تجربه لیزا در تاریخ اول اکتبر |
مشروح تجربه:
من مشغول انجام مراقبتهای دامپزشکی روی یک اسب بودم. ناگهان اسب روی دو پا بلند شد و ضربه ای محکم با پا به سر من زد. که با تلاش من برای حفاظت خودم این ضربه به صورت و بازوی من هم برخورد کرد. این موجب شد که چندتا از استخوانهای صورت من بشکند و شبکیه چشمم آسیب ببیند و استخوان ساعدم بشکند. من برای مدتی کوتاه بیهوش شدم و تجربه من نیز در همین دوره کوتاه رخ داد. که البته بنظر میرسید اگر بخواهد درهمان بعد فیزیکی رخ دهد، میبایست بیشتر طول بکشد.
بطور ناگهانی متوجه شدم که در بالای بدن خودم قرار دارم و داشتم تمام آن صحنه را تماشا میکردم. من چیزهایی را در بیرون اصطبلی که قرار داشتم میدیدم که از موقعیت بدن من دیدن آنها امکان پذیر نبود. این مانند تماشای صحنه ها از درون دوربینی بود که دارای زاویه دید وسیعی باشد. من متوجه شدم که در طرفین من دو نفر ( یا شاید سه نفر ) دیگر نیز حضور دارند. آنها داشتند با من ارتباط غیر کلامی مانند تله پاتی برقرار میکردند. آنها مستقیما افکارشان را در درون ذهن من قرار میدادند. کلماتی رد و بدل نمیشد و زمان بسیار کمتری صرف این ارتباط میشد. من میدانستم که تحت قوانین عادی حس و تجربه قرار ندارم. در حالی که من تجربه مرور زندگی از طریق نمایش آن را نداشتم ولی مرور قسمتهای مهم زندگی من به نوعی به درک من القا شد. نمایش فیلم یا تصویر وجود نداشت. بد و خوب آن به من نشان داده شد و در تمام آنها تاکید اصلی روی نقش و تاثیر من در این مراحل زندگی و نحوه کنترل من روی خودم بود. یادم میاید که تمام ترس های قابل احساس من از بین رفت. به من فهمانده شد که این ترس زیربنای تمام تصمیمات اشتباه من بوده است. و اینکه هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد. من عشق و شفقتی را نسبت به خود دریافت کردم که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. عشقی که تا کنون تجربه نکرده بودم. همدلی و همدردی با تمام موجودات تا اندازه ای که در تمام زندگی ام میتوانستم و میبایست داشته باشم به من داده شد. من فهمیدم که در زندگی من هدف مشخصی وجود داشته و این هدف به من نشان داده شد و من فهمیدم که چقدر وجود من برای تحقق این اهداف لازم بوده است. هیچ دردی را احساس نمیکردم و مطمئن نبودم که جسمی داشته باشم. در مورد همراهانم نیز چنین اطمینانی نداشتم. ولی این مسئله مهمی نبود. تمامی اطلاعات در دسترس من قرار داشت و از هر چیزی اطلاع داشتم. ولی آنچه که در آن لحظه بیشتر مهم بود دانستن اهمیت اهداف زندگیم بود. من حوادث آینده را دیدم ( که البته الان آن را بیاد نمی آورم ) و حتی سختی دوران بهبودی از این حادثه را هم دیدم. ولی دانستم که بالاخره بهبود خواهم یافت. و این برای من مهم بود زیرا میخواستم مطمئن شوم که به اهدافم خواهم رسید.
و اینکه نهایتا من اگر بتوانم بر ترسهایم و احساس طرد شدن توسط دیگران و اینکه ممکن است دیگران مرا دوست نداشته باشند، غلبه کنم، خواهم توانست به اهدافم برسم. و خواهم توانست عشقی خالص را نثار دیگران کنم، و عوارض و شکستی وجود نخواهد داشت.
بلافاصله پس از اینکه اینها را دانستم، به بدنم برگشتم و دردی جانکاه را احساس کردم. همچنین دانستم که راهنماهای من هرجا به وجودشان نیاز باشد، حضور خواهند داشت. و اینکه آنها پرورش دهندگان نهایی من بودند.
اطلاعات زمینه ای:
جنسیت؟ مونث
تاریخ وقوع تجربه پس از مرگ؟ 1988
اجزای تجربه:
در زمان وقوع تجربه، آیا خطری مرگبار زندگیتان را تهدید میکرد؟ بله حادثه یا بیماری یا موقعیت تهدید کننده حیات نبود، ضربه ای به سر و بدن من وارد شده بود.
محتوای تجربه تان را چگونه ارزیابی میکنید؟ مثبت
این تجربه شامل چه چیزی بود؟ تجربه خروج از بدن.
آیا احساس کردی که از بدنت جدا شده ای؟ بله. متوجه نشدم ولی میدانستم که این تجربه ای متفاوت است. البته برای من عجیب نبود و به نظر من عادی و معمولی بود.
در طول تجربه چه موقع در بالاترین سطح درک و هوشیاری تان بودید؟ از نظر فیزیکی بیهوش بودم ولی در بالاترین سطح هوشیاری که تا کنون تجربه کرده ام بودم. مثل اینکه از پنجره ای که تا کنون خیلی کثیف بوده و از کثیف بودن آن آگاه نبودید و اکنون کاملا تمیز شده بیرون را تماشا میکنید.
به نظر شما سرعت گذر زمان تندتر یا کندتر شد؟ بنظر میرسید همه چیز در زمان حال رخ میدهد. در آنجا زمان متوقف شده بود یا مفهوم خود را از دست داده بود. این عادی نبود که من این حجم از اطلاعات را در زمان کوتاهی که بر بدن من گذشت دریافت کرده باشم. احساس میکردم که به نوعی منبسط شده ام. ولی نمیتوانم بطور دقیق آن حالت را بیان کنم.
آیا وارد یک تونل شدید یا از آن گذشتید؟ خیر.
آیا با فردی که قبلا مرده بود و یا شخصی که هنوز هم زنده است ملاقاتی داشتید؟ بله. آنها در طرفین من نشسته بودند. احساس میکردم که آنها را میشناسم. احساس میکردم که ارتباط عمیقی با آنها دارم. عشق، درک کامل، و ویژه بودن من و زندگیم و اهدافم را درک کردم. آنچه که باید انجام میدادم این بود که نترسم و اجازه ندهم ترس بر روی عشق خالص من و رسیدن من به اهدافم اثر بگذارد.
آیا نوری فرازمینی دیدید؟ خیر
آیا احساس کردید پا به دنیایی فرازمینی گذاشته اید؟ من به واقعیتی مه آلود و غیر زمینی وارد شده بودم. ولی وجود عشقی خالص شرایط را اینطور به من القا میکرد که انگار وارد بعد دیگری شده ام.
آیا این رویداد بار احساسی داشت؟ بله بار احساسی بسیار قوی داشت.
در طول تجربه چه احساسی داشتید؟ احساس همبستگی و عشق خالص
آیا لحظه ای فرا رسید که ناگهان احساس کنید در حال فهمیدن همه چیز میباشید؟ همه چیز در باره جهان هستی، درباره ترسهایمان و اینکه همه ما هدف مشخصی داریم و این هدف برای هرکسی کاملا مهم و اختصاصی است. زندگی و وجود هیچکس بی ارزش یا کم ارزش نیست. تمام ما با یکدیگر مرتبط هستیم. مانند اینکه در یک بازی نقش کوچکی داشته باشیم. در این بازی نقش ما به اندازه رهبر بازی مهم نیست ولی هریک نقش خاص و منحصر به فرد خود را داریم و کامل کننده بازی هستیم.
صحنه هایی مربوط به گذشته به سراغتان آمد؟ من زندگی گذشته ام را دیدم این مرور کلامی نبود. از کنترل من خارج بود و مروری بر احساسات خوب و بد من بود. و اینکه ترس هسته اصلی تمام خطاهای ماست. من الان بهتر میتوانم بفهمم که این ترس مجدد چه موقع به سراغ من می آید. من گاهی به خودم می آیم و تصمیمات مشکلی میگیرم تا با خود حقیقی ام زندگی کرده باشم و عشق و حقیقت را تجربه کرده باشم حتی اگر این موضوع موجب مشکلاتی شود.
صحنه هایی مربوط به آینده به سراغتان آمد؟ بله صحنه هایی از آینده را دیدم که اکنون بیاد نمیاورم ولی وقتی اتفاقی میافتد یا شخص خاصی را میبینم، احساس میکنم که این قسمتی از چیزهایی است که دیده بودم.
آیا به نقطه ای رسیدید که با عبور از آن حق بازگشت به دنیا را نداشته باشید؟ خیر. به مانعی رسیدم که اجازه نداشتم از آن عبور کنم. و در آنجا علیرغم تمایلم به عقب بازگردانده شدم. بخصوص وقتی تصمیم داشتم کار خاصی را انجام دهم.
خداوند، روح، مذهب
آیا بخاطر این تجربه ارزشها و باورهایتان را تغییر داده اید؟ بله. حس یگانگی و وحدت. هدفی بزرگتر از اکنون و اینجا. یگانگی روح. من حس میکنم روحی هستم که ماموریتی انسانی دارد.
بعد از تجربه
آیا بیان این تجربه در قالب کلمات کار مشکلی بود؟ بله. بیان آن مشکل بود. این حس را داشتم که کسی نمیتواند آن را درک کند مگر اینکه خودش شخصا تجربه کند.
آیا گمان میکنید بعد از این تجربه استعداد غیر طبیعی خاص و یا توانایی و یا حالت روانی خاصی بدست آورده اید؟ بله من یک احساس الکتریسیته ضعیف دارم. در دستانم یک حس خاص دارم بخصوص وقتی با مردم ارتباط دارم و به آنها کمک میکنم. برای خیلی ها مهم است که احساسشان را بدرستی برای من بیان کنند. من میتوانم افراد خوب که زندگی شان بر مبنای عشق است را از افراد بد که زندگی شان بر مبنای ترس است تشخیص بدهم. یک نوع پیشگویی برمبنای حس، نه پیش بینی دقیق وقایع.
آیا در این تجربه بخشی وجود دارد که برای شما مفهوم خاصی داشته باشد؟ این تجربه برای من یک نوع بیداری از خواب به همراه داشت. از دانستن همه این چیزها احساس امنیت میکردم.
آیا تا بحال این تجربه را با دیگران درمیان گذاشته اید؟ بله. بسیار با احتیاط. کسی از خانواده ام چیزی نمیداند. من آن را با کسانی در میان میگذارم که حس میکنم آمادگی شنیدنش را دارند. آنها به من گفتند که تجربه های متفاوت اندکی در زندگی شان داشته اند. از قبیل از دست دادن عزیزان یا تقابل با دیگران یا موارد دیگر.
آیا در طول زندگی تان چیز دیگری این تجربه را بازآفرینی کرده است؟ خیر.
یا چیز دیگری هست که بخواهید در مورد تجربه تان بگویید؟ خیر