که چند خاطره ی دیگر را به یاد می آوردم، چون پدرم خیلی سریع کمربندش را می کشید و هنگامی که عصبانی به نظر می رسید آن را روی من استفاده می کرد، که کمی زیاد بود. و من دریافتم که می‌توانم بدن را درست در حالی که در حال بی‌حس شدن بود ترک کنم، اگرچه هنوز می توانستم درد را احساس کنم، می‌توانستم پژواک یک صدای هق هق، و البته فریاد او را بشنوم... "من به تو چیزی می‌دهم تا در مورد آن گریه کنی."

اگرچه، همانطور که اشاره کردم، در گذشته، این بیشتر برای جدا کردن، مشاهده، ظاهراً ورود به یک بعد تقریبا متفاوت و در عین حال همسایه، برای ملاقات با برخی از دوستان معنویم بود و من همیشه از هر کجا که بودم یا هر قدر از واقعیت ظاهری مرتبط با «زمان-فضا-آگاهی» دور بودم برمی گشتم. و قادر بودم پس از فرستاده شدن به اتاقم ارتباط را نسبتاً سریع قطع و دوباره وصل کنم.

و زمانی که من درون این حباب آگاهی بودم، همچنین همیشه قادر بودم ،با حداقل ارتباطات عاطفی،آگاهی و ارتباط با بدنم را حفظ کنم، هرچند، که به عنوان یک «مشاهده ی عینی» بود، نه ذهنی... به نظر می رسد که این یکی از مواهب من بود که برای بار دوم، زمانی که در زهدان میزبانم بودم، از آن آگاه شده بودم.

سپس، من برگشته بودم، تماشا می کردم، مشاهده می کردم، برخی از الگوریتم های معنوی را در رابطه با مفید بودن بدن گوشتی و همچنین رویدادهای پیرامون زیرین انجام می دادم. و همانطور که اذعان کردم این متفاوت بود ... غوطه وری در زیر آب.

دیگر احساس ارتباط با بدنم نداشتم، از حضور پدر و مادرم آگاه نبودم... و من دریافتم که حتی ورود به آب نیز داشت به خاطره ای دور تبدیل می شد...بدون تردید درد داشتم، در قسمت‌های مختلف بدنم... و هرگز به این اندازه صدمه ندیده بودم، در همه جا، حتی پاهایم وقتی به گل زیر فشار داده می شدند احساس گرفتگی می‌کردند. خیلی نزدیک شده بودم.

من سرانجام، به طور کامل، یک بار پایانی قطع کردم، بدون قصد بازگشت... به یاد می‌آورم که مکث کوتاهی کردم، به عقب نگاه کردم و متوجه شدم که عامل جنایت هنوز مرا پایین نگه داشته است، با این حال، حالت چهره‌اش از عصبانیت به شاید ترس تغییر کرده بود زیرا او نمی خواست در حالی که بدنم را پایین نگه داشته است، به ویژه توسط "والدینش" دیده شود.

سرانجام با رها کردن چنگال، او جسد را با هل دادن از خود دور کرد و شروع به شناور شدن به سمت پایین رودخانه کرد. به نظر می‌رسید که این او را خوشحال می‌کرد، زیرا به مجرد این که «شواهد» دخالت او از بین می‌رفت، او می‌توانست هرگونه اطلاعی در مورد ناپدید شدن مرا انکار کند.

همان طور که می دیدم که او در حال بازگشت به لبه ی رودخانه است، او برگشت و وقتی دید که جسد به یک صخره یا شاید قسمتی از شاخه ی یک درخت افتاده گیر کرده بود، وحشت زده شد. او می‌خواست برگردد و جسد را آزاد کند که من و او شنیدیم که پدرمان فریاد زد: «بچه‌ها، وقت ناهار است»... او می‌دانست که تنها انتخابش این بود که فریاد بزند به کمک نیاز دارد و مدت زمان کافی منتظر بماند تا بتواند دوباره وارد آب شود انگار که او برای کمکم می آمد.

شک اندکی داشتم در این مورد که مجرم داستانی بسازد، شاید تنها برای یک لحظه روی برگردانده بود... و سپس... افکارم را از دست دادم چون واقعاً دیگر برایم مهم نبود... بی گناهی او، عمل شرم آور من. همه‌ی این‌ها محو شدند، و این «بار»، «اینجا» بودم، «دوباره خانه» بودم، دوباره برگشته بودم…

من بالاخره از زندگی ای رها شده بودم که به طور قطع نمی خواستم در آن باشم... نه با پدرم، نه با مادرم و مطمئنا نه با عامل جنایت. به نظر من، همه بدون توجه به "احساسات شخصی/ یا انتخاب" من بودند. من تعهدی را احساس می کردم که «این بار» می رفتم تا بدون این که «کاملاً بدانم» دلیل و/یا فایده ی بازگشت داوطلبانه به چنین زندگی فوق‌العاده دشواری چیست، از بازگشت امتناع کنم...(دلیل) نخست این که من واقعا احساس می کردم به آن وادار شده بودم. من به نوعی می دانستم که این نخستین رویارویی من با "این افراد ناکارآمد" نیست.

من قول دادم که در صورت نیاز به برقراری ارتباط دوباره با هر یک از اینها در زندگی دیگر، آمادگی بیشتری داشته باشم.

در این مرحله، من فقط ذکر خواهم کرد که در بررسیم از آنچه در طول این تجربه ی نزدیک به مرگ اتفاق افتاد، من نیز تحت یک بررسی غیر معمول از تجربیات زندگی خود قرار گرفتم، گرچه این در اتاقهای خداوند(God's Chambers) بود، که شامل سه دوره زندگی متوالی بود، که دو دوره ی ارزشمند "فرزند او" شدن را تشکیل می داد.

من به این موضوع اشاره می‌کنم زیرا به نظرم واقعا کمی عجیب است که هر بار هر تجربه‌ای از «تونل نورها» ... «احساس شدید آرامش و عشق» ... «هر حیوان خانگی و/یا اعضای خانواده‌». اعضا..."فرشتگان یا بزرگترها که به من کمک می کنند" را دور زده ام... برای مرجع، مهم به نظر می رسد که به این موضوع اشاره کنم، زیرا تقریباً انگار من دفتر خاطرات روزانه داشتم، کم و بیش مانند این که این یک سند قانونی است، که من از یک شاهد که در یک محاکمه در مورد یک قتل شهادت می دهد، استفاده می کنم. می‌دانستم که متعهد شده بودم با هر پیشنهادی مبنی بر «دوباره به آنجا برگرد» مقابله کنم، زیرا یادداشت‌هایم را داشتم مبنی بر این که دقیقا در امنیت نبودم.

به هر حال، مکث کوتاهی وجود داشت تا این که دریافتم بی درنگ در یک منطقه ی غیبی، در مقابل یک موجود خیرخواه ایستاده ام، فقط می توانم (به او) با عنوان "عالی، تاثیرگذار، و با ابهت" اشاره کنم. به نظر می رسید من لحظه ای به این صحنه نگاه می کردم انگار که هنوز در بدنم بودم ... و سپس ... در کمال تعجب ... این "خود روح" من بود که بلافاصله دریافت که من در مقابل "موجودی" ایستاده بودم که بر اورنگی بسیار آراسته از طلا و عاج نشسته بود.

موجود یک ردای سفید پوشیده بود با کمربندی طلایی به دور کمر ، دستها و پاها به رنگ برنزی بودند. یک هاله یا شاید تاج انرژی وجود داشت که صورت را به طور کامل می پوشاند، زیرا از پوشاندن کامل بالای شانه ها تا ۱۸ دقیقه بالاتر از بخش بالای سر امتداد یافته بود، بیشتر ابری از انرژی سفید مرواریدی از بالای شانه‌ها، که تاجی را می‌پوشاند، فکر می‌کنم اگر {S}تاجی داشت، که مناسب به نظر می‌رسید، برای دادن حس حضور باشکوه رنگین کمان چند رنگی نیز وجود داشت، هرچند شفاف‌تر، که بقیه ی بدن او را احاطه کرده بود. که به نظر می‌رسید برق می‌زد و به بیرون از بدنش امتداد می یافت.

من می توانم از این به عنوان یک هاله یاد کنم، که من آن را در اطراف یکی که همسرم شد دیده ام، که خیلی سال بعد بود، زمانی که او لحظه ای به عنوان یک حضور فرشته وار ظاهر شد... با این حال، من همان احترام را نسبت به او احساس کردم، زمانی که این رخ داد، در حدود سال ۱۹۹۵.

چشمک زدن مداوم و جرقه‌ای از جابه‌جایی‌های رنگی ضعیف وجود داشت که از فرم وجود می‌آمد، با این حال من از هیچ سر و صدایی آگاه نبودم، فقط لرزش‌های متفاوتی را حس می‌کردم.

اطلاعات پس زمینه:

جنسیت مذکر

تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: ۲۰ ژوئن ۱۹۵۴

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله غرق شدن CPR با توجه به مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب) من از دلیل آن مطمئن نیستم. با این حال، برادرم پیش از این تمایل نشان داده بود که پس از تولدم از راه های گوناگونی به من آسیب برساند. بدین ترتیب به غیر از این که خیلی جوان بودم و نمی‌توانستم خطری را که در آن قرار داشتم بررسی کنم، هرچند، من حدس می زدم که او قصد داشت به من آسیب برساند، و می‌شنیدم که مادرم به همسایه‌ای که می‌پرسید کبودی از کجا آمده است، می گفت: پسرها، فقط بازی می‌کردند، این ناخواسته بود.» با این حال، در یک مورد، من را از پله‌ها به پایین هل داد و ظاهراً یک بطری کوکا را روی یکی از پله‌ها گذاشته بود که شکست و در پایم نشست. البته من را برای برداشتن و مداوا به اورژانس بردند، اما به نظر می‌رسید داستان این بود که تعادلم را از دست داده و زمین خورده بودم. (که این)ظاهراً دست و پا چلفتی بودن را به «احمق» اضافه می کند. بنابراین، به نوعی انتظار داشتم اتفاقی بیفتد، اما نه در حد اقدامی که او انجام داد.

محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ هم دلپذیر و هم ناراحت کننده

آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ بله، اگرچه، همه چیز محلی برای این رویداد بود، زیرا من در آن زمان ندیدم که والدینم کجا بودند، زیرا به اندازه ی کافی بلند نبودم که بتوانم از بالای درختان "ببینم"، بیش از پانزده فوت نبود و من خیلی روی اقدامات برادرم متمرکز بودم. نه بلافاصله، رویداد NDE در جریان به آن منطقه محدود شد، و تمرکز اولیه به آنچه در حال رخ دادن بود محدود شد، تا این که من ترک کردم. با این حال، چند سال بعد، هر دو والدینم برخی از وقایعی را که در ارائه ی هولوگرافیک دیده بودم که در آینده اتفاق می‌افتاد، توصیف کردند، نه به‌ویژه رویداد NDE که در آن غرق شدم، که اعتقاد من به داشتن NDE را نیز تأیید کرد، همان طور که به من اجازه می دهد مکان، تاریخ، زمان را تنظیم کنم. همچنین، رویدادهای آینده ی دیگری نیز به من نشان داده شد که آنها نیز اتفاق افتادند که به عنوان تأیید نیز عمل کردند. من هوشیاری نسبت به بدنم را از دست دادم.

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول در طول «بازدید» و قبل از بازگشت، به من نشان داده شد که «جهان چگونه آغاز شد، دوره‌های مهمی در تاریخ که «نیاز داشتم» درباره‌شان بدانم، و یک پایان احتمالی که شامل یک قضاوت می‌شد. رؤیاهایی از بخش‌هایی از بهشت، موجوداتی که من می‌توانم از آنها به عنوان فرشتگان یاد کنم، روح‌ها را به «گروه‌های مختلف، بر اساس دسته‌ها، و آنچه به نظر می‌رسید یک شورای موجودات است که در حال بررسی پرونده‌های مهر و موم شده بودند، دسته‌بندی می‌کردند.

تا آنجا که به ویژگی‌های NDE مربوط می‌شوند، من همه ی مواردی را که در ارتباط با سؤال به من نشان داده شد، شامل نبودم. با این حال، بخش‌هایی وجود دارند که بیشتر به تولد من در این خانواده ی خاص مربوط می‌شود، زیرا به من گفته شد که می‌خواهم آنها را از طریق یک رویداد شکاف(suture) راهنمایی کنم و باید چیزهای خاصی را بدانم، زیرا می‌خواستم به (سمت) آنها برگردم.

پس از بازگشت، آگاه بودم که بالای شانه ی چپ پدرم بودم، با سه تا چهار پا فاصله. او اظهار نظر کرد که "او برای بیش از پانزده دقیقه رفته بوده است، شما باید CPR را متوقف کنید، ما او را از دست داده ایم." {با افزودن زمانی که باید من را پیدا و بدنم را بازیابی می‌کردند، چون برادرم مجبور بود دخالتش را پنهان کند، من بیشتر از بیست دقیقه را پیشنهاد می‌کنم.}

مادرم پاسخ داد: نه، تنها به من گفته شد که او اکنون برمی گردد. در این مرحله، نفس عمیقی کشیدم، به شکل روحانی، و سپس، متوجه شدم که شروع به سرفه ی آب کردم، سپس نیمه بیهوش شدم - یا حداقل کمتر از چیزهای پیرامونم آگاه بودم، زیرا من تقریباً 720 درجه توانایی اگاهی خود را از دست داده بودم. من دوباره در بدنم بودم و نه در قالب روحی ام. شاید در تصورم، من فکر می کنم آخرین چیزی که شنیدم این بود که پدرم گفت: "به تو گفتم که داخل آب نرو." دلیلی برای پاسخ به او ندارم. او به من اعتقاد نداشته است. بدنم خسته بود و نیاز به استراحت داشت.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ از نقطه ای که روح من بدنم را ترک کرد، به نظر می رسید که من در یک وضعیت هوشیاری بالایی هستم، یک وضعیت هوشیاری بالاتر، گرچه، از هوشیاری ویژه ای مطمئن نبودم، همان طور که مطمئن نبودم که قرار است چه اتفاقی بیفتد، اگرچه، من از یک بار پیش که در هنگام زایمان "مرده" بودم آگاه شدم. من کاملا می پذیرم که این داستانی بود که او تا حدی به آن اشاره کرده بود، اگرچه، شاید حتی در زمانی که من برای بار دوم در رحم او بودم، درباره ی آن صحبت کرده بود. و، داشتم این رویداد پیشین را با جزئیات و وضوح بیشتری به یاد می آوردم، همانطور که آخرین بار، بلافاصله در یک اتاق نسبتاً بزرگ بودم که در آن پنجاه و دو روح دیگر در دایره ای نشسته و آغاز به به اشتراک گذاشتن داستان های خود کردند.

سپس، ناگهان، پرستاری که لباسش را داد، و به نوعی می دانست که مادر ظاهری من بود، وارد اتاق شد و پیش از این که بتوانم «داستانم» را به اشتراک بگذارم، مرا از اتاق بیرون برد. بنابراین، من برای مدت کوتاهی از وضعیت فوری جدا شدم. آخرین فکرم این بود که به یاد بیاورم که می‌دانستم دوباره در شکم او هستم و تپش قلبش را می‌شنوم، سپس، دوباره در رویداد جاری حاضر شدم، زیرا شاید درد طاقت‌فرسای نهایی دیگری را احساس کردم. این فقط یک فکر گذرا بود در حالی که به سمت جلوتر می رفتم، به این فکر می کردم که آیا اجازه خواهم داشت «این بار» بمانم یا باید با هر آن کسی بحثی داشته باشم، زیرا علاقه ای به بازگشت نداشتم . بدن پایین داشت بی حرکت می‌شد، و من ظاهراً دیگر آن‌قدر به ان متصل نبودم، و به اندازه ای که داشتم جزئیات دریافت نمی کردم، بنابراین گمان می کنم افکارم منحرف شده بودند. دوباره چند درد جزئی دیگر از رویداد فعلی که در حال رخ دادن بود، و من فقط دورتر شدم، دوباره احساس می‌کردم درگیر دعوا هستم، زیرا به نظر می‌رسید از اتفاقی که تازه رخ داده بود عصبانی هستم، و اعتراضات شدیدی به بازگردانده شدن داشتم.

ناگهان، در یک اتاق بزرگ بودم با یک موجود و یک ملاقات باورنکردنی با او داشتم که فقط می توانم از آن به عنوان خدا یاد کنم که در آن اجازه داشتم هر سؤالی را که می خواستم بپرسم و پاسخ هایی دریافت کردم که تقریباً غیرقابل درک بود، اگرچه من در وضعیت روحی بودم نه وضعیت بدن انسان بالای پنج سال. در حالی که هنوز از خود ظاهری فیزیکی خود آگاه بودم، در یک وضعیت نزدیک به مرگ بودم، ظاهراً نفس نمی‌کشیدم و ظاهراً ضربان قلبی نداشتم، برای لحظه‌ای تماشا کردم که هرج و مرج در جریان بود، که بدن پوشانده شده و در حال فشار دادن به یک عضو درخت در آب بود، اما، حالت روحی من به نظر می رسید موجودی بسیار باهوش است، که در آن حواس من دوباره به سطح دیگری از آگاهی هشیار، شبیه به «لحظه‌های آخر من بر فراز آب» افزایش یافته بود، اگرچه متفاوت.

آیا افکار شما تسریع شده بودند؟ به طرزی باورنکردنی سریع

ایا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا همه ی معنایش را از دست داد، من می گویم شاید ساعت خوبی آنجا بوده‌ام، و چون آنجا ساعتی وجود نداشت، حس زمان یا فوریتی وجود نداشت. من فقط از اظهار نظر پدرم مطلع هستم، آنها پانزده دقیقه زودتر بدن مرا پیدا کرده بودند و می دانم که خیلی طولانی تر از آن بود.

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بود؟ به طرزی باورنکردنی واضح تر

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. در طول این تجربه، من قطعاً قادر بودم در سطح بسیار بالاتری بیشتر احساس کنم، از جمله بینایی بصری، و همچنین گمان می کنم می‌توانم بگویم، یک بینش درونی.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. اگرچه می‌دانستم که حس شنوایی بسیار خوبی داشتم، چیزی که والدینم آن را زیرو بم آهنگ(Perfect Pitch) توصیف می کردند، در طول این رویداد، به نظر می‌رسید که همه چیز درون وجودم است، زیرا هیچ کلمه‌ای وجود نداشت. انگار در یک ترکیب ذهنی به هم متصل شده بودیم. بنابراین مطمئن نیستم که چگونه این را مقایسه کنم، جز این که بگویم از آن هنگام این ارتباط ذهن-ذهن را تجربه کرده ام.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ نه

آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟ نه

آیا در تجربه ی خود موجوداتی دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ بله، همان طور که در حال تماشای ارائه های هولوگرافیک بودم، از رویدادهای دیگر هم از گذشته و هم از آینده آگاه شدم. دوره ای بود که به نظر می رسید طوری با من برخورد می کردند که گویی کسی مرا می شناخت، اگرچه به نظر می رسید که این دوره ی روابط عمومی بود.

جداسازی برای قضاوت، که در آن میلیاردها غیر قابل شمارش وجود داشت. برخی آمدند و با هم صحبت کردیم، احتمالاً محل ملاقاتمان را به اشتراک گذاشتیم. بعضی ها ماندند و با اطرافیانم صحبت کردند که شاید آنها نمی دانسته اند. با این حال، افراد دیگری بودند که برای مدت کوتاهی آمدند، سپس گفتند که می‌خواهند با چند نفر دیگر در انتهای دیگر «حیاط» که فکر می‌کردند می‌دانند صحبت کنند. من خواستم بمانم، با این حال، پس از آن احساس غم و اندوه کردم، زیرا انتظار نداشتم دوباره برگردند، چون به نظر می رسید در هم می آمیزند و ناپدید می شوند.

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ یک نور غیرعادی درخشان

آیا نوری غیرزمینی دیدی؟ بله نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگر جهانی، درخشان و در عین حال دلپذیر و فراگیر آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ قلمرویی آشکاراً عرفانی یا غیرزمینی که من از آن منطقه به عنوان تخت پادشاهی خدا یاد می کنم، من بسیار وسیع بودم، با این حال، این نیز غیبی بود، بنابراین مکالمات ما نیز خصوصی و همچنین مقدس بودند.

چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟ من در ابتدا از خودم ناامید شدم زیرا به برادرم اجازه دادم مرا در موقعیتی آسیب پذیر قرار دهد. سپس عصبانیت؛ تسکین آنها، سپس ترس، احساس خواستن، دوست داشتن و احساس تعلق. سرانجام، یک احساس هدفمندی زیرا چیزی که از من خواسته شده بود انجام دهم را دریافتم، تا زمانی که احساس کردم این قابل دستیابی نبود و پذیرفتم که همه چیز در کنترل و زمان بندی خداوند بود.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ خوشی باور نکردنی

آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم

آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟ همه چیز درباره ی خودم یا دیگران. همه چیز درباره ی کیهان، هدف خلقت و هدف ما.

آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟ بسیاری از اتفاقات گذشته را به یاد آوردم، مهمتر از همه، هر دو زندگی گذشته که مربوط به فرزند مادرم بود. دو تولد من با او، مرگ های بعدی و تولدهای مجددم. صحبت هایی که در دوران بارداری با هم داشتیم و همچنین در هنگام زایمان، بار دوم، رد کردن او مبنی بر این که من دوباره یک دختر نبودم، همانطور که ظاهراً در مورد فرزند او بودن دوباره صحبت کرده بودیم، که او به من گفت من شکسته ام. "وعده ی مقدس ما." و همچنین رویدادهای اخیر که منجر به غرق شدن زودتر شد، با جزئیات کامل، از جمله بخشی از سواری تا جنگل درخت ماموت.

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ صحنه هایی از آینده شخصیم. من همچنین صحنه هایی از آینده ی جهان را دیدم. به من نشان داده شد که خلقت چگونه آغاز و چگونه همه ی آن در زمان مناسب بازنشانی خواهد شد.

آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم. بازگشتم بخشی از توافق و درکی بود که با آن از پیش برای تکمیل یک یا (انجام)چند کار موافقت کرده بودم. من سپس متوجه شدم که آنها چه بودند و رهنمود های بیشتری ارائه شد.

خدا، معنویت و دین:

پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟ مسیحی- مسیحی دیگر. تقریباً فکر می‌کردم که من ندانم گرا بودم، زیرا با وجود این که حضور حضرت عیسی(Yeshua)(ع) را در سنین پایین پذیرفته بودم، اعتقادات مشخص والدینم را نمی‌پذیرفتم، به‌ویژه پدر پرهیزکارم که پدر و مادرم باپتیست هسته‌های سخت جنوبی بودند. «جهنم، آتش و گوگرد»، نه از داستان‌ها و/یا تفسیر کتاب مقدس بلکه از کلیساهایی که من در آن حضور داشتم می آمد.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ بله، با این حال، از آنجایی که در ابتدا حتی مسیحیت «باپتیست جنوبی» والدینم را رد کردم، قطعاً علاقمند به جریان اصلی و مشترک اعتقادات مسیحی اکثر گروه‌ها نیستم، زیرا نه تنها با والدینم، بلکه با جریان اصلی نیز درگیری‌هایی را تجربه کرده‌ام، زیرا چیزی حدود دو هزار تنوع وجود دارد، این پیچیده نیست. من با باورهای باطنی-ای که دارم راحت هستم.

هم اکنون دین شما چیست؟ مسیحی- مسیحی دیگر. من از نظر روحی به آنچه به عنوان «منبع» از آن نام می برم بسیار مرتبط هستم، و الوهیت تثلیث را کاملاً می پذیرم، زیرا با توجه به آنچه در طول NDE به من نشان داده شد، این تجربه ثابت کرد که کتاب مقدس به درستی تفسیر نشده است. و/یا به احتمال زیاد توسط نهادها و مؤسسات مذهبی که در زمان نگارش این نوشته ها حکومت می کردند، اصلاح شده است. از من خواسته شد که در کلیساها و مراسم مختلف «مسیحی» شرکت کنم و به شرکت ادامه می دادم تا این که آزاد شدم از این کع خودم به کلیسا بروم. سال‌ها بعد، یکی را یافتم که بازتر بود، زیرا از فعالیت‌های تبلیغی در سراسر جهان پشتیبانی می‌کرد.

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که با باورهایی که در زمان تجربه‌ ات داشتی هم همخوانی داشت و هم نداشت. با نگاهی به گذشته به هر دو سن من، این زمان من روی زمین پیش از NDE است، و هم دامنه ی وسیع اطلاعاتی که دریافت کردم، همه ی چیزهایی که به من نشان داده شد به خوبی با هم ترکیب شدند. اگرچه این با آموزه های باپتیست جنوبی که من در معرض آن قرار گرفته بودم، بسیار ناسازگار بود، هرچند محدود، ایمان و اعتقاد من به شخصیت خدا و هدف خلقت را تقویت کرد. من در (تعامل با) تجاربی که دریافت کرده ام بسیار آسوده ام، حتی اگر آنها دیدگاه های مذهبی جریان اصلی را به چالش بکشند.

آیا به دلیل تجربه‌تان تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان داشتید؟ بله، اگرچه من هنوز از پدر و برادرم می ترسیدم، زیرا به نظر نمی رسید آنها تغییر کرده باشند. و با وجود این که فقط برخی از اطلاعات به آسانی در دسترس بود، من توانستم فراتر از شرایطم به آن نایل آمده برای خیرخواه خود دعا کرده و تاییدی دریافت دارم که برایم مهم بود، که به نحوی به یک طرح بالاتر متصل هستم، و از تعدادی از هدایایی که دریافت کرده بودم آگاه شدم. مانند این که می توانستم بدنم را ترک کنم، و/یا ملاقات هایی داشته باشم، تا حدی با ارواح صحبت کنم، حتی اگر در اغاز در رویاهایم، که اجازه می داد برخی از اطلاعات بازیابی شوند.

همچنین می‌دانستم که از شرایطم یا عصبانی و/یا ناامید شده‌ام و گویا ترجیح دادم حدود دو سال صحبت نکنم. افزون بر این رابطه ی من با مادرم به گونه ای تغییر کرد که او بیشتر حواسش به حضور من بود، اگرچه فکر می کنم این بیشتر به خاطر این بود که او نزدیک بود مرا از دست بدهد، زیرا نگرش من نسبت به او تغییر کرد، همانطور که مشخص بود من با او و خدا توافق کردم. همچنین بیشتر کنجکاو شدم که چرا به نظر می‌رسد «کلیسا» این همه اشتباه دارد.

جالب اینجاست که وقتی اجازه رفتن به مهدکودک را پیدا کردم، در سپتامبر ۱۹۹۵، چون شش ساله نبودم، در سپتامبر ۱۹۵۴ در دوران ثبت نام نام نویسی کردم. سپس در عرض یک هفته یا بیشتر تعلیق شدم، زیرا همیشه برای سپاسگزاری از یک پیمانه شیر و یک بسته کراکر گراهام که توسط شهردار سانفرانسیسکو، جورج کریستوفر داده شده بود، توقف می کردم، کسی که مالک کارخانه ی لبنیات کریستوفر بود. با این حال، ظرف چند روز پس از این که من شروع کرده بودم، سرپرست جدید مدرسه احساس کرد که این نقض قانون اساسی ایالات متحده بود، که ظاهراً دادگاه عالی ایالات متحده اخیراً حکمی را صادر کرده بود {که درست نبود}. با این حال، این به عنوان یک مهر زمانی NDE-ام اجازه داد، زیرا در آن زمان من خیلی باز نبودم، هنوز با کسی صحبت یا اعتماد نمی‌کردم، همه ی اینها باعث ایجاد اختلال در کلاس درس شد.

بنابراین، قابل بحث است که پدرم چون یک مسیحی وارسته بود و تماس با مدیر را درک می کرد با دریافت نامه ای مبنی بر «تعلیق حضور من در مدارس عمومی» و به دلیل این که خارج از خانه بودم، مرا از مدرسه بیرون کشید، همانطور که آن دو با هم بحث کردند. من برای حدود دو سال و نیم در خانه درس خوانده بودم، سپس در یک مدرسه باپتیست خصوصی گذاشته شدم، در نهایت توسط مدیر {وزیر} پذیرفته شدم، و با این که دانش آموز متوسطی باقی ماندم، برخی از اطلاعات را با جناب کشیش در میان گذاشتم و او شکاک و در عین حال مجذوب به نظر می رسید.

همانطور که برادرم زمان و تلاش خود را صرف کرد تا به همه بگوید من بی فایده و احمق بودم، زیرا اصطلاح او "کودن" بود، و اتفاقاتی را ایجاد می کرد که به نظر می رسید برای اثبات این بود، از این رو در نهایت، من دوستانی نداشتم و به راستی برای بازی در هیچ یک از بازیهای محله دعوت نمی شدم. بنابراین، توانستم راه‌هایی برای سرگرم کردن خود بیابم، از جمله صدا زدن و درخواست برای درک سطح بالاتر. تخیل خیره‌کننده‌ای به من هدیه داده شده بود، که در آن می‌توانستم بیشتر و بیشتر از رویداد به اشتراک‌گذاشته شده در طرح هولوگرافیک روبرویم را به یاد اورده و به نمایش بگذارم.

با گذشت زمان، علاقه‌ام به طبیعت، نحوه ی کار کردن چیزها، آزمایش‌های شیمی، پس از دریافت یک مجموعه‌ی استاندارد، سپس، به طور خاص، پودر اسلحه، و ترکیبات مشابه که تغییرات قابل‌توجهی را ایجاد کرد، بیشتر شد، پیش از این که هیچ کدام از این‌ها را در مدرسه به من آموزش دهند. من توانستم طرز تهیه ی باروت را، از جمله چیزهای دیگر، از یک کتابخانه ی محلی یاد بگیرم، و همچنین توانستم مواد شیمیایی صنعتی را از یک انبار و یک مایل یا بیشتر از خانه ی خود و همچنین داروخانه ی محلی به دست بیاورم.

البته، این می‌توانست مرگ من باشد، زیرا اشتباهاتی مرتکب شدم، با این حال، در برابر آسیب‌های قابل توجهی از من محافظت می‌شد، و همچنین توسط یک منبع غیرمحلی، غیر فیزیکی آموزش دیدم - من او را به عنوان نگهبان فرشته‌ای خود در نظر می گرفتم. با این که خطر آسیب را درک می کردم، احساس امنیت داشتم.

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم. صدا بیشتر احساس می شد تا شنیده شود، مانند زمانی که دارم با خودم صحبت می کنم، در داخل است، بدون هیچ اوج یا لحنی، بسیار محکم و مستقیم.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم

آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ بله، اگرچه، در اغاز تنها یک موجود وجود داشت که من فکر می‌کردم خدای پدر یا یهوه است، سپس به طور متناوب فکر می‌کردم که آن الوهیم بود، که به نظر من تثلیث است، خود را به عنوان یک واحد معرفی می‌کنند.

با این حال، همانطور که داشتم ارائه های هولوگرافیک را تماشا می کردم، از رویدادهای دیگری هم از گذشته و هم از "آینده" آگاه شدم، که در آن دوره هایی وجود داشت که در ابتدا دیدم، دو تا دیدم، سپس سرانجام چند ده تا، در چیزی که ممکن است آمادگی برای قضاوت باشد، که در آن میلیاردها نفر وجود داشتند - که شامل ارواح و فرشتگان می‌شد، برخی آزاد برای پرسه زدن و برخی دیگر محدود و منزوی. همچنین، ممکن است من این را مستقیماً ندیده باشم، یا باید به وضوح بگویم، با این حال، من از مکالمات با عیسی {یشوآ} و لوسیفر {شیطان} آگاه شدم، به ویژه با یادآوری مکالمه ی لوسیفر که همه ی پادشاهی های جهان را به عیسی {یشوآ} ارائه کرد، همراه با یک درک معنای وسوسه.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟ بله بله، من تحت یک بررسی غیرمعمول از تجربیات زندگی‌ام قرار گرفتم، که شامل سه بار زندگی، و همچنین یک دوره قبل از تبدیل شدن به «فرزند مادر فعلی‌ام»، دو بار بود، زیرا قبلاً از یک زایمان ناقص ظاهراً جان سالم به در نبرده بودم. این مورد توسط هر دو والدین من به عنوان اولین نوزاد تأیید شد. یا می شد، دختر بود و من پسر به دنیا آمدم. بارها به من گفته شد که قرارداد معنوی خود را زیر پا گذاشته ام و ظاهراً این آشفتگی قابل توجهی در خانواده ایجاد کرد، به ویژه در مورد "ارزش" من که ممکن است منجر به اقدامات برادرم شده باشد.

• همانطور که در هولوگرام، زندگی های ظاهری من ارائه شده است

اول ... به عنوان یک قاضی; با این حال، جزئیات در مورد اوایل زندگی من مبهم بودند و هیچ اشاره ی خاصی به مادر یا دوران کودکی من نبود جز این که من توسط یک وکیل به فرزندی پذیرفته شده بودم که بعداً قاضی شد و من مسیر شغلی او را دنبال کردم. با این حال، پس از انجام یک قضاوت، پس از این که شهر را ترک کرده بودم تیری به من شلیک شد و در نزدیکی یک نهر خونریزی کردم.

دوم ... در شکم مادرم، اما این در طول زایمان به پایان رسید-روند زایمان

سوم ... دوباره در شکم مادرم این بار یک روند تولد موفقیت آمیز دوباره فرزند این زن شدن ... متولد ۲۳ دسامبر ۱۹۴۹

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ بله، علاوه بر موجودی که در همان اتاق من بود، در حالی که من در حال تماشای یک ارائه ی هولوگرافیک بودم که نشان می‌داد همه چیز از یک منبع ابدی می آمد که به نام «هیچ نامحدود» و/یا «منبع همه چیز» شناخته می‌شود.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ بله، من قطعاً یک موجود را تجربه کردم، (که) «خدا» خواهم نامید، و از نظر ظاهری، بسیار با شکوه بود و بسیار این تصور را داشتم که او کنترل می‌کند.

می‌دانستم که بی درنگ در یک منطقه ی غیبی، در مقابل یک موجود خیرخواه ایستاده‌ام، من فقط می‌توانم به آن با عنوان«عالی، تأثیرگذار، و باابهت» اشاره کنم. به نظر می رسید من لحظه ای به این صحنه نگاه می کردم انگار که هنوز در بدنم بودم ... و سپس ... در کمال تعجب ... این "خود روح" من بود که بلافاصله متوجه شد من در مقابل "موجودی" که بر روی یک اورنگ بسیار آراسته از طلا و عاج نشسته بود ایستاده ام

موجود یک ردای سفید با کمربندی طلایی به دور کمر پوشیده بود، دستها و پاها به رنگ برنزی بودند؛ یک هاله یا شاید تاج انرژی وجود داشت که صورت را به طور کامل می پوشاند، زیرا از پوشاندن کامل بالای شانه ها تا ۱۸ دقیقه بالاتر از بخش بالای سر امتداد یافته بود، بیشتر ابری از انرژی سفید مرواریدی از بالای شانه‌ها، که یک تاج را می‌پوشاند، فکر می‌کنم اگر {S}یکی داشت، که مناسب به نظر می‌رسد، با توجه به حس حضور باشکوه، رنگین کمان چند رنگی نیز وجود داشت، هرچند شفاف‌تر، که بقیه ی بدن را احاطه کرده بود، که به نظر می‌رسید جرقه می‌زد و از بدنش بیرون می‌آمد.

• می توانم از این به عنوان یک هاله یاد کنم، که در اطراف کسی که همسرم شد دیده ام، که سال ها بعد بود، زمانی که او لحظه ای به عنوان یک حضور فرشته مانند ظاهر شد. ... با این حال، من همان احترام را نسبت به او احساس کردم، زمانی که این اتفاق افتاد، پیرامون سال ۱۹۹۵.

یک چشمک زدن مداوم و جرقه‌ای از جابه‌جایی‌های رنگی کم‌رنگ وجود داشت، که از شکل وجودها می‌آمد، با این حال من از هیچ سر و صدایی آگاه نبودم، فقط لرزش‌های متفاوتی را حس می‌کردم.

این بیشتر از آن چیزی است که به من در یک طرح هولوگرافیک نشان داده شد، از آفرینش‌های او و پادشاهی‌های او، زیرا فقط ما دو نفر در اتاق‌ها بودیم.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟ بله، زمانی که در اتاق‌های «خدا» بودم و نمایش هولوگرام را تماشا می‌کردم، چیزی که «تجربه کردم» این بود که در حال جذب شدن بودم و به همان چیزی که «آغاز آغاز، قبل از شروع» می‌نامم بازگردانده می‌شدم. ' این واقعاً هیچ بود، یک خلأ خالی، یک تاریکی کامل، پیش از هر رویدادی، با این حال به من اجازه داده شد که از یک «حضور» غیبی آگاه باشم، که به نظر می‌رسید ارتعاش و/یا فرکانس کنجکاوی را منتشر می‌ کند. منظورم این است که هیچ تجربه‌ای وجود نداشت، هیچ احساسی، هیچ موضوعی،بدون خدا، فقط، شاید به اندازه ی نور شمعی از یک جرقه ی متناوب که خاموش و روشن می‌شد، واقعاً فایده‌ای نداشت. با این حال، این تمام آن چیزی است که آگاهی من از آن آگاه بود، یعنی متوجه شدم که داشتم این را تماشا می‌کردم، حتی وقتی احساس می‌کردم که کاملاً در این تاریکی مطلق قرار گرفته‌ام.

من آگاهی فعالی از مکالمات مشابهی که می توانم با خودم داشته باشم، در ذهنم حس می کردم، در حالی که دارم مشکلی را حل می کنم... حسی از امکانات بی نهایت بیرون از یک درک فرضی از هر چیزی و همه چیز داشتم. به نظر می رسید که منبع، در لحظه ی آگاه شدن، واقعاً از نیستی آگاه است، با این حال، این حس نیز وجود داشت که چیزی از قبل وجود داشت، هنوز، این در جایی تکمیل و ضبط شده بود. اگرچه، حتی احساس آگاهی از این موضوع جدید به نظر می رسید.

سپس، توافقی با خود مبنی بر اینکه قرار بود چیزی را از درون برای به اشتراک گذاشتن افکار درونی تحقق بخشد، و سه موجود خلق شدند، اگرچه، یکی در یک زمان.

من اینها را به عنوان تثلیث قبول دارم. برای من، می‌دانستم که هنوز در اتاق‌های الوهیم (Elohim-یهوه) هستم ، بنابراین تنها نبودم و درک واقعی و محدودی از این همراهی داشتم، و در واقع، همه چیز فرضی بود، بنابراین نقطه ی آفرینش در سطوح مختلف، به‌جای الگوریتم‌های نظری، به دست آوردن «تجربه‌های زمان واقعی» بود.

من این را تا جایی که می توانم صادقانه می نویسم و همچنین به عنوان تجربیات واقعیم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله شواهد قابل توجهی وجود داشت که زندگی پس از مرگ و همچنین تناسخ وجود دارد، تا به حل مسائل و همچنین یادگیری چیزهای جدید ادامه دهید. همچنین، در تجربه ی من، به نظر می‌رسد که چیزی همانند اتاق‌های کلاس و/یا مراکز آموزشی وجود دارد که در آن به «روح‌ها» نشان داده می‌شود که چه گزینه‌های جایگزینی ممکن است داشته باشند، و چرا انتخاب‌هایی که انجام داده‌اند، عواقب ناگواری داشته است، مانند مرگ زودرس. به نظر می رسد انتخاب برای بازگشت به زندگی جدید یک گزینه است، اما مطمئن نیستم که آیا برای همه ی روح هاست یا ارواح برگزیده، گرچه، و دست کم برخی می توانند مرور کنند که والدینشان چه کسانی خواهند بود، چه تجربیات محتملی ممکن است داشته باشند. برخی مجازند برخی از بخش‌های آموزش و/یا زندگی قبلی را، حداقل در چند سال اول مانند زیر شش سال به خاطر بیاورند.

یک سیستم کاملا استادانه و حساب شده

آیا اطلاعاتی در مورد چگونگی گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟ بله در ابتدا، همانطور که به من نشان داده شد، چرخه ها یا فازهای جداگانه ای وجود داشت که در آن پروژه های مختلف تکمیل می شد. در مقطعی پس از خلقت زمین، و متحمل شدن چندین چرخه توسط زمین که در طی آن سایر اشکال حیات از بین رفتند، یک تغییر ظاهری، و یک نوع بشر جدید به وجود آمد. دو انسان اول صریحاً در تصویر الوهیم به عنوان همدم خلق شدند. جزئیات زیادی در مورد این که چه تفاوت هایی با دیگر موجودات در بهشت داشت به من نشان داده نشد. فقط گفته شد که این «انسان»ها ترکیبی از موجودات فیزیکی و روحی هستند و به عنوان «همنشین» هم برای تثلیث و هم برای منبع آفرینش، که منبع تثلیث است، فرشتگان، ستارگان، سیارات و همه چیزهای دیده و نادیده.

همان طور که پیشتر نیز چیزی مشابه در کلیسا، و/یا از خوانش های کتاب مقدس به من گفته شد، که نوع بشر به گونه ای متفاوت آفریده شد، به عنوان همدم در نظر گرفته شده، و اراده ی آزاد به او داده شده، ظاهراً بدون محدودیتی که ممکن است در بخش های دیگر مخلوقات گذاشته شده باشد.

با این حال، من از یک فرشته و/یا گروهی از فرشتگان آگاه شدم که احتمالاً برای «آزمایش» اطاعت آدم و حوا گماشته شده بودند، و آن این گونه نبود که از میوه ی درخت انجیر خورده باشند، بلکه این بود که آدم نه تنها خود را از خدا پنهان می کرد، بلکه چندین بار نیز دروغ گفت و این پیوند و/یا عهد مورد نظر را شکست. از آنجایی که این در مورد تغییر نیت اولیه بود، و اراده ی آزاد همچنان مجاز بود، آدم و حوا در خارج از باغ مستقر شدند و هر چیزی را که برای رشد نیاز داشتند فراهم کردند. با این حال، به زودی، استفاده ی اضافی نادرست از اراده ی آزاد باعث ایجاد اختلاف بین انسان، خدا و زمین شد، و این اجازه یافت که از کنترل خارج شود، اگرچه هنوز مشاهده می شود. با توجه به آنچه من دیدم، همه ی اینها به نقطه ای می رسد که هیچ چیز دیگر هیچ چیزی برای یادگیری وجود ندارد، و فرآیند از نو آغاز می شود، با درک جدید، که امکان پیوندهای عمیق تر همراهی را فراهم می کند.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ بله عشق واژه ی بسنده ای نیست. احساس می‌کردم که تعلق داشتم، من خانه بودم، در آغوش گرفته شده بودم، در آرامش بودم، هیچ نگرانی یا ترسی نداشتم.

از آنجایی که زمانی که روی زمین بودم یک احساس «دوست داشته شدن» را تجربه نکرده بودم، با این اصطلاح آشنا نبودم.

پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات بزرگ در زندگی من. تغییر در ارزش ها و باورهایم.

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟ بله، شاید، با همه ی این چیزها، دریافته ام که خیلی بیشتر تحت مراقبت هستم، زیرا بعید به نظر می رسد دوستی های طولانی مدتی داشته باشم. من مطمئن نیستم که با توجه به گذشته ی آسیب زای من این واقعاً متفاوت باشد.

پس از NDE :

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله، اگرچه من وضوح قابل توجهی از آنچه اتفاق افتاده با جزئیات محدود نگه داشته ام، ممکن است کلمات مناسبی برای توصیف برخی از وقایع رخ داده نداشته باشم، با توجه به این که آنها معتقد بودند که این تقصیر من بوده است، به ویژه که برادرم داشت به آنها می گفت که او شرمنده بود که حتی برای یک لحظه پایش مرا از دست داده بود. به این ترتیب، به هر حال من احساس وظیفه نمی کردم که به آنها بگویم، و در واقع تا دو سال بعد صحبت نکردم... اشاره کرده و غرغر می کردم.

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را دقیق تر از سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده به خاطر می آورم. تجربیات من قبل از NDE دردناک و آسیب زا بود، بنابراین خاطرات من عمدتاً به خاک سپرده می شدند، به غیر از بازگرداندن فیزیکی من در بدو تولد، که در آغاز از نفس کشیدن امتناع می کردم، که باعث نگرانی پزشکان و همچنین ضرب و شتم های خاص دیگر می شد، بیشتر خاطرات کودکی من حتی پس از دریافت مشاوره در مراحل بعدی زندگی ام، لکه دار هستند. با این حال، من مدتی را صرف یادگیری هیپنوتیزم کردم که لحظات خوبی را برایم به ارمغان آورد.

آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ بله، اگرچه او ابتدا با مادرم ارتباط ذهنی و روانی داشتم، و در طول سال‌ها، من تجربیات «روانی» زیادی مانند آگاه شدن از رویدادهای آینده، «تلفیق ذهن»، یعنی تله پاتی ذهن به ذهن با افراد دیگر، داشتن دیدارهای معنوی که در آنها یا به من هشدار داده می شد که از مسیر معینی خارج شوم و/یا به کمک نیاز داشتم زیرا هدف حضور شیطانی قرار می گرفتم، درک کردن برخی موضوعات فراتر از آموزش رسمی. همچنین، من ارواح گمشده را به «خانه» هدایت کرده‌ام، یک جفت روحی را که به طور ناگهانی درگذشته و کسی را پشت سر رها کرده بود که می‌خواستند خداحافظی کنند را دوباره وصل کردم. یک بار شهودی از یک رویداد خطرناک مانند دیگ بخار دریافت داشتم، برخی از تجهیزات در شرف انفجار بودند، مانند یک دیگ بخار، بار دیگر ترانسفورماتور الکتریکی. به طور کلی، یک آگاهی برای جلوگیری از یک فاجعه ی بزرگ، تلفات جانی. با این حال، تصور می‌کنم که من به طور خاص به این رویدادها هدایت شده‌ام و حکمت لازم برای رسیدگی به آنها را فراهم کرده‌ام، مانند این که من یک کانال یا ابزاری هستم که از آن استفاده می‌شود. من هشدارهایی را نسبت به نفس خود احساس کرده ام که پذیرفتم من مسئول بودم، راهنمایی شدم.

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ بله، با توجه به وضعیت روحی و روانی و شرایط آسیب زایی که در آن قرار داشتم، شک دارم که هنوز زنده باشم. این تجربه به من هدفی داد که ادامه دهم، و اضافه می کنم که باور دارم تمام کارهایی را که من به انجام آنها راهنمایی شده بودم به طورکامل انجام داده ام، به جز انتشار داستانم.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله بارها در طول سال ها، به ویژه به وزرا و کارکنان مراقبت های بهداشتی. یکی به ویژه، چون من به دلیل تلاش های عمدی یک مدیر خودشیفته که علاقه مند بود دو نفر از کارمندان خود را که در ستاد اجرایی او بودند، از بین ببرد، دچار حمله ی عصبی شده بودم. او با من موفق شد، قبل از اینکه حذف شود.

همانطور که یک اردوگاه موقت کارگری را ثبت کردم، توسط یک "معاینه کننده ی سلامت روان" مصاحبه شدم و در DSMIV به عنوان دو قطبی کدگذاری شده و مدتی برای دریافت دارو برایم نسخه پیچی می شد. تصور می‌کنم که با آموزش‌هایش، او تقریباً تصور می‌کرد که من شخصیت والدینم را به اشتراک گذاشته‌ام، و فرض بر این بود که من معیوب بودم. از این زمان، حمایت زیادی وجود دارد که کودکان «به‌طور منفی توسط خانواده‌های ناکارآمد برنامه‌ریزی می‌شوند». یک اصطلاح برای این PTSD است، دیگری گرفتاری Epi-Genetic است. خوشبختانه، با گذشت زمان و بازدیدهای بسیار زیاد برای تعیین "عقل" من، لکه از سوابق من پاک شد. به نوعی، این به من این امکان را داد که به هر یک از آنها در مورد NDE، نحوه ی پرورشم و ارتباطم با منبع بگویم. حتی اگر کارشناس بهداشت روان بی خدا و/یا ندانم گرا بود، آنها پذیرفتند که من این تجربه را داشتم.

با این کار، همانطور که برای "مربیگری مردم" و همچنین تبدیل شدن به "وزیر منصوب شده" آموزش دیده و گواهینامه گرفتم ،داستانم را به اشتراک گذاشته‌ام، که گاهی با «اگر داستان آدم و حوا نقصی داشت چه می‌شد؟» و تا حدودی، من اغاز به به اشتراک گذاشتن آنچه دیدم خواهم کرد. به ویژه که به نظر می رسید سلامت روانی مادرم تحت تأثیر تربیت او قرار گرفته بود، زیرا زنان معیوب و متهم به به زیر کشیدن بشریت بودند. با توجه به تجربیاتم، ترجیح دادم این را نادرست ببینم.

آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ بله، می گویم بله، همان طور که مادرم به وضوح گفت که، در ذهن او، من روح نوزاد دختری بودم که او از دست داده بود. بنابراین، این تجربه به چیزهای دیگری که والدینم به من گفتند و همچنین چیزهایی که بعداً تجربه کردم، اعتبار بخشید، که در آن زمان می‌توانست به راحتی دلیلی برای جنون باشد {و من هر دو را در نظر گرفتم، تا زمانی که با دیگران صحبت کردم که آنها رویارویی های معنوی خود را معتبر دانستند.

در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟ تجربه قطعاً واقعی بود. بلافاصله پس از آن، در ذهنم بسیار منزوی و گوشه گیر بودم، با این حال، از آنجایی که آگاهی من نسبت به بسیاری از چیزها گسترش یافته بود، بسیاری از چیزها را با آهنگی پرشتاب پردازش کردم و خیلی از رویدادها را به عنوان یک گمان درک کردم، چنین احساس کردم که من یک آفتاب پرست بودم، این اصطلاحی است که شروع به استفاده از آن کردم.

من این را به عنوان مدرکی بر سفرم پذیرفتم. برای مدتی گیج بودم که چرا زندگی همچنان دشوار بود، با این حال، مواقعی بودند که فکر می‌کردم پدرم تحت تأثیر تاریکی قرار گرفته است، مانند زمانی که شروع به کتک زدن من کرد و ظاهراً نمی توانست متوقف شود، تا این که مادرم با "کافی است" مداخله می کرد.

به عنوان نمونه، همانطور که او با یک تیغ لبه مستقیم در حال اصلاح بود، من کمی مبهوت شدم چون چشمانش سیاه شد و هیچ انعکاسی از هیچ نوری در آنها نبود. در حالی که با بازوی راستش چپش را می گرفت، به من گفت که بدوم و این را با افزودن "الان باید فرار کنی و پنهان شوی، من نیاز دارم گلویت را ببرم، نمی توانم جلوی خودم را بگیرم." تکرار کرد. نمی‌توانم زمانی را به یاد بیاورم که ترس بیشتری داشتم، نه لزوما برای زندگی‌ام، بلکه بیشتر برای عواقب زندگی او، اگر او واقعاً با افکارش فراتر می رفت. من فکر کردم که او ممکن است آن را به سمت خودش برگردانده باشد.

و بنابراین من از خانه بیرون دویدم و پنهان شدم، [شاید پشت یک ماشین، آن طرف خیابان و آنجا ماندم و تماشا کردم، تا زمانی که فکر کنم مادرم دنبالم آمد و به سادگی گفت: «تو باید مراقب باشی که چطور به پدرت نگاه می کنی. سرت خم شده بود و به ابروهایت نگاه می کردی. بهترین کار این است که دیگر هرگز این کار را نکنی.

"شام آماده است، من تو را داخل خواهم برد."

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود. من معتقدم که کل تجربه بسیار واقعی بود، به اضافه ی توجه به یادآوری این وقایع، همراه با احساس این که مادرم در دومین تولدم مرا طرد کرد، زیرا من پسر یا مذکر به دنیا آمده بودم و این نقض آشکار برخی توافقات بود. این داستان بارها و سال ها برای من تکرار شده است، حتی اگر این چیزها به نوعی در مغز من کاشته شده باشد در حالی که او در حال تعویض پوشک من بود، به من می گفت که زائده ی من نباید آنجا باشد به اضافه ی آنچه مادرم در مورد "ترتیب دادن رهاسازی من در بهشت"داشت می گفت.

من باور نمی کنم علوم اعصاب از مغز من پشتیبانی کند که آنقدر پیشرفته بوده باشد، بگذار بگویم، که برای مثال فقط شش سال سن داشته باشد و بتواند یک داستان پیچیده خلق کند، در عوض، بارها و بارها این به من گفته شد.

همچنین، در آن زمان، من کم و بیش به این فکر می‌کردم که دست کم در مقایسه با «برادر نابغه‌ام» خیلی «روشن» نبودم، و باز هم، باور نمی‌کنم حتی او چنین داستان مفصلی خلق کرده باشد. و همچنان به آن اضافه کنید، به ویژه با توجه به شمار بارهایی که من باید کشته می شدم. به اختصار از شما می پرسم به جز موارد استثنا زندگی من بغرنج و گیج کننده بوده است.

افزون بر این، تعداد زیادی از تجارب مداوم در قلمرو فرشتگان، ملاقات های من با یشوا، یا عیسی، در بیش از یک بار وجود دارد که برای هر یک از اینها نوعی اصالت از سوی من است.شاید به همان اندازه مضحک باشد که یک میلیون میمون، روی یک میلیون ماشین تحریر، در طول یک میلیون سال، بتوانند جنگ و صلح را بنویسند.{«نظریه ی میمون نامتناهی»، که به اعتقاد من برای توضیح این موضوع است که چرا خدا نیازی به بودن ندارد}

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ بله برای شروع، از آنجایی که چندین بار ارائه های هولوگرافیک و همچنین بازدید خود از بهشت را مرور کرده ام، به یاد آوردم که از تناسخ های گذشته آگاه شده بودم. همچنین، من حداقل دو ملاقات فیزیکی از یشوا(Yeshua) دارم تا به سؤالات دیگری که داشتم پاسخ دهد و یا آنچه را که دیده‌ام شفاف سازی کند. و همچنین چندین مورد به عنوان بخشی از یک OBE، که در آن من در کیهان بوده و فقط در حال کاوش بودم، یک بار به شورای دوازده فرشته آورده شدم، جایی که من ظاهرا از خطی عبور کرده و اجازه ی حضور شیطانی را برای ورود و سکونت در خانواده ام داده ام، و " باید یادآوری کرد که باید مراقب بود.» علاوه بر این، چندین دیدار و/یا حملات شیطانی شخصی‌تر وجود داشته است که در آنها یکی از آنها به مغاک کشیده می‌شد و قصد داشت باورهای من را نسبت به آنچه می‌دانم و دیده‌ام به عنوان حقیقت متزلزل کند. اگرچه کمی متفاوت است، اما من تصاویری را دیده ام که در دیگران مستقر بوده اند، نشانگر این که آنها تحت 'تأثیر قرار گرفته اند' و نباید به آنها اعتماد کرد.

آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه خود بیفزایید؟ به این موضوع اشاره می کنم (که) همانطور که مادرم گفته بود به خانواده آورده شده بودم تا "بلا"ی محتوم را رفع کنم.

با به اشتراک گذاشتن این موضوع شروع خواهم کرد که مادرم باور داشت که او یا تناسخ و/یا جوهر حوا است، همانطور که در کتاب مقدس ذکر شده است، و او به دروغ به انجام کار اشتباه متهم شده بود. با این، به من یادآوری شد که هدف از زاده شدن در خانواده اش، تغییر شرایط، با به دنیا آمدن نخستین دختر بود. با این حال، از آنجایی که این "طرح" شکست خورد، من پسری به دنیا آمدم، که ماده ی خیانت من بود، او محکوم به فنا بود. زیرا او یا انتخاب کرده بود و/یا به نوعی تصمیم گرفته شده بود که این آخرین شانسش برای شکستن چرخه بود.

زمانی که این موضوع به من گفته شد، پیش از NDE بود، و تا جایی که به خاطر می‌آورم، ظاهراً توسط پدرم تأیید شده بود، حداقل این باور «او» بود. و همچنین، من باور نداشتم که پهنای باند ذهنی برای درک کامل همه ی اینها را داشته باشم، غیر از این که من به نوعی او را ناامید کرده بودم.

با این وجود، در طول NDE، به ویژه رویدادهای ویژه ای در مورد آنچه در باغ عدن اتفاق افتاد به من نشان داده شد، که شواهدی را ارائه می کرد که حوا مقصر نبود. یکی از پرسشهای من این بود که آیا آنچه مادرم به من گفته بود واقعاً درست است یا خیر؟ به نظر می رسد کمی خنده وجود داشته باشد، یا این روشی است که من آن را دریافت کردم، همراه با این پاسخ که "خب، اگر این چیزی است که مادرت گفته است، من کی هستم که با او مخالفت کنم؟" افزون بر این، اکنون شما ایده ی بهتری دارید که هدف شما در زندگی او چیست، و آن رفع گناه و پشیمانی او است، به ویژه اگر "او مقصر نبود، آیا موافق نیستید؟" از آنجایی که این مستقیماً به پرسش من پاسخ نمی داد و همانطور بر کنجکاوی خودم در مورد آنچه قرار بود انجام دهم می افزودم، پذیرفتم که برای تصمیم گیری به جلو هدایت می شوم، که سرانجام شدم.

آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟ در حال حاضر نه. من پیشنهاد می کنم که اگر اطلاعاتی مبهم و یا سوالات اضافی دارید، از شما می خواهم که با من تماس بگیرید. از این که این فرصت را در اختیار من گذاشتید سپاسگزاری می کنم.