تجربه تحول معنوی نیک کی (STE) |
شرح تجربه:
من حدود چهار پنج ماه بود با مرگ پدرم دست و پنجه نرم می کردم زمانی که این تجربه اتفاق افتاد. ژوئن ۲۰۰۹ بود. من و برادرم در ایالات متفاوتی زندگی می کردیم و نمی دانستیم پدر چقدر بیمار بود. پدر من فقط ۵۳ سال داشت، بنابراین وقتی تماسی دریافت کردیم که او تحت پشتیبانی زندگی (life support)بود ، شوکه شدیم. او یک لایه مایع دور قلبش داشت. به ما گفته شد که باید شبانه به غرب میانه برگردیم تا به او برسیم. هیچ یک از ما آماده نبودیم که تصمیم بگیریم پشتیبانی زندگی او را قطع کنیم. برادرم نمی توانست آنجا باشد، بنابراین من تا دیروقت در بیمارستان بودم در حالی که او با مایعات خودش داشت خفه می شد. دیدن و گوش دادن به آن بسیار بسیار سخت بود. تا ماهها پس از آن، نمیتوانستم (صدای)دم کردن قهوه را بشنوم، زیرا مانند یک شوک الکتریکی بود که دوباره همه ی احساسات را شعلهور می کرد.
آخرین باری که پدرم از ما، همسرم، پسرم و خودم در آریزونا دیدن کرد، در حوالی سال نو میلادی در سال ۲۰۰۹ ملاقات خوبی داشتیم. او از غرب میانه رانندگی کرده بود تا ما را ببیند و واقعا خسته به نظر می رسید و نه خودش. اما من آن را به بالارفتن سن او و اثرات یک رانندگی طولانی ربط دادم. با این حال، او تلاش زیادی کرد تا زمان با کیفیتی را با ما بگذراند، به خصوص با نوه اش. زمانی که من سر کار بودم یک سفینه ی فضایی مدل ساختند. ما برای دیدن Wall-E در سینما رفتیم و به اردک ها در پارک غذا دادیم. واقعا دلپذیر بود.
در یک نقطه در مدت دیدار، ما در مورد زندگی پس از مرگ صحبت می کردیم. ای کاش احساس کرده بودم که او اخیراً به این موضوع فکر می کرده است زیرا او می دانست وضعیت سلامتی اش در بهترین حالت نبود. از یک دایی که از دنیا رفته بود یاد کرد. او از این که چگونه در روز تشییع دایی اش با مامان و باباش شام خورده بود صحبت کرد. پس از آن، در آشپزخانه ی آنها، هنگامی که آنها تلاش می کردند غذای باقیمانده را پس از رانندگی از ویچیتا(Wichita) دوباره گرم کنند، مایکروویو مرتب متوقف می شد. او به من گفت میدانست که دایی اش بود. پدر به من گفت که قرار است تمام تلاشش را بکند تا بعد از مرگش با ما ارتباط برقرار کند و این که من باید حواسم به آن باشد.
وقتی پیش از رانندگی برای خداحافظی او را در آغوش گرفتم، احساس کتش را به یاد می آورم. بوی پس از تراشیدن(aftershave) او؛ و یک احساس که این ممکن است آخرین باری باشد که او را در آغوش می گیرم و محکم در آغوش گرفتن را. او خود را به خانه رساند، بنابراین (در مورد) آن حسی که داشتم، شانه هایم را بالا انداختم. اما، من هنوز به وضوح تا به امروز آن را به یاد دارم.
پس از مراسم تشییع جنازه (و پس از این که)زندگی تا حدودی عادی شده بود، احساس تنهایی کردم و بیشتر از آنچه تصورش را می کردم، افسرده و ویران شده بودم. من به خاطر پایان دادن به حمایت زندگی او احساس گناه می کردم، مثل این که وقت کافی به او نداده بودم. احساس می کردم یک توری ایمنی در زندگی به تازگی از زیر من بیرون کشیده شده و من در حال سقوط بودم. احساس می کردم که او اکنون از همه ی جنبه های زندگی من آگاه بود، از جمله چیزهایی که من خیلی به آنها مفتخر نبوده و احساس شرمندگی می کردم.
انتظار می کشیدم و منتظر نشانه ها بودم. پیش از این که همسر و پسرم به خانه بیایند از محل کار به یک خانه ی خالی میرفتم. در سکوت آنجا مینشستم، به این امید که پدر تلفنم را از ماوراء شمارهگیری کند؛ یا سکه ها یا چیزی را رها کند، هر چیزی. هیچ اتفاقی نیفتاد و احساس کردم رها شده ام.
تقریباً در این زمان، نیمههای شب با جیغ و گریه از خواب بیدار میشدم، زیرا بیدار شدن از خواب این احساس را می داد که آگاهی از رفتن او دوباره به من ضربه میزند. چند بار در شب بود که با وحشت بلند می شدم. روی زمین از حال می رفتم و سعی می کردم به حمام بروم و گریه کنم و کمی آب بردارم. یک بار خودم را به گوشه ی تلویزیون بزرگ اتاق خوابمان زده بودم که افتادم. همسرم مجبور شد تکانم دهد تا دوباره بیدار شوم.
یک شب معمولی بود، زمانی که نه بدترینم را احساس می کردم و نه بهترینم را. این یک شب معمولی هفته بود و وقتی این حادثه رخ داد، صبح باید کار بوده باشد. من و همسرم پیش از خواب در رختخواب سرگرم مطالعه بودیم. می دانم که انگار چرت زده ام، اما این رویا نبود. این برای من واقعی تر از هر چیزی بود که در این دنیا رخ داده است.
ناگهان در اتاق دیگری بودم. هیچ تونل یا سفری برای رسیدن به آنجا وجود نداشت. من در یک لحظه اینجا روی زمین بودم و لحظه ی بعد در اتاق دیگری. اتاق با نور طلایی درخشانی ساخته شده بود. دیوارها و کف تقریباً شبیه آتش مایع به نظر می رسید زیرا دائماً در حال حرکت بود. بهترین راهی که میتوانم آن را توصیف کنم، مانند یک لامپ گدازه بود، اما طلای خالص، نور سفید. مانند آن چیزی بود که خورشید به نظر می رسد اگر ما بتوانیم به آن نگاه کنیم. اما این خورشید دیوارهای این اتاق را ایجاد می کرد و نور متحرکی که تقریباً به نظر می رسید ارتعاش یا زمزمه می کرد. واقعا احساس خوبی از انرژی می داد. زیبا بود و من احساس عشق زیادی کردم. جایی که احساس می شد قبلاً بوده ام، مانند بودن در خانه. نوری از بالا و سمت چپ من تقریباً مانند نور روز به درون این اتاق می تابید. انگار از میان یک پنجره می آمد، اما پنجره ای نبود. فقط آنجا بود. همه چیز عالی احساس می شد، انگار که قرار بود باشد. من فقط آنجا بودم.
نپرسیدم چطور به آنجا رسیده بودم، به همسرم، پسرم، سگ هایم فکر نمی کردم. نگاه نکردم ببینم بدنی دارم یا نه. من شناور نبودم، نشسته یا ایستاده نبودم، فقط حضور داشتم.
سپس او آنجا بود. وقتی جلوی من پدیدار شد دقیقا می دانستم که او چه کسی بود. این به معنای واقعی کلمه عیسی بود! او آنجا بود؛ او را به عنوان پسر خدا می شناختم. وقتی او را دیدم، آن گونه بود که او را نقاشی می کنیم، سفید رنگ پریده. او این چشمان نافذ و محبت آمیز را داشت و از نظر شخصیتی کامل بود.
در همان لحظه بود که متوجه شدم او می توانست افکار مرا بخواند و ما بدون کلام با هم ارتباط برقرار می کردیم. من احساس خجالت کردم زیرا داشتم فکر می کردم، "وای، عیسی واقعاً مرد بسیار خوش سیمایی بود!" سپس این تردیدها پیش آمد: «اوه مرد، چقدر شرم آور است که عیسی می داند من دارم به چه فکر می کنم! من فکر می کنم او خوش قیافه است و امیدوارم او فکر نکند که مجذوب او شده ام.' ناگهان او با صدای بلند خندید. یادم می آید آنقدر بلند بود که سرش به عقب رفت. او صدای واقعی خنده انسان را می داد، اما این صدای خنده مانند زنگ نیز بود. ارتعاشی که از طریق من فرستاد، باعث خنده ام شد. این بهترین حسی بود که در زندگیم احساس کرده ام. همچنین عشق بی قید و شرط را منتقل می کرد. وقتی او پیامی بدون ارتباط کلامی برایم فرستاد که خنده و این احساسات مثبت را دوست داشت، احساس آرامش کردم. او گفت آنچه را که ما به عنوان خدا در نظر می گیریم، ما حتی نمی توانیم آغاز به پوشاندن اذهان خود پیرامون مفهوم انسان کنیم. این باعث ایجاد طنز، خنده و عشقی شد که او میخواست ما در طول مدت زندگیمان روی زمین احساس کنیم. او به من اجازه داد بدانم که ما بیش از حد روی قوانینی تمرکز می کنیم که باعث می شوند نسبت به خود احساس بدی داشته باشیم. وقتی او این را گفت، من به طور خاص در مورد حس شوخ طبعی خودم شگفت زده شدم. سپس به من گفت که همه ی ما کامل ساخته شده ایم. من کامل ساخته شده ام و این که خدا همه ی ما را کامل آفرید. بنابراین داشتن حس شوخ طبعی بخشی از تجربه ی انسانی بود. این واقعا به دلایلی به من چسبید. به همین دلیل بود که او برای ملاقات با من وقت گذاشته بود؛ تا به من بگوید که تا این حد نگران بودن را متوقف کنم زیرا من در مسیری بودم که برایم طراحی شده بود و من دقیقاً همانی بودم که او می خواست باشم.
ناگهان به بدنم برگشته بودم. هنوز بیدار بودم با چشمانی کاملا باز و در حال نفس نفس زدن. این مانند این بود که با خش خش به بدنم برگشته باشم. و من برای چنین تجربه ای زیبا و زنده تحت تأثیر چنین عواطفی قرار گرفتم! با هیجان تلاش کردم به همسرم بگویم که چه اتفاقی افتاده بود، اما کلماتی در کار نبودند. داشتم تلاش میکردم راه درست گفتن را انتخاب کنم: «تازه با عیسی ملاقات کردم» بدون این که این گونه به نظر بیاید که داشتم عقلم را از دست میدادم.
از آن زمان، نمی توانم بگویم که زندگی همیشه یک کاسه گیلاس بوده است. نمی توانم بگویم که روزهای شک و روزهای چالش وجود ندارند؛ این چیزی است که ما برای آن اینجا هستیم و از این موارد یاد می گیریم. اما، من به درستی می دانم که آنچه اتفاق افتاد واقعی بود. ژذف و شدید بود. در آن زمان نمیتوانستم بگویم چند روز یا چند ثانیه طول کشید.
چند ماه بعد کوشیدم در مورد آن با مادرم صحبت کنم. او به من گفت که شیطان در حال کار بود که به شکل عیسی تغییر قیافه داده و داشت به من می گفت که زندگی گناه آلودی داشته باشم. می دانم که نبود. می دانم چه دیدم و چه احساسی کردم. این غم و اندوه من را از بین نبرد، اما به من اجازه داد بدانم در زندگی جایی بودم که باید باشم. این مسیر من بود و برای ادامه دادن، که من تنها نبودم.
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت: مرد
تاریخ وقوع NDE: گاهی در پاییز یا زمستان ۲۰۰۹
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
نامطمئن. افسردگی شدید و PTSD ناشی از از دست دادن غیرمنتظره ی پدرم. من کاملا سالم بودم، فقط از نظر روحی بسیار پریشان بودم.
محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
هم دلپذیر و هم ناراحت کننده
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
نه. من آگاهی نسبت به بدنم را از دست دادم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. بسیار برجسته، بسیار زنده، و چیزی نیست که ما اینجا روی زمین احساس کنیم؛ به ویژه صحبت کردن با استفاده از بخش ذهنمان.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود بودید؟
بله، من هم پیش و هم پس از تجربه کاملاً بیدار بودم.
آیا افکار شما تسریع شده بود؟
به طرزی باورنکردنی سریع
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟
به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنای خود را از دست داد. به نظر می رسید که این اتفاق به یکباره رخ می دهند، اما قطعاً یک توالی از رویدادها وجود دارد، فقط مفهومی از زمان وجود ندارد. کاملاً واضح بود که قرار بود پیام خاصی در طول این رویداد منتقل شود.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟
به طرزی باورنکردنی زنده تر
لطفا بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
توصیف آن دشوار است زیرا مانند یک روش کاملاً جدید برای دیدن چیزها است، همانطور که شما آنها را می بینید، اما مانند مقایسه ی دیدن سه بعدی با دیدن ده بعدی است. خیلی ابعادی، با زوایای دیوارها، نوری که از منابع می تابد. ذهن ما به عنوان یک انسان نمی تواند آن را درک کند. بسیار شدید بود.
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از زمان تجربه داشتید مقایسه کنید.
من آن را مانند صدای محیط به یاد می آورم، مانند یک زمزمه یا صدایی صفیری مانند اقیانوسی دور و به نظر می رسید از رنگ های تند در دیوارها می آید.
ایل به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
نه
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
نه
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
نه
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
نه
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگر جهانی
آیا نوری غیرزمینی دیدی؟
بله، کل اتاق با نور غیرزمینی احاطه شده بود، از جمله یک تقریبا نورافکن خاص که احساس می شد از پنجره ای در سمت چپ بالای من می آید. چیزی در مورد آن مرا به یاد صبح در اتاق نشیمن والدینم انداخت و باعث شد احساس راحتی کنم. خود نور تقریباً مانند مایع حرکت می کرد، نه قسمت نورافکن، بلکه نور طلایی از کف، دیوارها و پس زمینه. برنگشتم تا ببینم پشت سرم چه شکلی بود و هیچ حسی نداشتم که پشت سرم اصلأ چیزی وجود داشت. فقط در حال نگاه کردن به جلو در این اتاق یا صحنه.
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟قلمرویی آشکاراً عرفانی یا غیرزمینی که قبلاً آن را توصیف کردم، اما ماده ای بود شبه مایع، متحرک و زمزمهکننده که نور طلایی درخشانی بود که کف و دیوارها را تشکیل میداد. سقف یا پنجره ای را به خاطر ندارم، اما نور سفید درخشانی از سمت چپ بالای این اتاقی که ما در آن بودیم می آمد که به اندازه ی یک اتاق هتل بود. فقط یک فضای باز و راحت.
در طول تجربه چه عواطفی را تجربه کردید؟
چند احساس مختلف. آسودگی با یک والاتر، تنها این احساس خالی شدن مقداری از باری که حمل می کردم. و خنده، فقط این شادی و زیبایی-ای که نمی توانم آن را توصیف کنم. بودن با او تجربه ای بسیار خوشایند و دوست داشتنی بود و اصلاً ترسناک نبود. تنها در آن زمان کامل احساس می شد.
آیا احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آسودگی یا آرامش
آیا یک احساس شادی داشتید؟
شادی باور نکردنی
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
نه
آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد خودم یا دیگران. من کادری را علامت زدم که میگفت به نظر میرسد همه چیز را درباره ی خودم یا دیگران میفهمم، اما در عین حال از این واقعیت آگاه بودم که قرار نبود همه چیز را بدانم و هنوز همه چیز را نمیدانستم. زمان آگاهی من نبود، اما زمان آگاهی از برخی حقایق فرا رسیده بود.
آیا صحنه هایی از گذشته تان به شما بازگشت؟
نه
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
نه
آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟
نه
خدا، معنویت و دین:
پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟
مسیحی- مسیحی دیگر. من در یک خانواده ی کاملا مذهبی بزرگ شده بودم، اما قطعاً در طول سالها منحرف شده بودم و در حالی که احساس میکردم «مسیحی» بودم، قطعاً مناسک را انجام نمی دادم یا به کلیسا نمیرفتم.
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟نامطمئن. این احساس را دارم که باید معنوی باشم و خیلی بر مسیحیت متمرکز نبوده یا درگیر کلیسا رفتن نباشم. مانند این است که ما برای انجام کار اینجا هستیم و این کار آسان است. ما فقط باید همدیگر را دوست داشته باشیم و از آن عبور کنیم زیرا زندگی به اندازه کافی سخت است. خدا آنجاست و من رابطه ی معنوی شخصی خودم را با او دارم که ممکن است با هنجار جور در نیاید. من برای این تجربه بسیار سپاسگزارم و همه ی ما در این دنیا مهم هستیم. همه ی ما نقش خاصی را ایفا می کنیم و در زندگی جایی هستیم که باید باشیم.
هم اکنون دین شما چیست؟
نمی دانم احساس می کنم شما فکر می کنید این تجربه باعث می شود من به عنوان یک مسیحی قوی تر شوم، اما به جای آن باعث می شود احساس معنوی بیشتری داشته باشم، که عجیب است زیرا من مشخصا تنها با یک موجود ملاقات کردم و او عیسی مسیح بود.
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربه ی خود داشتید سازگاری نداشت. راستش انتظار نداشتم عیسای واقعی را ببینم. من این را نمی گویم که گستاخانه به نظر برسد، اما انتظار داشتم موجودیت معنوی تری در هر قلمرو یا وجودی فراتر از این قلمرو باشد. او از نظر فیزیکی خود را به من نشان داد که تقریباً برای این که تجربه را راحتتر کند، تا حدودی مانند عیسی مسیحی بود که او را را نقاشی میکنیم.
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
نه
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم. قطعا عیسی مسیح. که آخرین کسی است که انتظار دیدنش را داشتم چون مانند گفتن این است که با رئیس جمهور ملاقات کردی. شاید انتظار داشتم پدرم را ببینم یا یکی از بستگان فوت شده. تقریباً احساس میکنم عیسی خودش را نشان داد چون من داشتم از اهمیت او غافل می شدم. خیلی عمیقتر به نظر میرسد، اما در عین حال معمولی بود، مانند این که از قبل همدیگر را میشناختیم، و من فقط به یک وارسی با رئیس در محل کارم نیاز داشتم. خیلی راحت بود و ناراحت کننده یا نگران کننده نبود. وقتی داشت اتفاق می افتاد کاملاً طبیعی و عادی به نظر میرسید و هنگامی که میخواهم آن را اینجا تایپ کنم، بسیار عجیب به نظر میرسد.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
نه
آیا با موجوداتی مواجه شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کرده اند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
بله عیسی. ردای سفیدی نبود. او از قومیت خاصی نبود، اما سفید رنگ پریده هم نبود، قطعا پوست تیرهتری داشت. بیشتر چهرهاش را میدیدم انگار میخواهد خودش را نشان دهد تا بفهمم با چه کسی صحبت میکنم.
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟
بله، خدا همه ی ما را کامل آفرید، حتی با نقص هایی که فکر می کنیم داریم یا شرمی که با خود حمل می کنیم. ما هنوز بدون قید و شرط دوست داشته می شویم و ما هنوز کامل هستیم. همه ی اینها موقتی است و خدا از ما میخواهد که روی بخشهای شاد، زیبا و دوستداشتنی زندگی تمرکز کنیم.
آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
نامطمئن من در این مورد نامطمئن هستم، زیرا این احساس را نداشتم که همه ی ما یکی هستیم. من این حس را داشتم که شاید همه ی ما همچون دانشآموزان هستیم، مانند این که همه اینجا در حال مبارزه ایم، اما در نهایت، ما یک هدف مشترک عشق و مراقبت داریم. در هر صورت، احساس میکردم ما کسی را که هستیم در قلمرو بعدی حفظ میکنیم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
بله بله، عیسی مسیح بود و من احساس می کردم که او یک پیام آور خدا بود. مانند این که او بخشی از خدا بود، اما جدا از آن.
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
بله، و مانند بسیاری از افراد دیگر که تجربیات عمیقتر، بیشتری نسبت به من داشتهاند، رفتن به این اتاق عجیب و غریب برای داشتن گفتگویی با عیسی، همه ی ما باید همدیگر را دوست داشته باشیم و خودمان را دوست داشته باشیم. ما باید از آن آگاه باشیم و به خود یادآوری کنیم که ما تنها نیستیم و ما را دوست دارند.
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
بله، کل تجربه در قلمرو دیگری اتفاق افتاد که من را بسیار آگاه کرد که زمین پایان همه چیز و همه چیز نیست. این تجربه ایست که کاملا متفاوت است که ما اینجا هستیم تا از آن بیاموزیم.
آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟
نامطمئن. این یک احساس خاص برای سختیهای شخصی من بود، اما احساس میکردم سختیهای بیشتری در راه است که باید از آنها عبور کنم و هنوز اجازه نداشتم دربارهشان بدانم. هیچ چشم اندازی از آینده وجود نداشت. این مانند یک بررسی مفید بود، به اصطلاح، برای این که به من سوخت معنوی بدهد تا از تجربه و اندوهی که داشتم عبور کنم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟
بله، راستش را بخواهید، و من در نوشتن این متن تردید دارم، زیرا این باعث می شود که واقعاً احساس آسیب پذیری کنم، اما نمی توانم این واقعیت که احساس می کردم عیسی خیلی خوش قیافه است و او اصلا با آن مشکلی نداشت و فکر می کرد خنده دار است، را تکان دهم. این واقعاً در تجربه برجسته بود. مانند این که ما در اینجا به نحوی به جنسیت خیلی اهمیت می دهیم و این که چه کسی چه کسی را دوست دارد یا چه کسی مجذوب چه کسی است، که ما قرار است دوست داشته باشیم، از این رو این نوع چیزها اهمیتی نداشت. همه ی ما کامل هستیم و قرار است همدیگر را دوست داشته باشیم و زندگی را با عشق پشت سر بگذاریم.
پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟تغییرات جزئی در زندگیم. من برای احساسم نسبت به معنویت و احساسم نسبت به زمانم بر روی زمین انتخاب کردم. زیرا در حالی که از این تجربه احساس آرامش زیادی به دست آوردم، می دانم که چالش های بیشتری در راه است. یکی از چیزهایی که تجربه برای من جواب نداد که با آن دست و پنجه نرم می کنم این است که نمی خواهم مردم یا حیوانات خانگی را که اینجا روی زمین دوست دارم فراموش کنم. من می خواهم بدانم که دوباره با آنها متحد خواهم شد و آنها برای من همان اهمیت را خواهند داشت. این پرسشی است که تقریباً تا به امروز پس از تجربه مرا آزار داده است زیرا زمانی که آنجا بودم، به هیچ یک از آنها فکر نمی کردم و این احساسی نیست که بخصوص دوست داشته باشم به آن فکر کنم یا به من داده شده باشد. شاید قرار نبود بدانم تا قدر افرادی را که در زندگی ام دارم بیشتر بدانم. من می دانم که این قطعاً این که چقدر مردم را دوست دارم افزایش داد، به خصوص همسر و پسرم را که احساس می کنم پیش از تجربه تا حدودی آن را بدیهی می دانستم.
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟
من اطرافیانم را تا سطح بسیار عمیق تری دوست داشته و از آنها قدردانی می کنم. من نسبت به دیگرانی که ممکن است با ارزش ها یا عقاید من مشترک نباشند، بسیار بردبارتر و پذیراتر هستم. بله
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
بله، این چیزی بیش از حد شدید است که نمیتوانیم آن را با ذهن خودمان درک کنیم. اگر اینجا در دنیای واقعی دیوارهایی را دیده بودم که با طلای مایع حرکت می کنند یا عیسی، می ترسیدم. این در آن زمان طبیعی به نظر می رسید، حتی اگر فکر کردن به اینجا در آن قلمرو بسیار عجیب بود.
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند دقیق به خاطر می آورید؟من این تجربه را نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده با دقت بیشتری به یاد دارم. امروز می توانم آن را به وضوح ببینم و احساساتی را که در طول تجربه به من دست داد را به وضوح به یاد می آورم. هیچ پرسشی در ذهن من وجود ندارد که من آنجا بودم.
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
نه
آیا یک یا چند بخش از تجربه شما وجود دارند که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجهند؟
من احساس میکنم که کل این تجربه به گونهای طراحی شده بود که در زمانی که بیشتر به آن نیاز داشتم، بسیار شخصی و معنادار باشد.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟بله، شبی که این اتفاق افتاد آن را با همسرم در میان گذاشتم و از آن زمان با او در مورد آن صحبت کرده ام. من واقعاً آن را اغلب با هیچ کس دیگری به اشتراک نمیگذارم زیرا مانند یک پرچم قرمز بیماری روانی به نظر می رسد. من فقط آن را در اینجا به اشتراک می گذارم زیرا امیدوارم کسی تجربه ی مشابهی داشته باشد یا کسی چیزی از پیامی که من دریافت کردم بگیرد.
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
بله، داشتم، اما آن بیشترش گذشتن از میان یک تونل به سمت روشنایی در انتها، دروازه های مرواریدی، چمن سبز در حال تاب خوردن در باد بود، این اصلاً چیزی شبیه به آن نبود.
در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟
تجربه قطعاً واقعی بود، من واقعیت تجربه را اکنون همانگونه میبینم که در آن زمان می دیدم. من هیچ شکی ندارم که این اتفاق افتاده است. احساس میکنم باید در آن نقطه اتفاق می افتاد تا من را در مسیر معینی نگه دارد که در حال حاضر قرار نیست بدانم مسیر چیست.
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟
تجربه قطعا واقعی بود، یکسان، واقعی بود. من یک ثانیه اینجا بودم، یک ثانیه ی دیگر در جای دیگری. و هیچ گونه سفری در کار نبود. من فقط در چشم به هم زدنی آنجا بودم و غرق در این تجربه.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نه
آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه خود بیفزایید؟
نه چیزی به فکرم نمی رسد. میدانم که این یک تجربه ی نزدیک به مرگ نیست، اما مطمئناً میدانم که به جایی رفتم و تجربه ی عمیقی بود، بنابراین نمیدانم چگونه میتوان آن را دستهبندی کرد.
آیا پرسشهای دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟
به نظرم خیلی کامل بود