تجربه نزدیک به مرگ سارا دبلیو |
شرح تجربه:
تجربه ی نزدیک به مرگ من بیش از سی سال پیش اتفاق افتاد. این یک رویداد آسیب زای دیوانه کننده بود که منجر به آن شد و گفتن آن به مردم قضاوت زیادی را نسبت من و خانواده ام وارد می کرد. من در آن زمان پانزده ساله بودم و به هیچ وجه نمیتوانستم این نوع رویارویی را تحمل کنم. بنابراین، به هیچ کس به جز مامان، خواهر و بعداً شوهرم نگفتم. برای سالهای متمادی من عمداً از انجام هر کاری با NDE-های خارج از جهان اجتناب می کردم. من فقط دروسی را که راهنمایم به من داده بود می خواندم و می کوشیدم زندگی ام را اصلاح کرده و فرد بهتری باشم.
من یک پرستارم. اخیراً در محل کارم مجروح شدم و مجبور شدم بروم. برای اولین بار در (طول) دههها، خودم را دارای وقت آزاد واقعی یافته و شروع به تماشای ویدیوهای YouTube کردم. من دیدم که ویدیوهای زیادی از داستان های NDE در آنجا وجود دارد، بنابراین در نهایت یکی را تماشا کردم. من فکر میکنم این مداخله ی الهی بود، زیرا نخستین ویدیویی که تماشا کردم پرستاری بود که بسیار شیوا در مورد آنچه در طول NDE خود از سر گذرانده بود توضیح میداد. قلبا می دانستم که او حقیقت را می گفت. گوش دادن به کسی که همان تجربه ای را توصیف می کرد که من داشتم، دقیقا مرا متحیر کرد. من مانند یک کودک شروع به گریه کرده و سرانجام به تماشای ویدیوهای NDE بسیار بیشتری پرداختم. دریافتم که اشتباه کردم که به کسی نمی گفتم، به همین دلیل است که داستانم را برای شما و سایر گروه های بزرگ تحقیقاتی NDE ارسال می کنم. امیدوارم داستان من بتواند به دیگران کمک کند تا آنها نیز مانند من سالیان سال احساس انزوا نکنند.
در سن پانزده سالگی، پدر ناپدری من خانواده ی ما را به ایالت جدیدی دور از زندگی، دوستان و دوست پسری که دوست داشتم، جابجا کرد. برای یافتن جای پایم در شهر جدیدی که از آن متنفر بودم، تلاش کردم. پدر و مادر من دائماً با هم دعوا می کردند و خانواده ی ما در پایان تجربه از هم پاشید. در زمان NDE-ام، من یک نوجوان عصبانی و منزوی بودم که دوستی نداشتم، با مهارت تطبیق پذیری بسیار ضعیف. شروع کردم به افتادن در دردسر و معاشرت با جمعیت های بد. دین برای من آرامش بخش نبود. خانواده ی من مسیحی بودند، اما من همیشه ندانم گرا بودم. زندگی من تا آن زمان از نوع آسانش نبود. فکر می کردم اگر خدایی وجود داشته باشد، یا باید بی تفاوت یا مجازات گر باشد تا اجازه دهد این همه بدبختی در دنیا وجود داشته باشد. من نمی خواستم مطلقا با او کاری داشته باشم.
به یک مهمانی در جنگل دعوت شدم که برای آخر هفته و در یک منطقه ی حفاظت شده ی دور از شهر بود. من در نهایت با گروه بزرگی از مردم که نمیشناختم معاشرت کردم. انگار دروغ گفتن و جیم شدن برای رفتن به مهمانی به اندازه ی کافی احمقانه نبوده است، که من با پذیرش داروها با آگاهی اندکی از عوارض جانبی آنها، یک حرکت به طرزی باورنکردنی احمقانه ی دیگر را نیز انجام دادم. داروها در مورد من بسیار سریع تر از آن اثر کردند که من کسی را پیدا کنم که بتواند به من کمک کرده یا به جایی امن برساند. من شروع به داشتن توهمات وحشتناکی کردم که بسیار ترسناک بودند. من از فرار کردن ناامید بودم و ناگهان چهره ی همه ی مردم در اطراف آتش بزرگی که روشن شده بود شروع به تبدیل شدن به شیاطین و هیولا کرد. من وحشت کردم! احساس کردم که تنها دو انتخاب من دویدن به جنگل های تاریک یا فرار به درون آتش بود. من برای فرار از هیولاها به درون آتش دویدم.
درد آنی و دردناک بود. من مانند یک شمع رومی روشن شده و برای مدتی سوختم تا کسی متوجه شده و آنقدر نزدیک شود که تلاش کند مرا بیرون بکشد. پس از آن چیز زیادی یادم نیست اما ظاهرا بچه ها تصمیم گرفتند مرا مخفی کنند تا از لحاظ قانونی به مشکل نخورند. سعی کردند مرا تمیز کنند و بعد در تاریکی، روی زمین و دور از هر کسی رها شدم، تا فقط درختان و ستاره ها مرا همراهی کنند.
من به سرعت در حال شوک بودم و می دانستم که قرار است بمیرم. یادم میآید بارها و بارها در سرم مثل یک مانترا(دعا) التماس میکردم: «فقط اجازه بده بیرون باشم! فقط اجازه بده بیرون باشم! باید یکی شنیده باشد که التماس می کنم، چون از حال رفتم. سپس مرا به درون یک تونل تاریک که گرد و سیاه بود بالا می کشیدند. مدتی کشیده شده، اما بالاخره در دشتی تاریک مستقر شدم. این یک گستره ی صخره ای و بی درخت بود که در یک مه خاکستری پوشیده شده بود که پیرامونم می چرخیدند. میتوانستم به بالا نگاه کنم و ستارههایی را بالای سرم ببینم، اما همان هایی نبودند که من عادت داشتم از زمین ببینم. نور کم بود و همه چیز خیلی ساکت و آرام بود، به جز بادی که مه ها را جابجا می کرد. این مکانی بسیار آرام بود، با این حال شبیه صحنه ای از یک فیلم ترسناک یا فیلم علمی تخیلی به نظر می رسید.
در سمت راست من یک دیوار سنگی عظیم و باستانی بود که در بالا قرار داشت. به نظر میرسید که تابلوی دیوار شهری عظیم باشد. من به طور غریزی می دانستم که شهری پشت آن دیوار بود . انگار شب بود و همه خواب بودند. ساکت و آرام بود، به جز موسیقی. موسیقی، ملایم و دور بود، انگار از بالای دیوارها به سمت من شناور بود. مانند هیچ چیزی نبود که قبلاً یا بعد از آن هرگز شنیده باشم. موزیک که خیلی قشنگ بود، قلبم را به درد آورد. خیلی دلم می خواست بروم و منبعش را پیدا کنم. این فقط موسیقی نبود، «عشق و امید» بود که به موسیقی تبدیل شدند، که نمی توانم توضیح دهم و نمی دانستم که امکان پذیر بود.
هنوز وقتی به آن فکر می کنم، درونم زمزمه می کند. این یکی از چیزهایی است که نمیتوانم صبر کنم تا وقتی بمیرم دوباره آن را تجربه کنم.
آن موقع بود که فهمیدم بدنی نداشتم، اما احساس خوبی داشتم و کامل بودم. من دیگر توهمات دارویی نداشتم، که تسکین بزرگی بود. آنها باید در کنار تونل توقف کرده باشند زیرا این آخرین باری بود که احساس کردم " نشئه" هستم. هنوز می توانستم درد را احساس کنم و این مرا گیج می کرد. حس درد اینجا در این مکان اشتباه احساس می شد.
آنگاه دریافتم که یک ریسمان داشتم. من آن را به این دلیل می نامم که پیش از این تجربه هیچ ایده ای نداشتم که یک پیوند معنوی چه چیزی بود. اما، من قبلاً با خواهرانم تتربال(نوعی بازی دو نفره با راکت و توپ) بازی میکردم، بنابراین برای همین اسمش را این گذاشتم. ریسمان نامرئی بود، به سمت چپ من متصل و به سمت چپ و عقب به سمت زمین می رفت. زمین برای سفر انسان به آنجا و بازگشت بسیار دور بود. از کجا می دانستم؟ این را نمی توانم بگویم. دانش آنجا فقط در سر من وجود داشت و دسترسی به آن مانند تنفس طبیعی بود. میتوانستم بدنم را دوباره روی زمین حس کنم، اما بهطور ضعیف. هنوز درد داشت و در حال مردن. قلب داشت میتپید، اما مکثهای بین ضربانها آنقدر طولانی شده بود که میدانستم تقریباً کارم تمام بود، و خوشحال بودم. اصلا نمی خواستم با آن گوشت شکسته کاری داشته باشم. اکنون برایم کاملاً غریبه بود و تا آنجا پیش می رفتم که می گفتم حتی از آن متنفر بودم.
این ستاره ی درخشان زیبا که راهنمای من بود به سمتم آمد. نمیتوانستم تشخیص دهم که مرد است یا زن، اما فقط هوشی آرام و دوستداشتنی منتشر میکرد. آن لحظه ای بود که می دانستم، فقط می دانستم که خدا واقعی بود. اینجا در این مکان قابل انکار نبود.
من به شدت عصبانی شدم که اگر خدا واقعی بود، پس او معمار تمام دردها و رنج های مردم روی زمین بود، و به طور خاص، همه ی دردها و تقلاهای من تا آن زمان. خشم در آنجا یک چیز قدرتمند و مخرب است زیرا عادی نیست. میتوانستم خودم را احساس کنم که از عصبانیت متورم و درون پوست نامرئیام بزرگتر میشوم. میخواستم به خدا حمله کنم و هر که این موجود بود را به کیهانی دیگر بکوبم. بیش از توانایی فقط انجام آن احساسش را داشتم.
اکنون فکر کردن به آن مرا می ترساند. این قدرتی بیش از حد کنترل نشده بود که هر چه بودم را تهدید می کرد. داشت خیلی زیاد می شد. شاید به همین دلیل بود که بیرون از شهر با من ملاقات صورت گرفت. به نوعی آنها از قبل می دانستند که می خواستم هسته ای شوم. عجیب این که راهنما به عصبانیت من اصلاً واکنشی نشان نداد. راهنما با متانت همانجا ایستاد و آن پذیرش آرام و عشق را منتشر می کرد. این واکنش فقط مرا عصبانی تر کرد.
به طور غیرقابل توضیحی، یک صفحه ی شطرنج در جایی که باید پای من می بود ظاهر شد. من فکر می کنم که من می خواستم صفحه به وجود بیاید، اما مطمئن نیستم. شاید راهنمای من بود که این کار را کرد.
به صفحه ی شطرنج اشاره کردم در حالی که سعی می کردم بر خلق و خوی خود مسلط باشم. مثل آن نوجوان عصبانی بودم، درخواست کردم که بدانم 'چرا؟! آیا این برای شما نوعی بازی است؟ یک جوک؟' سرانجام راهنما در سرم با من صحبت کرد.
بعد فهمیدم که چیزی با صدای بلند نگفته بودم. در آنجا اصلاً نیازی به صحبت کردن نیست، زیرا ارتباط بدون توجه به فاصله، آنی و واضح است.
راهنما به من گفت: "تو زندگی خود را روی زمین انتخاب و تو رنج خود را انتخاب می کنی." (در برابر)این کلمات مطمئناً من کم آوردم و مرا در سکوت شوکه کردند. من دیگر عصبانی نبودم، فقط باورکردنی نبود. من به راهنما گفتم، "فقط یک احمق این را انتخاب می کرد"
پس از آن، ما یک گفتگوی بسیار لازم داشتیم. به نظر می رسید حضور راهنماها با هر سوالی که راهنما پاسخ می داد مرا آرام می کرد. دیگر نمیتوانستم بدنم را حس کنم، بنابراین فکر کردم مردهام. این برای من خوب بود، اما همانطور که صحبت می کردیم دریافتم که راهنما حواسش به ریسمان من بود. به نظر می رسید که آنها تقریباً نگران آن بودند. حدس می زدم که شاید به نوعی زنده باشم. راهنما در حالی که بیرون از شهر خفته صحبت می کردیم به من گفت که ما موجوداتی ابدی هستیم که از انرژی و عشق به هم پیوسته ایم. از آنجایی که ما در اینجا رنج نمی بریم، دستیابی به رشد شخصی دشوارتر است. انتخاب زندگی بر روی زمین یکی از راه حل های این امر بود. ما میتوانیم یک یا چند زندگی انسانی را انتخاب کنیم، همه در یک تلاش برای یادگیری و رشد. ما هرگز در هیچ زندگی افرادی را که دوستشان داریم از دست نمی دهیم، زیرا به محض بازگشت به خانه آنها را خواهیم دید.
به من گفته شد که رویارویی با کشمکش گذران یک زندگی از طریق فیلتر عشق، آزمون نهایی ما بود. تمام تلههایی که انسانها گرفتار آنها میشوند: نژاد، مذهب، سیاست، جنسیت، پول، ملیت و غیره، هیچ کدام در برابر عشق اهمیتی ندارند. ما انسانها برخلاف روشی که قرار بود، زندگی، و به خاطر آن خود را نابود می کنیم.
متوجه شدم که راهنما در حال آشفته شدن بود؟ نگران بود؟ هم اکنون انها واقعا حواسشان به ریسمان آزار دهنده ی من بود. آنها به سرعت تصاویری از زندگی کوتاهم را به من نشان میدهند، و مانند دستهای از ورقها در برابر من میان آنها این سو و آن سو می روند. آنها فقط روی قسمتهایی که فکر می کردند مرتبط هستند توقف کردند. در ادامه توضیح دادند که اگر بخواهم میتوانم بمانم، اما باید برگردم و ماموریتم را به پایان برسانم. آنها توضیح ندادند که دقیقاً ماموریت من چه چیزی بود، اما من تازمانی که آنجا بودم به طور غریزی می دانستم که این وظیفه چه چیزی بود. با این حال وقتی به زمین برگشتم، دیگر نمی توانستم آن را به خاطر بیاورم. ظاهراً قرار است ما خودمان اینجا این را بفهمیم.
وقتی به برگشت اعتراض کردم راهنما به من گفت که: "کودکانی هستند که باید به دنیا بیایند." که من به آن تمسخر گرفتم زیرا در سن پانزده سالگی تمایلی به بچه دار شدن نداشتم و این را به آنها گفتم. آنها همچنین مرا به یاد دوست پسرم، عشقم به او، و خواهر دوقلویم انداختند. درست است، من به دوقلویم عشق می ورزیدم و عاشق دوست پسرم بودم. در نهایت با او ازدواج و همچنین صاحب دوقلو شدیم. اما با دانستن این موضوع، باز هم نمی خواستم برگردم.
در آن مکان ما متفاوت هستیم. ما جور دیگری فکر و عمل می کنیم. چیزهایی مانند احساسات و یک زندگی دوباره بر روی زمین همان نگرانی ها را ندارند. اکنون می دانستم که آنها و خانواده ام را دوباره خواهم دید و این که همه ی آنها خوب خواهند بود. در نهایت اگر بمیرم و بمانم آنجا بیشتر صحبت از "ماموریت" و "کار برای انجام" بود. من در واقع در آن زمان با راهنما شوخی می کردم. از راهنما پرسیدم که آیا قرار است یک جفت بال و یک شمشیر بگیرم؟ راهنما به من گفت، "شما در اینجا بال و شمشیر دریافت نخواهید کرد، زیرا شما بال و شمشیر هستید." خب، این مرا خفه(ساکت)کرد.
راهنما سرانجام مرا متقاعد کرد، اما من از بازگشت به بدن آسیب دیده خوشحال نبودم. فکر میکنم راهنما این را میدانست، زیرا احساس میکردم در حالی که به داخل تونل سیاه کشانده می شدم، کاری با ریسمان من انجام میدادند. آنها به اندازه ای که اجازه داشتند به من کمک کنند تا زنده بمانم، من را شفا دادند. پس از این که به بیمارستان رسیدم، خیلی بهتر از آنچه باید شفا یافتم.
امروز هیچ کس نمی تواند بگوید من سوخته بودم مگر این که از نزدیک نگاه کند یا پوست من را با پوست خواهرم مقایسه نماید.
وقتی دوباره در بدنم از خواب بیدار شدم ستارگان ستارگان زمین بودند و سحر در افق در حال طلوع بود. من در هنگام تسویه تنها بودم و احساس می کردم بدنم دوباره مال من است. درد و خستگی برگشتند. قرار گرفتن درون بدنم پس از تجربه ام عجیب احساس می شد. من دیگر هرگز واقعاً به آن تعلق ندارم، و کمی به آن عادت می کنم. تغییرات دائمی دیگری نیز وجود داشتند که با آنها از خواب بیدار شدم: من دیگر نسبت به زندگی و خانواده ام پرخاشگر نیستم. دیگر از مردن نمی ترسم، در واقع برعکس. ایمان به خدا و تمایل به بهتر بودن انسانها با یکدیگر ، همه ی اینها ماندگار بود.
من زندگی ام را تمیز کرده و یک پرستار شدم. من هنوز فکر می کنم دین یک بازی مسخره است. اما من ایده ی گسترش عشق در جهان را دوست دارم و آن را برای هر کسی آرزو می کنم. من برای NDE خود سپاسگزارم. این هدیه ای بود که مرا از دست خودم نجات داد. امیدوارم بتوانم با به اشتراک گذاشتن داستان خود با دیگران، آن را جبران کنم.
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت: مونث
تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: ۱۹۹۳
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
بله تصادف. دارو یا مصرف بیش از حد دارو. دیگر. نامطمئن در یک مهمانی جنگلی در آتش سوختم و مرده بودم.
محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
هم دلپذیر و هم ناراحت کننده
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
بله بدنم را دیدم و صدای قلبم را شنیدم اما نه از بالا، از دیگرسو. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. در آنجا ما مانند AI(هوش مصنوعی) با روح هستیم، سریع مانند هر ابر رایانه و بدون هیچ گونه محدودیت فیزیکی. بی حد و حصر در مقایسه با بشر.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
وقتی برای اولین بار وارد شدم و در حین صحبت با راهنما.
آیا افکار شما تسریع شده بودند؟
به طرزی باورنکردنی سریع
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا همه ی معنای خود را از دست داد.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟
به طرزی باورنکردنی زنده تر
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
بي نهايت
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
بي نهايت
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
بله، اما واقعیت ها بررسی نشده است
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
بله یک تونل سیاه طولانی
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
نه
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
نه
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نه
آیا نوری غیرزمینی دیدی؟
نامطمئن راهنمای من بسیار درخشان نشان داده شد، و موسیقی نور و احساس می داد.
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ قلمرویی آشکارا عرفانی یا غیرزمینی
چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟
عواطف خاموش بودند مگر این که مطلقا خیلی زیاد بود: خشم، عشق، شادی، آرامش
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
خوشی باور نکردنی
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم
آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد کیهان
آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟
گذشته ی من به صورت خارج از کنترلی در برابرم برق زد. فقط چیزهای اساسی: تو باید در آن زمان با خواهرت در کمپ و با محافظت در یک سفر کلاسی مهربانتر رفتار میکردی.
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ خیر
آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت رسیدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی رسیدم که به زندگی خانوادگی و ماموریت به هدفم بازگردم
خدا، معنویت و دین:
پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟
غیروابسته- آگنوستیک(ندانم گرا) خانواده مسیحی بودند اما من همیشه آگنوستیک بودم. در زمان NDE-ام من یک طرفدار خدا نبودم.
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ آری
هم اکنون دین شما چیست؟
دین های دیگر یا چند دین. خداپرست. من به خدا باور دارم اما نه به دین. به اصطلاح برای صحبت کردن به واسطه اعتقاد نداشته باشید.
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که کاملاً با باورهایی که در زمان تجربه ی خود داشتید ناسازگار بود. این در گزارش من موجود است.
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
بله عشق و روابط حیاتی هستند. ما اشتباه زندگی می کنیم که احتمالاً نکته همین است.
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی روبرو شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
من با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت روبرو شدم. راهنمایی مانند یک ستاره، یا یک روح.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
نه
آیا با موجوداتی روبرو شده اید که پیشتر روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مانند: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
نه
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از میرایی به دست آوردید؟
آری
آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
آری
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
آری
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات ویژه ای در مورد هدف خود کسب کردید؟
آری
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
آری
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
آری
آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟
آری
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟
آری
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟
آری
پس از تجربه ی شما چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات بزرگ در زندگی من
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه تان تغییر کرده است؟
آری
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
بله شما تلاش می کنید بهشت را توضیح دهید.
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در زمان تجربه رخ داده اند به خاطر میآورم. بیشتر از سی سال و هنوز هم کاملاً واضح است، اگرچه فکر میکنم ریسمان من سایهای از انسانیت به این تجربه داد، که توضیح آن سخت است.
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
نامطمئن. فقط یک مورد : سالها پس از NDE من توسط یک مزاحم در خانه ی خود غافلگیر شدم و ترس از خطر مرگبار باعث شد تا از بدنم بیرون پریده و برای یک دقیقه زیر لامپ سقف فرود بیایم. میتوانستم بدنم، فرد مزاحم و کل اتاق را ببینم و میتوانستم به روشی که در دیگرسو انجام می دهیم حرکت کنم. این طور احساس می کردم که در دیگرسو من هستم و از زمان برای جستجوی یک اسلحه در اتاق استفاده کردم. تنها زمانی که این اتفاق افتاد. غیر از این، زندگی عادی.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟
همه ی آن مرا تغییر داد.
آیا تا کنون این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله سه نفر در ۳۲ سال و اکنون خانواده و شما.
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
بله در آن زمان اطلاعات کمی برای مردم وجود داشت. مجموع جمع بندی من این بود: این توسط افراد دیوانه یا افرادی که مواد مخدر مصرف می کنند ساخته شده است. همه ی آن این بود.
در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟
تجربه قطعا واقعی بود. من از لحظه ای که چشمانم را باز کردم می دانستم. دنیا برای من تغییر کرده بود و من دیگر هرگز نمی توانستم به روش قدیمی ببینم.
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود. هنوز واقعی است، و با بالارفتن سن من و بلوغم مهم تر است. درک کنید که در حال حاضر چه چیزی در خطر است.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
بله در بالا توضیح دادم. نه NDE و بیشتر OBE. اما من از آن طرف احساس می کردم که مانند من هستم.
آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟
خداپرست باید به لیست ترجیحات مذهبی شما اضافه شود.