مری آن اف. تجربه نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
(مری آن یک بانوی بسیار دوست داشتنی اهل نیویورک است! من او را مثل مادربزرگ خودم میدانم – مهم نیست چه اتفاقی میافتد، او بخش سخت زندگیاش را پشت سر گذاشته است. او اولین فرزندانش را از خانواده اصلی خود بزرگ کرده و سپس برگشته و خانواده بزرگش را پرورش داده است. حالا او باید منتظر نوههایش باشد. مصاحبه با او و کمک به او برای به اشتراک گذاشتن تجربیاتش با دیگران باعث افتخار بود – جودی)
یادم میآید که از ماشین پرت شدم و سرم به لبه جدول خورد. با این ضربه بیهوش شدم. اولین خاطرهای که به یاد میآورم این بود که داشتم از سقف به پایین نگاه میکردم و پدر و مادرم را میدیدم که داشتند گریه میکردند. من فکر میکردم که بیدارم. خاطره بعدی، روی تخت خوابیده بودم و میتوانستم نوری را در وسط اتاق ببینم. یک پرستار ایرلندی نزد من آمد و گفت «به این عزیز زیبا نگاه کن. من او را تمیز میکنم». سپس پرستار دیگر او را صدا کرد و گفت «ما نمیتوانیم کاری برای او انجام دهیم، پس اول به بقیه رسیدگی کن».
با خودم گفتم: «آیا من مردهام؟» خیلی ترسیده بودم. سپس دیدم که دارم به سرعت در یک تونل تاریک به بالا میروم. هنوز هم میترسیدم، اما میتوانستم نور بسیار کوچکی را در انتهای تونل ببینم. سپس در آن نور زیبا بودم. خواهر دوست دخترم، کتلین، به استقبال من آمد. او لباس سفید پوشیده بود و به کلی میدرخشید. او به من گفت که نترس. از او پرسیدم که آیا میتوانم با خدا صحبت کنم؟ آنگاه خدا پایین آمد، مانند یک آسانسور، از بهشتی بالاتر و روبروی من نشست. خدا شبیه عیسی مسیح بود، در یک لباس بلند کاملا سفید، و قد بلندی حدود 6 فوت و 5 اینچ داشت. میدانم که نمیتوانستم خودم را ببینم.
خدا پرسید که میخواهم بمانم یا برگردم، در حالی که به من اجازه داد به پایین نگاه کنم و مادر و خواهرانم را که در آن زمان کوچک بودند در آشپزخانه ببینم. پدرم مست بود. من آنقدر غرق آرامش بودم و با چنان زیباییای احاطه شده بودم که نمیخواستم برگردم. اما به خدا گفتم «می بینی پدر، باید برگردم». سپس خدا تمام زندگیام را به من نشان داد. او به من گفت که 13 فرزند خواهم داشت، اما 3 تا از آنها زنده نمیمانند. سه بار ازدواج خواهم کرد. ازدواج دومم مثل گذر از جهنم با یک شوهر بددهن خواهد بود. سومین مرد کل زندگیام را تغییر خواهد داد و در آینده پاداش من خواهد بود. او جهنمی را که قرار بود قبل از بازگشت به بهشت در آن زندگی کنم به من نشان داد. او به من گفت که دخترم به بهشت بازخواهد گشت، که این اتفاق افتاده است.
سپس مرا به باغ زیبایی بردند که در آن گلها وصف ناپذیر بودند. من تا به حال گلهایی مانند آن ندیده بودم. عطر آن گلها، اجازه دهید اینطور بگویم: نمیدانم چطور باید آن را در قالب کلمات توصیف کنم.
فرشته ها آمدند و من احساس میکردم که دارم با آنها پرواز میکنم. به بالا نگاه کردم و یک کلیسای بزرگ را دیدم و چیز بعدی که میدانم این است که نشسته بودم و تلویزیون تماشا میکردم. فجایع زیادی به من نشان داده شد. خیلی ترسیده بودم. من آتش و انفجارهای زیرزمینی در شهر نیویورک را دیدم. بعد از همه چیزهایی که به من نشان داده شد، آرامش را دیدم. چیزهای زیادی به من نشان داده شد که دوست نداشتم. (مشکلاتی که من دیدم) همه بر سر مذهب بود. در آن زمان نمیتوانستم باور کنم که مردم سر خدا با هم بجنگند.
سپس مرا به یک جنگل بردند و درمانی برای سرطان را به من نشان دادند. آنقدر هیجانزده شده بودم که نمیتوانستم صبر کنم تا برگردم و به همه بگویم. خیلی احساس زیرکی و باهوش بودن میکردم، چون در مدرسه خیلی باهوش نبودم. فکر میکنم این به گلها و برگها ربط داشت. خدا به من گفت که نمیتوانم درباره آن صحبت کنم، چون این خاطره تا آخر زندگیام از حافظه من پاک خواهد شد. خدا در مورد زندگیام با من حرف میزد. من به خودم میگفتم، هیچ وقت این کار را نمیکنم، مثلا این که سه بار ازدواج کنم و 13 بچه داشته باشم.
چیزی که یادم میآید این است که خدا بسیار بخشنده است، همه ما برای او عزیز هستیم، و باید یاد بگیریم که یکدیگر را ببخشیم. عشقی که در آنجا احساس کردم بسیار شدید بود. من نمیخواستم برگردم (به زندگی روی زمین)، اما میدانستم که مجبورم. یادم میآید که گفتم «میخواهم بدانید که از زمان مدرسهام این اولین باری است که با یک ماشین تحریر کار میکنم. فکر نمیکنم خیلی کارم بد باشد». سپس داشتم با یک ماشین صحبت میکردم و به من گفته شد یک دکمه را فشار دهم و من این کار را کردم.
پس از آن، با دیدن دوست دخترم ایلین که بالای سرم ایستاده بود از خواب بیدار شدم. به او گفتم «خواهرت کتلین به من گفت که به تو بگویم از تو برای مراقبت از فرزندانش متشکر است»، سپس دوباره به کما رفتم. دفعه بعد که بیدار شدم، نمیدانستم چرا در بیمارستان هستم، تا این که پدرم در مورد تصادف رانندگی به من گفت. به پایین نگاه کردم و دیدم پای چپم از زانو بسته شده است. چند روز بعد مرا از بیمارستان مرخص کردند. سپس آنچه را دیده بودم به پدرم گفتم. او به من گفت که در این مورد با کسی صحبت نکنم، وگرنه دکترها مرا به تیمارستان میبرند. هر از گاهی کمی از آنچه دیده بودم را به دیگران میگفتم، اما مردم جوری به من نگاه میکردند که انگار دیوانه هستم، بنابراین دیگر آن را پیش خودم نگه داشتم.
اطلاعات زمینهای:
جنسیت:
زن
تاریخ رویداد تجربه نزدیک به مرگ:
2/2/1961
موقع تجربهتان، رویدادی که زندگیتان را تهدید کند وجود داشت؟
بله، تصادف ماشین
عناصر سازندهی تجربهی نزدیک مرگ:
محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
مشوش
آیا مواد (مخدر، محرک، بیهوشی یا...) یا دارویی استفاده کردید که این تجربه را تحت تأثیر قرار دهد؟
خیر، وقتی بیدار شدم، قطره داخل وریدی نداشتم.
تجربهتان شبیه یک خواب بود؟
نه، آن خواب نبود. چطور میتوانید مرور زندگی خود و اتفاقات آینده را همزمان در خواب ببینید؟
آیا حس کردید از بدنتان جدا شدید؟
من خودم را نمیدیدم. فقط میدانستم که آنجا هستم.
در طول تجربهتان چه زمانی بیشترین سطح آگاهی و هشیاری را داشتید؟
من هشیار بودم! بسیار هشیار بودم، نمیتوانستم خودم را ببینم، و فقط میدانستم که آنجا هستم. این اتفاق واقعی بود! تمام چیزهایی که خدا گفت حقیقت داشت و اتفاق افتاده است.
آیا به نظر میرسید که زمان سریعتر یا کندتر شده است؟
خیر، به نظر میرسید که قرار بوده من آنجا باشم.
لطفا شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره خود که قبل از زمان تجربه، تجربه کردهاید، مقایسه کنید.
صدای آوازها مانند زیباترین گروه کُر کلیسایی بود که تا به حال شنیده بودم. بدون هیچ سازی، فقط صداهای زیبا.
آیا از حضور موجودات متوفی (یا زنده) آگاه شدید یا با آنها روبرو شدید؟
من خواهر دوست دخترم کتلین را دیدم که به استقبال من آمد و مرا به خدا نشان داد.
آیا نوری غیرزمینی و عجیب دیدید؟
بله، در ابتدا فقط در انتهای تونل بود، اما وقتی به آن طرف رسیدم، نور بسیار روشن و شدیدی وجود داشت. دیگر نمی ترسیدم. هیچ رنگی نداشت، فقط روشن بود، مانند یک بمب اچ در تلویزیون یا یک انفجار بزرگ.
آیا به نظر میرسید به جایی دیگر، دنیایی غیرزمینی، وارد شدید؟
یک قلمرو کاملا عرفانی یا غیرزمینی.
در طول تجربه چه احساسی داشتید؟
احساس غم و شرم به خاطر کشیدن موهای یک دختر (رویدادی که در مرور زندگیام به یاد آوردم). به غیر از آن حس فوق العادهای داشتم.
آیا به صورت ناگهانی و لحظهای به نظرتان رسید که همه چیز را درک میکنید؟
همه چیز درباره عالم. سریعترین پاسخ به این سوال این است که درمان سرطان به من نشان داده شد. اما با توجه به انتخابهایم و سابقه خانوادگیام، فهمیدم که جایگاه من کمک به خانوادهام است. من آمدم تا به مادرم کمک کنم شش فرزند را بزرگ کند. سپس خودم صاحب 13 فرزند شدم که 10 تا از آنها هنوز با من هستند. من 20 نوه دارم و میدانم که هنوز کارهای بیشتری برای انجام دارم، چون 5 تا از فرزندانم هنوز بچهدار نشدهاند.
ما اینجا روی زمین هستیم تا درسهایی را یاد بگیریم. اتفاقات بدی که رخ میدهند نه به واسطه خدا بلکه توسط خودمان به وجود می آیند. ما اینجا هستیم تا یاد بگیریم همدیگر را دوست داشته باشیم، به همدیگر کمک کنیم، به یکدیگر ببخشیم، و عاشق خدا باشیم.
آیا صحنههایی از آینده را دیدید؟
صحنههایی از آینده جهان را دیدم. من در خیابانهای نیویورک آتش و انفجار را دیدم. گردبادهایی در کوئینز وجود داشت و دیدم که مردم به سمت پناهگاهها میدویدند.
آیا به یک مرز یا ساختار فیزیکی محدود شده رسیدید؟ (آیا متوجه محدودیتی فیزیکی شدید؟)
خیر
خدا، معنویت و دین:
قبل از تجربهتان چه دینی داشتید؟
من خیلی مذهبی، و خیلی کاتولیک بزرگ شده بودم.
در مورد زندگی صرفا زمینی ما غیر از زندگی دینیمان:
تغییراتی که در طول زمان بعد از تجربه داشتید:
کاهش یافت.
بعد از تجربه شما، چه تغییراتی در زندگیتان ایجاد شده است؟
زندگی من درست همانطور که خدا گفته بود، تغییر کرده است. من مجبور نیستم به کلیسا بروم، یقینا میدانم که خدا وجود دارد. من معتقدم آخرتی هست. ما وجود داریم تا عاشق خدا باشیم و همسایگان خود را دوست داشته باشیم.
آیا تغییرات خاصی در روابطتان به خاطر تجربهتان داشتهاید؟
در طول تجربه نزدیک به مرگ، خدا به من گفت که کسی را میفرستد و فرزندانم گرسنه نمیمانند. من دعا میکردم که خدا کسی را بفرستد تا به من کمک کند فرزندانم را بزرگ کنم، یا همسر سابقم را عوض کند تا در بزرگ کردن بچهها کمکم کند. من در آن زمان 42 ساله بودم و به یک برنامه شفابخشی در کلیسا رفته بودم. اخبار آی ویتنس در حال ضبط برنامه در آنجا بود. اگر کشیش به شما دست بزند و شما زانو بزنید، دعای شما مستجاب میشود. او به من دست زد و من زانو نزدم. او به همه گفت که دیگر برنمیگردد. من برای او نامه نوشتم و او برگشت. در مجلس دعا گفت: «من به خاطر یک بیمار یا فرد متوفی اینجا نیستم. من برای کسی که به من نیاز دارد اینجا هستم». او همه آنهایی را که به او نیاز داشتند صدا زد، و من بالا رفتم. آن بار زانو زدم و نورهای روشنی را دیدم. وقتی به خودم آمدم، دخترم را دیدم که هالهای بالای سرش بود. چند روز بعد، شوهر فعلیام را ملاقات کردم.
بعد از تجربه نزدیک به مرگ:
آیا توضیح این واقعه در قالب کلمات سخت است؟
بله، توصیف آن گلها، آوازها، و نورها سخت است.
آیا بعد از تجربه خود، موهبت و استعداد روحی، غیرمعمولی یا سایر موهبتهای خاص پیدا کردید که قبل از تجربهتان نداشتید؟
بله، یک حس دانستن دارم. گاهی اوقات بینشهایی در مورد افراد یا رویدادها پیدا میکنم.
آیا یک یا چند بخش از تجربه شما وجود دارد که به خصوص برای شما معنادار یا قابل توجه است؟
بهترین بخش آن بودن در بهشت بود، خیلی زیبا و آرامش بخش بود، همه چیز را میدانستم، و تنها نبودم، چون فرشتگان همه جا در اطرافم بودند. من از مرگ نمیترسم، اما هنوز نمیخواهم بروم. هنوز کارهایی برای انجام دادن دارم.
بدترین بخش آن برگشتن بود و این که نمیتوانستم در مورد تجربهام صحبت کنم. حتی اگر از صحبت کردن در مورد تجربهام احساس راحتی میکردم، بخشهایی از آن غیرقابل توصیف است. بسیاری از رویدادها بعد از تجربه نزدیک به مرگ نگران کننده بودند، چون من شیطان را میشناختم و میدیدم که مردم میمیرند. من با ترسهای زیادی برگشتم، مثل ترس از تنها بودن، چون احساس میکردم کسی همیشه مرا زیر نظر دارد.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشتهاید؟
آن را با دوست دخترم به اشتراک گذاشتم؛ او آن را دوست داشت. من واقعا تا سن 47 یا 48 سالگی – بعد از این که ریموند مودی را در تلویزیون دیدم – در مورد تجربهام صحبت نکردم. کتاب او اولین کتابی بود که من در مورد تجربههای نزدیک به مرگ خواندم.
در هر زمان از زندگیتان، آیا هیچوقت چیزی وجود داشته که قسمتی از تجربهتان را بازتولید کند؟
بله، حادثه 11 سپتامبر. در تجربه نزدیک به مرگ، من انفجارهایی را در شهر نیویورک دیدم.
آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه خود اضافه کنید؟
من اکنون 61 ساله هستم و اگرچه خاطراتم کمی محو شده، اما قسمتهای اصلی تجربه نزدیک به مرگ هنوز برایم واضح و روشن هستند. همچنین، از دیدن ریموند مودی در تلویزیون بسیار هیجانزده بودم، چون نمیدانستم که افراد دیگری هم هستند که تجربههایی مشابه تجربه من داشتهاند.
چند نکته در مورد عوارض بعد از تجربه وجود دارد.
من یک اتفاق را قبل از وقوع آن دیدم. در اواخر دسامبر سال 2000 با زنی که 7 ماهه باردار بود، دست دادم. آن شب خوابی دیدم که در آن مردانی را در یک کامیون دیدم. میتوانستم بشنوم که با هم صحبت میکنند، اما نمیتوانستم بفهمم چه میگویند، چون به نظر میرسید حرفهایشان انگلیسی نبود. آنها داشتند وسایلی را از کامیون بیرون میآوردند. من انفجارهایی دیدم. بعد یک هواپیما دیدم که جسد زن را به جایی مانند آمریکای جنوبی میبرد. در آنجا، آنها در خیابان جشن گرفته بودند. من به خواهرم گفتم این را برای من بنویس و آن را در جایی امن نگه دار. بعدا متوجه شدم که این زن در روز 11 سپتامبر سال 2001 فوت کرده بود و جسد او به آمریکای جنوبی که خانوادهاش در آنجا بودند فرستاده شد – و طبق سنت، آنها در خیابانها جشن گرفته بودند.
یک بار دیگر، نشستم و روی صندلی راحت بودم. من دیدم که یک تجاوز و قتل وحشیانه رخ داد. روز بعد عکس آن زن را در روزنامه دیدم.