Sandra M. تجربه نزدیک به مرگ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

بارداری خیلی سختی با بچه ی چهارمم داشتم. من توانستم تا پایان دوره ادامه دهم، اما خیلی زود زایمان کرده بودم. من برای قطع انقباضاتم دارو مصرف کرده و بیشتر دوران بارداری را در حالت استراحت بودم. پسرم یازده پوند بود. دوازده اونس وقتی متولد شد. پزشکان دستور داده بودند که خون اضافی در اتاق عمل باشد و فکر می کردند که به آن نیازی نداشتند. خون به بانک خون پس فرستاده شده بود و من در اتاق ریکاوری بودم. پسر تازه متولد شده ام در آغوشم بود و من تلفنم را در دست داشتم که عکس می گرفت و به هر کسی که فکرش را می کردم با عکس های فرزند کاملم پیامک می فرستاد. پرستار وارد شد و در میان سؤالات دیگر از احساس من پرسید. او از مانیتور کامپیوتر که در آن ارزیابی را در نمودار من تایپ می کرد، به دور نگاه کرد.

در حالی که دنیای زمینی من دچار هرج و مرج می شد، من در واقع در حالت سعادت بودم. نگاه در چهره ی پرستاران کاملا ترسان بود. صدای فریاد او را شنیدم که «اوه خدای من، حالت خوبه؟» احساس کردم دستانم سست شدند و پسرم روی شکمم غلتید و بر دامانم افتاد. شنیدم که پرستار به پرستار دیگر در اتاق گفت که او به کمک نیاز دارد. پرستار دیگر پسرم را گرفت. احساس کردم خوابم برد.

در رویای من یک اتاق سفید وجود داشت. سفید نزدیک ترین چیزی است که می توانم آن را بنامم، اما اتاق فراتر از سفید بود. اتاق به گونه ای می درخشید که انگار منبع نور خودش است. مردی را در اتاق دیدم که لبخند زد. او به من یک احساس آرامش و آسودگی کامل می داد. حتی چهارده سال بعد با نوشتن این، دشوار می یابم که بدون گریستن به این آرامش اشاره کنم. دهانش تکان نمی خورد اما او به من گفت که باید برگردم.

با چندین پزشک و پرستار در اطرافم مرا به اتاق پرتاب کردند. شنیدم که همه داروهای مختلفی که به من می‌دادند را صدا می‌زدند، و پزشکان روی چهارپایه ی کنار تخت ایستاده مشت‌هایشان را به شکم من فشار می‌دادند. سمت راست من بر روی یک صندلی، پرستاری بود که برای جراحی من در اتاق بود. بیهوشی ام را او به من داده بود. آرام به من نگاه کرد و گفت: "با من بمان، به من نگاه کن." دوباره خواب افتادم.

در برگشت به همان اتاق مانند قبل، همان مرد به پشت سرم اشاره کرد، انگار به من می گفت برگردم. شروع کردم به گفتن به او که می خواستم بمانم، درست زمانی که دوباره به داخل اتاق آشفته پرتاب شدم.

این بار اتاق پر از مردمی بود که در مورد داروهای مختلف و دوزهایی که به من تزریق می کردند فریاد می زدند. دکتر به کسی گفت که مطمئن شود کیت هیسترکتومی اورژانسی در دسترس است. یک نفر جلوی پای من گفت که می خواهد به پایم تزریق کند(give me a shot in the foot)و ممکن است درد داشته باشد. توی سرم گفتم: «من ستون فقرات دارم، از کمر به پایین چیزی حس نمی‌کنم.» خانم هنوز سمت راست من بود، فقط این بار بیشتر روی من و به نوعی صورتم خم شده بود. خیلی نزدیک صورتم بود و گفت: «بهت گفتم اینجا بمون، با من بمون.» می توانستم بوی پیاز و سیر را از نفسش حس کنم.

چشمانم را بستم و با مردی که پیوسته به من می گفت برگرد به اتاق روشن برگشته بودم. داشتم به او می گفتم که من به او تعلق دارم. من در خانه بودم؛ اینجا جایی است که من باید باشم. من آن را می دانستم. او سپس گفت که یک روز با او خواهم بود، اما اکنون نه. ناچار به برگشت بودم.

دوباره در اتاق زمینی در حالی که همه برای زنده نگه داشتن من تلاش می کردند، مرا غلت می دادند تا تشک های زیرم را عوض کنند. خونم از روی تخت می ریخت، این قدر سریع از من بیرون می آمد. دوباره چشمانم را بستم.

یک بار دیگر با این مرد مرموز بودم که مرا وامی داشت آن گونه احساس آسایش کنم. آرامش کامل تنها راه توضیح این احساس بود. این آسودگیی بود که قبلا هرگز احساس نکرده بودم و از آن زمان هرگز تجربه نکرده ام. «نه، برگرد.» تنها پیامی بود که این بار دریافت کردم.

به بدنم برگشته بودم و دکترها از اتاق بیرون می رفتند. وقتی چشمانم را باز کردم صدای نفس کشیدن پرستار را شنیدم. پرستار در حال برداشتن سرسیم ها از بدنم بود. او به من نگاه کرد و پرسید: "هنوز با ما هستی؟" من توانستم بگویم "بله."

تا روز بعد چیز زیادی یادم به خاطر نمی آورم. وقتی دوباره بیدار شدم درد شدیدی را در بازوی چپم احساس کردم. من اکنون دو IV داشتم. یکی مایع شفاف داشت و دیگری پر از خون قرمز تیره بود. می لرزید زیرا من خیلی سردم بود. به بالا نگاهی انداختم و پرستاری را دیدم که پشت میزی با یک لامپ روشن (تنها چراغ موجود در اتاق) نشسته و مشغول کارهای اداری است. سر و صدایی کردم و او به سمت تخت آمد. به او گفتم که درد دارم. سرمای درون بازوی من آنقدر سرد بود که می سوزاند. او آنگاه دریافت که فراموش کرده بود لوله ی خون را میان گرم کننده بگذارد.

به من گفته شد که میان آن روز تا یک روز قبل شش کیسه خون دریافت کرده ام. من در مورد اصطلاحات پزشکی زیاد نمی دانم، اما دکتر گفت هموگلوبین من یک روز بعد از گرفتن کل خون ۸/۲ بود. وقتی داخل رفتم هموگلوبینم ۱۳/۸ بود. به من گفته شد این بدان معنی بود که من بیشتر از خون بسیاری از مردم در بدنشان از دست داده بودم. همه گفتند این یک معجزه بود که من هنوز زنده بودم.

دکترم که سزارین کرد در آخرین روز بستری من در بیمارستان آمد و گفت از این که مرا بیدار می بیند خوشحال است. او پرسید که آیا او را به یاد دارم؟ به او گفتم به یاد داشتم. همه چیز را به یاد داشتم. او تلاش کرد به من بگوید که به خاطر داشتن همه چیز غیرممکن بود زیرا من خون کافی در مغزم برای نگهداشتن حافظه نداشتم. من پاسخ دادم که پرستار بیهوشی برای ناهار سیر و پیاز داشت. دکتر نگاه بامزه ای به من انداخت و از اتاق خارج شد. وقتی به داخل برگشت، پرسید از کجا می دانستم که آن پرستار خاص برای ناهار آن روز اسپاگتی و نان سیر داشت. توضیح دادم که همه چیز را به خاطر داشتم و هیچ کس نمی تواند تجربه ای را که داشتم از من بگیرد.

اطلاعات پس زمینه:

جنسیت: مونث

تاریخ تجربه ی نزدیک به مرگ: 2009/5/21

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ بله CPR زایمان مرتبط با جراحی با مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب) من سزارین کردم و خونریزی کردم.

محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ کاملا دلپذیر

آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ نه، آگاهی از بدنم را از دست دادم.

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی عادی و هوشیاری غیر قابل قبول

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ نمی‌توانم بگویم زمانی بود که احساس می‌کردم بیشتر از (زمان)دیگری آگاه بودم.

آیا افکار شما تسریع شده بودند؟ نه

آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنی خود را از دست داد. کل رویداد ممکن است بیست ثانیه یا پنج ساعت باشد. مطمئن نیستم. هیچ کس آن اطلاعات را با من مرور نکرد، و صادقانه بگویم که برای من مهم نبود، بنابراین نپرسیدم.

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟ به طرزی باورنکردنی زنده تر

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. وقتی در اتاق بودم می‌توانستم همه چیز را به طور معمول ببینم، اما همه چیز آنقدر روشن به نظر می‌رسید که نور خودش را ساطع می‌کرد. نگاه کردن به اطراف اما مانند نگاه کردن به لامپ یا یک منبع نور آسیب‌زا نبود.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. وقتی در اتاق بودم می توانستم همه چیز را به وضوح بشنوم، اما من و مرد با صحبت شفاهی ارتباط برقرار نمی کردیم. می توانستم او را بشنوم، اما بیشتر مانند این بود که می توانستم افکارش را بشنوم. دهانش تکان نمی خورد.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ نه

آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟ نه

آیا در تجربه ی خود موجوداتی دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ خیر

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ یک نور غیرعادی درخشان

آیا نوری غیرزمینی دیدی؟ بله کل اتاق به شدت سفید درخشان بود.

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ یک قلمرو آشکارا عرفانی یا غیرزمینی. اتاق سفید به طور قطع از این دنیا نبود. من هرگز در اتاقی نبوده ام که همه چیز از خود نور ساطع کند.

چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟ آرامش و آسودگی فراتر از هر چیزی که قبلا یا بعد از آن احساس کرده بودم.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ خوشبختی

آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ دیگر احساس نمی کردم با طبیعت در تضاد هستم

آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟ نه

آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟ نه مردی که ملاقات کردم گفت که باید برای مراقبت از بچه هایی که داشتم برگردم. گفت بچه هایی را که از دست داده بودم او داشت و دوباره آنها را می دیدم. (من سه سقط قبلی داشتم.)

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ نه

آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟ به سدی رسیدم که اجازه ی عبور از آن را نداشتم؛ یا بر خلاف میلم بازگردانده شدم، من می‌خواستم ادامه دهم، مرد به من گفت که باید «برگردم» وقت من نبود. کارهای بیشتری برای انجام داشتم.

خدا، معنویت و دین:

پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟ غیروابسته- هیچ چیز خاص- غیرمذهبی غیروابسته. من در طول زندگی ام به کلیسا رفته بودم، اما در حال حاضر در آن شرکت نمی کردم یا به هیچ مذهبی وابسته نبودم.

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ بله، من اکنون در یک کلیسا شرکت و ملتزم به آن هستم.

هم اکنون دین شما چیست؟ مسیحی- مسیحی دیگر. من ملتزم به یک کلیسا و مرتباً در آن حضور دارم. من باور دارم که دین اکنون برای من بسیار مهمتر از زمانی است که تجربه کردم.

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که با باورهایی که شما در زمان تجربه تان داشتید،هم سازگار بود و هم ناسازگار. من کتاب مقدس را خوانده بودم، اما در آن زمان واقعاً مطمئن نبودم که چه اعتقادی داشتم. این تجربه باورهای مرا مستحکم ساخته است.

آیا به دلیل تجربه‌تان تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان داشتید؟ بله، من یک مسیحی هستم، و آن را از پشت بام ها فریاد خواهم زد.

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت، با مردی در اتاق مواجه شدم. از زمان تجربه به این باور رسیده ام که این مرد عیسی بود. از زمان تجربه من نقاشی ای را دیدم که یک دختر کوچک انجام داد از آنچه که در زمانی که تجربه اش را داشت دیده بود. این همان مرد بود. وقتی دوباره صورتش را دیدم تا ساعت ها نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ من در واقع آنها را دیدم

آیا با موجوداتی روبرو شده اید که پیشتر روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ بله عیسی. از زمان تجربه من نقاشی ای را دیدم که یک دختر کوچک انجام داد از آنچه که در زمانی که تجربه اش را داشت دیده بود. این همان مرد بود.

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ مطمئن نیستم. من واقعا باور دارم که مسئله این است. حتی اگر مستقیماً برای من بیان نشده بود، چنین احساس می‌شد که این فقط در سمت دیگر اتاق بوده است.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ بله، من باور دارم مردی که ملاقات کردم عیسی بود. من باور دارم که یک موجود متعالی به دلیل این تجربه وجود دارد. از آنجایی که من همچنین واقعا باور دارم آنچه را که می بینید به باور شما بستگی دارد. خدا یا موجود برتر به گونه ای نزد ما می آیند که آنها را شناسایی خواهیم کرد.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات ویژه ای در مورد هدف خود کسب کردید؟ بله، من توانسته ام با افرادی که می میرند راحت تر کنار بیایم. من می دانم که وقتی مردم می میرند آنها نرفته اند.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ نامطمئن به من گفته شد که کارهای بیشتری برای انجام دادن داشتم. به من گفته نشد که اینجا به جز "کار" چه کارهایی انجام دهم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله به من گفته شد که برمی گردم. همچنین به من گفته شد که با فرزندانم که مرده بودند(سه سقط جنین) دوباره متحد خواهم شد.

آیا اطلاعاتی در مورد چگونگه گذراندن زندگی های مان به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ نامطمئن. این تجربه باعث شد من احساس کنم بیشتر می‌توانم با مشکلاتی که از زمان این تجربه داشته‌ام کنار بیایم.

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ نه

پس از تجربه ی شما چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات بزرگ در زندگی من. از زمان این تجربه، باورهای خود را تقویت و توانسته ام بهتر با اضطراب و استرس در زندگی روزمره ی خود کنار بیایم.

آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟ بله من شوهر سابقم را تا حدودی به خاطر این تجربه ترک کردم. او آنچه را که دیده بودم باور نمی کرد و به خاطرش مرا مسخره می کرد.

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله یادآوری برخی چیزها هنوز هم مرا احساساتی می کند. تلاش برای توصیف اتاقی که در آن بودم با کلمات سخت است. همان طور که گفتم سفید بود، اما فراتر از سفید بود. می دانستم که راهی برای ورود وجود داشت، اما نمی توانستم دری را ببینم، یا هیچ راهی به داخل یا خارج از اتاق.

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را به همان اندازه دقیق به خاطر می آورم که سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند.

آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ نه

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟ می خواستم بمانم. من پیش از این تجربه می خواستم بمیرم و حالا نمی گویم می خواهم بمیرم، اما دیگر از مرگ نمی ترسم. من قبلاً از افسردگی رنج برده بودم و از زمان تجربه نمی خواهم به خودم صدمه بزنم. آرامش و سکونی که احساس می کردم شگفت انگیز بود، اما باور دارم زمانی که وقتم باشد، خواهم رفت.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله چند روز بعد به دکترم گفتم. او مرا باور نکرد، تا این که تایید کرد که پرستار چه خورده بود. به نظر نمی‌رسید که او همه چیز را باور کند، اما فکر می‌کنم این واقعیت او را مبهوت کرد و نمی توانست آن را توضیح دهد.

آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ نه

در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟ تجربه قطعا واقعی بود، می‌دانستم آنچه را که پشت سر گذاشته‌ام مهم بود. می توانستم آن را عمیقا احساس کنم.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود. تنها بیش از یک سال پس از این برادرم دست به خودکشی زد. این تجربه به من کمک کرد تا با مرگ او کنار بیایم. از آن زمان به بعد من هر شش ماه به طور متوسط یک نفر را از دست داده ام. من معتقدم این اتفاق افتاد تا بتوانم با همه ی آن فقدان هایی که قرار بود برایم رخ دهد کنار بیایم.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ نه