تجربه نزدیک به مرگ پپی |
شرح تجربه:
تجربه پس از مرگ من در سن 20 سالگی رخ داد. در اکتبر 1975. من در حال حاضر یک زن 45 ساله هستم. در حال حاضر در اسپانیا در یک دبیرستان زبان انگلیسی تدریس میکنم. من اسپانیایی هستم و به مدت پنج سال در دانشگاه در فاصله سالهای 1972 تا 1977 در رشته زبانشناسی انگلیسی درس خواندم.
تجربه پس از مرگ من در طی یک عمل جراحی برای خارج کردن یک توده از پستان رخ داد. یادم می آید که ناگهان چشمانم را باز کردم و اطرافم کاملا تاریک بود. تنها یک راه باریک وجود داشت. ولی به اندازه کافی پهن بود که بتوانم در آن راه بروم. به نظر میرسید که من در فضای خارج از زمین قرار دارم. همه چیز در اطرافم در سکوت کامل بود. تمام کائنات در اطرافم بود ولی من اصلا احساس بدی نداشتم. من سرشار از امید و انرژی و زندگی بودم. بنظر میرسید که تمام رویاهایم به واقعیت پیوسته است. همه آنها.
مسیری که در آن راه میرفتم بسیار بسیار درخشان بود و از همان ابتدای راه میتوانستم انتهای آن را بوضوح ببینم. یک نفر در انتهای مسیر منتظرم بود. من میدانستم که او مسیح است. او بلند قد و قوی بود و موهای بلند مشکی و لبخندی زیبا داشت. چشمهایش مشکی و بیاد ماندنی و بیکران و سرشار از عقل و عشق بود. او یک پیراهن بلند سفید بر تن و صندل به پا داشت. او لبخند بر لب در آنجا فقط برای من منتظر ایستاده بود. او به من خوشامد گفت. البته بین ما کلامی رد و بدل نشد. ذهن های ما بسیار به یکدیگر نزدیک بود و پس از لحظاتی بنظر میرسید که ما درون چیزی مثل یک سفینه هستیم. من آن را از بیرون ندیدم فقط داخل آن را دیدم. اتاقی بود پر از نورهای مختلف و مردانی که در جایگاههای مخصوص خود نشسته بودند و با در دست داشتن کنترلهای مختلف بنظر میرسید که آماده پرواز هستند. مسیح من را به آنها معرفی کرد و گفت که من مسافر جدید و مهمان آنها هستم. و آنها نیز به من خوشامد گفتند. ( کلامی رد و بدل نشد.) آنها لبخندی بر لب داشتند درست در وسط انجام وظایفشان. لباسهای آنها با مسیح بسیار تفاوت داشت و شبیه لباسهای فضانوردان بود. همچنین بسیار روشن و درخشان و مدرن و پیشرفته، متفاوت با طرز لباس مسیح بود.
سپس ناگهان تا من آماده میشدم که در آنجا بمانم او مرا از آنجا بیرون آورد. او به من گفت که باید برگردم. و از آن هنگام لبخند او در تمام مراحل زندگی همراه من است. من در مقابل او مخالفتی نکردم و از او تبعیت کردم. بدون هیچ شکی او دوست و رهبر من بود. ما برای ترک آن سفینه راه نرفتیم فقط اراده کردیم و آن کار انجام شد. ذهن ما همه چیز را کنترل میکرد و تا او از من خواست که برگردم و من اراده کردم، به بدنم و به این زندگی برگشتم.
من بیدار شدم و گریه کردم. برای مدتی نام یکی از دوستانم را صدا میکردم. شاید بطور ناخودآگاه میدانستم که او تنها کسی است که حرفهای مرا خواهد فهمید و باور خواهد کرد.
اطلاعات پس زمینه ای:
جنسیت: مونث
تاریخ وقوع تجربه: 1975
در زمان وقوع تجربه آیا خطری مرگبار زندگیتان را تهدید مینمود؟ بله من در حین یک عمل جراحی بودم. آنها به من دارویی خواب آور دادند و انتظار میرفت که عمل حدود یک تا یک و نیم ساعت طول بکشد ولی بیش از چهار ساعت طول کشید و والدینم علت آن را نپرسیدند و فکر میکنم که در طی عمل یک ایست قلبی داشتم. و آنها داشتند روی بدن من کار میکردند تا مرا به زندگی برگردانند. من این را میدانم ولی نمیدانم چگونه فهمیدم.
عناصر سازنده تجربه نزدیک به مرگ:
آیا این تجربه شبیه یک رویا بود؟ این تجربه واقعی تر از زمان حال و این دنیا بود. همه چیز کاملا روشن و درخشان بود. من هنوز هم میتوانم چیزهایی را که در آنجا تجربه کردم به وضوح ببینم. وقتی که بعد از یک رویا از خواب بیدار میشویم، کم کم خاطره آن محو و کمرنگ میشود، در مورد تجربه من چنین چیزی مصداق ندارد. هنوز هم میتوانم آن راه روشن و درخشان و چهره مسیح و لبخند زیبایش و نزدیک بودن او به من و افرادی که در اتاق بودند را بوضوح بیاد بیاورم. خاطره آنها کاملا شفاف و روشن است.
آیا احساس کردید که از بدنتان جدا شده اید؟ بله من خودم را میدیدم که در آن مسیر راه میروم. در اتاق عمل یا بیمارستان نبودم. ولی بدنم همانند بدن دنیاییم بود.
به نظرتان سرعت گذر زمان تندتر یا کندتر گردید؟ همه چیز منطقی بود هیچ چیز غیرمنتظره ای رخ نداد.
لطفا شنوایی تان را در لحظه تجربه با شنوایی عادی تان مقایسه کنید. چیزی به یاد نمیآورم
آیا با فردی که قبلا درگذشته یا با فردی که هنوز هم زنده است روبرو شدید؟ نه من هیچیک از افراد آن سفینه را نمیشناختم و مسیح حضور من را به آنها اعلام کرد و آنها به من خوشامد گفتند. این کار را بدون کلام و بسیار عادی انجام دادند. و پس از آن به انجام وظایف خودشان مشغول شدند.
آیا نوری فرا زمینی دیدید؟ مسیری که در آن راه میرفتم روشن ودرخشان بود. آن را نمیتوان توصیف کرد. مخلوطی از زرد و سفید بود مثل نور خورشید ولی چشم مرا آزار نمیداد و اطراف آن کاملا تاریک و ساکت بود.
طی این رویداد چه نوع احساساتی را تجربه کردید؟ مانند یک سفر هیجان انگیز. شادی امید نشاط و هیجان و تمام احساسهای مثبت و خوب.
آیا حظه ای فرا رسید که ناگهان احساس کنید در حال فهمیدن همه چیز میباشید؟ من احساس کردم که در پایان مسیری که در آن قدم میزنم زندگی دنیایی به پایان میرسد.فرصت های جدیدی ایجاد میشود و یک فرصت دائمی برای یاد گرفتن و عشق ورزیدن وجود خواهد داشت. این یک دستور جهانی بود که از تجربه ام بدست آوردم. کسی این را به من نگفت ولی من خود آن را آموختم. من در زندگی روزمره ام بسیار کنجکاو هستم بنابراین توانستم تصورات و تجربیاتی را از تجربه ام بدست بیاورم.
بعد از تجربه:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ من اینطور فکر نمیکنم اگرچه تا کنون هم سعی جدی نکردم تا آن را برای دیگران بازگو کنم. چرا که هیچکس علاقه ای به شنیدن حرفهای من نداشت.بسیاری از مردم از جمله دوستان خودم به زندگی پس از مرگ یا حتی به خدا اعتقادی ندارند. دوستی که برای اولین بار پس از بازگشت نامش را صدا زدم تنها کسی بود که سعی کردم تجربه ام را بطور جدی به او بگویم زیرا میدانستم او درک میکند و باور دارد.
آیا گمان میکنید پس از این تجربه استعداد یا توانایی خاصی بدست آورده اید؟ بله من در دانستن احساسات افراد همواره یک حس ششم داشته ام. من اکنون میتوانم ذهن دیگران را بخوانم میتوانم ترس و احساس عدم امنیت و حالات بد آنها را درک کنم من میفهمم که چه موقع آنها میترسند یا از چه چیزی رنج میبرند. حتی اگر چیزی بر زبان نیاورند. ولی هنوز یاد نگرفته ام که چگونه میتوانم به آنها کمک کنم. گاهی بدلیل عشقی که به آنها احساس میکنم کمک هایی میکنم ولی نمیتوانم از فرمول خاصی پیروی کنم. شاید این به این دلیل است که طول موج ذهن من با آنها یکی نیست.
آیا در این تجربه بخشی وجود دارد که برای شما معنا و مفهوم خاصی داشته باشد؟ تمام آن برای من خاص بود. به یاد داشته باشید که در تمام آن مدت عیسی مسیح با من بود. بنابراین تمام اتفاقاتی که برای من افتاد خاص بود. ولی زمان آن بسیار کوتاه بود.
آیا تا بحال این تجربه را با دیگران در میان گذاشته اید؟ نه. فقط به نزدیکان خاص. و سپس آن را در قلب خود پنهان کردم. معمولا دیگران حرفهای من را باور نمیکردند بنابراین ترجیح میدادم در مورد آن صحبتی نکنم. و گاهی دیگران میگویند این تجربه مربوط به جهانی ناشناخته است و نمیتوانند در مورد آن نظری بدهند.
آیا به هر شکلی تحت تاثیر تجربه شما قرار گرفتند؟ حتی اگر هم تحت تاثیر قرار میگرفتند یک تاثیر منفی بود چون نسبت به قبل کمتر به من توجه میکردند و یا فکر میکردند که من حرفهای بیهوده میزنم.
آیا چیز دیگری هست که بخواهید در مورد تجربه تان بگویید؟ بله من فهمیدم که خداوند حتی به موجود کوچک و ناشناسی مثل من که پر از عیب و نقص هست، آنقدر عشق میورزد که مسیح را به پیشواز او میفرستد.
بنابراین معیارها و ملاک های خداوند بسیار با معیارهای ما انسانها متفاوت است و به این دلیل ما با چشم های انسانها دیده نمیشویم ولی با چشم روح و با چشم قلب دیده میشویم.
آیا چیزی را یاد گرفتید که به شما کمک کند تا به زندگی بیشتر عشق بورزید؟ بله من فهمیدم که زندگی مثل یک تمرین است که ما باید در آن تمام تلاش خود را بکنیم و هرچه عملکرد ما بهتر باشد در مراحل بعدی بهتر و موفق تر خواهیم بود. این مرا تشویق میکند تا بر مشکلات غلبه کنم، امین، درستکار، صلح طلب و عادل باشم. حتی اگر بدانم که من یک رهبر نیستم.
آیا شما توانستید بفهمید که در زندگی شما ماموریت خاصی وجود دارد؟ در حقیقت نه. من فهمیدم که تا ابد زنده خواهم بود و اینکه حتی پس از مرگ نیز فرصتهایی خواهم داشت. در زمانی که از بدن خود آزاد خواهم شد. این برای شخص من بسیار امید بخش بود. من آماده بودم تا تجربیاتم را به هر کسی که آمادگی دارد بگویم. ولی مسیح از من نخواست تا تجربیاتم را بازگو کنم.
من مطمئن هستم که این تجربیات فقط زمانی رخ میدهد که مرگ به ما نزدیک باشد. قبل از آن رخ نمیدهد و هرچه ما به مرگ نزدیکتر باشیم این تجربه عمیقتر خواهد بود. من برای مدت کوتاهی به مرگ نزدیک شدم و بنابراین تجربه کوتاه مدتی داشتم. در زمانی که پزشکان نتوانستند قلب مرا برگردانند مسیح با من بود. در زمانی که پزشکان در تلاش بودند تا مرا برگردانند، مسح مسیر زندگی آینده را به من نشان میداد. و سپس به من اجازه داد که نزد پدر و مادر و نامزدم برگردم چراکه من تمام زندگی آنها بودم.