تجربه تحول معنوی مریجان H (STE)
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

من به ذات الریه باکتریایی مبتلا شدم. این یک باکتری ناشناخته در کرواسی بود و آنها نتوانستند آن را تشخیص دهند. پزشکان در بیمارستان بیماری های ریوی گفتند که این بیماری چندین برابر سریعتر از سویه های شناخته شده ی آن گسترش می یابد. وقتی به بیمارستان رسیدم، ریه‌ها با کمتر از 10 درصد ظرفیت کار می‌کردند، زیرا پر از چرک بودند و فقط بالای ریه ی سمت راست در عکس رادیوگرافی قابل مشاهده بود.

حدود ساعت 9 شب به بیمارستان رسیدم. قسمتی از تخت که مربوط به بالاتنه و سر بود بالا برده شده بود، بنابراین در واقع من در حالت نیمه دراز کشیده و نیمه نشسته بودم. کاملاً بیدار بودم و حتی چشمانم را نبسته بودم. به ساعتم نگاه کردم که پنج دقیقه از نیمه شب گذشته بود.

و سپس آن اتفاق افتاد !!!

طرف مقابل اتاق، سمت چپ دیواری که به آن نگاه می کردم، یک کمد و کنارش یک میز و دو صندلی بود. ناگهان یک راهرو روشن ظاهر شد که در آن کمد، میز و صندلی قرار داشت. راهرو تقریباً چهار فوت ارتفاع داشت، از کف تا سقف، و به همان اندازه عرض. کاملاً صاف بود و آنقدر طولانی که به نظر می رسید در یک نقطه به پایان می رسد. نور از هیچ منبع نوری نمی تابید ، بلکه هر چهار سطح، دیوارهای چپ و راست و سقف و کف، روشن بودند. به نظر می رسید که آنها از مقداری شیشه های سفید شیری ساخته شده بودند که توسط لوله های نئونی مایل به زرد روشن بود. نور در بخش های حدود ده متری شروع به خاموش شدن کرد، از ابتدای راهرو تا انتهای دیگر، که فقط به عنوان یک نقطه دور قابل دیدن بود.

اولش ترسیدم و عملا فحش دادم.

'این چیه!؟ خوب، من خواب نمی بینم، من کاملاً بیدار هستم! آیا من دیوانه ام!؟'

قسمت‌هایی از راهروی روشن همچنان در تاریکی فرو می‌رفت و در بخشی که دیگر روشن نبود، فقط یک طرح کلی تاریک برجای مانده بود.

بعد از پشت سر گذاشتن شوک اولیه، سعی کردم تا بر پدیده ای که در حال رخ دادن بود نوری بتابانم. من ابتدا بررسی کردم که برای مدتی تصادفاً خوابم نبرده است که حالا درباره ی آن دارم خواب می بینم.

اما خوابم نبرده بود ! هنوز سر و صدا در راهرو بود و یک چراغ روشن بود. من نگاهی به پیرامون اتاق انداختم و همه چیز سر جایش بود. به جز آن راهروی روشن که پدیدار شده بود هیچ چیز دیگری تغییر نکرده بود.

راهرو هنوز آنجا بود. چراغ های خیلی دور قبلا خاموش شده بودند، به طوری که به سختی می شد فهمید که هنوز هم در حال خاموش شدن هستند. اما خطوط راهرو تاریک به وضوح قابل دیدن بود.

قبل از خاموش شدن کامل چراغ ها، از شوک اولیه خارج شده بودم و سعی کردم منطقی فکر کنم. در این واقعیت فوق العاده تکان دهنده و باورنکردنی، من به دنبال یک علت منطقی بودم. در همین حین، وقتی به خودم آمدم و شروع به فکر کردن منطقی کردم، راهرو بار دیگر با شکوه کامل روشن شد و دوباره به همان شکل قبلی شروع به خاموش شدن کرد.

شکی نبود که بیدار و کاملاً هوشیار بودم. همه چیز به جز نیم دیواری که حالا راهرو را اشغال کرده بود سر جایش بود. آنها هنوز در راهروی بیمارستان در حال فریاد زدن هستند. من اکنون بدون وحشتی منطقی فکر می کنم، اما هنوز می توانم آن راهروی روشن را که دوباره در حال بیرون رفتن است، کاملاً واضح ببینم. بنابراین تنها واقعیت منطقی به ذهنم رسید. روند خاموش شدن زندگی آغاز شده است و مغز سیگنالی را ارسال می کند که من آن را به صورت آن راهروی بی نهایت طولانیی که در تاریکی فرو می رود می بینم! من این احساس را نداشتم که نیاز بود در آن راهرو راه بروم، اما این نمایشی از روند مرگ من بود.

سپس احساس شدیدی داشتم که بخشی از من در حال تلاش بود تا از بدنم جدا شود. با گذشت زمان، احساس فزاینده ای داشتم که قسمتی از او هم اکنون جدا شده است. حتی می‌توانستم طرح کلی بدنم را حدس بزنم، اما به‌ صورت یک حجم کاملاً شفاف که به آرامی از بدنم بیرون می‌آید و به حالت نشسته صاف می‌شود. در تصویر کمی کج و کوله ی پس زمینه بیشتر قابل دیدن بود، زیرا من از طریق آن نگاه می کردم.

"خب، این امکان نداره که من الان در حال مردن باشم!؟" منی که تا چند روز پیش مثل یک گاو نر کاملا سالم و قوی بودم. و آن هم از کمی ذات الریه ، که مردم دیگر حتی از موارد حادتر آن نمی میرند. با این حال، باز هم، این تنها راه حل منطقی برای این وضعیت دوگانه ایست که من می بینم و تجربه می کنم.

چراغ ها هنوز خاموش بودند و فقط دورترین قسمت راهرو روشن بود.

من پنجاه و نه ساله هستم و هنوز وقت مردن نیست. به خصوص برای یک فرد سالم نیست. من قطعاً دوست دارم بیشتر زندگی کنم، اما باز هم، حتی اگر بمیرم، برای من این تسلی خاطری است که زندگی اجتماعی، خصوصی و تجاری واقعاً پرتحرک و متنوعی داشته ام که کمتر کسی از آن برخوردار است.

جهنم:

در حالی که من با تب و تاب به وضعیت خود فکر می کردم و متقاعد شده بودم که دارم می میرم، زیرا روح از مدتی پیش در حال ترک بدن بود ، نور راهرو دوباره خاموش شد. اما اکنون شرایط به شدت تغییر کرده است. شوکی که با دیدن راهروی روشن تجربه کردم نسبت به شوکی که پس از آن تجربه کردم همچون سایه ی کم رنگی بود و چنان مرا تکان داد که گویی یک جریان میلیون ولتی را لمس کرده ام.

من دیگر نه در اتاق ، بلکه در مکانی کاملاً متفاوت بودم. حس بودن در وسط شعله ی آتش مثل رعد و برق به من برخورد کرد. من در فضایی بودم که در نگاه اول مانند یک غار بزرگ پر از شعله های اتش به نظر می رسید! جهنم!!!؟؟؟ رنگ‌ها در هم آمیخته بودند و در سایه‌ها به قرمز تیره‌تر، قرمز روشن‌تر، نارنجی و زرد تغییر می کردند، درست همان گونه که رنگ‌های یک آتش قوی هستند. روی قسمت مرتفعی از آن غار عظیم ایستاده بودم که از زیر من پایین می رفت و دوشاخه می شد و همه جا پر از شعله های آتش بود. در زیر، روی یک زمین مسطح، چند پیکر سیاه دیده می شد.

به شدت قسم خوردم. 'پس آیا واقعا جهنمی وجود دارد!؟ آیا من مردم و به جهنم رفتم!؟ آیا آن شخصیت های سیاه در جهنم خدمتکاران جهنم هستند!؟ و چرا من که تمام عمر سعی کردم صادقانه زندگی کنم و به کسی صدمه نزنم، جهنمی شدم؟ اتفاقا من به این نوع جهنم اعتقادی نداشتم.

کمی طول کشید تا اینکه از شوک به خودم آمدم. من اول متوجه شدم که اصلا گرم نیست ، بلکه دمای هوا معمولی است. سپس نگاهی دقیق‌تر انداختم و دریافتم که این رنگ‌های روشن شعله‌ های اتش نیستند، بلکه محیط این گونه به نظر می‌رسد. حتی آن شخصیت‌های سیاه‌پوست به پری‌های درخشان روح گناهکار خنجر نمی‌زنند، همان‌طور که در کودکی‌ام برای توصیف جهنم به جای حرف زدن برایم ترامپت (بوق) می‌زدند. در همین هنگام، نه با راه رفتن، رسیدم به ان شخصیت های سیاه رنگ.

تنها در آن هنگام بود که به جایی که در واقع بودم نگاه کردم. من روی صخره‌ای صاف اما ناهموار به رنگ قهوه‌ای روشن ایستادم و در جلو و سمت چپ نیز صخره‌های عمودی قرار داشتند، به‌ گونه ای که بالای آن‌ها چیز بیشتری دیده نمی‌شد. سنگ ها به رنگ های توصیف شده بودند و من پس از این که از شر شوک جهنمی خلاص شدم، آنها برایم واقعا زیبا به نظر می رسیدند. اینها رنگهای گرم بودند که برای من زیباترین هستند.

بعد به افراد سیاه پوش توجه کردم. یکی، که من او را رئیس صدا می کنم، تقریباً سه فوت و اندکی سمت راست روبروی من ایستاده بود، و سه نفر در حدود ده فوت دورتر، مستقیم روبروی من ایستاده بودند. آنها جامه هایی پوشیده بودند که تقریباً به زمین می رسید و کلاه های بزرگی بر سر داشتند. این خرقه‌ها شبیه لباس‌هایی بودند که راهبان فرانسیسکن می‌پوشیدند، اما آنها تقریباً کاملاً سیاه بودند، تنها یک سایه کم رنگ قهوه‌ای قابل ملاحظه بود.

به رئیس از پشت کمی از گوشه ی چشم نگاه کردم، در حالی که به صورت سه نفر از آنها مستقیما نگاه کردم. چرا صورت؟ آنها اصلا صورتی نداشتند! جایی که قرار بود صورتشان باشد، سیاهی مطلق بود، بدون کوچکترین طرحی، به قدری سیاه که از لباسهای سیاهشان به سختی قابل تشخیص بود. آستین هایشان بلند بود و مشت هایشان مشخص نبود.

رئیس صحبت می کرد و دستانش را حرکت می داد و سه نفر از آنها هنوز ایستاده بودند و گوش می دادند. با وجود این که نزدیک رئیس ایستاده بودم، از چیزهایی که می گفت هیچ چیزی نشنیدم.

ناگهان برایم مشخص شد که کجا هستم !!! اینجا مرزی است که هر کسی از آن به بعدی دیگر، واقعیتی دیگر، شکلی دیگر، جهانی دیگر، زندگی دیگر پا می گذارد.من نمی دانم دقیقا چگونه آن را تعریف کنم.من حتی برای مدتی به سمت آن مرز حرکت و به آن نگاه کردم. مثل یک پرده ی ابریشمی خاکستری روشن بود که به ارتفاع بی نهایت می رسید و مدام کمی تکان می خورد. من هیچ اطلاعی ندارم که ورای آن مرز شبیه چه چیزی بود ، اما آموخته ام که نه تنها هیچ اشکالی در آن وجود ندارد بلکه تداوم متعالی تری از زندگی موجود است. مرگ من رخ نخواهد داد و پایان نخواهد بود، بلکه تنها جسمی که در این زندگی میزبان من بود خواهد مرد، در حالی که من تبدیل شدن به شکلی دیگر را تجربه خواهم کرد و تداومی را که تا ابد ادامه دارد، دنبال خواهم کرد . برای مدت کوتاهی نیز دیدی از جریان ابدی داشتم که تمام زندگی موجود در آن حرکت می کند. من به وضوح می دیدم که این جریان چندین سطح دارد که بین آنها شکافی دیده می شد. حدود ده سطح وجود داشت و به نوعی می دانستم که این سطوح یکسان نیستند، بلکه در واقع یک درجه بندی و بالاترین سطح بهترین بود. در آن دوره هر آنچه بوده و خواهد بود وجود دارد. زندگی زمینی تنها یک سفر کوتاه مدت از آن جریان است. اما حتی همین سوسو زدن نسبت به ابدیت مشخص می کند که پس از مرگ جسمانی بدن، تداوم حیات انسان در چه سطحی ادامه خواهد یافت.

همچنین می دانستم که اگر از مرز رد شوم دیگر بازگشتی به این زندگی وجود نداشت . عبور از مرز یک خیابان یک طرفه است! اما این را هم می‌دانستم که با اینکه به مرز رسیده بودم و روح از بدن خارج شده بود، اما هنوز زندگی زمینی من تمام نشده بود. رئیس تصمیم به قطع و وصل می گیرد و ممکن است تصمیم به بازگشت بگیرد. می‌دانستم که شانس خیلی زیادی برای آن وجود نداشت، اما امکانش بود. من به این امکان چسبیدم! من کاملاً واضح می دانستم که در آن سوی مرز، چیزی که بگذار آن را دنیای کامل تری بنامیم وجود دارد، بنابراین کمترین ترسی نداشتم.

به جایی برگشتم که رئیس مدتی با آن سه نفر گفتگو می کرد. این مرا بسیار تشویق کرد، زیرا امیدوار بودم که رئیس همچنان مرا به زندگی زمینیم باز می گرداند، زیرا من دوباره از همان مرز نزد او آمده بودم. من وقت داشتم فکر کنم و کاملا از وضعیتم آگاه بودم. جسد در بیمارستان روی تخت است و من اینجا منتظر هستم تا رئیس صحبت را تمام کند و درباره ی سرنوشت بعدی من تصمیم بگیرد. من این احساس را نداشتم که بدن روی تخت است و من یک روان غیر مادی یا روح هستم. من به شکل اندام کامل آنجا بودم، نه با تی شرت و لباس خواب، مثل بدن روی تخت، بلکه با لباس های روزمره، شلوار جین و یک تی شرت.

من پیش از این کاملاً منطقی و با خونسردی در حال فکر کردن بودم. چیزی ندارم تا از آن شکایت کنم. من خودم شرایطی ایجاد نکردم که به احتمال بالای مرگم منجر شود. بسیار تند یا با بی دقتی رانندگی نکردم تا تصادفی ایجاد کنم که در آن کشته شوم، و یا کار دیگری از روی بی احتیاطی انجام ندادم که منجر به این وضعیتی شود که در آن قرار دارم. من فقط باکتریی که با ان مریض شدم را از جایی در هوا برداشتم. به احتمال زیاد در برخی از فرودگاه های شلوغ، جایی که مردم از سراسر جهان تجمع می کنند. من حتی برای رفتن به دکتر صبر نکردم (که قطعا اتفاق می افتاد اگر خون سرفه نمی کردم).

من قطعاً هنوز هم دوست دارم زندگی موجود را داشته باشم، من هنوز در قدرت کامل هستم، تمام عملکردهای بدنی من به خوبی به من خدمت می کنند و ، هر چقدر هم که مسخره به نظر برسد، احساس جوانی می کنم. من برای عبور از مرز وقت دارم، هیچ جا فرار نخواهم کرد. تداوم هستی که اکنون به آن متقاعد شده ام تا ابد ادامه دارد و زندگی زمینی کوتاه است، بنابراین می توانم کمی بیشتر در آن زندگی کنم. اما اگر رئیس تصمیم دیگری بگیرد، چه کاری می توان انجام داد؟

اگرچه همچنان می‌خواستم زندگی‌ای را که پیش از این ترک کرده بودم، زندگی کنم، اما این برایم مهم‌ترین چیز نبود. من واقعاً چیزهایی را زندگی و تجربه کرده‌ام که اکثریت قریب به اتفاق مردم حتی به تجربه ی آن‌ها نزدیک هم نیستند. تا آن زمان به حدود پنجاه کشور سفر کرده بودم. من زیبایی‌های غیرقابل تصوری را دیده‌ و لحظات شگفت‌انگیزی را تجربه کرده‌ام، بنابراین اگر واقعاً باید بمیرم ،خیلی متاسف نیستم ،در عوض برای همسرم و به ویژه دخترم به شدت متاسفم. دخترم در حال آماده شدن است تا اداره شرکت را از من تحویل بگیرد، اما هنوز تا این که خودش کنترل را به دست بگیرد فاصله دارد. اگر من به این صورت ناگهانی بمیرم، برای آنها یک شوک وصف ناپذیر خواهد بود و آنها باید بلافاصله اداره ی شرکت را در دست بگیرند و حتی فرآیند پیچیده تر تصرف رسمی و انتقال اموال را انجام دهند. آنها ایده ای نخواهند داشت که من به وجود داشتن ادامه خواهم داد، بلکه حساب می کنند که من مرده ام و این پایان کار است و برای من سوگواری می کنند.

این فکر مرا بسیار ناراحت کرد و با نگرانی منتظر تصمیم رئیس بودم که تازه در حال تمام کردن صحبت بود. دست‌هایش را در ارتفاع کمر روی هم گذاشت و سپس آن‌ها را به سمت بیرون تکان داد که نشان از اتمام کارش بود.

و بعد وارد دستور کار شدم.

شخصیتی که نزدیکتر به من بود به من اشاره کرد و گفت: "می خواهیم با او چه کار کنیم؟

رئیس به سمت من برگشت و دو بار مرا از سر تا پا برانداز کرد. من حالا می‌توانستم او را به خوبی مطالعه کنم، زیرا او رو به روی من و نزدیک بود. کوچکترین طرحی از صورت جز سیاهی کامل وجود نداشت. من احساسی مانند این داشتم که به اعماق تاریک بی نهایت نگاه می کردم.

رئیس گفت: بگذار بماند.

من غرق در خوشی و سپاسگزاری شدم. من هنوز زندگی ام را ادامه می دهم، من خانواده را شوکه و ناراحت نمی کنم و به دخترم کمک خواهم کرد تا کاملاً آماده شده و شرکت را تحویل بگیرد!

فکر کردم: به او اجازه دهید تا زمانی که می تواند فکر کند.

عیسی:

من خودم را در سواحل دریای جلیل یافتم !!! از آنجایی که من به سرزمین مقدس هم سفر کرده ام، دقیقاً می دانستم کجا بودم. در مجاورت شهر طبغه ی امروزی بود. کلیسای نان و ماهی و کلیسای تقدم سنت پیتر وجود دارند. اما زمان زمان فعلی نبود، بلکه دو هزار سال پیش بود.

در فضای باز چند فوتی جلوتر و دوباره کمی سمت راست، عیسی ایستاد و با جمعیت صحبت کرد، همانطور که در کتاب مقدس همواره ذکر شده است. جمعیت حدود سی، چهل نفر بودند. اکنون رها از زیر بار قطعی بودن مرگ احساس خوشی فراوانی می کردم، از این که این خوش شانسی و امتیاز را داشتم که شخصاً در چنین رویدادی شرکت کنم، اگرچه نمی‌توانم خود را یک مؤمن به معنای کلاسیک ان بنامم.

من عیسی را با دقت مطالعه کردم در حالی که تلاش می کردم همه ی جزئیات را به خاطر بسپارم. عیسی هم قد من یا چند سانتی متر کوتاه تر بود، یعنی بین صد و هفتاد و پنج تا صد و هشتاد سانتی متر. او ردایی از کتانی رنگ نشده پوشیده بود، اما نه سفید، بلکه کمی مایل به زرد. صندل های قهوه ای تیره بر پاهایش داشت. موهایش قهوه ای روشن بود و تا شانه هایش می رسید، بنابراین من بلافاصله فکر کردم که در تصاویر و فیلم ها او همیشه با موهای بلند نشان داده می شود در حالی که آنجا چنین نبود. او دارای بدنی طبیعی بود، شاید حتی کمی لاغر . تماشاگران از نظر ظاهری با او تفاوت زیادی داشتند. همه ی آنها کوتاه‌تر، از نظر بنیه قوی‌تر، پوست تیره و موهای مشکی داشتند. آن‌ها تونیک‌هایی بر تن داشتند که تا زیر زانوهایشان می‌رسید، از مواد زبرتر و با سایه‌های تیره‌تر ساخته شده بودند، و حتی برخی از آنها رنگی بود.

عیسی از لزوم به ایمان به خدا، به دستور خدا، به دیگر مردم و به عشق و درک در میان مردم صحبت کرد. او بر لزوم ایمان به خوبی، اما نه تنها ایمان، بلکه انجام کارهای نیک و زندگی بر اساس آن تاکید کرد.کلمات به خودی خود ، یا بیانیه های در تطابق با مزخرفات برشمرده شده، فارغ از عمل، هیچ معنایی ندارند.باید کار نیک انجام داد و بر اساس این اصول زندگی کرد. انسان باید در عشق و هماهنگی با دیگران زندگی کند و انرژی مثبت را از طریق گفتار و کردار پخش کند. او گفت همه ی مردم در پیشگاه خداوند برابرند و باید مطابق آن عمل کنند. او مدام تکرار می کرد که فقط ایمان به خدا، ایمان به عشق در بین مردم، زندگی بر اساس این اصول، انجام کارهای خوب و ابراز محبت به دیگران در آخر عمر ثواب دارد. همه کسانی که به این اصول پایبند باشند، پاداش اعمال نیک خود را دریافت خواهند کرد، و به ویژه کسانی که هنوز در همین زندگی علم ارتباط با خدا را تجربه می کنند.او بارها یادآوری کرد که زندگی جاودانه است و جایگاه هر انسان در زندگی پس از مرگ به رفتار و کردار انجام شده ی او در این زندگی بستگی دارد.

او درباره ی متصل بودن همه ی مردم به خدا صحبت کرد، آنها فقط باید دانش آن را تجربه کنند. همه آن را تجربه خواهند کرد، اما فقط در لحظه ی مرگ. کسانی که در هنگامی که هنوز زنده اند به این درک می رسند بی نهایت خوش شانس هستند، اما برای رسیدن به این شناخت افراد باید با ایمان، تلاش و عمل خود شایستگی آن را پیدا کنند.

او مدام تاکید می کرد که مردم باید بر اساس اصولی که از آن صحبت می کرد رفتار کنند تا به وقتش ثواب آن کارها را بگیرند.

یکی از حضار پرسید: "و آیا واقعاً چنین خواهد بود؟"

عیسی با صدای کمی بلند شده گفت: «وقتی من این طور می‌گویم، خواهد بود.»

پس از آن ما خود را در جای دیگری یافتیم. دوباره عیسی سخنرانی مشابهی داشت و صورت بندی جایی که ما ایستاده بودیم مانند بار اول بود. بار دیگر شخصی که کاملاً از آنچه عیسی می‌گفت متقاعد نشده بود، سؤال مشابهی را مطرح کرد. عیسی نیز با صدای کمی بلند شده به او پاسخ داد و ما دوباره خود را در موقعیت تازه ای یافتیم.

پس از سومین مورد، که در آن سناریوی دو مورد اول تکرار شد، برایم روشن شد که همیشه در همان بخش سخنرانی عیسی شرکت می‌کنم. عیسی توضیح می‌دهد که مردم چگونه باید رفتار کنند، چه چیزی را باور کنند، و چگونه زندگی کنند تا در پایان زندگی پاداش بگیرند، و یکی از مخاطبان در صحت این کلمات شک می‌کند و سؤال مشابهی از روی بدگمانی می‌پرسد.

فکر کردم: «خب، این بخش‌هایی از سخنرانی عیسی که من در آن شرکت می‌کنم، به نظر می‌رسد برای من باشد، زیرا من به معنای واقعی کلمه به آن توصیف‌ها و تفسیرها، آن طور که ادیان آنها را ارائه می‌کنند، اعتقاد ندارم».

عیسی به سمت آن برگشت و برای چند لحظه به من نگاه کرد! در آن هنگام می توانستم آن را بهتر مطالعه کنم. او چشمان آبی روشن و نگاهی ملایم، رازآلود و تا حدودی رویایی داشت. صورتش صاف بود، قاب ریش جوانی به طول سه یا چهار سانتی متر داشت. در چانه بیش از میزان لازم رشد نکرده بود، اما یک نوار باریک از چانه از گوش ها تا فک ها پایین می رفت، جایی که کمی گشاد شده و با آن قسمت روی خود چانه که ضخیم تر و کمی بلندتر بود، ادغام می شد. سبیل به صورت خطی نازک به چانه وصل می شد و زیر لب پایین یک طره ی کمی پهن تر بود که به چانه هم متصل بود. در هر طرف آن طره یک پوست سفید بیش از حد رشد کرده بود. پوست او بی نهایت روشن بود و به شدت از پوست تیره ی شنوندگان تمایز پیدا می کرد.

پس از آن بیش از دو بار دیگر به مکان های تازه جابجا شدیم و سناریو همواره مشابه بود. واقعه در فضای باز برگزار شد و بین بیست تا پنجاه نفر در آن شرکت داشتند. عیسی هر بار در مورد چیزهای کمی متفاوت صحبت کرد، اما در همان زمینه. او مدام تکرار می کرد که همه ی مردم به خدا متصل هستند، فقط باید دانش آن را تجربه کنند. همه آن را تجربه خواهند کرد، اما فقط در لحظه ی مرگ. کسانی که در زمان حیات به این درک می رسند بسیار خوش شانس هستند، اما برای رسیدن به این درک باید با ایمان، تلاش و عمل خود شایستگی آن را کسب کرد. وی همچنین از اهمیت عشق و تفاهم در بین مردم، از برابری همه ی مردم، از لزوم انجام کارهای خوب، ضرورت هم سویی با مردم و طبیعت، اعتقاد به خداوتد و دستور او سخن گفت. همه ی کسانی که به این اصول پایبند باشند، پاداش اعمال نیک خود را خواهند گرفت، به ویژه کسانی که در همین زندگی(و در زمان حیات)، علم ارتباط با خدا را تجربه می کنند. او هر بار ذکر می کرد که زندگی جاودانه است و موقعیت او پس از مرگ بستگی به رفتار و کردار هر فرد دارد.

او همیشه به موارد منفی نیز اشاره می کرد. وی از ریاکاری صحبت کرد و دورویی مردمی که یک حرف می زنند و چیز دیگری انجام می دهند، از کسانی که برای کسب شهرت در اجتماع یا مادیات شخصیت خود را به دروغ نشان می دهند. بدترین آنها کسانی هستند که با صدای بلند اشاره می کنند که به برخی از اعتقادات و فضائل پایبند هستند و حتی به محکومیت دیگران دعوت می کنند، در حالی که در واقع خودشان برعکس عمل می کنند. اما خدا را که از خود انسان بیشتر در مورد او می داند، نمی توان فریب داد. در پایان زندگی، حقیقت واقعی مشخص خواهد شد. به همین دلیل مهم است که زندگی، رفتار و کردار منطبق بر اساس اصول مثبت باشد، زیرا این امر در پایان زندگی پاداشی به همراه خواهد آورد.

عیسی در هیچ سخنرانیی هیچ مجازاتی را برای کسانی که به براساس موعظه ی او رفتار نمی کنند ذکر نکرد. او فقط همیشه تاکید می کرد که به کسانی که مطابق روایت او زندگی می کنند پاداش داده خواهد شد . او حتی یک بار هم به هیچ محدودیتی اشاره نکرد که مردم باید به آن پایبند باشند. دقیقا برعکس تمام صحبت های او با این جملات آغشته بود که مردم باید تلاش کنند تا زندگی خود را با لذت بگذرانند، زیرا فقط یک فرد راضی انرژی مثبت دارد. اما نه تلاش برای لذتی خودخواهانه که انسان بدون توجه به محیط از آن لذت خواهد برد، بلکه برای لذتی که شامل دیگران می شود، که تأثیر مثبتی بر دیگران دارد، که انسان در ارتباط با آنها انرژی مثبت ایجاد می کند. او همچنین حتی یک بار هم به هیچ ویژگی مذهبی یا لزوم رعایت برخی مقررات دینی اشاره نکرد. به هیچ وجه هیچ ارتباطی با خدا را ذکر نکرد. او مدام تکرار می کرد که باید به خدا ایمان داشت، به دستور خدا، ایمان به خوبی، اعتقاد به ادامه ی این زندگی زمینی، اما نه تنها در مورد نیاز به داشتن ایمان تاکید کرد، بلکه به زندگی بر اساس آن و انجام کارهای خوب برای زیستن، و سپس برای آن پاداشی خواهد بود.

عیسی درباره چیزهایی که من در حال توضیح دادن آن هستم با جزئیات بسیار بیشتری صحبت کرد، اما من حتی به خود زحمت ندادم آن جزئیات جزئی را به خاطر بسپارم. اول از همه، در ابتدا بیش از حد مجذوب این واقعیت بودم که در سخنرانی عیسی به صورت زنده شرکت می کردم برای همین زیاد به خود واقعیت ها توجه نکردم. با سکانس های مکرر همه حقایق مهم را به خوبی به خاطر آوردم. احتمالاً به همین دلیل نیز من در رویدادهای بیشتری شرکت کردم. حتی رومیان باستان ضرب المثل "repetitio est mater studiorum" را داشتند، "تکرار مادر یادگیری است". آن موقع به ذهنم خطور نمی کرد که در مورد آن بنویسم و بنابراین ​​جالب است که تا حد امکان جزئیات بیشتری داشته باشم. تنها چیزی که در ذهنم بود این بود که تجربیاتم را به تعداد هر چه بیشتر مردم بگویم و معنای گفته های عیسی را به آنها برسانم. اول اینکه همه ی مردم به خدا متصل هستند و در لحظه ی مرگ همه متوجه این موضوع خواهند شد. ثانیاً این که آنها باید به اصول خاصی پایبند باشند و اینها ایمان به خدا و عشق به خدا، عشق به مردم، مهربانی، صداقت، انرژی مثبت، هماهنگی با مردم و طبیعت است. کسانی که در زندگی تلاش کنند تا حد امکان به این اصول پایبند باشند و بر اساس آنها زندگی کنند، پاداش دریافت خواهند کرد

از آنجایی که همه با هم زمان می بردند، وقت داشتم هم به آنچه گوش می دادم و هم در مورد آنچه که در انتظار تصمیم رئیس تجربه کرده بودم فکر کنم. اکنون می‌توانستم راز آن سطوح جریان ابدی را به وضوح روشن کنم، دیدی که داشتم. بعد از مرگ، همه وارد آن جریان می شوند، اما بستگی به سطح آنها دارد. کسانی که زندگی مثبت تری دارند و سرشار از انرژی مثبت هستند به سطحی بالاتر از قبل می روند و کسانی با انرژی منفی به سطح پایین تری. تفاوت بین این سطوح به من نشان داده نشد، اما من به وضوح می دانستم که تفاوت وجود دارد و "سطوح بالاتر ارزشمندتر است". همچنین به من نشان داده نشده است که وجود بیشتر به چه شکلی ادامه می یابد، چه به عنوان یک فرد، که با خود در حال آوردن خاطرات است ، و چه با انرژی سطح خود ادغام شود. نتیجه می‌گیرم که هنوز به عنوان یک فرد در آن کل وجود دارد، زیرا از دیدگاه من به من نشان داده شد که امکان جابجا شدن به یک سطح بالاتر و حضور در آن وجود دارد.

بازگشت:

وقتی سکانس پنجم حضور من در تعالیم عیسی به پایان رسید، دوباره خودم را در اتاق بیمارستان یافتم.

ناگفته نماند که تجربیاتی که پیش از این توضیح داده شد توفانی در روح من ایجاد کرد. تجربه کردن چنین چیزهای شگفت انگیزی که هرگز نشنیده بودم کس دیگری تجربه کند، بهمنی واقعی از احساسات ایجاد کرد.

با اینکه دکتر چند ماه بعد وقتی این را به او گفتم گفت اینها توهمات ناشی از کمبود اکسیژن است، اما من مطمئنم واقعاً آنها را تجربه کردم. چرا اینقدر مطمئنم؟ از آنجایی که من کاملاً بیدار وارد این ماجراجویی شدم، تمام مدت بیدار بودم و کاملاً از وضعیت واقعی خود و همچنین موقعیتی که در آن قرار داشتم آگاه بودم. در طول وقایعی که شرح داده شد، در هیچ نقطه‌ای از این واقعیت غافل نشدم که در یک اتاق بیمارستان در آستانه مرگ بودم یا شاید از آن لبه عبور کرده بودم. جدا از آن لحظات تکان دهنده، زمانی که راهرویی نورانی بر من ظاهر شد یا زمانی که خود را در مکانی یافتم که در ابتدا فکر می کردم جهنم است، در بقیه زمان ها کاملاً هوشیارانه فکر می کردم و آگاه از آشکار شدن موازی واقعیت. در خودآگاهی(هوشیاری) کامل این اتفاقات شگفت انگیز را تجربه کردم. از شوک و ترس وحشتناک وقتی تونل را دیدم یا وقتی فکر می کردم به جهنم آمده ام، تا آرامش کامل وقتی فهمیدم وجود انسان به مرگ ختم نمی شود بلکه به واقعیت دیگری تبدیل می شود، تا آرزوی آتشین برای بازگشت به زندگی کنونی و خوشی عظیم وقتی در سخنرانی های عیسی شرکت کردم. و چرا این اتفاق نمی توانست بیفتد؟ من فقط یک ناظر بودم و کسی که در قدرتش یک اجرا کننده بود. و اصلاً ما انسانها از پیدایش و کارکرد جهان و زندگی چه می دانیم. از واقعیت جهان چه می دانیم؟ دانش ما کمتر از یک دانه غبار در بیابان بی پایان است.

دفعات بی شمار این وقایع را در سرم می چرخانم و تحلیل می کنم. اگر آن تله پورتیشن( تبدیل ماده به انرژی و ارسال آن به مقصد و تبدیل مجدد انژی به ماده)بی درنگ برای من اتفاق می افتاد، مطمئناً فکر می کردم دارم آن را خواب می بینم، زیرا چیزی را که تجربه کردم با واقعیت مرتبط نمی دانستم. اما وقتی برای اولین بار به راهروی روشن نگاه کردم، و همه چیز عادی و در جای خود بود،من بدون شک با هوشیاری کامل دریافتم که بیدار هستم، که مغزم به طور عادی کار می کند، اگرچه راهرو نیز کاملا واقعی بود. من هیچ اظطرار یا تماسی برای رفتن به آن راهرو نداشتم، اما این باعث شد فکر کنم که زندگی آغاز به محو شدن کرده بود. برای همین من متقاعد شده‌ام که ظهور راهروی روشن تنها مقدمه‌ای بود با هدف آماده‌سازی من برای رویدادهای بعدی. به این واقعیت که روند مردن آغاز شده است و باید با این حقیقت کنار آمد. سپس ذهنم باز شد و من قادر بودم به درون واقعیت دیگری جابجا شوم.

مدت ها با خودم فکر می کردم که چگونه در چنین شرایطی آرام مانده و با خونسردی فکر می کردم. جواب را از نتایج آنالیز DNA گرفتم. من ژنی دارم که در عامیانه به آن جنگجو می گویند. برخلاف اسمش این ژن هیچ گونه خلق و خوی جنگی را برنمی انگیزد، اما در شرایط سخت و خطرناک به انسان اجازه می دهد منطقی و خونسرد عمل کند. اما نقص هایی نیز برای ژن جنگجو وجود دارد. کارهای روزمره و مشاغل برای چنین رزمندگانی بسیار کسالت بار و خسته کننده است.

شاید تا حدودی حق با دکتر باشد. اما نه به این معنا که اینها توهماتی هستند که در نتیجه ی کمبود اکسیژن به وجود آمده باشند ، بلکه به این معنا که کمبود اکسیژن دریچه ای را به سطح دیگری از آگاهی باز کرد. معروف‌ترین پیش‌گویی‌های تاریخ در مکان‌هایی اتفاق افتاد که به دلیل تبخیر گازهای دیگر کمبود اکسیژن در هوا وجود داشت. مرگ همیشه با توقف قلب و جریان اکسیژن به مغز آغاز می شود. اما عمل مردن به خودی خود بر اساس اصل کلید برق اتفاق نمی افتد، که شما با یک کلیک زندگی را خاموش کنید. مرگ مغزی به تدریج اتفاق می افتد، حتی اگر چند دقیقه باشد. در این دوره، فرآیندهای ناشناخته ای برای مردم رخ می دهد. هنگامی که سطح اکسیژن مورد نیاز برای حفظ حیات در مغز از حد بحرانی فراتر رود، درگاه‌ها به سوی برخی واقعیت‌ها و دیگر ابعاد باز می‌شوند. کسانی که مثل من خوش شانس باشند تا از آن منطقه به واقعیت محلی باز گردند ، می توانند این تجربیات ماوراء طبیعی را گواهی دهند.

اطلاعات پس زمینه: جنسیت مذکر

تاریخ وقوع تجربه نزدیک به مرگ: 18.06.2013

عناصر NDE

در زمان تجربه شما، آیا رویداد تهدید کننده زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بیماری در نتیجه ی ذات الریه ی باکتریایی، ریه ها با ظرفیت کمتر از 10 درصد کار می کردند. من نمی دانم ...

محتوای تجربه خود را چگونه در نظر می گیرید؟ کاملا دلپذیر

آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ نه من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خوداگاهی و هوشیاری عادی روزمره تان قابل قیاس است؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول .بسیاری از چیزهایی که قبلاً نمی توانستم توضیح دهم برایم روشن شد، دانشی که قبلاً نداشتم در دسترسم بود و همه چیز را تا ریزترین جزئیات به خاطر می آوردم. و بعد از هشت سال همه چیز در حافظه ی من کاملاً تازه است.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ به جز آن دو لحظه که راهروی روشن را دیدم و زمانی که تمام مدت فکر می کردم مرده و به جهنم رفته ام، کاملا هوشیار بودم. من حتی در سطح هوشیاریی بالاتر از حد معمول قرار داشتم.

آیا افکار شما تسریع شده بود؟ خیر

به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ خیر

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بود؟ خیر

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله قبل از تجربه داشتید مقایسه کنید: این تجربه را به هیچ وجه نمی توان با هیچ تجربه ای از زندگی مقایسه کرد. این یک تجربه ی کاملاً فراطبیعی بود، گویی در واقعیت دیگری اتفاق می‌افتد، در یک بعد دیگر.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید: من تفاوتی در شنیدن احساس نکردم.

آیا به نظرتان می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید، گویی به وسیله ی ESP؟ خیر

آیا به درون یا از میان یک تونل عبور کردید؟ خیر

آیا در تجربه ی خود هیچ موجودی دیدید؟ من واقعا آنها را دیدم.

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کرده یا از آن آگاه شدید؟ خیر

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ خیر

آیا یک نور غیرزمینی دیدید؟ بله ابتدا یک راهرو روشن دیدم. جایی که مردم بی چهره بودند مثل آفتابی ترین روز نورانی شد. جریان ابدی زندگی مانند رودخانه ای روشن و در حال نوسان با خطوط تیره تر در تقاطع های همسطح به من نشان داده شد.

به نظر می رسید وارد دنیای دیگر ی، غیرزمینی شده اید؟ یک قلمرو آشکارا عرفانی یا غیرزمینی . من نخست به مکانی با رنگ های زرد و قرمز روشن رسیدم که فکر کردم جهنم بود. سپس به مرزهای زندگی رسیدم که شبیه ترکیبی از یک پرده ی خاکستری و یک سطح آب به نظر می رسید. در آنجا به وضوح فهمیدم که پس از عبور از آن مرز دیگر بازگشتی نیست، هرچند در آن طرف دنیایی بهتر و ارزشمندتر از این دنیا وجود دارد. سپس خود را در سواحل دریای جلیل یافتم، جایی که عیسی در حال صحبت کردن بود.

در طول تجربه چه احساساتی را تجربه کردید؟ من تنها زمانی که فکر کردم مرده بودم و به جهنم رفته بودم، احساس ترس کردم. همان طور که زمانی که منتظر تصمیم رئیس بودم، تمایل زیادی برای بازگشت به زندگی و نگرانی برای خانواده ام در صورت عدم بازگشت حس کردم. لحظه ای که به مرز بی بازگشت رسیدم و به وجود جریان ابدی زندگی و هستی پس از مرگ فیزیکی آگاهی یافتم، از این که فرصتی برای دیدن و آموختن چیزی که هرگز در تجربه از کس دیگری نشنیده بودم به من عطا شده بود احساس رضایت عظیمی کردم. وقتی عیسی را دیدم و به او گوش سپردم لذت و آرامش بی‌نظیری احساس کردم.

آیا احساس آرامش یا کیف داشتید؟ آرامش باورنکردنی یا کیف

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ خوشی باور نکردنی

آیا حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ احساس می کردم با چهان متحد شده یا یکی هستم

آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را می فهمید؟ همه چیز در مورد کیهان. حد زندگی را دیدم و فهمیدم که هنوز امکان بازگشت وجود دارد، حتی اگر روح تازه از بدن خارج شده باشد. اما پس از عبور دیگر بازگشتی وجود ندارد. اگرچه این پایان یا رفتن به درون نیستی نیست، بلکه آن سوی مرز، دنیای بهتر دیگری است، با سطحی بالاتر از دنیای زمینی و روح در آن به حیات خود ادامه می دهد. من همچنین جریان ابدی انرژی زندگی را دیده ام که همه چیز از آن می آید و همه چیز به درون آن باز می گردد. با گوش دادن به عیسی، دریافتم که خدا بالاتر از همه است و همه ی مردم در لحظه ی مرگ از آن آگاه خواهند شد. به ویژه تأکید شد که به کسانی که بر اساس قوانین انسانی و خدا زندگی می کنند، در زندگی بعدی که در پی زندگی زمینی می آید ، پاداش داده خواهد شد.

آیا صحنه هایی از گذشته تان به شما بازگشت(زندگی گذشته ی خود را به نحوی مرور کردید)؟ نه، من از زندگی قبلی خود آگاه بودم، اما کاملاً عادی مانند هوشیاری عادی.

آیا صحنه هایی از آینده برای شما آمد؟ خیر

آیا به یک مرز یا نقطه ای بی بازگشت آمدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم و در نوک انگشتانم به مرز رسیدم. من واقعاً همواره دوست داشتم به این زندگی برگردم. برای خودم، چون فکر می‌کردم 59 سال برای مردن خیلی زود است، اما حتی بیشتر از آن برای خانواده. تنها همین پنج روز پیش من کاملا سالم و قوی بودم و مرگ من شوک بزرگی برای آنها می توانست باشد. اما بازگشت توسط رئیس تصمیم گرفته شد، بنابراین من مشتاقانه امیدوار بودم که او چنین تصمیمی بگیرد. پس از بازگشت از مرز نزد آن افراد بی چهره، تقریباً مطمئن بودم که چنین خواهد شد. اما به هیچ وجه انتظار نداشتم از دریای جلیل دوهزار سال پیش قبل از بازگشت دیدن کرده و در آنجا عیسی را ببینم و به او گوش دهم.

خدا، معنویت و دین:

قبل از تجربه تان چه دینی داشتید؟ ادیان دیگر یا چند دین. من از قبل باور داشتم که خدایی وجود دارد، اما معتقد بوده ام که هیچ دینی وضعیت واقعی را نشان نمی دهد. من خودم را به این معنا که به یک دین تعلق دارم مومن نمی دانستم.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه شما تغییر کرده است؟ خیر.

اکنون دین شماچیست؟ ادیان دیگر یا چندین ایمان. من اکنون مطمئن هستم که خدایی وجود دارد و بین هر انسان و خدا ارتباطی وجود دارد. من هنوز می بینم که ادیان، حداقل آنهایی که من می شناسم، تصویری واقع بینانه از خدا نشان نمی دهند. من حتی حالا هم خودم را مؤمن نمی دانم، زیرا مؤمن بودن به معنای تعلق به یک دین است ، و نه فقط ایمان به خدا.

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟محتوایی که کاملاً با باورهایی که در زمان تجربه خود داشتید مطابقت نداشت؟ من قبلاً فکر می کردم که زندگی را می توان ابدی دانست. دلیل آن این است که هر چیزی که در دنیای فیزیکی وجود دارد فقط انرژی است. و انرژی تخریب ناپذیر است، فقط به اشکال مختلف ظاهر می شود. احساس می کردم که روح و بدن جزئی از همان کل هستند. در هنگام مرگ بخش ذهنی می میرد و پس از مرگ بدن انسان به ماده دیگری یا انرژی تبدیل می شود. اما من فکر نمی کردم که روح پس از مرگ به شکل دیگری به حیات خود ادامه دهد، و به خصوص نه این که زندگی بخشی از جریان ابدی است که از آن می آید و به آن باز می گردد..

آیا به دلیل تجربه ی خود تغییری در ارزش ها و باورهایتان داشته اید؟ بله تغییر قابل توجهی وجود نداشت من قبلاً سعی کرده‌ام بر اساس اصول انسانی زندگی کنم، اما اکنون محکم‌تر به آنها پایبند هستم، زیرا متقاعد شده‌ام که اینها نیز اصول اساسی خداوند هستند. من قبلاً هم اعتقاد داشتم که خدایی وجود داشت، اما معتقد بودم که اصول کلی عملکرد کیهان است، نه زندگی فردی انسان. اکنون متقاعد شده‌ام که زندگی هر انسانی مستقیماً به خدا متصل است و این که پس از مرگ زمینی تمام زندگی انسان بلافاصله مورد ارزیابی قرار می گیرد.

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ من با یک موجود قطعی یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم، ابتدا چهار موجود را دیدم. آنها به عادت فرانسیسکن ها لباس پوشیده بودند، آنها فقط سیاه بودند. کلاه های بزرگی روی سرشان کشیده بودند. به جای چهره ها تاریکی مطلق وجود داشت که از لباس های سیاه آنها بیرون می زد. سپس عیسی را ملاقات کردم و در سخنرانی های او شرکت کردم. بین سی تا پنجاه تن شنونده حضور داشتند.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ من واقعا آنها را دیدم.

آیا با موجوداتی روبرو یا از آنها اگاه شدید که قبلاً روی زمین زندگی کرده و در ادیان با ذکر نام (زندگی آنها)تشریح شده است (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ بله من عیسی را دیدم و در سخنرانی های او شرکت کردم. من این را در سوال دو به تفصیل توضیح داده ام.

در طول تجربه خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟ خیر

در طول تجربه خود، آیا اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ بله جریان ابدی انرژی زندگی به من نشان داده شد. در اوست هر چه بود، هر چه اکنون هست و هر چه خواهد بود. همه ی زندگی از او می آید و به او باز می گردد. ده ها سطح به وضوح قابل مشاهده بودند و من می دانستم سطوح بالاتر ارزشمندتر هستند. از این رو، با گوش دادن به عیسی درباره ی پاداش پس از مرگ، به این نتیجه رسیدم که کسانی که مستحق پاداش هستند به سطح بالاتری از جریان زندگی ابدی می روند.

آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ بله عیسی مدام می گفت که هر فرد باید به خدا ایمان داشته باشد. این که خدایی هست در لحظه ی مرگ بر همگان معلوم خواهد شد. کسانی که در حالی که هنوز زنده هستند به این دانش می رسند بسیار خوش شانس هستند. عیسی هرگز یک بار هم به هیچ یک از نقش های خود در رابطه با خدا اشاره نکرد. او فقط در حال تکرار این بود که باید به خدا و دستور خدا ایمان داشت و بر اساس آن زندگی کرد. کسانی که بر اساس اصول الهی زندگی می کنند، کارهای نیک انجام می دهند و انرژی مثبت می پراکنند، پس از مرگ از جانب خداوند پاداش دریافت خواهند کرد.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود به دست آوردید؟ بله، من این احساس را داشتم که به من دانش خاصی داده شد، زیرا آخرین مرز زندگی به من نشان داده شده بود، این شناخت به من داده شد که فراتر از آن حد، زندگی ادامه دارد و جریان ابدی زندگی به من نشان داده شد. من همچنین با گوش دادن به عیسی دانش بسیار ارزشمندی به دست آوردم. من فکر می کنم که هدف این است که این دانش را به بیشترین تعداد ممکن از مردم منتقل کنم، بنابراین در آستانه اتمام کتاب "منظره ای بر مرز زندگی" هستم.

آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ بله، عیسی مدام می گفت که مردم باید به خدا ایمان داشته باشند، بلکه همچنین باید طبق اصول خدا زندگی کنند. این اصول نیز اصول انسانی انسان هستند. فقط ایمان اعلامی به خدا نه تنها معنایی ندارد، بلکه در نظر خدا منفی است. از کسانی که خود را مؤمن بزرگ جلوه می دهند و به دیگران آسیب می رسانند، بارها به عنوان نمونه های بسیار منفی یاد شده است. مردم باید کارهای نیک انجام دهند، در عشق و احترام با دیگران زندگی کنند، و در عین حال هماهنگ با طبیعت. چنین سبکی از زندگی باعث ایجاد و انتشار انرژی مثبت می شود، بنابراین معتقدم هدف و معنای زندگی زمینی همین است.

آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد یک زندگی بازپسین به دست آوردید؟ یک زندگی پس از مرگ قطعا وجود دارد بله وقتی به حد نهایی رسیدم فهمانده شدم که زندگی با مرگ جسمانی زمینی پایان نمی یابد، بلکه به شکل دیگری ادامه می یابد. من به وضوح می دانستم که آن سوی مرز دنیای دیگری است، بعد دیگر، زندگی دیگر. همچنین به من فهمانده شد که این شکلی بالاتر و بهتر از زندگی موجود است. برای یک لحظه جریان ابدی زندگی و انرژی زندگی به من نشان داده شد که با هر آن چه بود، هست و هر آن چه خواهد بود. به من نشان داده نشد که زندگی به چه شکلی می گذرد، اما از تکرارهای عیسی مبنی بر اینکه افرادی که مستحق آن هستند پس از مرگ پاداش خواهند گرفت، به این نتیجه رسیدم که روح به عنوان یک فرد(به شکل منفرد و مجزا) در آن دنیای بالاتر به وجود خود ادامه خواهد داد.

آیا اطلاعاتی در مورد این که زندگی خود را چگونگه بگذرانیم به دست آورده اید؟ خیر

آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در باره ی مشکلات ،چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ خیر

آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ بله عیسی مدام می گفت که مردم باید در عشق با دیگران زندگی کنند. اما نه تنها با عزیزان بلکه با همه ی مردم. و نه تنها با مردم بلکه با دیگر موجودات زنده و طبیعت. چنین شیوه ی زندگیی تعادل و انرژی مثبت ایجاد می کند.

بعد از تجربه شما چه تغییراتی در زندگی شما رخ داده است؟ تغییرات متوسط ​​در زندگیم.

آیا روابط شما به ویژه به دلیل تجربه ی شما تغییر کرده است؟ بله، آنها به هیچ شکل جدی تغییر نکرده اند، اما تغییر کرده اند. من در برقراری ارتباط روزانه با مردم کمی مشکل دارم. من دوست نداشتم در مورد چیزهای بی اهمیتی که از پیش بار مردم هستند بحث کنم، و اکنون آن را نفرت انگیز می دانم. مغز و هوشیاری من در سطوح بالاتری کار می کنند و به کار بردن این ظرفیت برای چیزهای کاملاً بی اهمیت برایم غیرقابل قبول است. بنابراین، من شرکت در تجمعاتی که در آن چنین اتفاقاتی می‌افتد را کاهش داده‌ام. من قبلاً عاشق کارت های بیلوت بودم و با شریک یا مخالفانم با صدای بلند دعوا می کردم. اما الان ورق بازی را کاملا کنار گذاشته ام و فقط سالی دو، سه بار با یک شرکت ورق بازی می کنم. چون جواب ندادم، ماندند و دیگر مرا برای بازی ورق صدا نکردند. بحث در مورد اینکه کدام کارت را باید پرتاب می کردی یا نه، اکنون مایه ی آزار من می شود. به جاهای دیگری هم که موضوعات مباحث پوچ هستند نمی روم. من می‌خواهم با انرژی مثبت در تعادل زندگی کنم و به مکان‌هایی نمی‌روم که مرا به هم بریزد.

بعد از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ خیر.

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه(از نظر زمانی) رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم. تجربه کردن این تجربه را نمی توان با هیچ تجربه ی دیگری مقایسه کرد. بیش از هشت سال از آن تجربه می گذرد و من کاملاً همه چیز را طوری به یاد می آورم که انگار دیروز اتفاق افتاده است. خاطرات آنقدر عمیق است که حتی کوچکترین جزئیات را به یاد می آورم.

آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ خیر

آیا یک یا چند بخش در تجربه ی شما وجود دارند که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ چیزهای قابل توجه بیشتری وجود دارد. با این تجربه، توضیحی برای چیزهایی که پیش از این تجربه در زندگیم می گذشت، به دست آوردم. در تمام عمرم وقتی تنها و در آرامش و سکوت کامل بودم این احساس را داشتم که شخص دیگری حضور دارد. این باعث می شد احساس ناراحتی کنم زیرا نمی دانستم چگونه آن را توضیح دهم. حالا می دانم که واقعی بود و در آن لحظاتی که محرک های بیرونی مزاحمم نبود، حضور یک واقعیت موازی را احساس می کردم. همچنین در مورد تصادف رانندگی در جوانیم شاهدان به من گفتند که حداقل ده بار تنفسم قطع شد و چند دقیقه نفس نکشیدم و بعد می لرزیدم و شروع به تنفس می کردم. بعدا آن را به قدرت بدنی و سرسختیم نسبت دادم، اما اکنون می دانم که یک نفر تصمیم زنده ماندن گرفت، مانند این مورد آخری، زمانی که من کاملاً از همه چیز آگاه بودم. به ویژه قابل توجه است که من دریافتم که ادامه زندگی پس از مرگ وجود دارد ، و این که زندگی همیشه با خدا درارتباط است. و هر کاری که یک مرد در زندگی انجام داده است در جایی ثبت می شود.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله، بلافاصله تجربه را با دیگران در همان روز به اشتراک گذاشتم. در اغاز، احتمالاً هیچ کس خیلی به من اعتماد نداشت. اما وقتی معلوم شد که من از چنین مرحله ای از بیماری جان سالم به در برده ام که هیچ کس در تاریخ بیمارستان زنده نمانده است، شروع به نگاه متفاوت به آن کردند. از آنجایی که من به مدت هشت سال در حال صحبت در مورد آن بوده و با صدها نفر صحبت کرده ام، می توانم واکنش ها را به دقت توصیف کنم. حدود بیست درصد مردم آن را باور نمی کنند و می گویند غیرممکن است. حدود نیمی از مردم نمی دانند چه نگرشی باید اتخاذ کنند. آنها فکر می کنند ممکن است این اتفاق بیفتد، اما مطمئن نیستند زیرا برایشان باورنکردنی به نظر می رسد. اما حدود سی درصد از مردم قویا باور می کنند و تأثیر تجربه ی من را می بینند. به خصوص در افراد شدیداً بیمار که دارای بیماری های کشنده ای مانند سرطان هستند. من احساس آرامش زیادی در آنها ایجاد می کنم. به دو دلیل:اول این که من دلیلی بر این هستم که حتی فرد دارای کشنده ترین بیماری هم می تواند زنده بماند، و دوم این که زندگی حتی پس از مرگ زمینی نیز به شکلی ادامه می یابد، و این که همه با خدا پیوند محکمی دارند.

آیا پیش از تجربه خود هیچ از تجربه نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ بله، من بارها در طول یک دهه خوانده ام که شخصی بدن خود را در هنگام مرگ بالینی در جراحی یا تصادف تماشا کرده است. آنها همچنین اشاره کردند که از راهروی نورانی عبور کردند و در نهایت نور الهی، موجودات الهی یا اجداد و بستگان مرده خود را دیدند. این به هیچ وجه روی تجربه من تأثیری نداشت زیرا کاملاً متفاوت بود و من هیچ یک از آن چیزهای معمولی را تجربه نکردم. اما با تجزیه و تحلیل برخی از رویدادهای زندگی به این نتیجه رسیدم که قبلاً چنین تجربیاتی داشته بودم. در یک تصادف رانندگی حدود ده بار برای مدت طولانی نفسم قطع شد و دوباره زنده شدم. این توسط چند نفری که شاهد ماجرا بودند به من گفته شد . من هیچ یک از آن ها را به خاطر نمی آورم زیرا در یک بی هوشی عمیق بودم. با این حال، این واقعیت باقی است که من ده ها بار در گودالی کنار جاده مردم و چیزی همیشه مرا دوباره به زندگی بر می گرداند. اما اتفاق دوم را خوب به یاد دارم، فقط در آن زمان درست فکر نکردم. هنگامی که به رودخانه دانوب افتادم و بیهوش شناور شدم در حالی که جریان آب مرا به سمت وسط رودخانه بزرگ می کشید، احساس آرامش و خوشی باورنکردنیی کردم. سپس بخشی از آسمان تاریک شب روشن شد و من صدای فرمان دادنی را شنیدم: "ماریان، شنا کن و خودت را نجات بده!". از جا پریدم، سرم را بالا گرفتم و دیدم که چند ده متری از ساحل فاصله داشتم ، جایی که یک راننده تاکسی و یکی از دوستانم متحیر ایستاده بودند. به سمت ساحل شنا کردم و فرار کردم. در آن زمان، اصلاً فکر نمی‌کردم که صورتم در آب فرو رفته بود و من نمی‌توانستم نور آسمان را ببینم، و این که آن صدای فرمان‌دهنده به آن دو نفر در ساحل ، صدیارد دورتر ، تعلق نداشت.

در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه اعتقادی داشتید؟ تجربه قطعا واقعی بود. این تجربه قطعا واقعی بود. به جز دو لحظه ی کوتاهی که وقتی راهروی روشن را دیدم ترسیدم یا وقتی فکر می کردم مرده ام و به جهنم آمده ام، در بقیه ی زمان ها منطقی فکر می کردم و از آشکار شدن موازی واقعیت آگاه بودم. جسد در بیمارستان است، اما من، به عنوان یک فرد، با فرم فیزیکی بدنی کامل و با لباس های استاندارد خود، در این سفر باورنکردنی هستم. به آنچه دیدم و آنچه به من داده شد تا بدانم و همچنین به زندگی زمینی و مشکلاتی که مرگ ناگهانی من برای خانواده ام به همراه خواهد داشت فکر کردم. در تمام این مدت، من واقعاً می خواستم به زندگی زمینی برگردم. زندگی زمینی کوتاه است و من می خواستم همچنان در آن زندگی کنم و زندگی ابدی هیچ جا از من فرار نخواهد کرد.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه اعتقادی دارید؟ تجربه قطعاً واقعی بود از همان لحظه ی اول، من متقاعد شدم که تجربه واقعی است و پس از تجزیه و تحلیل وقایع دوره ی قبل، شواهد اضافی نیز دریافت کردم. اگر در یک تصادف رانندگی زمانی که پزشک مرا مرده اعلام کرد یا زمانی که پس از شنیدن دستور شنا و نجات خودم از دانوب فرار کرده، به زندگی برگشتم قطعاً اینها همان تجربیات هستند. اگر چندین بار به زندگی بازگردانده شده ام، قطعا بنا به دلایلی است. وقتی دیدم که تجربه ی من در شرایط سخت زندگی به افراد کمک می کند، به صحبت کردن در مورد آن ادامه می دهم. اما به این نتیجه هم رسیدم که شاید باید کتابی بنویسم تا هر چه بیشتر مردم با چیزهایی که دیدم آشنا شوند. من کتاب را نوشتم و نام آن را «منظره ای بر مرز زندگی» گذاشتم.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا چیزی تا به حال هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ بله الان می دانم که هست. قبل از این تجربه، اغلب این احساس را داشتم که شخص دیگری حاضر و در حال تماشای من بود . دیگر نیست. نمی دانم چه چیز دیگری برای توضیح دادنش بهتر از این است که برخی از موجودات برتر به نحوی می خواستند با من تماس بگیرند، و حالا که آنها را به وضوح دیده و تکه ای از واقعیت دیگر را دیده ام، دیگر نیازی به آن نیست. در هشت سالگی روح پدربزرگم، که چند هفته پیش فوت کرده بود، به سراغم آمد. اما واضح‌ترین تجربه فراخوانی برای شنا کردن و نجات خودم بود، زمانی که بی هوش شناور رو به پایین در دانوب بودم.

آیا چیز دیگری وجود دارد که می خواستید در مورد تجربه خود اضافه کنید؟ با وجود این که هشت سال از این تجربه می گذرد، من همواره در حال فکر کردن به آن بوده ام. ابتدا به دنبال توضیحی بودم در مورد این که چرا چنین تجربه ای برای من رخ داده بود. من نتوانستم آنها را پیدا کنم، جز این که شاید دلیل آن این بود که تمام زندگی ام سعی کردم بر اساس اصولی زندگی کنم که عیسی بارها آن را یادآوری کرد. اما حتی این هم برای من دلیل ضعیفی بود، زیرا بسیاری از مردم سعی می کنند بر اساس آن اصول زندگی کنند. حداقل من امیدوارم. بعد از اینکه ده‌ها نفر از مردم به من گفتند که خدا مرا به زندگی بازگردانده است، زیرا وظایفی دارم، به فکر فرو رفتم که شاید این بتواند واقعا دلیل آن باشد . با رسیدن به این ایده که شاید وظیفه ی من نوشتن کتابی باشد تا تعداد هر چه بیشتری از مردم با آنچه تجربه کرده و نتایجی که به آن نایل آمده ام آشنا شوند، شروع به نوشتن آن کردم. و به این دلیل شروع به تجزیه و تحلیل کامل زندگی خود کردم. وقتی متوجه شدم که اتفاقات عجیب و غیرقابل توضیح زیادی در زندگی من رخ داده بود، اصلا تعجب نکردم. سپس این را به عنوان ذره ای از یک تصادف عجیب تلقی کردم، اما فکر کردم طبیعی است و چنین چیزهایی را همه ی مردم تجربه می کنند. و گاهی اوقات کوچکترین اندوهی نبود حتی وقتی می دانستی یکی از نزدیکانت دو سال دیگر خواهد مرد. اما من یک چیز بسیار مثبت هم دیدم. اگر «کاندیداهای مرگ» به موقع درمان را شروع کرده و روش زندگی خود را تغییر داده باشند، هنوز زنده هستند. پس سرنوشت انسان از پیش تعیین نشده است بلکه خود او با شیوه ی زندگی خود بر آن تأثیر می گذارد. تنها زمانی که این وقایع را پس از تجربه مشاهده کردم، آن هنگام که به واقعیت های دیگر و جریان ابدی انرژی و انرژی معنوی پی بردم، برایم روشن شد که این وقایع فراتر از درک عادی انسان و احتمالات رایج است. نمی‌دانم درست می‌گویم یا نه، اما فکر می‌کنم دلایل این تجربیات من توانایی دیدن کمی بیشتر یا عمیق‌تر نسبت به بسیاری از مردم ، علاوه بر یک سبک زندگی مثبت است. حتی اگر دلایل این اتفاق را در نیابم من نسبت به خدا احساس وظیفه ی بزرگی می کنم.

آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در برقراری ارتباط با تجربه ی خود بپرسیم؟ سوالات زیادی وجود داشت که به طور گسترده به آنها پاسخ داده شد، بنابراین من فکر می کنم همه ی چیزها بیشترشان پوشش داده شد.