سارا W احتمالی تجربه نزدیک به مرگ |
تجربه:
سارا، دختری که بچگی خیلی سختی را گذرانده بود، در سن 14 سالگی تجربه زیبائی داشت.
او برای بسیاری از سؤالات عمیق زندگی خود جوابهائی زیبا دریافت می کند. این خلاصه
تجربه از زبان خود اوست [34]:
هنگامی که 14 سال داشتم در اثر یک حادثه به شدت مجروح شدم و من را با آمبولانس به
بیمارستان منتقل کردند. در لحظۀ تصادف تمام زندگی من مانند یک فیلم سریع با تمامی
جزئیات آن در مقابل من به نمایش درآمد. من به تمامی کسانی که دوستشان داشتم فکر
کردم و از اینکه کسانی را رنجانده بودم متأسف شدم. زمان بسیار کند شده بود، گوئی
تقریباً متوقف شده است. فکر کردم که در حال مردن هستم و با خود گفتم خدایا من حتی
یک خاطرۀ خوش از زندگی خود ندارم، چگونه ممکن است بمیرم. با خود گفتم چه زندگی بی
فایده و حیات تلف شدهای بود. من در بچگی مورد اذیت و آزار زیادی قرار گرفته بودم،
و احساس میکردم که خواستنی و دوست داشتنی نیستم. وقتی به بیمارستان رسیدیم به مدت
4 ساعت در حالی که خون ریزی داشتم منتظر دکتر ماندیم. بلاخره پدرم به زور دست
یک پرستار را گرفته و بالای سر من آورد. من را به سرعت به اتاق عمل بردند و یک ماسک
گاز بیهوشی روی صورت من قرار دادند. به یاد داشتم که پدر بزرگم یک بار در میان
جراحی به هوش آمده بود و من نگران بودم که همین اتفاق ممکن است برای من بیافتد. به
همین خاطر تا میتوانستم نفسهای عمیقی تری از گاز بیهوشی میکشیدم. فکر میکردم که
به راحتی به خواب خواهم رفت، ولی واقعیت این است که من هیچ گاه کاملاً بیهوش نشدم.
من در حال فریاد کشیدن و دست و پا زدن بودم ولی در حقیقت تنها در ذهن خودم بود،
بدون این که کسی متوجه آن شود…
یک لحظه بعد متوجه شدم که نزدیک سقف هستم و آرامش و راحتی کاملی بر من حکمفرما
است. با خود تعجب کردم که چرا این قدر به سقف نزدیک هستم. من بی وزن بودم و گوئی
مانند یک توپ بین سقف و کف اتاق بالا و پائین میرفتم. ناگهان صدائی با فرکانس بالا
مانند سفیر شنیدم که بسیار آزار دهنده بود. با شنیدن آن صدا ناگهان خود را در میان
فضائی تاریک یافتم. تاریکی آنجا از هر تاریکی قابل تصوری تاریکتر و تهیتر بود.
سعی کردم بدن خود را حس کنم، ولی نتوانستم بدنی بیابم. سعی میکردم خودم را لمس کنم
ولی آنچه فکر میکردم دستم است از جائی که انتظار داشتم مرز بدنم باشد بدون هیچ
مقاومتی رد میشد. فکر کردم چراغ کجاست و چرا پدرم اینجا نیست. من از تاریکی خوشم
نمیآمد ولی در تمام طول این مدت هرگز احساس خطری نکردم.
هنگامی که احساس در تاریکی بودن برایم ناخوشایند و معذب کننده شد یک نقطۀ نورانی از
دور به چشمم خورد که به سرعت به طرف من میآمد. من در زمان بچگی خیلی کتک خورده
بودم و میترسیدم که این نور نیز به من برخورد کند. من از سر راه کنار رفتم ولی
وقتی برگشتم نور عجیبی را دیدم که مانند یک جواهر درخشنده و پر از رنگهای مختلف
بود. نور زنده بود و من را به سوی خود میخواند. من دستم را به درون نور بردم و
احساس آن خارقالعاده بود. احساس عشق عمیقی که حس میکردم با کلمات قابل توصیف
نیستند. من بقیۀ آنچه که تصور میکردم بدنم است را نیز درون نور قرار دادم و با نور
و عشق آن یکی شدم. من مانند یک کودک در آغوش نور برگرقته شده و نوازش میشدم. با
خود گفتم که هرگز نمیخواهم از نور جدا شوم. برای اولین بار در زندگیام قلب خود را
باز کردم و دیوارهای دور خود را پایین کشیدم و به خود اجازه دادم که در این تجربه
غرق شوم. من از خوشحالی به رقص درآمدم و برای اولین بار در زندگیام غرق در شعف
بودم. با خود فکر کردم که اکنون چگونه به نظر میرسم، زیرا نمیتوانستم خود را
ببینم و یا لمس کنم. با این فکر یک نمای 360 درجه از خودم گرفتم، و دیدم که مانند
همیشه به نظر می رسم.
در آن موقع دو نور سفید را دیدم که شکل انسان گونه داشتند و از دور به سمت من
میآمدند. من هرچه سعی کردم نتوانستم جزئیات چهره آنها را بببینم، و پیش خود فکر
کردم که علت آن باید به خاطر داروهائی باشد که در بیمارستان به من تزریق کردهاند.
وقتی نزدیکتر شدند به آنها گفتم که من نمیتوانم چهرۀ آنها را به درستی ببینم، و
آیا میدانند که پدرم کجاست؟ آنها به سمتی اشاره کرده و از طریق فکر به من گفتند که
در انتهای این نور. من به آنها گفتم آیا میتوانند همراه من بیایند زیرا من در یک
تصادف بودهام و نمیتوانم به درستی ببینم. آنها نیز موافقت کرده و با من آمدند. از
آنها پرسیدم چه چیزی در طرف دیگر انتهای این نور است. آنها گفتند باید خود آن را
ببینم. من به آهستگی و با احتیاط به سمتی که اشاره کرده بودند حرکت کردم زیرا
نمیدانستم چه چیزی آن طرف است. میترسیدم احساس عشق و امنیتی که حس میکنم در آنجا
ناپدید شود، ولی من به آنها اعتماد کرده و رفتم. به جائی رسیدم که مانند یک درگاه
بود، و نور بسیار درخشندهای از آن میتابید، به طوری که نمیشد ماوراء آن درگاه یا
اعماق نور را دید. با این حال نور چشم من را آزار نمیداد. وقتی از درگاه عبور کردم
خود را از 3 دید و زاویۀ مختلف میدیدم و در مورد هر چیز دیگر نیز دید 360 درجه
داشتم. خود را میدیدم که به سمت بالا و به سوی مرز ابر گونهای صعود میکردم. سپس
از جائی سر درآوردم که بهترین طوری که میتوان آن را توصیف کرد یک دنیای نور است.
همه چیز بسیار تمیز، درخشنده و براق بود، مانند الماس، وهمه چیز به نور زنده بود.
درختان، گلها، و تمام گیاهان آنجا بسیار تازه و با طراوت و بدون کوچکترین عیب و
نقصی بودند. حتی یک برگ زرد یا شاخۀ خشک روی آنها دیده نمیشد.
من در حالی که از دیدن مناظر اطرافم لذت میبردم برای مدتی به نظر طولانی در این
مسیر حرکت کردم تا به یک تقاطع رسیدم. در سمت چپ من یک ساختمان زیبا بود که از زمین
با زاویهای جالب و تیز خارج شده بود. به یاد دارم که در آنجا 12 دیوار کریستالی
بسیار شفاف دیدم که با رنگهای مختلف روی هر کدام یک نام نوشته شده بود. من برای مدت
طولانی به آن ها نگریستم و پیش خود گفتم باید این نامها را به خاطر بسپارم، ولی
اکنون هیچ کدام از آن ها را نمیتوانم به خاطر بیاورم. در آن موقع 2 زن را دیدم که
از دور به سمت من میآیند. من از اینکه با کسی صحبت کنم واهمه داشتم زیرا
نمیدانستم کجا هستم و چگونه باید رفتار کنم و به چه جاهائی اجازه دارم بروم. به
خاطر همین سعی کردم پشت یک درخت مخفی شوم تا آنها من را نبینند. با نزدیکتر شدن به
درخت به درون آن فرو رفتم. این برایم خیلی جالب و هیجان انگیز بود. آن دو زن هم
بدون نگاه به من از آنجا عبور کردند، گوئی من را ندیدهاند. من همچنان برای مدت
زیادی خوشحال و راضی در آن درخت بسر بردم. رنگهای داخل درخت شبیه به رنگهائی بودند
که من از آن ساخته شده بودم. در آن موقع صدائی سرزنده و شوخ به من گفت «قصد داری
تمام وقت خود را در این درخت بگذرانی؟». من خندیدم و گفتم «نه، ولی فکر نمیکنم
اجازه داشته باشم جای دیگری بروم». صدا به من گفت «اینجا خانۀ توست، میتوانی هر جا
که بخواهی بروی». گفتم «واقعاً؟» او گفت «بله». من هم با اینکه نمیدانستم کجا باید
بروم در حالی بازی و با حرکات ژیمناستیک و جست و خیز کنان در مسیری که جلوی من بود
به راه افتادم. من از بچگی به ژیمناستیک علاقه زیادی داشتم . در اینجا حرکات من
کامل و بدون هیچ نقصی شکل میگرفتند. به یاد دارم که به جائی که مانند یک اتاق یا
دفتر کار بود رسیدم و داخل آن رفتم. یک دیوار این اتاق کاملاً شفاف بود و منظرهای
که از آن دیده میشد بی نظیر بود. آن منظرۀ سیارۀ ما زمین از دید فضای خارج بود.
اقیانوسهای روی زمین رنگ آبی عمیق و زیبائی داشتند و فضای اطراف زمین تاریک بود.
این تنها موردی بود که من چیزی تاریک یا سیاه در آنجا دیدم.
همانطور که به این چشم انداز زیبا مینگریستم با خود به گذشته و زندگی خود و آنچه
تا آن لحظه بر من گذشته بود فکر کردم. همان افکاری که در طول سالها همواره از
ذهنم میگذشتند. چرا خدا من را در مقابل کسانی که مرا آزار میدادند حمایت نکرد؟
آیا من خدا را به اندازۀ کافی دوست نداشتم تا او از من نیز مانند مردمی که داستان
آنها در انجیل آمده مراقبت کند؟ من تصور نمیکردم هیچ کس در این جهان من را دوست
داشته باشد. مانند همیشه من در افکار خود بودم، با این تفاوت که اکنون جواب تمام
این سؤالها را میگرفتم و صدائی مذکر که بسیار آرامش بخش بود به من جواب میداد.
فکر کردم چرا خدا از من مراقبت نمیکند؟ جواب آمد «خدا از تو مراقبت خواهد کرد». با
هر پاسخ احساس میکردم که از سنگینی بار نگرانی و تشویشهای من کاسته میشود.
گفتم چرا خدا برای من کاری نمیکند. جواب آمد «تمام آنچه بر تو گذشت موقتی بود».
گفتم من هرگز آن کارهائی که به من تهمت انجام آن را زدند مرتکب نشدهام. او گفت «من
حرف تو را باور میکنم». گفتم واقعاً؟ گفت بله! نمیدانید از اینکه بلاخره یک نفر
پیدا شده بود که من را باور کند چه احساسی داشتم. با خود گفتم ای کاش من زیبا بودم.
او گفت «تو زیبا هستی». گفتم واقعاً؟ گفت بله! گفتم من خودم را در نور دیدهام ولی
همانطوری بودم که روی زمین به نظر میرسیدم. او گفت «تو آنچه دیدی نیستی». من برای
مدتی به جواب او فکر کردم. خوشحال بودم که آنچه دیده بودم واقعیت من نبود و بسیار
مسرور از اینکه کسی وجود داشت که فکر میکرد من زیبا هستم. هر پاسخ او من را غرق
شادی میکرد و من هنوز این احساس را داشتم که در آغوشی گرم و با محبت قرار دارم. من
گفتم آرزو داشتم که میتوانستم به خوبی آواز بخوانم. او گفت «میتوانی». گفتم ای
کاش کامل و بی نقص بودم. او گفت «تو کامل و بی نقصی». گفتم واقعاً؟ گفت بلی! من
همیشه پیش خود فکر میکردم که حتماً بچه بدی هستم یا کارهای بدی از من سر زده که
این قدر کتک میخوردم. گفتم فکر نمیکنم بی نقص باشم زیرا همیشه من را کتک میزنند.
من دوست دارم که همیشه خوب باشم تا کسی از دستم عصبانی نباشد. ولی به نظر میآید که
من همیشه خراب کاری میکنم و نمیخواهم خدا از دستم عصبانی شود. او گفت «هرگز
نمیتوانی کاری انجام دهی که احساس خدا را نسبت به خودت ذرهای تغییر دهی»، او گفت
«خدا تو را بسیار دوست دارد». گفتم آرزو داشتم من هم مانند قهرمان داستانهای
انجیل مخصوص و منحصر به فرد بودم. او گفت «تو مخصوص و منحصر به فرد هستی». گفتم
واقعاً؟ گفت بلی! گفتم آرزو داشتم خدا من را مانند آنان دوست میداشت. او گفت
«دارد». گفتم واقعاً؟ گفت بلی! نمیدانید در طول این گفتگو چه حسی داشتم. مانند
اینکه ذره ذرۀ وجودم مملو از عشق بود. گفتم فقط میخواهم که با خدا باشم، با تو
باشم. او گفت «خواهی بود». گفتم «واقعاً؟» و برای اولین بار نگاهم که در تمام این
مدت از پنجره به سوی منظرۀ سیارۀ زمین دوخته شده بود را برگرداندم. در پیش روی من
زیباترین مردی که در تمام زندگیم دیده بودم ایستاده بود. او قد بلند، جوان و بسیار
جذاب بود. چشمان او آبیترین آبی بود که من به عمر خود دیده بودم و چهره او از عشق
و شوق خالص لبریز بود. هرگز کسی این گونه به من نگاه نکرده بود. او عیسی مسیح بود.
او از هر لحاظ و هر زاویه کامل و بی عیب بود. من به سمت او دویدم و او نیز به سمت
من دوید و من را در آغوش خود فشرد. برای مدت زیادی نگاه ما به هم دوخته شده بود. من
در آغوش مهر او حل شدم و در نگاه او غرق گشتم. گفتم یعنی من مجبور نیستم برای همیشه
به خواب فرو روم؟ (از تعلیمات کلیسای شاهدان یهوه که سارا در آنجا یاد گرفته بود
مرگ مانند خواب ابدی است تا وقتی که مسیح او را از خواب بیدار کند). او خندهای کرد
و به من گفت نه، این مکان همیشه خانۀ من بوده و من ابدیت را در آنجا و در کنار آنها
صرف خواهم کرد. در کلیسای شاهدان یهوه به من گفته بودند که من به بهشت نمیروم چه
رسد که بخواهم با خدا یا مسیح باشم. به من گفته بودند که مردن مانند یک خواب ابدی
است تا روزی که مسیح ما را بیدار کند.
او از من پرسید دوست دارم چه کار کنم؟ آیا میخواهم آنجا بمانم یا اینکه به زمین
بازگردم؟ من گفتم نمیدانم روی زمین چه کاری قرار است انجام دهم. او گفت «محبت کن و
لذت ببر». گفتم «فقط همین؟ من محبت میکنم و همه را دوست دارم». او در حالی که
لبخندی سرشار از محبت و گرمی داشت گفت «بله، میدانم». لحن او به گونهای بود که
گوئی میخواست بگوید من به تو افتخار میکنم. من با خودم فکر کردم که آخر کسی من را
روی زمین دوست ندارد. او گفت «بله، تو را دوست دارند!» با خود فکر کردم اگر این طور
است که محبتشان را به طرز عجیبی نشان میدهند و به او گفتم «کسی من را دوست ندارد».
او گفت «من تو را دوست دارم». گفتم «واقعاً؟». او من را به خود نزدیک تر کرد و
دستهای من را جلوی سینههایش گرفت و ما برای مدت زیادی به چشمان یک دیگر خیره
شدیم. هر دو لبریز از علاقه و عشق به یک دیگر بودیم. من میتوانستم برای ابدیت به
چشمانش خیره شوم بدون اینکه هرگز نگاهم را برنگردانم.
پرسیدم روی زمین چه چیزی منتظر من است؟ او در جواب گفت که او هدیههای متعددی در
طول مسیر زندگی برایم پنهان کرده است. او دربارۀ حیواناتی که خواهم داشت و این که
چقدر آن ها من را دوست خواهند داشت گفت. من پرسیدم «مگر حیوانات میتوانند دوست
داشته باشند؟». او گفت «بله، البته که میتوانند». او به من نشان داد که اگر به
زمین برگردم زندگی آیندۀ من چگونه خواهد بود. صحنههای زندگی من در آینده مانند یک
فیلم روی آن دیوار شفاف پخش شد. خودم را دیدم که بسیار خوشحال بودم و میخندیدم.
چقدر میخواستم که آنطور خوشحال باشم، زیرا زندگی من روی زمین با آزار و اذیتهای
روزمرهای که میدیدم و مکرر میشنیدم که خدا من را دوست ندارد هیچ خوشی نداشت. فکر
میکنم روح من روی زمین همیشه له میشد. میخواستم مانند دختری که در این فیلم
میدیدم خوشحال باشم. خودم را دیدم که ازدواج کردهام و از زنده بودن و زندگی
خوشحالم. تمام کسانی را که در آینده به سوی خدا میآوردم و وجود من باعث نجات و کمک
به آنها میشد را دیدم. من میخواستم همه همان احساس خوبی را که من در اینجا داشتم
داشته باشند. عشقی که حس میکردم کامل و کافی بود، و با آن عشق هرگز خواستۀ دیگری
نداشتم. بعد از اینکه دیدم چقدر به مردم برای روی آوردن به خدا کمک خواهم کرد
میخواستم برگردم. ولی هنوز هم به دلیل خاطرههای بدی که داشتم از برگشت به زمین
میترسیدم.
من چشمان خود را که به چشمان مسیح دوخته بودم به سوی زمین برگرداندم. آرزو داشتم که
او نیز با من به زمین بیاید، ولی با خود گفتم او با من نخواهد آمد. تصور اینکه از
او «نه» بشنوم برایم سخت بود. پیش خود فکر کردم که من خوب نیستم و او بهتر و زیباتر
از آنی است که همراه کسی مانند من بیاید. گفتم «اگر برگردم نمیخواهم مدت زیادی
آنجا بمانم». او گفت «خیلی خوب». من داشتم خود را آماده میکردم که از او خواهش کنم
که با من بیاید، با اینکه میدانستم که غیر ممکن است که قبول کند. ولی من هم اکنون
نیز چنان عاشق او شده بودم که نمیخواستم هرگز بدون او باشم. من برگشتم و به سوی او
نگاه کردم. لبخند و نگاه پر محبتی که در تمام این مدت داشت هنوز بر صورتش بود. در
تمام مدت این تجربه حتی برای یک لحظه نگاه او از من بریده نشد. او دوباره من را در
آغوش خود گرفت و دستهای من را روی سینههایش گذاشت و ما بار دیگر در چشمان یکدیگر
غرق شدیم. من از فرط هیجان و شادی و عشق گوئی بر فراز ابر و ماه بودم.
در آن موقع مردی از دری که پشت ما بود وارد اتاق شد. او نیز زیبا بود و مانند مسیح
چهرهاش پر از محبت بود و به نظر میآمد که از دیدن من خیلی خوشحال است. او
چیزی مانند یک طومار را به مسیح داد. در آنجا سکوئی بود که مسیح روی آن برگهای را
که آن مرد آورده بود را امضاء کرد. من به آن مرد نگاه کردم و او همچنان در حال
لبخند زدن به من بود. مسیح از من خواست که همراه او بروم زیرا چیزهائی است که
میخواهد به من نشان دهد. ما برای مدتی که به نظر طولانی میرسید با هم رفتیم.
منظرۀ آنجا فوقالعاده بود و تمام گلها و درختها شکوفا و سرسبز بودند. شکوه و
زیبائی آنجا ماوراء کلمات و توصیف بود. به یاد دارم که به یک خانه رسیدیم که حوز آب
زیبائی در کنار آن بود. مسیح گفت این یک حوز بازتاب و تأمل است. من خیلی مشتاق بودم
و جلوتر از مسیح رفتم تا آن را ببینم. من برگشتم تا ببینم مسیح کجاست و دیدم که او
ایستاده و من را با تمام شور و اشتیاقم نظاره میکند. وقتی به من رسید گفت «این
خانۀ توست» من گفتم «واقعاً؟ این خانۀ من است؟». این خانه برای من کامل و دوست
داشتنی بود، حتی بدون اینکه داخل آن را ببینم. حتی با خود فکر کردم که به زمین
بازنگردم. در تمام این مدت مسیح من را تماشا میکرد و سیمای مهربان و لبخند او هرگز
تغییر نکرد. ما برای مدتی در کنار حوز آب نشستیم و با محبت و عشق به یکدیگر خیره
شدیم. مسیح مشتاق بود که قبل از برگشتن به زمین یک چیز دیگر را به من نشان دهد.
تصور کنید، او تازه به من یک خانه داده بود. تا کنون به جز مادربزرگم هیچ کسی به من
چیزی نداده و محبتی نکرده بود. ما برای مدتی در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودیم
راه رفتیم. درست به یاد ندارم که کجا رفتیم زیرا در تمام این مدت نگاه من به چهرۀ
او دوخته شده بود.
مسیح یک در را برای من باز کرد و هنگامی که من از آن در وارد شدم جمعیت بزرگی را
دیدم که نمیدانم چه تعداد بودند. همۀ آنها مانند مسیح به من لبخند میزدند. مردی
که برای مسیح طوماری برای امضاء آورده بود نیز آنجا بود. مسیح گفت «تمام کسانی که
اینجا هستند تو را دوست دارند». تمام آنها به رنگهای مختلف بهشتی میدرخشیدند و همه
از دیدن من هیجان زده بودند. آنها از طریق فکر به من میگفتند که من را دوست دارند
و به من افتخار میکنند. با اینکه بسیاری از آنها را نمیشناختم یک یک آنها را دوست
داشتم و میخواستم آنجا بمانم تا همۀ آنها را ملاقات کنم. به مسیح گفتم «ای کاش آن
قدر وقتم را در آن درخت صرف نکرده بودم تا میتوانستم در عوض یکی یکی این ها را
ملاقات کنم». مسیح شروع به خندیدن به این حرف من کرد، و همۀ کسانی که آنجا بودند
نیز خندیدند. من آن صحنه را هرگز فراموش نمیکنم، واقعاً رؤیائی بود.
ما با همه خداحافظی کردیم و من و مسیح به راه افتادیم. قبل از اینکه به همراه
یکدیگر به زمین برگردیم مسیح به من گفت که باید کاری کند که ممکن است کمی عجیب به
نظر برسد و من هم قبول کردم. تنها طوری که میتوانم آن را توصیف کنم این است که او
وارد وجود من شد. من میتوانستم او را درون خودم ببینم و حس کنم. مانند این بود که
من از درون چشمان او و او از درون چشمان من میدید.
ما به سوی زمین ره سپار شدیم. سرعت ما بسیار زیاد بود و ما مسیر خیلی طولانی را طی
کردیم. به یاد دارم که تشعشع نوری را در پشت خود دیدم و ناگهان ما در فضا بودیم. حس
میکردم که وجودم در حال انبساط است و میدانستم هر چیزی کجاست و ما چقدر با
سیارهها فاصله داریم. من نمیتوانستم برای خود مرزی ببینم یا حس کنم. من در فضای
بالای زمین قرار گرفتم. میخواستم قبل از آمدن به این دنیای کثیف و کالبد فیزیکی
برای آخرین بار نگاهی به اطراف بیاندازم. هنوز هم مانند این بود که در آغوش گرم و
امنی قرار دارم. از لحظه اول که دست خود را در نور فرو کردم این احساس با من بود.
من متوجه شدم که نفس نمیکشم ولی زنده هستم. مسیح گفت که بدن تو نیاز به تنفس دارد
نه تو. من به سمت دریاهای آبی زمین نگاه کردم و ما با سرعتی زیاد شروع به پرواز بر
فراز زمین کردیم. واقعاً فوقالعاده بود، مانند یک ترن هوائی در شهر بازی ولی یک
میلیون بار هیجان انگیزتر. ما به سطح آب رسیدیم و وارد آب شدیم ولی من خیس نشدم.
مسیح گفت «بدن تو خیس میشود نه تو». ما دوباره اوج گرفتیم و در حالی که میخندیدیم
به سمت بیمارستان پرواز کردیم. قبل از اینکه وارد بدنم شوم یک نگاه آخر به اطراف
خود انداختم. پیش خود گفتم این بدن سنگین و کثیف و به دل نچسب است. من ذرهای به آن
احساس تعلق و وابستگی نمیکردم. راستش را بگویم حالم را نیز به هم میزد. من به
راحتی از ناحیۀ جناغ سینه وارد بدنم شدم. احساس بدنم برایم غریب و مانند یک پوسته
تو خالی بود. نمیدانستم که حال که درون بدنم هستم چه باید کنم و کجا باید بروم. من
کمی از این طرف به آن طرف رفتم، پایین به سمت پاهایم و دوباره به سمت بالا و سپس
دستهایم و …کم کم شروع به شنیدن صدای کادر بیمارستان که سعی در بیدار کردن من
داشتند کردم. من نمیتوانستم با آنها حرف بزنم یا به بدن خود متصل شوم. مسیح گفت
«چند لحظهای طول میکشد تا دوباره به بدنت متصل شوی».
وقتی چشمان خود را باز کردم، به اطراف نگاه کردم تا مسیح را بیابم ولی اثری از او
نبود. من هرگز او را دوباره ندیدم ولی چشم به راه روزی هستم که دوباره به او ملحق
شوم، حتی اگر تا ابد طول بکشد. یک سال طول کشید تا توانستم دوباره راه بروم. زندگی
من بعد از این اتفاق برای همیشه تغییر کرد. من به خاطر عشقی که مسیح به من نشان داد
برای همیشه انسان متفاوتی هستم.