تجربه تحول معنوی Rhonda M |
شرح تجربه:
من پیش از مرگش از مادرم که بیمار لاعلاج بود مراقبت می کردم. پس از درگذشت او از نظر جسمی و روحی خسته بودم. هنوز سعی داشتم با از دست دادن مادرم و عدم کمک خانوادهام کنار آمده و کارم را حفظ کنم. من باور داشتم با چیزی ویروسی در حال پایین آمدن بوده و بالای تختم دراز کشیده بودم تا کمی استراحت کنم. این در یک بعد از ظهر جمعه، چهار روز پس از مرگ مادر و یک روز پس از دفن او بود. دوشنبه صبح پس از داشتن این تجربه از خواب بیدار شدم، در حالی که خیال می کردم هنوز جمعه است. به نظر می رسید فقط یک لحظه طول کشیده بود، اما من سه شب و دو روز "بیرون" بودم.
در آن هنگام، من در الکترونیک هوافضا کار کرده بودم و به مدت ده سال گواهینامه ی امنیتی بالایی داشتم. من به استفاده از مواد تفریحی عادت نداشتم و هیچ دارویی مصرف نمی کردم. فردی مذهبی نبودم و حتی به دلیل دعوای شدید مذهبی درون خانواده ام آن را رد کردم. من خودم را روشن فکر می دانستم، اما از نظر دیدگاههای سیاسی و اجتماعی محافظهکار بودم. مادرم در آخرین لحظات روحانیی را که برای دلداری او فرستاده بودند رد کرد. او ترجیح داد که ایمان خود را در سنت لوتری خصوصی نگه دارد. او پس از مهاجرت به آمریکا پس از جنگ جهانی دوم به عنوان یک عروس جنگی بی میل، توسط عبری آمریکایی ها به عنوان یک نژاد آلمانی تنبیه و تحقیر شده بود. او در سال ۱۹۵۰ شهروند دارای تابعیت شد. تحقیر او نسبت به غیرت مذهبی به من و برادرانم منتقل شده بود، اما من به تنهایی از جانبداری از یک باور بر باوری دیگر خودداری کرده بودم. از سه برادرم، یکی دوباره متعصب مسیحی شده بود، یکی ندانم گرا(آگنوستیک) بود ، یکی یهودی بود، همچنان که مردی که مادرم ناچار شده بود با او ازدواج کند (یهودی) بود. هیچ کس در خانواده ی من (به جز مادرم) تلاش نکرد تا از نظر دینی مراعات کننده یا متعهد باشد یا تلاشی در پیروی از یک عهد نکرد، مگر این که برای منفعت شخصی یا حیثیتی بود، برای مثال تعطیلی یکشنبه ها از کار، یا استفاده از ایمان برای نزدیکی به قدرت از طریق خویشاوندی.
مادرم نشانه هایی از توانایی روشن بینی داشت. ما می توانستیم بدون کلمه از راه دور "ارتباط" برقرار کنیم. یکی از نمونه های شاهد آن حدود نه سال پیش بود، زمانی که مادرم با اتوبوس از اسکاتسدیل به لافلین، نوادا سفر کرده بود. من برای خواب به خانه ی یکی از دوستانم رفته بودم. مادرم معمولا حدود ۸-۷ شب به خانه می رسید. این در روزهای بدون تلفن همراه بود. به هر روی از آنجایی که من خانه نبودم، او نمی دانسته است به کجا زنگ بزند. ساعت یک بامداد از خواب مرگ بیدار شدم و فهمیدم مشکلی برای مادرم پیش آمده است. من میل مقاومت ناپذیر و شدیداً متمرکزی داشتم که سوار ماشین شده و او را پیدا کنم. از خواب بیدار شدم در حالی که می دانستم او خانه نبود. هر چه بود به خانه اش زنگ زدم و او پاسخ نداد. آن قدر هول کرده بودم که دوستم را بیدار کرده و از او خواستم با من بیاید. از تمپ به اسکاتسدیل رانندگی کردیم. من نمیدانستم اتوبوسش او را از کجا سوار کرد ، یا از کجا رفت، یا از چه خطی بود، اما یکراست به(سمت) مسافرخانه ی سافاری در جاده ی اسکاتسدیل در شهر قدیمی راندم. با وجود این که پیشتر هرگز آنجا نرفته بودم، جذب این مکان شدم. من یک اتوبوس تور بزرگ را در جلو دیدم که مردم در اطراف آن معطل شده بودند. می دانستم مادرم داخل بود. پارک کردم و دویدم داخل. مطمئناً، مادرم با حدود بیست و پنج-سی نفر دیگر در لابی بود که به تازگی از میان صحرای آریزونا، جایی که اتوبوس ساعت ها خراب شده بود، برگشته بودند. مرا دید و لبخند زد. او از من نپرسید چگونه می دانستم، یا چرا ساعت ۱:۳۰ صبح آنجا بودم. او شانههایش را بالا انداخت و گفت که چرا میخواهد کلاه گیساش را در بیاورد، زیرا بعد از خراب شدن اتوبوس در بزرگراه، در آن بسیار گرم بود. او گفت که احتمالاً قرار است دفعه ی بعد بیشتر مراقب باشد که با کدام شرکت می رود. او به من گفت که ادامه دهم و از هر کجا که آمده ام برگردم. از او پرسیدم که آیا مطمئن بود که خوب است، زیرا هنوز احساس اضطراب من از بین نرفته بود. گفت بله، ماشینش بیرون بود و آنها منتظر چمدان ها بودند. سپس دوباره مرا بیرون کرد. من با دوستم که شاهد همه چیز بود به تمپ برگشتم و گفتم باور نکردنی بود. چند روز بعد از مادرم در مورد آن پرسیدم زیرا دوستم فکر می کرد خیلی عجیب بود. من نمی دانستم که افراد دیگر این ارتباط را نداشتند. من و مامان در تمام زندگی مان آن را داشتیم، هرچند به جز این مورد از نظر فیزیکی و عاطفی خیلی به هم نزدیک نبودیم.
برگردیم به بعد از ظهر جمعه پس از دفن او. دراز کشیده بودم که استراحت کنم. اگرچه معمولاً به چرت زدن عادت نداشتم، اما به دلیل خستگی محض و احتمالاً کمبود خواب ناچار به انجام این کار شدم. باز هم تاکید می کنم من یک فرد مذهبی نبودم. آنچه من تجربه کردم، و آنچه را که وقتی از خواب بیدار شدم به یاد آوردم، از طریق یک فیلتر مذهبی منطقی نبود. من در غم از دست دادن مادرم زیاد غمگین نبودم و درگذشت او را تسکین درد جسمی شش ماهه ی مبارزه با سرطان خون می دانستم. من عادت به نماز و دعا نداشتم. باور داشتم که وقتی بمیری، مرده ای. هیچ ارواح، هیچ چیز ترسناک، هیچ شیطان، خدا، عیسی، بودا یا هر موجود دیگری در فکر من نبود. اگر چیزی وجود داشت ، من خواص فیزیکی مواد را در نظر گرفته بودم و به این فکر می کردم که رنج عاطفی بزرگ می تواند انرژی هایی ایجاد کند که اثری از خود بر جای می گذارد. افراد حساس ممکن است impring(؟) را بهعنوان ارواح یا یک حضور غیرزمینی تفسیر کنند، در حالی که ممکن است پدیدهای فیزیکی باشد که هنوز کاملاً درک نشده است.
من به یاد میآورم که ناچار شدم بخوابم، و «فقط برای یک لحظه» دراز کشیدم. خودم را روی تخت دیدم همان طور که از سقف به پایین نگاه می کردم. این مثل یک رویا نبود، بلکه مانند یک آگاهی بود که انگار بیدار بودم و به پایین نگاه می کردم. احساس شناوری داشتم، مانند این که در یک ماشین به سرعت از یک جاده ی تپه ای عبور و برای لحظه ای بی وزن باشم. اما این احساس یک حس پایدار بود. به پایین نگاه کردم، فکر کردم باید لباسم را عوض کنم. من شگفت زده بودم که سه گربه ی من کجا هستند، زیرا آنها معمولاً در هر کجا که من بودم، مخصوصاً در تخت، آویزان بودند. آنگاه «چیزها» دیگر هیچ اهمیتی نداشتند. انگار آنجا بالا بودم، شاید پانزده فوت بالاتر از تختم. ناگهان نیازها واقعیت های جهان رها شده هستند.بی درنگ، از میان یک خلأ تاریک بیپایان در حال صعود بودم. هنگامی که بالا می رفتم، انگار در یک کشتی موشکی بودم. هر چه بالاتر می رفتم، دغدغه هایی مانند مد، دوستان، شغل، پول و همه ی چیزهای مهمی که در زندگی به آنها اهمیت می دادم از بین می رفت. در واقع، آنها مانند پوسته هایی از اطراف آگاهی من دور شدند تا زمانی که فقط آگاهی من وجود داشت. من هیچ گونه هویت ساختگی، خود(نفس)، یا هیچ نگرانی زمینی نداشتم. هیچ شکلی از تجربه یا احساسی نداشتم که مرا در این «خود» به فردی که در جسم فیزیکی روی تخت است، مرتبط کند. این مهمترین تجربه ی تغییر دهنده ی زندگی بود، زیرا این درک این بود که تمام آن چه روی زمین دارم اینجا می ماند و هیچ معنایی ندارد. من انرژی و بخشی از یک مجموعه هستم. من موجودی پراکنده هستم. اگرچه یک فرد هستم، اما در این مکان دیگر - که همه جاست - من نیز متصل هستم، اما نه در دنیای فیزیکی ، پس از آن "پوست اندازی" آگاهی من (یا افکار، یا واقعیت، هر چه می خواهید اسمش را بگذارید). خودم را در تاریکی یافتم. نترسیده بودم، و تنها نبودم. همان طور که با چشمانمان تشخیص می دهیم، تاریکی کامل نبود. اینجا مکانی بود که حواس بدن ما در آن کار نمی کند، زیرا من دیگر در دنیای فیزیکی خودمان روی زمین نبودم. بدن نداشتم؛ فقط یک حس بودن، و آرامش و هماهنگی مطلق.
من خوشحال، غمگین، ترسیده و هیبت زده نبودم. من یک فقدان عاطفه و احساس ، و یک آگاهی از دیگرانی که حضور داشتند را احساس کردم. من فوراً فهمیدم که آنجا هستم، مثل آنها هستم و آنها نیز مانند من آنجا بودند. انگار که یک قاشق غذاخوری آب دریا بودم و ریخت توی دریا. می دانستم که من بودم و منفرد ، اما اکنون بخشی از کل بودم. دیوانگی به نظر می رسد - اما احساس این بود. در این خلأ، من آن را به عنوان سایه های سیاه توصیف می کنم. آگاهی مبهمی از یک سوم بالای موجودات داری کلاه ، روپوش با دو سوم سیاهی دور تا دور مانند فضا داشتم. هیچ کلمه ای وجود نداشت، فقط آگاهی بی درنگ. به نظر می رسید یک موجود «اصلی» بدون جنسیت وجود داشت. دریافتم که آنها نمی خواستند من بترسم ، و این که من آنها را این گونه می دیدم تا نترسم. من به آنها اطلاع دادم که نمی ترسیدم. آنها به من گفتند که مرا می شناختند و دو تا از موجودات از بستگان من بودند که پیش از تولد من به آن جا برگشته بودند.
یادم نمیآید که آنها گفتند چه کسانی بودند و احساس نمیکردم آنها را می شناسم، اما شاید از تجربه ی بدن فیزیکیام آنها را میشناختم. یکی آنجا بود تا در دنیای فیزیکی مراقب من باشد، مانند یک موجود محافظ. حسی دوست داشتنی ، یا وابستگی عمیقی را احساس کردم که بدون تمام احساسات زمینی که در راه (رسیدن)به آنجا "پوسته" شده بود، زیبا بود.به من گفته شد یک فرد «جدیدتر» آنجا وجود داشت ، مانند نوزادی که در خانواده ی فیزیکی من به دنیا نیامده بود. همچنین موجودی در آنجا بود که به من وصل نبود یا موجودات دیگری که مرا می شناختند یا به وجود فیزیکی من وصل بودند. موجود اصلی گفت که "یکی" (کلمه ای برای تشریح یکی از دیگری وجود نداشت) در حال یادگیری بود و من انرژی آن موجود را ضعیف تر از دیگران احساس کردم. مادرم و سایر اعضای خانواده ام که فوت کرده بودند آنجا نبودند.
من "پرسیدم" که آیا من مرده بودم؟ من فهمیدم که نمرده ام. من آنجا بودم زیرا میل خالصانه ای به دانستن چیزهای مکان فیزیکی و چیزهایی که در مکان فیزیکی نیستند را داشتم. اینجا، من همه جا بودم، که در مکان فیزیکی زمین معنی ندارد، اما وقتی شما آنجا هستید کاملاً منطقی است. داشتم از دانشی که از قبل از بدن فیزیکیام داشتم آگاه میشدم، و این که من بارها آنجا بوده و برگشتهام، همان طور که همه ی آنها در آن مکان انجام میدهند. دریافتم که تنها دو چیز در مکان فیزیکی مهم است. عشق و معرفت را باید در دنیای فیزیکی تجربه کرد، زیرا هیچ راهی برای داشتن احساس در آن مکان وجود نداشت. ما به جهان فیزیکی می رویم و به خاطر فایده ی عشق و معرفت رنج می بریم، در حالی که بقیه ی چیزها بی ربط است. ما همه به هم متصل هستیم. بهترین چیز این است که در مکان فیزیکی مهربان باشیم زیرا بیشتر رنج ها مانع درک عشق و معرفت می شود. اما رنج و درد نیز ضروری هستند، زیرا ما در اینجا با کالبدهای گوناگون فیزیکی رشد می کنیم. در ابتدا، ما نمی توانیم انتخاب کنیم. سپس همان طور که انرژی ما قویتر میشود، ما میتوانیم انتخاب کنیم که اینجا در زمان تولد کجا برویم.
موجود اصلی گفت من در مورد دانش(معرفت) به اندازه ی کافی یاد گرفتم ، حالا قرار بود برگردم و در مورد عشق یاد بگیرم. اطلاعات مربوط به "عشق" آن چیزی نیست که ما اینجا در دنیای فیزیکی به آن فکر می کنیم. عشق جنسی یا مالکیتی نیست، بلکه معنوی است. عشق بیشتر شبیه شفقت بی پایان است، بدون قضاوت. قرار بود برگردم و در مورد عشق یاد بگیرم. من تنها نبودم؛ آنها با من بودند و مرا راهنمایی می کردند و من می دانستم که توانایی برقراری ارتباط از طریق این "لحن تفکر" را دارم که در حال حاضر با آن ارتباط برقرار می کردیم.
دریافتم که "خدا"یی وجود نداشت، اما انرژی همه ی ما در آن مکانی است که برخی آن را خدا می نامند. این انرژی در درون ماست، حتی در این جهان فیزیکی. اما هنگامی که در جهان فیزیکی هستیم نمی توانیم با فراگیری عشق از طریق مذهب به سادگی آن را به خاطر بیاوریم، یا تصدیق کرده، و با آن به چالش بپردازیم. من دریافتم این در مکان فیزیکی تصدیق بود، اما من نیاز داشتم عشق را بشناسم. احساس می کردم داشتم بیشتر در مورد این مکان "به یاد" می آوردم و می خواستم آنجا بمانم.
داشتم به نزدیکی و پیوستگیی که در این مکان فیزیکی نمی توانستم احساس کنم کشیده می شدم. من می خواستم بمانم اما دیگران تشویقم می کردند که برگردم، احتمالا آنها برای من خوشحال بودند که بروم و آنجا کارهای بیشتری انجام دهم. مانند این بود که شما برای کسی آرزوی سلامتی نمایید و این که از یک تعطیلات در مکان فیزیکی لذت ببرید. چیزهای دیگری وجود داشتند، یا دانشی که رد و بدل شده بود، اما نمی توانم آنها را به یاد بیاورم، به جز اندیشیدن به این که آنها با مکان فیزیکی هیچ ارتباطی ندارند.
بعد من بر فراز تختم بودم. گربه هایم را کنارم دیدم و بیدار شدم. من خیلی در موقعیتی بودم که خودم را از بالا می دیدم ، و از دیدن یک چنین رویای عجیب و غریبی گیج شده بودم.
این یک چنین تجربه ی واقعی و آزاردهنده ای بود، که دیدگاه مرا نسبت به روابط، عشق، رابطه ی جنسی ، و غیره تغییر داد. من دیگر مردم را قضاوت نمی کنم یا به خوبی و بدی به همان شیوه(ی قبل) نمی اندیشم. من از این «رویا» برگشتم چون میدانستم موجودات کمتر تکاملیافته از جایی دیگر کنترل کمتری داشته و بی پرواتر(more impulsive) هستند و میخواهند به این مکان فیزیکی برسند زیرا از طریق حضور در اینجا قدرتمندتر میشوند. زمین جایی است که ما انرژی را پرورش می دهیم.
من فکر کردم که این یک رویای طولانی بود و از فهمیدن این که چند روز خوابیده بودم شگفت زده شدم. فکر کردم اگر واقعی بود و «آن بالا با خدا ملاقات میکردم» مادرم باید آنجا می بود. اما او نبود. هیچ مرده ای را که در زندگی می شناختم ندیدم. آنها حرکت می کردند. من فکر میکنم وقتی شما با کسی برخورد میکنید و فکر میکنید که انها را میشناسید، اما هرگز ندیده اید، ممکن است این طور باشد. موجودات فیزیکی ما در اینجا نمی توانند دریابند آنجا چه اتفاقی می افتد، اما آگاهی باقیمانده ای وجود دارد، که به دلیل رشد انرژی و توانایی های فیزیکی بدن برای همه متفاوت است.
من اکنون آن را یک تجربه ی واقعی می دانم، اما درباره ی تجربه ی خود صحبتی نکرده ام، زیرا دوستان دانشمند و دانشگاهی من فکر می کنند من دیوانه ام، و دوستان مذهبی ام مرا به عنوان یک بدعت گذار می سوزانند. من هر دوی آنها را درک میکنم و می پذیرم که آنها در حال کشمکش برای درک دنیای فیزیکی هستند عمدتاً برای چیزهایی که اهمیتی ندارند. این مکان مانند یک شهربازی برای تجربه ی چیزهایی است که ما در جای دیگری نمی توانیم تجربه کنیم. قیمت پذیرش، تولد و مرگ است، و سواری غیرقابل پیش بینی است. چیز بسیار کمی وجود دارد که بتواند این دنیای فیزیکی را از سوی دیگر تحت تأثیر قرار دهد، اما موجودات بسیار قدرتمند و مسن تر می توانند این کار را انجام دهند. با این حال بیشتر ما اینجا هستیم تا انرژی خود را از طریق این تجربه ی فیزیکی افزایش دهیم.
من از باور نداشتن واقعی بودن آن به فهم و درک (و در نتیجه یک تجلی متحول کننده ی زندگی) رسیدم، زیرا یک میل به بیرون رفتن و خرید کتاب در یک حراج کتابخانه داشتم. این حدود ده سال پیش بود. چندین کتاب پیدا کردم که جالب به نظر می رسیدند و آنها را با چند دلار خریدم. من تنها یک کتاب و تنها تا صفحه یک از کتاب را فقط خواندم. این کتاب «جهان هولوگرافیک» نام داشت اثر مایکل تالبوت.
می گفت: 'ما جایی هستیم برای دو چیز ، عشق و معرفت.' نتوانستم ادامه دهم بنابراین کتاب را داخل یک جعبه انداخته و جعبه را پرت کردم . من در حالتی از وحشت، ترس، ناباوری و انکار غیر قابل جایگزین بودم. چگونه می توانست این (یک) تصادف باشد؟ آیا شخص دیگری غیر از من می توانست چنین تجربه ی بیان شده ی دقیقی از حقیقت داشته باشد؟ از کجا می دانستند؟ آیا آنها از جایی دیگر بودند و آیا به یاد می اوردند؟
حالا میدانم که تجربهای که داشتم واقعی بود، و من تنها کسی نیستم که میداند ما از جای دیگری آمده و به آنجا می رویم. به این فکر کرده ام که نسخه ی دیگری از کتاب را تهیه و دوباره آن را تا آخر بخوانم.
من اکنون تا آنجا که می توانم با دلسوزی زندگی می کنم. من با عواطف و احساسات این بدن فیزیکی کشمکش دارم که بر خلاف عشق ، در شکل دلسوزانه اش، عمل می کند. من روز به روز بهترین کاری را که می توانم انجام می دهم. من از زندگی بیشتر از مرگ می ترسم، اما کوشش می کنم از طریق دوست داشتن همنوعانم مسیر را طی کنم. من درمی یابم که با تله های افراطی که در همنوعانم می بینم سرگرم شده ام.
پول به راستی نمی تواند عشق را خریداری نماید، اما حضور در اینجا و بارها و بارها گذراندن این درس بخشی از دلیل حضور ما در اینجاست. جهان فیزیکی توسط انهایی که در مکانی دیگر هستند کنترل نمی شود، بلکه توسط موجودات اینجا کنترل می شود. ما هرگز در اینجا یا آنجا کمال نخواهیم یافت. وقتی در حال ساختن، افت و در نهایت تجدید به اشکال گوناگون انرژی هستیم، انرژی بیشتر یا انرژی کمتری خواهیم داشت. و این داستان من است.
پس زمینه ی اطلاعات:
تاریخ تجربه ی تکان دهنده ی معنوی: 5 آوریل 1992
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده زندگی ی مرتبطی وجود داشت؟
نامشخص خستگی جسمی و عاطفی به دلیل مراقبت اخیر از مادر بیمار لاعلاجم. پیش از مرگش در حال مراقبت از مادر بیمار لاعلاجم بوده ام. پس از درگذشت او، من از نظر جسمی و روحی خسته بودم، با این وجود سعی می کردم کارم را حفظ کنم و با از دست دادن مادرم و عدم کمک خانواده ام کنار بیایم. باور داشتم با یک چیز ویروسی در حال پایین آمدن بودم و با لباس کامل بالای تختم دراز کشیده بودم تا در یک بعدازظهر جمعه، چهار روز پس از مرگ مادر، استراحت کنم. پس از این که این تجربه را داشتم دوشنبه صبح از خواب بیدار شدم. به نظر می رسید که تنها یک لحظه طول کشیده است.
محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی میکنید؟؟
همین طورها بمان
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
بله موجودیت غیر فیزیکی، بدون شکل فیزیکی یا عواطف پس از خروج از مکان فیزیکی. وجودی از انرژی، نه حتی مانند انسان یا انسان نما، مانند آنهایی که دیدم (شکلی که برای آگاهی من آسان بود، هنوز به وجود فیزیکی من وابسته بود، اما در مکان غیر فیزیکی دیگر، برای پذیرفتن). مجموعه ای از انرژی ای که هوشمند بود، اما در این دنیای فیزیکی که ما در آن حضور داریم، ممکن نیست.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
بدن فیزیکی من خواب بود، به نظر می رسد که زمان من بیش از آن بود. و من چند روز بعد "بیدار شدم".
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنای خود را از دست داد.
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
نه. صداها در این دنیا هستند، زیرا ما گوش هایی داریم که می توانند آن را حس کنند. در آن جا هیچ جسم و نه حسهایی مانند آنچه ما اینجا داریم وجود ندارند. این "لحن" درک است - انتقال انرژی و درک و معرفت بی درنگ - توصیف کامل با عبارات قابل درک اینجا غیرممکن است. ما فاقد زبان هستیم.
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
بله، یک موجود اصلی وجود داشت، یک زن و شوهر دیگر که مرا می شناختند، من آنها را نمی شناختم (یا به یاد نمی آوردم)، موجود جوانی که در خانواده ی من به دنیا نیامده بود و یک موجود ناظر که آنجا بود تا یاد بگیرد. اگر کسی بخواهد آن را با بینایی مقایسه کند، یک مکان تاریک بود (بدون جسم فیزیکی، بدون حواس فیزیکی)، اما آنها به نظر موجوداتی سرپوشیده از انرژی بودند. آن حضور برای آن بود که بتوانم آن را با هوشیاری تا حدی وابسته به زمین درک کنم. ارتباط به طور ساده آگاهی و لحن فکر و درک بود.
آیا نوری غیرزمینی دیدی؟
نه
چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟
ارامش، هماهنگی، یک فقدان عواطف - مقداری ترس باقیمانده، اما بیشتر آنها در حین گفتگو به (لحن و لهجه ی) آن مکان دیگر از بین رفتند.
آیا حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم.
آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد کیهان
خدا، معنویت و دین:
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ من می دانم که تنها نیستم؛ میدانم که این بدن و اینجا بودن در مکان فیزیکی موقتی است، که دین راه بدن (جمعی) فیزیکی برای درک آنچه انرژی ما از قبل میداند است، اما این بدنها قادر نیستند با حواس بیولوژیکی ما درک کنند. چیزهای اینجا مهم نیست، درد قابل انتظار است، و تنها رشد انرژی ما در مهربانی و شفقت به ما در مکان بعدی کمک می کند. من باور دارم (وجود)خدایان بسیار در جهان تلاش نوع بشر برای توصیف موجودات در مکان دیگر در طول زمان و تکامل گونه های فیزیکی ما هستند.
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربه ی خود داشتید سازگار نبود.
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟
نسبت به دین تحقیری ندارم، میفهمم که مردم تلاش میکنند جای دیگر را درک کنند، و آنچه را این بدن به آنها اجازه نمیدهد به خاطر بسپارند. اما همه چیز در مورد عشق و معرفت است.
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
نامطمئن تبادل اطلاعات، یا آگاهی رد و بدل شده ی اینجا در مکان ما هیچ عبارات هم ارزی ندارد. مانند یک ماهی در یک کاسه ماهی که هرگز راه نرفته است، اگر ناگهان قادر به رانندگی با ماشین می شد ، چگونه میتوانست این تجارب را به هم مرتبط کند؟
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
نامطمئن
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ نامطمئن
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نامطمئن