تجربۀ «پنی» |
تجربه:
بسیاری از ما کنجکاو هستیم
که وقتی کسی در کما است چه احساسی دارد. «پنی» (Penny W) در اثر آلرژی شدید 3 روز
را در کما گذراند. توصیفات او از حالت کمایش جالب و با جزئیات قابل ملاحظه است که
در زیر بازگو شده است.
این اتفاق در آگوست 2014
برای من رخ داد. قبل از این اتفاقها من به خاطر آنافیلاکسی در اثر آلرژی به مصرف
ماهی به بخش اضطراری بیمارستان آورده شده بودم. در آنجا من را به دستگاه تنفس
مصنوعی و سرم وصل کردند. سپس من را به بیمارستان بزرگتری منتقل کردند و در آنجا
برای 3 روز در کمای مصنوعی قرار دادند. این تجربه برای من در طی این 3 روز اتفاق
افتاد. من هیچ احساس و فهمی از زمان نداشتم. در جایی که من به آن رفتم زمان معنایی
نداشت. در آنجا همه چیز در آن واحد اتفاق میافتاد، بدون وجود آشفتگی و شلوغی. و
این تجربه من است:
من در کما هستم. همه جا
خیلی تاریک است، یک تاریکی تهی. فشار بسیار زیادی از تمام اطراف به سمت خود حس
میکنم. من کاملاً تنها هستم. خیلی تاریک است و سپس من در خواب هستم و غافل از
دنیای اطراف. دوباره در همان فضای تاریک و تهی از خواب بیدار میشوم. من به سختی
تلاش میکنم که در آن فضا حرکت کنم. این خیلی خسته کننده است و مرتباً به خواب
عمیقی فرو میروم. نمیدانم چه مدتی در این حال و فضا بودهام، زیرا اینجا زمان به
گونهای که ما میدانیم وجود ندارد، فقط یک زمان است که در آن همه چیز (و تمام
اتفاقات) در آن واحد وجود دارند. ولی این هیچ آشفتگی و هرج و مرجی به دنبال ندارد،
زیرا همان گونه است که باید باشد.
من در طرف دیگر چیزی هستم
که بهترین تعبیری که میتوانم از آن بکنم یک غشاء یا پرده است. مانند یک عکس که در
زیر سطح یک دریاچه یخ زده باشد. من در زیر این غشاء معلق هستم و فهمیدم که اتاقی که
بدنم در آن قرار دارد در طرف دیگر این غشاء است. میتوانم حرف زدن مردم را بشنوم.
دخترم در سمت راست بدن من ایستاده است، کمی عقبتر و جلوی ماشین تنفس مصنوعی، و یک
پیراهن قرمز به تن دارد. او ساکت و از درون بسیار نگران است، بدون اینکه آن را نشان
بدهد. من خودم بدنم را میبینم، و سعی دارم که بدنم را بیدار کنم، ولی بدنم روی تخت
بی حرکت افتاده است. هنوز هم زیر آن غشاء هستم و نه در اتاق، با اینکه میتوانم
اتاق را ببینم، مانند دیدن آن از طرف دیگر یخ. من عمیقاً برای خانوادهام متأسف
هستم، ولی برای بدنم و شرایطی که در آن قرار دارد بی تفاوت میباشم.
سپس دوباره در فضای تاریک
هستم، در آن فضای تهی، با تمام فشار آن، و سپس خوابی عمیق. این خواب عمیق استراحت
چندانی در خود ندارد، بلکه یک پوچی و عدم است که بدون اختیار به من القاء میشود.
هر وقت که حس میکنم نزدیک است دوباره به این خواب فرو روم، سعی میکنم در برابر آن
مقاومت کنم.
سپس من در این نور هستم،
ولی نور کلمۀ مناسبی نیست. نور سفید است و پر از ارتعاش (و انرژی) میباشد، ولی
ناخوشایند نیست. نور تمام اطراف من، و روی من، و درون من را پر کرده است. نور در
خود امنیت دارد. من هیچ کس دیگری را آنجا نمیبینم ولی کاملاً آگاه هستم که همه
آنجا هستند، تمام کسانی که میشناسم و نمیشناسم، تمام کسانی که هرگز وجود
داشتهاند. تمام ما به هم متصل و مربوط هستیم، با اینکه من کسی را نمیبینم. تنها
لباس من در آنجا نور است. من در حقیقت شکل و فرم مشخصی مانند یک بدن ندارم، و تنها
وجودی از جنس نور هستم. بعضی از افراد در آنجا لباس دارند، برخی ردائی به تن داشته
و برخی هم لباسی که در ذهنشان تصور میکردند در این فضا خواهند داشت را پوشیدهاند،
ظاهری که در زندگی دنیوی فکر میکردند بعد از مرگ خواهند داشت.
شرح آن سخت است، من این
مردم را «میبینم»، ولی نه دیدنی مانند دیدن فیزیکی. دیدن در سرای دیگر با این دنیا
کاملاً متفاوت بوده و با تمامیت همراه است. تصاویر توسط ارتعاشات انرژی با
فرکانسهای مختلف در ادراک من نقش میبندند. ولی این تصاویر در جلوی چشمان من
نیستند، بلکه در ذهن من هستند، گویی آنها را دیدهام.
من در بالا کلمۀ زنده و
زندگی را بکار بردم، ولی این کمی گمراه کننده است، زیرا این طور تداعی میکند که
مرگی وجود دارد. مرگ وجود ندارد، بلکه ما میتوانیم انتخاب کنیم که (برای مدتی) در
یک بدن باشیم، ولی ترک کردن این بدن به هیچ وجه به معنای مردن نیست. انرژی
نمیتواند خلق یا نابود شود، تنها میتواند تغییر شکل بدهد. این حقیقت (در آنجا) به
من گفته شد، ولی نه از طریق کلمات، بلکه این حکمت به سادگی در آنجا وجود داشت.
میدانم که وقتی در بدنم میزیستم و یک دختر جوان بودم این اصل را یاد گرفته بودم.
در اینجا این یک حقیقت است در زمان حال، و در این مکان و هر جای دیگر.
من در اینجا نوری بسیار
درخشان هستم، و موجوداتی که بسیار درخشان هستند در خطرند. دزدان (و موجودات شروری)
که در فضای تهی وجود دارند با کمک یکدیگر سعی میکنند که نورهای درخشان را خاموش
کنند. میدانم که این دزدها هم در دنیای فیزیکی که اکنون است و هم در این دنیای
معنوی سعی در این کار دارند. اینجا هیچ مذهبی وجود ندارد، هیچ. فقط روح (و معنویت)
و دانش و نور و آگاهی است که وجود دارد. دانش آن وقت که نیاز است داده میشود، و به
صورت یک سری حقایق و اصول و (تئوری) نیست. وقتی که داده شد، نیازی نیست که دیگر آن
را به یاد بیاوری، جوهر و نقش آن در وجودت نقش میبندد و توده آن میرود. تنها چیزی
که برای به یاد آوردن آن نیاز داری جوهره آن است.
من هیچ یک از عزیزانم یا
شخص خاصی را اینجا نمیبینم. به دنبال کسی هم نگشتم. تنها از نور سفیدی که در آن
بودم و ارتعاش آن که درون من رخنه کرده بود لذت میبردم و بسیار خوشنود بودم، بدون
هیچ کشمکش و مناقشهای. سپس من با شدت به سمت عقب کشیده شدم و به مکان تاریک و تهی
بازگشتم. سپس من نزدیک همان غشاء هستم که بین فضای تهی و زمان حال است. خود را حس
میکنم که به سرعت از درون آن عبور میکنم. خودم را میبینم که روی تخت دراز
کشیدهام. من بالای سر بدن خودم هستم، ولی شناور نیستم. ای کاش میتوانستم آن را
توصیف کنم. وجود من در نزدیک جائی که سقف اتاق است قرار دارد. من بدنم و تمام
دستگاههایی که به آن وصل هستند را میبینم. بهترین دوستم «مگان» هم آنجاست و او و
پسرم «دیوید» هر دو در حال گریه کردن هستند. صدای زنگ خطر بلند میشود و اعداد و
چراغهای روی بعضی از دستگاهها (بصورت هشدار دهنده) خاموش و روشن میشوند. پرستار و
متخصص تنفس با سرعت به داخل اتاق میآید. ولی من هیچ ترسی حس نمیکنم و کاملاً نسبت
به این منظره بی تفاوت هستم. بدن من روی تخت کاملاً بی حرکت است. اکنون دیگر مگان و
دیوید به اتاق انتظار رفته و آنجا منتظر هستند. من در آن واحد هم در اتاق خودم و هم
در اتاق انتظار حضور دارم. مگان و دیوید در حال گفتگو هستند که اگر من احیاء شوم،
نیاز به کسی هست که بتواند برای مسائل پزشکی من تصمیم بگیرد. بعداً آنها صحت این
گفتگو و زمان و مکان آن را تأیید کردند.
توجه من دوباره به اتاق
خودم معطوف شد. تمام اینها هم زمان اتفاق میافتادند، ولی من میتوانستم توجهم را
به هر جا یا هر چیزی که بخواهم متمرکز کنم. زمانی وجود نداشت، گرچه اتفاقات به
ترتیب صحیح خود رخ میدادند. کادر پزشکی در اتاق من در عجله بوده و روی بدن من کار
میکردند. دکتر وارد اتاق شده و کرش کارت را باز کرده و به لوله سرم من داروئی
تزریق میکند. کمی منتظر مانده و دوباره داروی دیگری و سپس یک پرستار جناغ سینۀ من
را با مشت خود محکم ماساژ میدهد. صحت این وقایع نیز بعداً تأیید شدند. سپس ناگهان
من دوباره به درون فضای تاریک و تهی مکیده شدم. فشار بسیار زیادی روی سینۀ خود حس
میکنم. برای تنفس تمام سعی خود را میکنم، با اینکه من هیچ تنفس یا نیاز به هوائی
درون ریهام حس نمیکنم. گویی این تقلا را برای خارج خودم که بدنم است انجام
میدهم. سپس دوباره خوابی عمیق. دوباره با تلاش زیادی که از قبل هم بیشتر است در
فضای تاریک حرکت میکنم. تقلا میکنم که آن غشاء یا نور را پیدا کنم. سپی دوباره
خواب عمیق و سپس نور. من به مرکز نور سفید میروم و نور لباس من میشود، با اینکه
من در آنجا بدنی ندارم.
احساس میکنم که خودم را
هر چه بیشتر به درون نور فشار میدهم. من خودم را به این جنبۀ بودنم فشار میدهم،
گویی میخواهم مطمئن شوم که آنجا خواهم ماند. نمیخواهم دوباره به آن فضای تاریک و
تهی یا فضای فیزیکی اکنون مکیده شوم. در آنجا تنها تاریکی نیست که من را محاصره
کرده، تنها نبود نور نیست، بلکه حضور چیزهایی که می توان آن ها را ارواح بد و شرور
نامید، با اینکه این توصیف خیلی تو خالی و کم عمق به نظر میرسد. آنها در تمام
اطراف من هستند و به من نزدیک شده و به فضا و حریم من تجاوز میکنند، گویی قصد آزار
و صدمه رساندن به من را دارند. احساس میکنم که خیلی ضعیف هستم و قدرت خودم را به
سرعت از دست میدهم.
ناگهان زنی بلند قد که
مانند یک جنگجو ایستاده بود و لباس نورانی سفیدی به تن داشت ظاهر شد. من با قدرت
زیادی به سمت او جذب شدم و به سینه او نزدیک گشتم. او مشت خود را بیرون آورده و با
قدرت به جایی که سر این موجود شرور بود ضربهای وارد کرد. اینجا تاریک است و من
تنها میتوانم او را ببینم، ولی در عمق درونم میدانم که این اتفاق رخ میدهد.
موجود شرور منفجر شده و ذرات آن به سرعت پرتاب شده و از ما دور میشوند. من نزد این
روح درخشنده هستم، نزدیک به او و در امنیت و گرمای مطبوعش. احساس میکنم حضور او من
را احاطه کرده است و درون و اطراف من را پر نموده است. مشکل است که بتوان گفت که
مرز وجود او کجا خاتمه یافته و وجود من شروع میشود، ولی او به نوعی هنوز هم وجود
خود را به شکل یک زن بلند قد و قدرتمند که در نور پیچیده شده و روحی جسور و متهور و
مراقب من است حفظ میکند. من نمیخواهم که از نزد او بروم ولی به نوعی (میفهمم و)
تصمیم میگیرم که در حال حاضر نمیتوانم آنجا بمانم. من باید به بدنم بازگردم، گرچه
ترجیح میدهم که بازنگردم. من نسبت به همه، منجمله بچههایم احساس بیتفاوتی
میکنم، ولی با این حال با تصمیم خود کنار آمده و به بدنم باز میگردم.
از وقتی که آن اتفاقات
برایم افتاده من انسان دیگری شدهام. وقتی مردم را ملاقات میکنم، چیزهایی راجع به
آنها درمییابم که نمیبایست بتوانم بدانم. یکبار یک پرستار که هرگز قبل از آن او
را ندیده بودم را ملاقات کردم و به او دربارۀ نوهاش گفتم و گفتم که نام نوهاش
چیست. به او گفتم که میدانم که تو و شوهرت به تازگی خانهای خریدهاید و به خاطر
همین هم تصمیم گرفتهای که بازنشسته نشوی تا بتوانی قسط خانهات را بدهی. به او
گفتم که این تصمیمت اشتباه بوده است. زیرا به جای اینکه به ایالتی که نوهها و بقیۀ
خانوادهات آنجا هستند رفته و زندگی آنها را غنیتر کنید، روی خود و راحتی خود
تمرکز کردهاید.
من دیگر ترسی از مرگ ندارم
زیرا مرگی وجود ندارد. فقط زمانی میرسد که بدن ما دیگر بدردمان نمیخورد و باید آن
را دور بیاندازیم. من دلم برای سرای دیگر تنگ میشود و چشم به راه روزی هستم که به
آنجا بازگردم. من میدانم که به کرات در دنیای فیزیکی زندگی کردهام. میدانم که
ارتباط بین انسانها روی در همین دنیا به پایان نمیرسد و آگاهی و ادراک از مغز ما
ناشی نمیشود.