احتمال بروز مرگ نزدیک راشل است. |
تجربه:
در شیفت کاری ساعت ۳ تا ۱۱ شب بیمارستان به عنوان یک پرستار وظیفه، مشغول انجام وظایف معمولم که دادن دارو به بیماران است بودم که دوباره ناگهان درد وحشتناکی را در ناحیه ی شکمم احساس نمودم. مطمئن بودم که مشکل حادی در بدنم ایجاد شده است چرا که ظرف شش ماه اخیر مرتبا دچار این درد میشدم. اما این بار دردم آن قدر شدید بود که واقعا نمیتوانستم تحملش کنم. میگویند اگر پرستاران بیمار شوند از هر آدم دیگری بدتر مریض میشوند. من هم از این قاعده مستثنی نبودم و ظاهرا تمام و کمال در حال پیروی از این قانون کوفتی بودم. طی شش ماه اخیر برای خودم دکتری میکردم و داروهای گوناگونی را برای رفع این درد مصرف کرده بودم. چند سال قبل، دکتران تشخیص داده بودند که من دچار کولوتیس پس روده شدهام اما این درد واقعا چیز دیگری بود.
برای آخر همان هفته یک وقت دکتر گرفته بودم تا از علت این بیماری سر در بیاورم اما پیش از آنکه بتوانم از آن وقت استفاده کنم بر اثر شدت درد، همان روز در اتاق اورژانس بیمارستان بستری شدم. صبح روز بعد نیز چنان دردی داشتم که قادر به راست ایستادن و راه رفتن نبودم و فقط دولا مانده بودم. پزشکان آزمایشانی بر رویم انجام دادند اما به نتیجه ی مطلوبی دست نیافتند به همین دلیل تصمیم گرفتند تا برای پی بردن به علت این درد یک عمل جراحی تشخیصی بر روی من به انجام برسانند.
در حینی که آماده ی رفتن به اتاق جراحی میشدم پیش ازآنکه بیهوش شوم ناگهان احساس کردم: وای خدایا، من دارم میمیرم ( به عنوان یک پرستار، قبلا بارها شخصا در اتاق عمل وضعیت بیماران در حال مرگ را از نزدیک دیده بودم و تشخیص چنین شرایطی برایم به هیچ عنوان دشوار نبود). خوب، در واقع من اصلا بیهوش نشدم. گرچه جسمم فورا در برابر بیهوشی تسلم شد اما روحم کاملا هوشیار ماند و نسبت به آنچه در حال وقوع بر روی جسمم بود کاملا بیتفاوت ماند. در همین حال، شروع به صعود کردم. وارد یک تونل شدم و به نظر میرسید همه چیز همراه با من در حال صعود است. به شکل تلپاتی یا به نحوی دیگر (نمی توانم به روشنی به یاد آورم) متوجه شدم که دو موجود مذکر همراه با من درون تونل حضور دارند. آنان موجوداتی فرشته مانند بودند و برای همراهی من در آنجا حاضر بودند( حداقل این طور به نظر میرسید). نمیدانم چگونه اما ناگهان مادر پدرم را در مقابلم یافتم که در هالهای از نور میدرخشید و با لبخندی حاکی از رضایت دستانش را به سوی من گشوده بود تا مرا در آغوش گیرد. او در جایی میان ابرها یا چیزی شبیه ابر قرار داشت و به سمت من میآمد. به نحوی فهمیدم که علاوه بر او افراد دیگری نیز برای استقبال از من آمدهاند. من نیز برای رساندن خود به او دستانم را به سویش دراز کردم . در حالی که بسیار شگفت زده بودم گفتم: مامان بزرگ، تو اینجا چه کار میکنی؟ (مدتها پیش او از دنیا رفته بود).
شخصی، یعنی یکی از همان دو موجود فرشته مانند به من گفت: نه، راشل. به نحوی درک کردم که اگر مادر بزرگم را لمس کنم دیگر اجازه ی بازگشت نخواهم داشت. ناگهان گویا یک دیوار نامرئی در مقابلم ظاهر گردید و مرا متوقف نمود. پرسیدم: چرا؟ آنها قاطعانه اما بسیار مهربان در درون ذهنم گفتند: نه، تو حتما باید بازگردی. دوباره پرسیدم: چرا؟ دلم میخواست خود را به آن مکان زیبا برسانم اما معلق مانده بودم و نمیتوانستم این کار را انجام دهم. آنگاه صدای نوه ی سه سالهام را شنیدم که میگفت: مامانی مامانی، نرو نرو. بعدها دخترم به من گفت که سمی( نوهام) در آن لحظات بیدار و در اتاق خواب خود، مشغول بازی با اسباب بازیهایش بوده است که ناگهان با صدای بلند شروع به صحبت کردن با خودش میکند و همین جمله را که من در آنجا درون تونل شنیدم بلند بلند فریاد میزند طوری که مادرش هم صدای او را میشنود. وقتی در آنجا صدای نوهام را شنیدم بلافاصله به جسمم بازگردانده شدم و درون اتاق ICU در حالی که کلی کوله به بدنم متصل شده بود از خواب بیدار شدم.
بعدها فهمیدم که وقتی جراحان از اتاق عمل بیرون آمدند به خوشاوندانم گفته بودند که عمل، بسیار سخت تر از آنچه که آنان تصور مینمودند بوده و مرا به شدت ضعیف کرده است. آنان گفته بودند که تنها کاری که میتوان برای من انجام داد دعا کردن است. وضعیتم خوب به نظر نمیرسید چرا که توموری سرطانی به اندازه ی یک گریپ فروت را از درون رودهام خارج کرده و یک عمل جراحی کولوستمی ( گشودن راهی برای دفع مدفوع) نیز بر رویم انجام داده بودند. پزشکان به خانوادهام گفته بودند که من بیش از سه ماه زنده نخواهم ماند.
بسیار خوب، اکنون دیگر از نوشتن خسته شدهام اما پیش از اتمام داستان میخواهم برایتان بگویم که پس از این ماجرا، سه بار دیگر نیز جسمم را ترک کردم و با آن موجودات فرشته مانند دیدار کردم که به من گفنتد سرطان ندارم و میتوانم به راحتی در جسمم زندگی کنم. در اوایل، وقتی تازه به خانه بازگشته بودم هنوز کاملا در جسمم حاضر نبودم و به نظر میآمد که گاهی از این پوسته ی فیزیکی جدا میشوم. اکنون نیز در مدیتیشن میتوانم از جسمم صعود کنم که این حالت را بسیار دوست دارم.
در سال ۱۹۹۲ پسر کوچکم، هنگامی که با اتوموبیلش از کالج به خانه بازمیگشت در یک سانحه ی رانندگی کشته شد. من او را طی این سالها بارها دیدهام. اگر گفتن این مسئله به شما کمک میکند باید بگویم که گرچه علوم تجربی تلاش میکنند تا وقوع این قبیل مشاهدات و رویدادها را به فعالیتهای مغزی نسبت دهند اما آنان به راستی در اشتباهند( بدون هیچ تردیدی، عالم دیگری وجود دارد که ما نامش را در این دنیا بهشت گذاشتهایم. جهانی که من توانستم از نزدیک مشاهدهاش نمایم).
اطلاعات پس زمینهای:
جنسیت: مونث
تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک مرگ: آگوست سال ۱۹۹۱
عناصر سازنده ی تجربه ی نزدیک مرگ:
در زمان وقوع تجربه آیا خطری مرگبار زندگیتان را تهدید مینمود؟ بله. به بیماری خطرناکی دچار شده بودم اما البته در حال مرگ نبودم. یک عمل جراحی تشخیصی فوری بر رویم صورت پذیرفت.
محتوای تجربه ی تان را چگونه ارزیابی میکنید؟ مختلط.
تجربه شامل: احساس خروج از بدن نیز میشد.
آیا حس کردید که از بدنتان جدا شدهاید؟ بله. تبدیل به چیزی شبیه جسم فعلیم شده بودم با این تفاوت که از جنس نور بودم.
در طول تجربه، چه موقع در بالاترین سطح ادارک و هوشیاریتان بودید؟ بسیار آگاه و هوشیار بودم.
به نظرتان سرعت گذر زمان تندتر یا کندتر گردید؟ به نظر میرسید همه چیز تنها در یک لحظه در حال وقوع میباشد. یا زمان ایستاد یا من درک خود از عبور زمان را از دست دادم.
شنیدههایتان با حالت عادی تفاوتی داشت؟ صداها و مکالمات به شکل زمزمههایی، درون سرم در جریان بودند.
آیا از تونلی عبور کردید؟ بله. آن مکان شبیه مجرای یک قیف یا تونلی بود که یک کرم خاکی در زمین حفر کرده باشد. دور تا دورم، دیوارهایی زیبا وجود داشتند.
تجربه شامل: روشنایی نیز میشد.
آیا نوری فرازمینی مشاهده کردید؟ بله. من در حال صعود به همراه دو فرشته بودم و به محض آنکه مادر بزرگم را دیدم او به شدت شروع به درخشش نمود.
تجربه شامل: مشاهده ی شهر یا سرزمین نیز میشد.
به نظرتان به عالمی فرازمینی وارد شدید؟ به جهانی که آشکارا فرازمینی و بسیار مرموز بود قدم گذاشتم.
طی این رویداد چن نوع احساساتی را تجربه نمودید؟ حالتی بسیار طبیعی داشتم. حس میکردم که تنها جایی که برای رفتن دارم همان محلی است که در تونل به سویش به پیش میروم. اما در عین حال، حس و حالی کاملا متفاوت داشتم.
به نظرتان آمد که ناگهان در حال فهمیدن همه چیز هستید؟ همه چیز درباره ی این عالم را فهمیدم.
آیا صحنههایی مربوط به گذشته به سراغتان آمد؟ گذشتهام بدون آنکه هیچ تسلطی بر آن داشته باشم در قالب صحنههایی در مقابلم ظاهر گردید.
تجربه شامل: مشاهده ی آینده نیز میشد.
آیا صحنههایی از آینده به سراغتان آمد؟ صحنههایی از آینده ی جهان در نظرم آشکار گردید.
آیا به نقطهای رسیدید که پس از آن بازگشتی نباشد؟ به مانعی رسیدم که مجاز نبودم از آن عبور نمایم یا میتوان گفت بر خلاف میلم از آنجا پس فرستاده شدم.
خداوند, روح و مذهب:
پیش از تجربه, به چه مذهبی معتقد بودید؟ یک کاتولیک میانهرو بودم.
اکنون دینتان چیست؟ یک کاتولیک میانهرو و یک دانشجوی کابالا( مترجم: مکتب عرفانی یهودی) هستم.
آیا بر اثر این تجربه در ارزشها و اعتقاداتتان تغییری ایجاد شد؟ بله. بی تردید، یک خدای پاک و عاشق وجود دارد که اصلا مهم نیست مردم او را با چه نامی صدا بزنند.
تجربه شامل: حضور موجودات فرازمینی نیز میشد.
پس از تجربه ی نزدیک مرگ:
آیا بیان تجربه ی تان در قالب کلمات دشوار بود؟ مطمئن نیستم. هنگامی که آنجا بودم در یک لحظه حجمی عظیم از اطلاعات را دریافت نمودم.
آیا اکنون از قدرتی غیبی, غیر عادی یا موهبتی ویژه که تا پیش از تجربه ی تان از آن بهرهمند نبودید برخوردار گردیدهاید؟ بله. من عیسی و و پسرم را بسیار واضح مشاهده نمودم.
یک یا چند بخش از تجربه ی تان فوقالعاده پرمعنا و برجسته به نظرتان رسید؟ رفت و آمد بین عوالم تجربهای بسیار بینظیر است. عشقی وافر و محبتی بیمانند را از جانب دو همراهم دریافت نمودم. آنها به راستی پذیرای من بودند. گاهی از اینکه در این جسم مکانیکی زندگی میکنم فوقالعاده احساس غم و اندوه مینمایم.
آیا تجربه ی تان را با دیگران نیز در میان گذاشتهاید؟ بله. داستانم را برای افرادی که بسیار به من نزدیک هستند بیان نمودهام.
تا به حال مسئلهای توانسته است بخشی از تجربه ی تان را بازسازی نماید؟ بله. در کلاسهای مدیتیشن و در لحظات دعا، احساسات مشابهی را تجربه میکنم.
چیز دیگری وجود دارد که مایل باشید با ما در میان گذارید؟ پیش از بهبود حالم با دیگر موجودات روحانی نیز ملاقات نمودم. سرطان شناسان به من گفته بودند که نیاز به انجام شیمی درمانی دارم اما آن موجودات نورانی گفتند زندگیم همانند قبل خواهد بود.