تجربه ی راجر س |
تجربه:
تجربه ی من بسیار استثنایی است، نمی دانم از کجا شروع کنم! صدها صفحه می شود، اما
سعی میکنم بسیار بسیار خلاصه بگویم.
همه چیز چند ماه قبل از تصادف آغاز شد. دیدن افراد فوت شده، شنیدن صداهایی زمانیکه
تازه به رختخواب رفته بودم اما به خواب نرفته بودم… سوم سپتامبر 1990 ساعت 3:15
دقیقه بود. داشتیم از شهر برمی گشتیم، دوستم ماشین من را می راند و در یک نقطه
کنترل از دستش خارج شد و از جلو به ماشین دیگری برخورد کردیم. در آن لحظه من
بلافاصله از بدنم به بیرون پرت شدم و به دوستم و بدنم داخل ماشین نگاه می کردم. هر
دوی ما بی حرکت بودیم و به نظر می رسید مرده ایم. دوستم(روحش) در آن اطراف نبود.
یادم افتاد که می خواهم به والدین و دوستانم در مورد حادثه بگویم و خداحافظی کنم.
فوراً در مقابل آنها بودم. هنگام روز بود و بعد یک روز دیگر! متوجه شدم که می توانم
در زمان سفر کنم. دوستان و والدینم نه می توانستند من را ببینند و نه بشنوند.
آنجا بود که فکر کردم چیز دیگری در انتظار من بود به جای آنکه به ملاقات زنده ها
بروم. فقط به خودم اجازه دادم بروم و در مورد من، هیچ تونلی نبود آنطور که قبلاً در
تجارب نزدیک مرگ خوانده بودم… حتی منتظر تونل هم شدم ولی اتفاقی نیفتاد…
داخل مکانی تاریک شدم و هیچ چیز اطرافم نبود. اما نترسیده بودم. آنجا واقعاً آرام و
آسوده بود. سپس در مقابلم شروع به دیدن تمامی زندگیم کردم مثل فیلمی که روی صفحه
انداخته می شود، از نوزادی تا بزرگسالی. بسیار واقعی بود! می توانستم احساسات
افرادی را که سالها با آنها در ارتباط بودم را حس کنم. می توانستم احساسات خوب و
بدی را که من در آنها موجب شده بودم را دریافت کنم. قادر بودم آنها را بهتر از آنچه
خودشان تجربه کرده بودند، احساس کنم. آنجا حساب کارمای من بود.
بعد از پایان نمایش، همه چیز برای مدتی سیاه شد. سپس با دانشی که به دست آورده بودم
فهمیدم که من لایق مکانی هستم که بهشت نام دارد بدون آنکه بدانم بهشت چه شکلی دارد
یا چی هست! احساس شگفتی از آرامش داشتم که قوی تر و قوی تر می شد.
در تاریکی، شروع به دیدن نوری در فاصله ای دور کردم. به سمت آن جذب می شدم. نزدیکتر
و نزدیکتر شدم. سپس داخل آن مدار (بهترین واژه ای که می توانم توصیفش کنم) اطراف
نور شدم. شبیه مخروطی از نور و بسیار عظیم بود. زمانیکه آنجا بودم کلماتی (آرامش،
شادی، خوشبختی، عشق، جاودانگی)
شنیدم. به یاد دارم که آن 5 کلمه (همگی به صورت یک واحد) برای من تنها چیز حائز
اهمیت در جهان شده بودند و به منظور ورود به نور باید از تمامی چیزهای دیگر خلاص می
شدم. چیزی مانع از ورود من به نور می شد، بعد از آنکه بررسی کردم متوجه شدم علت،
احساسی از دلخوری بود که نسبت به چند نفر داشتم.
باید آنها را می بخشیدم. اجازه ی ورود
پیدا کردم. به یاد دارم که در کف مخروط نور بودم. وقتی وارد می شدم مثل یک انفجار
ناگهانی عشق بود. فکر کردم خواهم مرد چون این احساسات ناشی از عشقی بسیار قدرتمند
بودند. خنده ام گرفت، چطور وقتی قبلاً مرده ام می توانم دوباره بمیرم!
در آن لحظه متوجه شدم که دانش کاملی از هستی در اختیارم بود و به سادگی فقط باید می
پرسیدم تا بدانم!
پرسش اولم : آیا در جاهای دیگر هم زندگی وجود دارد؟ بله
پرسش 2: آیا سیارات بسیاری هستند که نسبت به ما روی زمین، شکل برتری از زندگی
دارند؟ هزاران سیاره سطح تکامل بالاتری نسبت به شما در زمین دارند.
پرسش 3 : آیا سیارات بسیاری با تکاملی پایین تر از زمین وجود دارند؟ بله، هزاران
سیاره
پرسش 4: می توانم ببینم یک سیاره ی تکامل یافته تر چه شکلی است ؟ بله
در یک آن، آنجا روی یک سیاره ی دیگر بودم! می توانستم بدنم را آنجا ببینم. در حضور
مردم هستم و می توانم با آنها صحبت کنم. آنها از دیدن من تعجب کرده بودند. من در یک
نوع شهر با زمینی مسطح بودم، ساختمانهایی بدون در و پنجره آنجا بودند، مثل جعبه
هایی بزرگ. آنها راه ویژه ای برای ورود به آن ساختمانها داشتند اما دانستنش خیلی
برای من اهمیت نداشت! ما با صدا اما از طریق ذهن (تله پاتیکی) رابطه برقرار کردیم،
می توانستم تک تک کلمات را بفهمم (برای من به فرانسوی) و زمانیکه من صحبت می کردم
می دانم که از یک زبان دیگر استفاده می کردم. همه ی اینها به طور خودکار انجام می
شدند.
آنها از من پرسیدند که از کجا می آیم… می خواستند ستاره ها را در ذهن من، آنطور که
من می توانستم از سیاره ی خودم ببینم، ببینند!
آنها همچنین پرسیدند که من در کدام منطقه ی زمین به دنیا آمده ام و چه کاری را در
زمین دوست داشتم. به آنها گفتم در روستایی به نام
Caplan
به دنیا آمده ام… غواصی با اسکوبا در
Port Daniel
و
New Port Quebec
را دوست دارم.
می خواستند در ذهن من ببینند چه شکلی
است و همینطور نقشه ای از آن مناطق را! از من خواستند نشانشان دهم… اگر می خواهم.
من قادر بودم ذهناً نقشه را به آنها نشان دهم.
آنها پرسیدند انرژی لازم برای حیات را از کجا تأمین میکنم. در مورد گیاهانی که می
خوریم به آنها گفتم و بعد پرسیدند : آیا چیزهای جاندار را هم می خورید؟ گفتم بله.
آنها گفتند : می دانستیم تمدن هایی ابتدایی وجود دارند اما نه به این بدی! آنها
واقعاً تعجب کرده بودند فردی که از دنیایی اینچنین بدوی می آید چطور می تواند در
سیاره شان با آنها ملاقات کند!
از یکی از آنها پرسیدم (به نوعی ارشد یا نماینده ی آنها بود) شما انرژی حیاتی تان
را از کجا تأمین می کنید؟
گفتند : ما انرژی مان را از نیروی کیهانی دریافت می کنیم مانند شما، اما مستقیماً
دریافت می کنیم به جای آنکه همچون شما وارد حوزه های طبیعی شویم.
پرسیدم : آیا به جهانهای دیگر سفر می کنید؟
همان نفر قبلی گفت : بله، و یک سفینه ی فضایی را نشانم داد… تقریباً شبیه یک
هواپیما بود ولی بال نداشت.
پرسیدم : برای سفر به مسافت های دور، از چه انرژی ای استفاده می کنید؟
گفت : ما از یک مولد نیروی جاذبه استفاده می کنیم تا به سرعتی تقریباً نامحدود دست
یابیم.
من در مورد مسائلمان روی زمین ناشی از نیروی جاذبه گفتم.
او گفت : ژنراتور جاذبه ی ما بر تمامی سفینه ی فضایی اثر می کند منجمله افراد
سرنشین. در نتیجه هیچ نیروی جاذبه ای برای مسافران وجود ندارد.
ضمناً به یاد دارم که آنها از ما کوتاه تر بوده و نسبت به ما آهسته تر راه می
رفتند. همچنین هیچ مویی نداشتند. یونیفورم عجیبی داشتند به طوریکه تمامی اندام آنها
را قالب گرفته بود گویی بخشی از بدنشان بود. به سختی می شود گفت سر و ته ش کجا بود!
به من گفتند شاید یک زمانی در آینده ی نزدیک از سیاره ی شما دیدن کنیم اما خیلی از
اینجا فاصله دارد. من گفتم، "مسئله ای نیست اما مراقب باشید"! خداحافظی کردم و برای
اطلاعاتی که دادند تشکر کردم. از آنها دور شدم و مدتی به تماشای ستارگان پرداختم…
اصلاً شبیه زمین نبود و هیچ ماهی وجود نداشت، اما آسمان زیبا بود با ستاره هایی
بسیار زیاد.
چند سال بعد، چند تن از افراد محلی منجمله چند پلیس، یک یوفو در
Capla،
Port Daniel،New
Port
دیدند، هر سه منطقه در یک شب. دهکده های مختلف در یک شب با یک توصیف. در روزنامه ی
محلی هم گزارش شد. اینطور توصیفش کردند، تا اندازه ای شبیه هواپیمای کنکورد بدون
بال که هیچ صدایی تولید نمی کرد و در چند فوتی زمین برای مدتی بی حرکت ایستاده بود.
در آن زمان، من در مونترال، بیش از 500 مایل دورتر از آنجا زندگی می کردم.
سپس تصمیم گرفتم به نور برگردم. پرسیدم : می توانم سیارات کمتر تکامل یافته را
ببینم؟
یک سری انسانهای بدوی غارنشین (پر از مو) در تعقیب حیواناتی عجیب (بزرگ اندام)
بودند. من سعی کردم با آنها ارتباط برقرار کنم اما فایده ای نداشت، آنها نمی
توانستند من را ببینند یا بشنوند! آنجا خیلی جالب نبود، به همین خاطر تصمیم گرفتم
به نور برگردم.
زمانیکه برگشتم، آموختم که ما نمی توانستیم در جهانهای نخستین مداخله ای کنیم و این
علت اصلی آن است که فواصل زیادی بین سیارات وجود دارد تا حایلی باشد که مانع از
دسترسی ما به جهان آنها شود، چون این کار برای تکامل آنها بسیار خطرناک خواهد بود،
چرا که آنها همچون ما، باید خودشان مسیر تکاملشان را طی کنند. در زندگی بعدی، ما
انسانها در سیاره ی دیگر و تکامل یافته تر تناسخ خواهیم یافت، چون یک حد مینیمم و
ماکزیمم تکامل بر روی سیاره ی زمین مجاز است، و پس از آن نقطه، فرد تکامل یافته تر
و باهوش تر زمین، فردی کمتر تکامل یافته و بدوی در جهانی پیشرفته تر می شود…
به این فکر افتادم که در مورد زمین چیزهایی بپرسم : طبق سالهای انسانی، تا چه زمانی
زندگی ادامه خواهد یافت؟
پاسخ : 3587
بعد چه اتفاقی می افتد؟ خودت بببین.
من دیدم که چیزی بسیار بزرگ در حال آمدن است (مانند یک ستاره ی دنباله دار یا شهاب
سنگ). در آن زمان، هنوز انسانها روی زمین بودند… (باید بگویم خواهند بود). سراسر
زمین دچار هول و هراس شده بود، چرا که دانشمندان خواهند فهمید که این پایان زندگی
بر روی این سیاره خواهد بود…
مدتی را به تماشای آینده ی نزدیکتر سر کردم.
من نمی توانستم سالهای دقیق را به یاد آورم چون این کار بر آنچه که باید برای تکامل
خودمان روی دهد تأثیر می گذارد. من همانطور که بعد از سال 1990 داستانم را برای چند
نفر گفتم، می دانستم که جنگ و اختلافاتی ایالات متحده را درگیر خواهد کرد و به یاد
می آوردم که چند سال بعد از 1990 در نیویورک آغاز خواهد شد. هیچ اطلاعی نداشتم که
مرکز تجاری دنیاست و دقیقاً چه سالی خواهد بود اما مطمئن بودم در نیویورک است و
اینکه همه ی مردم دنیا باخبر می شوند. پس از آن، عمدتاً ساحل شرقی متأثر خواهد شد.
شهر بزرگی در یک ایالت مرکز شمالی تحت تأثیر قرار می گرفت. تقریباً هیچ اثری بر
ساحل غربی نخواهد داشت. به همین خاطر، من هرگز به شهری بزرگ در ساحل شرقی نقل مکان
نخواهم کرد حتی اگر شرکتی حقوقی شش رقمی برای شروع پیشنهاد کند…
به خود گفتم حالا که من مرده ام نمی توانم چیزی را تغییر دهم پس به پایان درگیری ها
رفتم… ترسناک تر از قبل بود! چون به خاطر کشمکشهای کشورهای مختلف و کاهش سرمایه
گذاری در تحقیقات فضایی و ناسا، هیچکس نمی تواند بفهمد دارد اتفاقی می افتد و چیزی
در حال نزدیک شدن به زمین است… چند ستاره ی کوچک اما به اندازه ی کافی بزرگ برای
ایجاد ویرانی های عظیم و واقعی.
تنها خبر خوب این است که به خاطر این حادثه، تمامی ملتها دست از درگیریهایشان
برخواهند داشت و به جای جنگ، برای همکاری با هم تلاش می کنند، اما دیگر برای احتراز
از آنچه که می توانست متوقف شود، دیر است. از این زمان، ملل مختلف به احمقانه بودن
جنگ پی برده و طی سالهای پیش رو، به همکاری با هم خواهند پرداخت، سرانجام بر روی
زمین صلح برقرار خواهد شد اما می شد از مرگ میلیونها نفر جلوگیری کرد!
برگردیم به یک سری چیزهای مثبت تر…
به سطوح بالاتر نور رفتم، شگفت انگیز و سرشار از عشق بود. آنجا مرحله ای بالاتر از
دانش بود، مرحله ی خلق کردن. همه چیز ممکن می شود… خلق چیزهای فیزیکی و سهیم شدن با
خداوند در خلقت! می دانم، باورش مشکل است!
نمی خواستم برگردم، با این حال آرزو کردم به زمین بازگردم تا این اطلاعات را با هر
چند نفر که امکان دارد در میان بگذارم.
چیزی که نمی دانستم این بود که در آن سطح از نور، هر آرزویی تبدیل به واقعیت می شد.
به دنبال این درخواست، خودم را دیدم که به کف مخروط کشیده می شوم و به آرامی از آن
خارج شدم. ناگهان متوجه شدم می توانم دوباره بدنم را ببینم. آن موقع بود که دوستم
را دیدم. او داشت به طرف من و نور پشت سر من می آمد. سراپا سفیدپوش بود، راه نمی
رفت بلکه شناور بود. نزدیک بود به هم برخورد کنیم و به طور غریزی دستهایمان را بلند
کردیم. وقتی نزدیکتر شدیم، دستهایمان همدیگر را لمس کردند و من از دیدن جرقه های
نور که چشمک می زدند حیرتزده شدم. همانطور اعضای بدنمان در هم می آمیختند، وقتی
مغزهایمان به هم پیوند خوردند توانستیم کاملاً از افکار هم باخبر شویم بدون احتمال
هیچگونه خطایی علیرغم سرعتی که این جریان داشت. ارتباط تله پاتیکی بود و سعی کردم
آزمایشی انجام دهم. می خواستم ببینم می توانم در آن وضعیت هم به گونه ی معمول صحبت
کنم.
شروع به صحبت کردم و متوجه شدم که دارم از بیان و لغات او استفاده می کنم، اما خیلی
زمان می برد و دوباره به شیوه ی جدید مکالمه مان برگشتیم… بسیار سریعتر و همچینین
همراه با احساسات! او داشت برایم توضیح می داد که در نور خواهد ماند و اینکه زمانش
روی زمین به پایان رسیده بود…
احساس عشق ضعیفتر و ضعیفتر می شد و می توانستم… جنگها، حرص و طمع، خشم، تبعیض نژادی
و غیره را حس کنم… به ماشین برگشتم… پیش از آنکه شعله ها به من برسند، نور فرصت
کافی برای خروج از ماشین را به من داد.
روند بهبودی من مثل معجزه بود با وجود آنکه استخوانهای شکسته ی زیادی داشتم، پزشک
مراقب از پیشرفت بهبودی من گیج شده بود. من با چند استعداد فراطبیعی و موهبتهایی
دیگر بازگشته ام.
آیا باورها / مراسم مذهبی شما در نتیجه ی ت.ن.م ( تجربه ی نزدیک مرگ ) تغییرکرده
است؟
عضو هیچ یک از گروه های مذهبی نیستم چون آنها بسیار دورتر از واقعیت من بعد از این
تجربه هستند، که برای من بیشتر شبیه تجربه ی مرگ بود تا تجربه ی نزدیک مرگ.