رابرت سی تجربه نزدیک به مرگ |
شرح تجربه 230:
با قطاری برخورد کردم و 510 فوت به سمت پایین مسیر کشیده شدم (در یک ماشین) من ترک کردم و از طریق یک لوله/تونل از نور سفید آبی خالص به بالا پرواز کردم. اومدم بالا و به لبه رسیدم و کمی بعد از ورود متوقف شدم. یک چهره(؟) جلوی من ایستاد و از من استقبال کرد. از کنار او میتوانستم همه روحهایی را ببینم که همیشه دراز بودند یا خواهند بود و احساس گرما و امنیت و استقبال میکردند. او به من گفت که می توانم برگردم و تمام کنم و کمک خواهم کرد. برگشتم و برگشتم. مثل این بود که با تمام دانش جهان پر شده بودم و بعد که برگشتم شروع به فراموش کردن چیزها کردم، مثل اینکه فضای کافی برای نگه داشتن همه آن در شکل انسانی وجود نداشت. من روی لاشه شناور بودم و آنها را تماشا کردم که سعی می کردند من و مادرم را از ماشین خارج کنند. کوپلر قطار بالای سرم بود. یک ملافه روی سرم گذاشته بودم و مامان را بیرون می کشیدند. احساس کردم در خودم فرو رفته ام. چشمانم را باز کردم، ملحفه را در آوردم و به آنها نگاه کردم. زنی که مامان را در آغوش گرفته بود غش کرد و همه بسیار هیجان زده شدند. به آنها گفتم ماشین را به ریل ببندند و قطار را عقب برگردانند. زنجیر را از یک کامیون چوب بردارند (به آنها گفتم کجا آنها را پیدا کنند. سیصد فوت پایین تر از جاده آن طرف قطار...) این یک شنبه بود و من سه شنبه به مدرسه برگشتم.
دو بار بعدی در بیمارستان مدیریت جانبازان در پورتلند بود. برای جراحی ساده رفتم. من روی میز مردم و اساساً همان سفر بیرون و برگشت را داشتم. روده ام را سوراخ کردند و حفره ریه ام را سوراخ کردند. 8 ساعت خفه شدم بعد بلند شد و از بدنم بیرون رفت. من نگاه کردم که آنها مرا به داخل آی سی بردند و سوزن های بزرگی را به پشتم چسباندند تا مایعات تخلیه شود، سپس به پهلو برگشتم در حالی که آنها مرا باز کردند و لوله هایی را در چهار جای قفسه سینه من بدون مسکن گذاشتند.
اوه
من از آن زمان یک عمل جراحی بزرگ دیگر انجام دادم اما آنها به خوبی انجام دادند. ( هشت ساعت برای اصلاح اولی. شکمم از دیافراگم کشید و دور قلبم پیچید.)
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت مذکر
تاریخ NDE: 9 سپتامبر 1965، 8 اوت 1995
عناصر NDE:
در زمان تجربه شما، آیا یک رویداد تهدید کننده زندگی وجود داشت؟ بله مرگ بالینی مرتبط با جراحی اولین بار با قطار برخورد کرد. جراحی دوم، خفه سوم.
محتوای تجربه خود را چگونه در نظر می گیرید؟ مثبت
تجربه شامل: تجربه خارج از بدن
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ بله نور خالص
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح هوشیاری و هوشیاری خود قرار داشتید؟ وضوح مطلق
به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنی را از دست داد زمان آنجا وجود ندارد.
آیا از تونل عبور کردید یا از آن عبور کردید؟ آره
آیا با هیچ موجود مرده ای (یا زنده) برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ آره
تجربه شامل: نور
نور غیرمعمولی دیدی؟ آره
تجربه شامل: لحن احساسی قوی
چه احساساتی را در طول تجربه احساس کردید؟ شادی
تجربه شامل: دانش ویژه
ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟ همه چیز در مورد کیهان بسیار پیچیده است... افق رویدادهای زمانی، بسیار خوب... لذت بخشیدن... قدرت دانستن اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد.
آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟ گذشته من از کنترل من خارج شد
تجربه شامل: چشم انداز آینده
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ صحنه هایی از آینده جهان زندگی های احتمالی را دیده اند؟
آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت آمدید؟ به سدی رسیدم که اجازه عبور از آن را نداشتم. یا بر خلاف میل من بازگردانده شد. برگشت
خدا، روحانی و دین:
قبل از تجربه تان چه دینی داشتید؟ میانه رو اول مسیحی
الان دینت چیه؟ لیبرال خود من
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟ بله، من از زندگی کم می ترسم و از زندگی لذت می برم، حتی روزهای سخت.
تجربه شامل: حضور موجودات غیرزمینی بود
بعد از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله چگونه شهر نیویورک را به یانامامو یا یک فیل را به یک کرم خاکی توصیف می کنید؟
آیا بعد از تجربه خود، موهبت روانی، غیر معمولی یا دیگری دارید که قبل از تجربه نداشته اید؟ بله شهود افراطی. همچنین از نظر بدنی بسیار قوی تر است. من ضرب المثل قدیمی "مراقب آرزوهایت باش، ممکن است به آن برسی" را ثابت کرده ام.
آیا یک یا چند بخش از تجربه شما وجود دارد که به خصوص برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ بدترین چیز جز بهبودی فیزیکی نیست.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله به نظر می رسد امروزه علاقه بیشتری وجود دارد. بسیاری از سوالات "چه شکلی است".
آیا در هر زمانی از زندگی شما، آیا چیزی بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ خیر
آیا سوالات پرسیده شده و اطلاعاتی که ارائه کردید به طور دقیق و جامع تجربه شما را تشریح کرد؟ نا معلوم
شرح تجربه 591:
صبح زود در حال رانندگی با ماشین ایمپالا 59 پدرم بودم. مادرم از من خواست که از مسیر کوتاه جاده خاکی بروم. ما به سمت مسیری رفتیم (که 7 سال از آن استفاده نشده بود) و هر دو طرف را نگاه کردیم و روی ریل قطار رفتیم، ناگهان صدای خر خر شنیدیم... قطاری با سرعت 72 کیلومتر در ساعت با ما برخورد کرد. بدون سوت و معلوم شد که مهندس سکته قلبی کرده و نتوانسته واکنشی نشان دهد. 150 متر رفتیم زیر قطار.
من نور آبی روشنی را دیدم که یک درخشش لطیف و سفید داشت، با سرعتی سرسام آور در نور حرکت میکردم مانند اینکه از طریق نور شلیک شدم، بعد از مدتی در مکانی ایستاده بودم و به تمام ارواح که تا کنون بوده اند یا خواهند بود نگاه می کردم نزدیک ترین روح ها آشنایان من بودند، یک خاله و چند نفر دیگر از گذشتگان را دیدم. به من گفته شد که می توانم انتخاب کنم که بمانم یا برگردم. من برای مدت طولانی آنجا بودم و تصمیم میگرفتم.
آنها در تصمیم گیری به من کمک کردند، دانش، آینده، انرژی، همه چیز را به من نشان دادند. سپس به عقب کشیده شده و برگشتم . من برای مردم اینگونه توصیف می کنم که یک لیوان بزرگی را در نظر بگیرید که پر آب است به طوری که همه چیزهای جهان در آب لیوان هستند، همه دانش و آینده و گذشته. سپس وقتی برمی گردی، لیوان دوباره کوچک می شود، اما همه چیز با هم مخلوط می شود، بنابراین برخی چیزها را نگه می دارید و برخی دیگر را از دست می دهید.
من بالای بدنم شناور بودم و همه چیز دنیا را می دیدم، سپس پایین و پایین تر آمدم تا اینکه درست بالای ماشین قرار گرفتم.همه مردم را دیدم که می دویدند تا مادرم را بیرون بیاورند. من به درون بدنم کشیده شدم، چشمانم را باز کردم و سفیدی دیدم...ملحفه ای روی سرم گذاشته بودند. دست راستم را بالا بردم و ملحفه را کشیدم. مردم جیغ می زدند و بیهوش می شدند، عده ای از آنها با بیمارستان تماس گرفته و درخواست آمبولانس کردند. قطار روی من بود و کسانی که در قطار بودند مجبور شدند از آن پیاده شوند... به آنها گفتم سیم بکسل را از کامیون رز لاگینگ که نزدیک آنجا بود را بیاورند و به قطار ببندند سپس توسط کامیون قطار را به عقب بکشند. این کار را انجام دادند و من را به بیمارستان رساندند. به بیمارستان رسیدم، در راه چند بار بیهوش شدم و از سوار شدن آمبولانس و دیدن همه مردمی که در حال گذر از کنار ما بودند، لذت بردم.
سایر NDE ها:
بله، من فکر می کنم گفتن در مورد دو مورد دیگر خوب است. من در سال 95 برای یک جراحی ساده لاپاروسکوپی معده (سوزش سر دل) به بیمارستانی در پورتلند رفتم. من را بیهوش کردند. از بدنم خارج شدم و به خودم نگاه کردم ، سپس به همان جایی که 30 سال قبل بودم برگشتم.من برای مدت بسیار طولانی آنجا بودم ... دوباره به من حق انتخاب داده شد که بمانم یا برگردم و کارم را تمام کنم، هر چه که هست، پس برگشتم. جراحی من تمام شده بود و من در اتاق ریکاوری به هوش آمدم، نشسته بودم و احساس خیلی بدی داشتم.
آنها بالشی به من دادند تا در قسمت میانی بدنم بگیرم و به من گفتند که نفس عمیق بکشم. بعد از گذشت چند ساعت، احساس بدتری داشتم و نمیتوانستم نفس عمیق بکشم. نفسم کم عمق تر و دردناک تر شد. من مدام به آنها می گفتم که حالم خوب نیست و درد دارم، اما آنها می گفتند طبیعی است. آخرین نفسم را بیرون دادم، ایستادم . برگشتم و دیدم که روی صندلی نشسته ام. پرستارها با عجله وارد شدند و شروع به داد و فریاد برای کمک کردند. آنها مرا به اورژانس بردند، مرا روی تخت گذاشتند و توسط سوزن های بزرگ مایعات را از ریه هایم بیرون کشیدند. سپس من را چرخانده و در دهانم لوله ها را قرار دادند. من همه چیز را از بالا تماشا کردم تا زمانی که آنها اولین لوله را وارد کردند. با فریاد بدون نفس به هوش آمدم. آنها دو لوله دیگر بدون مسکن گذاشتند و من دوباره شروع به تنفس کردم.
بعد از 6 هفته و کاهش 22 کیلو وزن به من گفتند که باید دهانم را باز کنند و حفره های ریه ام را تمیز کنند. آنها catscan را در ساعت 5:00 انجام دادند و در ساعت 7:00 عمل کردند. به همه دوستانم زنگ زدم و خداحافظی کردم، سپس در رختخواب بیدار شدم، این بار همه چیز درست شد.
این نیاز به سهیم شدن، شفا دادن و دادن هر آنچه را که به نیازمندان دادم، تقویت کرد. من در طول سالها موفقیتهای مختلفی داشتهام که به افراد بیمار کمک کردهام، بدون اینکه بگویم "الان میخواهم به شما کمک کنم!" تنها کسی که آشکارا در مورد این موضوع صحبت کرده ام، طراح وب من، کتی است. او مبتلا به لوپوس است و من درد را از بازو، گردن و شانه هایش بیرون
آورده ام.
اطلاعات زمینهای:
جنسیت:
مرد
تاریخ رویداد تجربه نزدیک به مرگ:
11 سپتامبر 1964
موقع تجربهتان، رویدادی که زندگیتان را تهدید کند وجود داشت؟
بله. تصادف، با قطار برخورد کردم
عناصر سازنده ی تجربه ی نزدیک مرگ:
محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
آیا مواد(مخدر، محرک، بیهوشی یا...) یا دارویی استفاده کردید که این تجربه را تحت تأثیر قرار دهد؟
خیر
تجربهتان شبیه یک خواب بود؟
خیر
در طول تجربهتان چه زمانی بیشترین سطح آگاهی و هشیاری را داشتید؟
کل تجربه
آیا به نظر میرسید که زمان سریعتر یا کندتر شده است؟
به نظر میرسید همهچیز در یک لحظ اتفاق میافتد؛ یا زمان ایستاده است یا کلا معنای خود را از دست داده است
لطفا شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره خود که قبل از زمان تجربه، تجربه کردهاید، مقایسه کنید.
خیر
آیا از درون یا در طول یک تونل گذر کردید؟
بله
آیا از حضور موجودات متوفی (یا زنده) آگاه شدید یا با آنها روبرو شدید؟
بله
آیا نوری غیرزمینی و عجیب دیدید؟
بله
آیا به نظر میرسید به جایی دیگر، دنیایی غیرزمینی، وارد شدید؟
یک قلمرو کاملاً عرفانی یا غیرزمینی
در طول تجربه چه احساسی داشتید؟
شادی
آیا نا صورت ناگهانی و لحظهای به نظرتان رسید که همه چیز را درک میکنید؟
همه چیز درباره عالم
آیا صحنههایی از آینده را دیدید؟
صحنههایی از آینده جهان را دیدم
آیا به یک مرز یا ساختار فیزیکی محدود شده رسیدید؟ (آیا متوجه محدودیتی فیزیکی شدید؟)
بله
:خدا، معنویت و دین
قبل از تجربهتان چه دینی داشتید؟
نامطمئن
:در مورد زندگی صرفا زمینی ما غیر از زندگی دینیمان
تغییراتی که در طول زمان بعد از تجربه داشتید:
افزایش داشته
:بعد از تجربه نزدیک به مرگ
آیا توضیح این واقعه در قالب کلمات سخت است؟
بله. یک فرد یانامامو از کلمبیا بگیرید، توری را روی او بیندازید و او را به مدت 10 دقیقه به نیویورک پرواز دهید، او را برگردانید، سپس از او بپرسید "چطور بود
آیا بعد از تجربه خود، موهبت و استعداد روحی، غیرمعمولی یا سایر موهبتهای خاص پیدا کردید که قبل از تجربهتان نداشتید؟
بله. دیدن رویا و شفا دادن دردها
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشتهاید؟
بله
در هر زمان از زندگیتان، آیا هیچوقت چیزی وجود داشته که قسمتی از تجربهتان را بازتولید کند؟
بله دو تجربه نزدیک به مرگ
شرح تجربه 6650:
اولی
راه اندازی
در سپتامبر 1965، در یک صبح روشن و آفتابی، زندگی من برای همیشه تغییر کرد.
ماشین من، یک فورد قدیمی 1951 که پدرم سال قبل برای تولد 16 سالگی به من هدیه داده بود، در مغازه بود. مالک برای تمام لاستیکهایی که به عنوان یک مسابقهدهنده پیست دایرهای از آن عبور میکرد، به پدرم پول زیادی بدهکار بود، بنابراین پدر با او معامله کرد تا ماشین من را تعمیر کند. موتور 8 سر تخت بود و برای هر 16 ساله ای در آن زمان خوب بود، اما پدر ایده های دیگری داشت.
جو موتوری برای ماشین مسابقه ای خود از موتور کامیون فورد در سال 1953 ساخته بود. او از آن عبور کرد و هر کاری که میتوانست انجام داد تا قدرت بیشتری را از آن بیرون بکشد، از جمله تعادل و طراحی نقشه. وقتی او آن را به پیست برد، کمیته مسابقه گفت "نه!" برای پیست خیلی زیاد بود و بنابراین او با این هیولا گیر کرده بود. بنابراین در حال حاضر، او نیاز به یک موتور دیگر برای بازسازی و ساخت کمتر مرگبار داشت.
بابا تصمیم گرفت که موتوری را که در پیست مسابقه ممنوع شده بود در ماشینم بگذارم ایده خوبی است. در یک تعطیلات آخر هفته واقعاً بزرگ بدون ماشین بودم. با یک زن بزرگتر قرار گذاشته بودم، دختر عموی 18 ساله دختری که او را هم هوس کرده بودم. ما به درایو-این می رفتیم و قرار بود هیچ وقت را با فیلم تلف نکنیم. او قبلاً به من پوست جدی نشان داده بود و طوری بوسید که انگار می خواهد مرا ببلعد.
از پدرم خواهش کردم که از ماشین واقعی، ایمپالا 1959 برادرم استفاده کند. او آن را برای نگهداری نزد پدر گذاشته بود، اما وقتی به فرانسه رسید، گفت که می توانیم آن را نگه داریم. او زمانی که به نانسی رسید و در پایگاه هوایی مستقر شد، یک بال مرسدس گال در سال 1956 خرید. او بعداً به پاریس نقل مکان کرد. کامیونی که هنگام دور زدن دایره بزرگ ترافیک نزدیک سفارت واژگون شد، ماشین را له کرد. یکی دیگر از دلایلی که من از رانندگی در پاریس امتناع می کنم.
بابا از مامان میپرسد آیا مخالفت میکند و او گفت که تا زمانی که من او را صبح زود شنبه با خواهرم در شهر در سوداویل پیاده کردم، او با این ایده خوب بود.
صبح شنبه زودتر از خواب بیدار شدم و با کتی تماس گرفتم تا ببینم آیا میخواهد یک روز کامل از آن استفاده کند و به ساحل برود و سپس به درایو-این برود. او هیجان زده به نظر می رسید و ما زمانی را تنظیم کردیم. یک ساعتی در ماشین منتظر مامان بودم تا اینکه بالاخره بیرون آمد و مستقر شد.
همانطور که از روی پل به سمت شهر میرفتیم، او به زیبایی رودخانه اشاره کرد و به من گفت که جاده را در امتداد سمت شرقی شهر در امتداد رودخانه انتخاب کنم.
وقتی می خواستیم به سمت رودخانه رود (River Road) بپیچیم یک اتفاق بسیار عجیب رخ داد.
بگذارید کمی به گذشته برگردم. وقتی حدوداً 3 ساله بودم، پدر و مامان مرا در شوروی قدیمی، یک سدان 1947 سوار کردند، و ما از تپه به سمت شهر حرکت کردیم. اسب همسایه از دروازه پایین تپه عبور کرده بود و وقتی بابا به آن برخورد کرد، از پنجره جلویی بین مامان و بابا آمد و اول سر به من رسید. من هیچ خاطره ای از آن ندارم اما می دانم که آسیبی ندیده بودم. با این حال، بعد از این اتفاق من شروع به انجام کارهای عجیب و غریب کردم که پدر را بسیار ناراحت کرد. مثل زمانی که با فورد 51 بیش از نیمی از راه را به شهر رساندیم و من روی صندلی چرخیدم و شروع کردم به فریاد زدن که انبار آتش گرفته است. ما آنقدر از خانه دور بودیم که به هیچ وجه نمی توانستم شعله های آتش یا حتی یک درخشش را ببینم، اما تسلیم نمی شدم. بابا فریاد می زد که ساکت شوم و در نهایت به من سیلی زد. این هیچ فایده ای نداشت، بنابراین او با عصبانیت یک ماشین را به سمت خانه برگشت، و فکر کرد که یک پسر بچه که جیغ می کشید، شام را خراب کرده است. همینطور که به داخل راهرو رفتیم، شعله کوچکی به سمت زیر انبار سوسو زد.
پدر ذرت را در یک وان قلعی قدیمی روی وان دیگری با بستری از زغال سنگ خشک می کرد. آنها روی آجر چیده شده بودند اما زغال سنگی از سوراخ زنگ زده وان افتاده بود و به نی ریخته بود. آتش تازه داشت مهار می شد که به خانه رسیدیم و بابا به راحتی آن را با شلنگ خاموش کرد.
بعد از آن مدت زیادی با من صحبت نکرد، فقط مرا تماشا کرد.
چند اتفاق دیگر مانند آن از جمله فرار از مدرسه کوچک یک اتاق در پایین تپه در وسط یک درس، درست به موقع برای اینکه متوجه شدم مادرم در حالی که روی نردبان مشغول تمیز کردن ناودان ها بود، از پنجره در پشتی افتاده است. دستش را به شدت بریده بود و من جلوی خونریزی را گرفتم و همسایه ها را صدا زدم که کمک کنند. این نیز با صدایی آرام که با تمجیدهای بیان شده مادر مقابله کرد، پاداش داده شد.
بازگشت به سال 1965
به هر حال، به سال 1965 برمیگردیم. وقتی به سمت رودخانه رود میپیچیم، احساس میکردم که چیزی اشتباه است. ماشین را متوقف کردم و کمربند ایمنی را بستم. من هرگز آن را نپوشیده بودم، فورد قدیمی من آنها را نداشت، و من اصرار داشتم که مامان لباس او را هم بپوشد. او نپذیرفت و گفت که این به فتق او آسیب می رساند و او خوب خواهد شد. من تسلیم شدم و در امتداد رودخانه سانتیام رانندگی لذت بخشی داشتیم با مامان که در سایت ها نظر می داد و من به خوابیدن فکر می کردم.
همانطور که از رودخانه خارج شدیم و به سمت Hwy 20 حرکت کردیم، او به ما پیشنهاد کرد که از میانبر به سمت جاده سوداویل برویم. این جاده شنی کوتاه بود و در آن زمان مملو از بوتهها بود، بنابراین در هر طرف از میان گیاهان انبوه، گیاهانی که به جاده خم میشدند، رانندگی میکردید. در انتهای جاده یک گذرگاه راهآهن مرتفع بود، یکی از آنهایی که باید در آن بالا و بالای مسیر رفت. تابلوی عبور بود
آنقدر قدیمی که فرو ریخته بود و «X» تقریباً مستقیم بالا و پایین بود. آفتاب بالای شانه ام بود و بوته ها به شدت روشن شده بودند. برس برای یک سال قطع نشده بود و مسیرها به اندازهای بلند شده بودند که برای عبور از آنها باید سرعت خود را کم کنید. اکنون این تغییر کرده است زیرا آنها مسیر را پایین آورده اند و بیشتر برس را از اطراف مسیرها حذف کرده اند.
وقتی سرعتم را کم کردم تا نگاه کنم، نتوانستم مسیر سمت چپ را ببینم. جلو رفتم و صدای تپش را شنیدم.
NDE
من در حال پرواز در یک لوله آبی چرخان بودم، خیلی سریع.
وقتی به فضای باز "بالا" آمدم، در لبه یک منطقه بزرگ بودم، به دلیل نبود کلمه بهتر، روح هایی تا آنجا که می توانستم ببینم، برخی نزدیک، برخی برای همیشه دور، اما حس عمیقی وجود داشت کمال، سکوت و شگفتی مثل این بود که با همه کسانی که تا به حال زندگی کرده اند یا زندگی کرده اند یکباره باشم. می توانستم افراد مختلف را احساس کنم. من چنین شادی و عشق بینظیری را احساس کردم.
این واقعیت که هیچ «آنجا»، هیچ منظره، صدا، چیزی وجود ندارد که بتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم، این بهترین کاری است که می توانم انجام دهم تا کل موضوع را در کلماتی که ممکن است منطقی باشند بیان کنم.
وقتی به لبه رسیدم با چنان احساس قدرتمندی از شادی، خوب و رفاه مواجه شدم و در آغوش گرفتم که همه چیز را قبلاً فراموش کردم. میتوانستم تمام اتفاقاتی که برایم افتاده بود را به یاد بیاورم، چهره همه کسانی را که میشناختم ببینم و این یکباره و برای همیشه در همان زمان بود، خوب، من از کلمه زمان استفاده میکنم زیرا این چیزی است که ما میدانیم، اما وجود دارد زمانی وجود ندارد
به من حق انتخاب خیلی مستقیم داده شد که بمانم یا برگردم، اما تشویق شدم که برگردم.
تنها راه برای توصیف اتفاق بعدی این بود که شما تصور کنید که مانند رشتههایی از آب جاری با روحهای دیگر بافته شدهاید، کامل شدهاید و به نقطهای بالاتر از ماشین به این دنیا باز میگردید. من می توانستم تمام دنیا را ببینم، سپس افق و سپس صحنه زیر سرم را.
قطاری بود که ماشین ما جلوی آن گیر کرده بود، انبوهی از مردم دیوانه. یک آمبولانس در حال حرکت بود، ماشین های آتش نشانی، ماشین ها و کامیون ها در دو طرف جاده توقف کردند. من این را برای مدت طولانی تماشا کردم، سپس رشته به سمت ماشین ادامه داد و من دوباره به داخل بدنم برگشتم.
چشمانم را به رنگ سفید روشن باز کردم. بازوی راستم آزاد بود، بنابراین آن را بلند کردم و جلوی چشمانم آوردم که فقط پارچه ای را پیدا کردم که مرا پوشانده بود. آن را کشیدم، صدای فریاد مردم و چند جیغ شنیدم. وقتی به زنی نگاه کردم که سر مامانم را گرفته بود بیهوش شد.
سراسیمه ای از وحشت و هیجان بود و یکی از بچه ها شروع به صحبت با من کرد. روی اتفاقی که در حال رخ دادن بود تمرکز کردم و متوجه شدم که قطاری در دامان من وجود دارد. پاهایم فقط کمی به عقب در زانو خم شده بود، کوپلر بالای پایم بود و بند انگشتم درست در سمت راست من قرار داشت. کمربند ایمنی مرا با چهارچوب ماشین پایین کشیده بود و در حالی که زن و شوهر از در، یا واقعاً از در میآمدند، مرا نگه داشت.
هیچ دردی احساس نمیکردم، فقط فشار زیادی داشتم، اما دست راستم یک تکه شیشه پنجره داشت که بین انگشتان شست و انگشتانم قرار داشت و داشتم شروع به خونریزی میکردم. خون در بازویم جمع شده بود و حالا همه چیز دوباره کار می کرد، بنابراین خون واقعاً بیرون می آمد.
دستم را با تکه شیشه که هنوز داخل آن بود پیچیده بودند، حدس میزنم که از خونریزی بیشتر جلوگیری کنند.
پزشک از من می پرسد که آیا می توانم او را درک کنم؟ به او گفتم: "بله، این قطار لعنتی را از من بردارید!"
از مامان می پرسم و در حالی که او را از ماشین پیاده کردند و به آمبولانس رساندند، گفتند که او حداقل هفت بار از صندلی جلو به صندلی عقب رفته است، مثل یک عروسک پارچه ای.
لاستیک ها روی کراوات بودند و هیچ کدام از آنها هوا را از دست نداده بودند، بنابراین سفر بسیار پردست انداز بود. 510 فوت به سمت پایین یک خط راه آهن. برای درک این موضوع، به دو زمین فوتبال منهای 30 یارد فکر کنید.
ورق را یکی از بچه های آمبولانس روی من گذاشته بود. او نه نبض پیدا کرد، نه تنفس (او گفت که از آینه دستی استفاده کرده است تا ببیند آیا تنفس وجود دارد یا خیر) و دست من خونریزی نداشت. همه آنها متقاعد شده بودند که من برای همیشه رفته بودم، بنابراین وقتی که من ورق را بعد از مدتها درآوردم، یک شوک واقعی بود!
فهمیدن اینکه چقدر رفته بودم سخت است، اما قطار به ما برخورد کرد، 510 فوت رفت، ماشینها ایستادند، آمبولانس صدا شد و آنقدر آنجا بودند که وقتی من برگشتم، تقریباً مامان را از ماشین پیاده کردند. بیمارستان 4 مایلی از سقوط فاصله دارد، بنابراین ممکن است 5 یا 6 دقیقه طول بکشد تا به آنجا برسند.
دلیل اینکه تعیین خط زمانی برای رویداد بسیار سخت است این است که زمان وجود ندارد. انگار یک عمر آنجا بودم. چیزهای زیادی برای یادگیری وجود داشت. من به مردم می گویم که مثل این است که در یک جنگل عمیق زندگی می کنم که هرگز کسی جز دوستان و خانواده خود را ندیده است، هرگز هواپیما را در هوا ندیده است. ناگهان هلیکوپتری توری را روی شما می اندازد و با سرعت نور در نیمه شب شما را به میدان تایمز می برد، چند دقیقه شما را در آنجا رها می کند، سپس شما را برمی گرداند، وسط دهکده تان می اندازد و دوستانتان همه دوان دوان می شوند و بپرسید "چه شکلی بود؟"
بیرون رفتن
به من گفتند آرام و بی حرکت بمان. آنها سمت چپ من را نمی دیدند اما خون قابل مشاهده بود و سرم یک بریدگی کوچک بالای ابروی چپ داشت که خونریزی زیادی داشت. ماشین زنبور بود
n روز قبل پر شد بنابراین همه جا گاز بود. آنها نمی توانستند بفهمند که چگونه قطار را از من پیاده کنند. به دلیل گاز نمی توانستند از مشعل های برش استفاده کنند. آنها هوا را از لاستیک ها خارج کردند و فکر می کردند که باعث پایین آمدن ماشین می شود. بدشانسی. من در نهایت به آنها گفتم که بروند و زنجیر بند را از کامیون رز لاگینگ بیاورند، زیرا تریلر بالا بود و خالی بود و ماشین را به ریل وصل کرد و قطار را عقب برد.
یکی از پسرها گفت: پاهایت چطور؟
چه لعنتی؟ می ترسی به من صدمه بزنی؟ مسیح!'
بنابراین زنجیرها را از کامیون بیرون آوردند، آنها را دور کراوات ها پیچیدند، آنها را به چهارچوب وصل کردند و مهندس شروع به عقب بردن قطار کرد. صدای هولناکی از فولاد روی فولاد شنیده می شد که بند انگشت روی پایم می لغزد. پاهایم حتی بیشتر به عقب خم شدند و میتوانستم همه چیز را از کمرم به پایین احساس کنم. درد شدید بود و نقطه های سفیدی دیدم. ناگهان در بالا آمد و از من دور شد، پاهایم کمی بالا آمد و دستم آزاد شد. من از بالای بازو تا زیر آرنجم خیلی پاره شده بودم، اما این تمام آسیبی بود که می توانستم ببینم. آنها مرا روی برانکارد بردند و مرا معاینه کردند و با تکان دادن و نوک زدن آسیب دیدگی داخلی را ارزیابی کردند. در آمبولانس، زمان زیادی را صرف شناور شدن به داخل و خارج از شهر کردم و از بالا تماشا کردم. یادم می آید که فکر می کردم آن روز چقدر زیبا بود.
یک پلیس ایالتی قبل از اینکه بفهمد من هنوز زنده هستم به لاستیک فروشی ما رفت و از پدر پرسید که آیا جانی را می شناسد. پدر گفت او پسرش بود و در لس آنجلس زندگی می کرد. پلیس به او گفت که ماشین در بزرگراه 20 بیرون بود و پسری که در آن بود مرده بود. این مدتی بود که مرا بیرون آوردند.
او به سمت بیمارستانی که به او گفته شده بود زن در آنجا خواهد بود، رفت.
وقتی به آنجا رسید، سریع وارد اورژانس شد و از کنار من گذشت. او به سراغ مامان رفت که در کما بود و برای تمام جراحاتش از جمله شکستگی دنده ها، ضربه مغزی، شکستگی کاسه زانو و بریدگی ها و کبودی های زیادی تحت درمان بود.
در حالی که بابا شوکه شده بود، صحبت کردم و حال مامان را پرسیدم. نزدیک بود به زمین بیفتد.
او با عجله آمد و مرا گرفت و به او گفتم که از خراب کردن ماشین و آسیب رساندن به مادر متاسفم. او به قدری گیج و هیجان زده بود که نمی توانست چیز زیادی بگوید جز "به جهنم ماشین" و "روت خوب می شود!"
مرده در رادیو
کل روز KGAL به همه می گفت که من در یک تصادف قطار کشته شدم. این آزاردهنده بود زیرا ایستگاهی بود که روی تخت بیمارستان به آن گوش میدادم. از پرستار خواستم دوستم لری، کتی و کارول و خواهرم را صدا بزند تا بدانند من هنوز زنده هستم.
یک روز کامل مرده بودن در رادیو واقعاً چیز عجیبی بود. پدرم حتی سعی کرد به آنجا زنگ بزند و بگوید من زنده هستم، اما آنها فکر کردند که او یک تماسگیرنده شوخی است و تلفن را قطع کردند. سرانجام، اواخر همان شب، حدود ساعت 11:00 بعد از گرفتن چند عکس، پدر به استودیو رفت و آنها را از پخش درخواست به افتخار من منع کرد، به آنها گفت که در بیمارستان هستم و بله، می توانند صبح با من تماس بگیرند.
آنها این کار را کردند اما چه کسی صبح یکشنبه به رادیو گوش می دهد؟
بعد از اینکه تمام روز از رادیو شنیدم که مرده ام و به من گفته شد که تا چند هفته نمی توانم راه بروم، شروع کردم به زنگ زدن برای یک پرستار. من مجبور شدم به حمام بروم واقعاً بد است و آنها نمی آمدند و کمک می کردند. از رختخواب بلند شدم و روی زمین افتادم، خودم را کشیدم بالا و دوباره افتادم، و دوباره و دوباره، اما خودم را به حمام رساندم. وقتی کارم تمام شد، حوصله دراز کشیدن نداشتم، بنابراین خودم را روی میله ای که در امتداد دیوار قرار داشت نگه داشتم، خودم را از امتداد دیوار به سمت در، از در بیرون و پایین راهرو کشیدم. پاهایم را زیر سرم میگرفتم و با بلند کردن باسنم راه میرفتم و اجازه میدادم پاهایم جلو بیفتند. این به اندازه کافی خوب کار کرد که از اتاقم تمام راه را دور تا دور سالن رفتم و دوباره برگشتم.
در این زمان حدود یک ساعت بعد، تا زمانی که اجازه نمی دادم زانوهایم به جلو خم شوند، می توانستم بدون میله تعادل برقرار کنم.
حتما خیلی خنده دار به نظر می رسید
تقریباً شش بار دیگر در شب بیدار شدم و راه افتادم، بنابراین تا صبح که دکتر وارد شد، از رختخواب بلند شدم و به او گفتم که نمیتوانم راه بروم.
من هنوز داروهای زیادی برای درد مصرف می کردم اما حالم خیلی بهتر بود. مامان آن طرف سالن بود و من اغلب می رفتم تا او را چک کنم.
لری با کتابهایی که خواسته بودم حاضر شد و من مثل مردهای روی تخت دراز کشیدم، نفسهای کوتاه تند نفس میکشیدم و ناله میکردم. فقط یک دقیقه آنجا بود و شروع به رفتن کرد. نشستم و گفتم: هی! کجا می روی'؟' او تقریباً من را ول کرد.
صبح دوشنبه عده ای از وکلا از اقیانوس آرام جنوبی آمدند و با پدر صحبت کردند که به جای شکایت، 250000 دلار بپردازد. آن موقع پول زیادی بود و پدر برای مغازه لاستیک فروشی به آن نیاز داشت، بنابراین من یک برگه را امضا کردم و تمام. بعداً فهمیدم که ترمزدار با دیدن ماشین روی ریل سکته قلبی کرده است. قطار با سرعت 45 مایل در ساعت حرکت می کرد (آنها به همه گفتند که سرعت 30 مایل در ساعت دارد) و قبل از عبور سوت نمی زد. از آسیاب چوب بیرون می آوردند و پر بودند. برای همین خیلی طول کشید تا متوقف شود.
روز سه شنبه با عصا به مدرسه برگشتم. همانطور که مردم مرا می دیدند، یا فریاد می زدند، غش می کردند، یا حق می گرفتند
خیره نشو
اولین کلاس من زیست شناسی با پل بود. من روی صندلی همیشگیم نشستم و وقتی او فراخوان را خواند از نام من گذشت. منتظر چند نام ماندم سپس گفتم: «هی! من را فراموش کرده ای!' قسم می خورم که نیمی از کلاس صندلی هایشان افتاد و پل هم همینطور. تمام روزی که در هر کلاسی در مورد آن صحبت می کردیم این بود که غرق شده بود، چه کسی آن را دید، چرا گفتند من مرده ام، چرا نمرده ام، و مرده بودن چگونه بود.
بعد از چند روز، عصاها را پرت کردم و متوجه شدم که همان کسی نیستم که صبح شنبه آنجا را ترک کرده بود.
بدون اینکه زیاد به آن فکر کنم یا بفهمم این طبیعی نیست، شروع کردم به دیدن، شنیدن، بو کردن و همه چیز اطرافم افتادم. میتوانستم بشنوم که مردم در سراسر اتاق چه میگویند و در همان زمان داشتم چیز دیگری را تماشا میکردم. انگار در لنز 360 درجه ای که در هنگام صعود به ماشین در آن بودم بودم. کمی طاقت فرسا بود و مدت زیادی طول کشید تا به آن عادت کنم. سپس وقتی این کار را انجام دادم، فکر کردم همه همین کار را انجام میدهند. تا به امروز، من هنوز در شگفتم که چقدر مردم چیزهای اطرافشان را می بینند و می شنوند. من در طول سال ها در ارتش و تقریباً هر روز از این استعداد به خوبی استفاده کرده ام.
چیز عجیب دیگر دستان من است. آنقدر گرم می شوند که تقریبا می درخشند. من می توانم دستانم را یک قدم از کسی دور کنم و او می تواند گرما را احساس کند. من با افرادی که مشکلات مفاصل و سایر مشکلات سلامتی دارند کار کرده ام. آنها ادعا می کنند که کمک می کند، اما من نمی دانم چه چیزی یا چرا وجود دارد.
دو بعدی
8 آگوست 1994
پس از سه سال آزمایش پزشکی آزمایش دارویی که تولید اسید در معده را کاهش میدهد، بسیاری از آندوسکوپیها (و سایر اسکپیهای انتهایی)، و اطمینان پزشک من که این یک جراحی آسان و سریع خواهد بود، یک نیسان فوندوپلیکاسیون. من به بیمارستان VA در پورتلند، اورگان رفتم. پس از آماده سازی و یک جلسه کوتاه با جراح مسئول، من تحت نظر قرار گرفتم.
دوباره سلام
به جایی که سال ها قبل بودم برگشتم، در محاصره نور و گرما و احساس آشنایی کسانی که در گذشته به من نزدیک بودند. دوباره غرق در احساس کمال شدم. ناگهان به اتاق بازگردانده شدم و میتوانستم مردم را در وحشت ببینم و ترس آنها را احساس کنم. من نگاه می کردم که آنها روی من کار می کردند و از پاروها برای شروع کردن من استفاده می کردند. سپس در اتاق ریکاوری بیدار بودم. هنوز در تلاش بودم تا اتفاقی که افتاده را سازماندهی کنم که یکی از پرستاران و یک دکتر وارد شدند و به من گفتند: «خب، سه ساعت بعد از یک عمل جراحی دو ساعته، اوضاع بد شد. ماهیچه های قفسه سینه ام اسپاسم داشتند و co2(؟) که با آن باد کرده بودند از ریه هایم بیرون زده شد. قلبم ایستاد، ریههایم هر چه بود «پاپ کورن» شد، و من رفته بودم. من را برگرداند و دوباره باد کرد، عمل را تمام کرد، سوراخهای کوچک لاپاراسکوپی را بخیه زد و همه چیز خوب بود.
آنها من را نشاندند، یک بالش کوچک به من دادند تا روی شکمم بگیرم و به من گفتند که چند ساعت با احتیاط و آهسته نفس بکشم. سپس سمت چپ و یک پرستار دیگر وارد شدند و من را به چند مانیتور وصل کردند. دوست دخترم وارد شد و با من نشست و دستم را گرفت و من چرت زدم. از خواب بیدار شدم و احساس تنگی نفس کردم، انگار که تازه یک سرعت دویده باشم. "عجیب" فکر کردم، در حالی که شروع به تلاش برای نفس کشیدن کردم اما فقط می توانستم نفس های کوتاه کوتاه بکشم. به پرستاری که باید ماریا را برای گرفتن او بفرستم، گفتم مطمئنم مشکلی پیش آمده است. او به من اطمینان داد که طبیعی است که چنین احساسی داشته باشم و نگران نباشم.
خارج از بدن
حدود یک ساعت بعد (این حدود 6 ساعت پس از اتمام عمل جراحی بود)، من شروع به احساس وحشت کردم. نمی توانستم بیشتر از یک جرعه کوچک هوا نفس بکشم. انگار دارم غرق میشم! من مدام سعی می کردم کسی را وادار کنم که به آنچه در حال وقوع است توجه کند، اما آنها به سادگی پاسخ نمی دادند. من آنجا نشستم و در یک لحظه هرگز فراموش نمی کنم. فریاد زدم، بلند شدم و به صدای مانیتور گوش دادم که از نبض به صدای ثابت میرفت. من آستر صاف داشتم من از بدن لنگان و کاملاً مرده ام خارج شده بودم. من شناور شدم و با تعجب نگاه کردم که آنها به سمت اتاق دویدند. آنها مرا روی یک گارنی انداختند و با من از راهرو به داخل آسانسور دویدند، سپس به داخل سالن و اتاقی که مرا روی تخت جلوی من انداختند، سوزن های بزرگ برداشتند و به پشتم فشار دادند. و تا حفره ریه من بالا رفت و مایع را تخلیه کرد. من هنوز می توانم ببینم که این دو نفر پشت سر هم کار می کنند و مایع غلیظ خاکستری را بیرون می کشند.
سپس من را تنظیم کرد و شروع به تولید کرد. یک دکتر با موهای تیره و لهجهای روی من پرید، چاقوی جراحی را روی پوست درست زیر نوک پستان چپم گذاشت و در امتداد دندهام برید. من از خواب بيدار شدم.
گفتند صدای جیغ را دو طبقه دورتر میشنوی.
آنها یک پخش کننده دنده را وارد کردند و سپس در یک لوله قرار دادند. سپس این روند را در سمت چپ زیر بازویم، دو بار تکرار کردند. آنها اولین بار را از دست دادند و مجبور شدند دوباره این کار را انجام دهند. اگر همین الان انگشتتان را بگیرید و جایی را که بیشترین حساسیت را دارید پیدا کنید، تقریباً نیمی از راه را از گودال بازو تا جایی که آرنجتان به سمت شما برخورد میکند و فشار دهید، جایی را پیدا میکنید که مرا باز کردهاند و شیلنگ دیگری در آن قرار دادهاند. در کل سه لوله این ناخوشایندترین تجربه بود
nce و یکی من توصیه نمی کنم. همیشه.
من هفته های زیادی را روی پشتم گذراندم و دستگاه گلوپیتات-گلوپیتا که مانند یک هشت پا گرسنه به من وصل شده بود. تا زمانی که حدود 165 پوند شدم ضعیف تر شدم و وزنم را کاهش دادم. از درون داشتم می خوردم. وقتی باد کردم، ابزارهای لاپاراسکوپی که داخل من بود، رودهای را سوراخ کردند و پلورا را سوراخ کردند، و عفونت E-coli را وارد حفرهی ریهام کردند، وقتی او و فرزندانش خانهداری کردند و بسیار خوشحال، گرم و خوب بودند.
15:00
بالاخره یک روز بعدازظهر چهره جدیدی جلوی در ظاهر شد و من را با رئیس جراحی قفسه سینه از سانفرانسیسکو جنرال معرفی کرد. او به من اطلاع داد که باید یک ام آر آی گربه بگیرم تا بتواند ببیند که چقدر اوضاع بد است و به سینه ام ضربه زد.
دکتر دختر جوان و خوب من که چند روز قبل مراجعه کرده بود، به پرستار گفت که یک نمونه خون بگیرد و یک خط IV دیگر برای من بگذارد. 4 بعد از ظهر
پس از یک تلاش شجاعانه و حدود ده تلاش، او منصرف شد و فراخوانده شد. دکتر من برگشت و کمتر با پرستار بیچاره مهربان بود. او بازوی چپم را گرفت و سوزن را مستقیماً در رگ فرو برد. هنر ناب سپس یک رگ کوچک را که در دست راست من باقی مانده بود پیدا کرد و یک خط IV را وارد کرد.
او گارنی من را گرفت و آن را با چرخ در راهرو، پایین آسانسور، پایین راهروی دیگر به سمت اتاق MRI، جایی که کارکنان قبلاً کتهای خود را پوشیده بودند و از در بیرون رفتند، برد. او به آنها دستور داد که مرا کنار بگذارند و با اکراه این کار را انجام داد.
ساعت 5:00 بعد از ظهر
دکترها وارد اتاق کنار آزمایشگاه ام آر آی شدند و او روی گارنی نشست، در حالی که او دست مرا گرفت. "اگر ما این جراحی را همین الان انجام ندهیم، تو خواهی مرد."
لبخندی زدم و به آنها گفتم که دیر کرده اند.
آنها گفتند اگر ظرف چند ساعت آینده عمل کنند و برای من تلفن بیاورند، تقریباً 30 درصد شانس زندگی دارم. با خانواده و دوستان خود تماس بگیرید و به آنها بگویید. خداحافظ، شاید
آن تماسها بهترین و بدترین تماسهایی بودند که تا به حال داشتهام. وقتی این را می نویسم گریه می کنم و به عشق خالصی که نسبت به کسانی که آنجا با من بودند و حالا خداحافظی مرا می شنیدند احساس می کردم.
همانطور که آنها مرا تحت فشار قرار دادند، شگفت انگیزترین حس آرامش را احساس کردم. چشمانم را به چهره خندان دکتر باز کردم. دستم را زد و زنده ماندن را به من تبریک گفت. شما باید برای هدف دیگری اینجا باشید. شما باید کاری برای انجام دادن داشته باشید.
آنها دندههایم را از دو طرف پهن کرده بودند، ریههایم را در قفسه سینهام حرکت داده بودند و تمام آشغالهایی را که میتوانستند شستشو دادند. حدس میزنم که این یک عمل جراحی بسیار سخت بود زیرا آنها مدام وارد میشدند و به من میگفتند که چقدر شگفتانگیز است که من هنوز زنده هستم.
با 162 پوند وزن با چند هفته تاخیر بیمارستان را ترک کردم. وقتی وارد شدم، وزنم 219 پوند بود. یک برنامه کاهش وزن نیست که من توصیه می کنم.
اطلاعات زمینهای:
جنسیت:
مرد
تاریخ رویداد تجربه نزدیک به مرگ:
1965
موقع تجربهتان، رویدادی که زندگیتان را تهدید کند وجود داشت؟
بله تصادف برخورد قطار
عناصر سازنده ی تجربه ی نزدیک مرگ:
آیا حس کردید از بدنتان جدا شدید؟بله در بالا توضیح داده شد، اما من بالای کشتی شناور بودم و همه را تماشا کردم. در دوم و سوم من هم از بدنم بیرون آمدم
به وضوح از بدنم خارج شدم و بدنم را ترک کردم.
بالاترین سطح آگاهی و هشیاری تجربه نزدیک به مرگتان در مقایسه با آگاهی و هشیاری روزمرهتان چگونه بود؟
آگاهی و هشیاری بالاتر از سطح عادی و نرمال آگاهی کامل از همه چیز
در طول تجربهتان چه زمانی بیشترین سطح آگاهی و هشیاری را داشتید؟
در حال حاضر باید انتخاب می کردم که بمانم یا برگردم
آیا سرعت افکار شما بیشتر شده بود؟
سرعتی باورنکردنی داشت
آیا به نظر میرسید که زمان سریعتر یا کندتر شده است؟
به نظر میرسید همهچیز در یک لحظ اتفاق میافتد؛ یا زمان ایستاده است یا کلا معنای خود را از دست داده است
آیا حیات و زندگی بیشتر از معمول را حس کردید؟
حیات و سرزندگی باورنکردنی
لطفا دید(بینایی) خود را در طول تجربه با دید(بینایی) روزمره خود که قبل از زمان تجربه، تجربه کردهاید، مقایسه کنید.
افزایش یافته است
لطفا شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره خود که قبل از زمان تجربه، تجربه کردهاید، مقایسه کنید.
افزایش یافته است
آیا به نظرتان از اتفاقاتی که در جاهای دیگر روی میداد آگاهی داشتید، مثلا با حس ششم و تلپاتی و؟
بله، و درستی آگاهیهایم از وقایع را تحقیق کردم.
آیا از درون یا در طول یک تونل گذر کردید؟
بله نور آبی، بسیار روشن و گرم
آیا از حضور موجودات متوفی (یا زنده) آگاه شدید یا با آنها روبرو شدید؟
نامطمئن می توانست عمه من باشد اما گفتنش سخت است
آیا شما یک چراغ درخشان را دیدید یا احساس احاطه کردید؟
نوری که به وضوح منشأ عرفانی یا دنیای دیگری داشت.
آیا نوری غیرزمینی و عجیب دیدید؟
بله نور به همه چیز نفوذ کرد
آیا به نظر میرسید به جایی دیگر، دنیایی غیرزمینی، وارد شدید؟
یک قلمرو کاملاً عرفانی یا غیرزمینی
در طول تجربه چه احساسی داشتید؟
لذت در دو مورد اول، آزار در آخری
آیا احساس آرامش و صلح یا حس خوشایندی داشتید؟
صلح و آرامش و حس خوشایند باورنکردنی
آیا حسی لذتبخش داشتید؟
لذتی باورنکردنی
آیا حس هماهنگی یا یگانگی با عالم با عالم را احساس کردید؟
من حس کردم با عالم یکی شدهام.
آیا نا صورت ناگهانی و لحظهای به نظرتان رسید که همه چیز را درک میکنید؟
همه چیز درباره عالم من آن را اینطور توصیف می کنم که یک لیوان پر از آب است که ناگهان تا انتهای جهان منبسط شده است و تمام طول مسیر را با آب بیشتری پر می کند، سپس به اندازه طبیعی کوچک می شود، اما با آب واقعاً متفاوت.
آیا صحنههایی از گذشتهتان را دیدید؟
گذشته من بصورت برقآسا و خارج از کنترلم، از ذهنم عبور کرد
آیا صحنههایی از آینده را دیدید؟
صحنههایی از آینده شخصیام را دیدم مسیر اصلی، بدون جزئیات
آیا به یک مرز یا ساختار فیزیکی محدود شده رسیدید؟ (آیا متوجه محدودیتی فیزیکی شدید؟)
بله در لبه بعد دیگری که به درون نگاه می کند
:خدا، معنویت و دین
الان چه دینی دارید؟
نامطمئن
آیا تجربه شما شامل ویژگیهای سازگار با عقاید زمینی شما بود؟
محتوایی که کاملا با اعتقاداتی که در زمان تجربه داشتید مطابقت نداشت
من واقعاً هرگز آنقدر مذهبی نبودم و خیلی هم متلاطم نبودم. فکر می کنم همه اینها را از کودکی می دانستم.
آیا ارواح متوفیان یا ارواح روحانیون(شخصیتهای دینی) را مشاهده کردید؟
حضورشان را حس میکردم.
آیا با کسانی که قبلاً در زمین زندگی میکردند، که با نام در مذاهب توصیف میشوند (به عنوان مثال: عیسی، محمد، بودا، و غیره) مواجه شدهاید یا حضورشان را حس کردید؟
نامطمئن
من همه کسانی را دیدم که تا به حال زندگی کرده اند و چه کسانی زندگی کرده اند
در طول تجربه خود، آیا اطلاعاتی درباره وجود خود پیش از تولدتان(مثلا زندگیای دیگر قبل از این زندگی دنیوی) کسب کردید؟
خیر
در طول تجربه خود، آیا در مورد ارتباطات جهان یا یکتایی اطلاعات کسب کردید؟
بله به نظر می رسد پس از حضور در آنجا آشکار است. یک نکته: ما الان و اینجا هستیم
در طول تجربه خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
خیر
:در مورد زندگی صرفا زمینی ما غیر از زندگی دینیمان
آیا در طول تجربه خود ، آیا اطلاعاتی درباره زندگی پس از زندگی کسب کردید؟
نامطمئن بله
we become one
آیا اطلاعاتی کسب کردید که چگونه زندگی کنیم؟
بله درک اینکه ما یکی هستیم، نحوه برخورد شما با مردم را تغییر می دهد
در طول تجربه خود، آیا در مورد مشکلات، چالشها و مشکلات زندگی اطلاعاتی کسب کردید؟
خیر
آیا در طول تجربه خود، در مورد عشق اطلاعات کسب کردید؟
خیر
بعد از تجربه شما، چه تغییراتی در زندگیتان ایجاد شده است؟
نامطمئن
آیا تغییرات خاصی در روابطتان به خاطر اجربهتان داشتهاید؟
بله
:بعد از تجربه نزدیک به مرگ
آیا توضیح این واقعه در قالب کلمات سخت است؟
بله سخت ترین توضیح این بود که من باید انتخاب کنم که بمانم یا برگردم
با چه دقتی تجربهتان را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی روزمره که در طول زمان تجربه اتفاق افتادهاند به یاد میآورید؟
من این تجربه را دقیقتر از سایر رویدادهای زندگی که قبل و بعد از زمان تجربه اتفاق افتاد، به یاد میآورم
آیا بعد از تجربه خود، موهبت و استعداد روحی، غیرمعمولی یا سایر موهبتهای خاص پیدا کردید که قبل از تجربهتان نداشتید؟
بله دست های شفابخش، قادر به خواندن مردم بسیار خوب، باهوش تر
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشتهاید؟
بله روز بعد
آیا قبل از تجربه خود، از تجربه مرگ نزدیک (NDE) اطلاعی داشتید؟
خیر
باورتان نسبت به واقعی بودن تجربهتان اندکی بعد از تجربه(چند روز یا چند هفته) چطور بود؟
تجربه قطعا واقعی بود
نظرتان در مورد واقعی بودن این تجربه چیست؟در مورد واقعی بودن این تجربه چیست؟ در مورد واقعی بودن این تجربه چیست؟تجربه قطعا واقعی بود