شارلین اس. تجربه نزدیک به مرگ |
تجربه:
در اکتبر ۲۰۲۰ کووید گرفتم. من آن را از مراقبت از شوهرم گرفتم که آن را داشت ؛ و او آن را از مراقبت از پدرش گرفت که آن را داشت. پدرش در بیمارستان بستری شد و از دنیا رفت. شوهرم در بیمارستان بستری شد و تقریباً از دنیا رفت. بسیار سپاسگزار هستم که این کار را نکرد. اما در این روز ویژه من بسیار احساس ضعف و بیماری می کردم و روی تخت دراز کشیده و چنین احساس می کردم که از حال رفته ام. احساس کردم که دارم از بین میروم و با خودم فکر میکردم که اگر من این قدر احساس بدی دارم، شوهرم که در خلوتگاه(قرنطینه) و از من بیمارتر بود، می تواند احساس بدتری داشته باشد و حتی ممکن است فوت کرده باشد، بنابراین رفتم تا بلند شده از تخت خارج شوم. اما وقتی این کار را انجام دادم پاهایم به زمین برخورد نکرد. من شروع کردم به راه رفتن اما پاهایم با زمین تماس نداشت! این برای من خیلی گیج کننده بود، اما به راه رفتن ادامه دادم و صدایی ، یا کلماتی به نوعی از پشت سرم، درست پشت شانه ی راستم به من گفته شدند. آنها گفتند "این دعای مقدسین است که شما را بالا نگه می دارد." من می دانم که این الان منطقی نیست، اما آغاز به تکرار این کردم زیرا در آن زمان منطقی بود.
از تختخوابم به سمت پیرامون گوشه راه افتادم و انگار چشم راستم برگشت و توانستم به درون این مکان دیگر، این دنیای دیگر، این قلمرو دیگر، مسغرق در این نور باشکوه نگاه کنم. اکنون میدانم که این بیشتر یک پرده یا حجاب بود و نه اینکه چشمم به عقب برگردد، گرچه در آن زمان به نظر میرسید که چشم راستم دارد به عقب میچرخد و به آرامی توانستم از میان دیوارهای خانهام ببینم. جایی که زمانی دیوارهایی وجود داشت، اکنون این "موجودات" حضور داشتند. و من می توانستم با چشم چپم ببینم! من با چشم چپم نمی بینم (چشم چپم نابیناست). اما میتوانستم این دو موجود زشت را در سمت چپم ببینم که در تاریکی خمیدهاند، جایی که زمانی یک نیمکت روبهدیوار وجود داشت. آنها قوز کرده بودند و به سمت راست برگشته و به کسی که پشت سر من بود نگاه کردند. آنها بسیار زشت بودند و پوست آنها مانند خزندگان و دوزیستان و تیره رنگ بود. آنها پاها و بازوها و ناخن های بلند و دندان های بلند داشتند اما من واقعاً خیلی طولانی به آنها نگاه نکردم.
من به سمت راستم چرخیدم و این موجود - این فرشته ی نگهبان - درست همانجا بود! او به سمت پایین به من نگاه می کرد. او خیلی بزرگ، بلند، بلندتر از سقف خانه ی من بود، هرچند سقف خانه من دیگر آنجا نبود. او یک جنگجو بود. و چهار نفر دیگر مثل او پشت سرش بودند جایی که باید دیوار خانه ی من می بود. کلاه ایمنی بر سر داشت. کلاه ایمنی به سر او بسیار چسبیده بود و رنگ قهوه ای و برنزه ی زیبایی داشت. چشمانش خیلی مراقب بودند، همان طوری که به من نگاه می کردند. او می گفت: " تو خوبی؟ تو خوبی، ما داریم این اطمینان را به دست می آوریم که تو حالت خوب است" چنین کلماتی بدون این که او واقعاً آنها را بگوید به من گفته شدند. این فرشته ها بسیار زیبا بودند. شیوه ای که انها در آنجا ایستاده بودند. آنها شمشیرهای کشیده نداشتند و من بالها را ندیدم، اما آنها زره های زیبایی پوشیده بودند که کامل و سلطنتی به نظر می رسید و به گونه ای ایستاده بودند - که از هیچ چیز نمی ترسیدند و عصبانی هم نبودند. اما آنها مطمئناً از آن موجودات زشت جلوگیری می کردند که به من و خانواده ام آسیب برسانند. آنها حتی مجبور نبودند به آن موجودات نگاه کنند و آن موجودات فقط خمیده بودند و خرخر می کردند و نمی توانستند حرکت کنند. موجودات همه در سایه ها ، همچنان در تاریکی بودند. نزدیک ترین فرشته به من، فرشته ای که تمام مدت درست بر شانه ی راست من بود، یک بار با من تماس چشمی داشت و این شادی و تقریبا بازیگوشی در چشمانش بود. انگار مرا می شناخت. او دارای طراوت جوانی اما بسیار قوی بود و من فقط با نگاه کردن به او می توانستم بگویم که به پادشاه تعلق داشت.
اماچیزی که فراتر از همه چیز بود، و چیزی که نمی توانم به آن فکر نکنم، نور است. این زیباترین نوری است که تا به حال دیده ام - سفید و در عین حال طلایی، شفاف و رنگین کمانی- مانند نگاه کردن به بال سنجاقک. خالص و مقدس و کامل. نور زنده بود و عشق بود و دوست داشتنی بود. و من می خواستم برای همیشه در آن ساکن شوم. و نور جلال نامیده می شود. این پدر آسمانی است. او پدر جلال است.
و این نور درست همان جاست، درست از میان حجاب، پرده را باز کن و داخل آن بلغز و آن همه ی پیرامون است. اما من دیگر نمی توانم مانند آن روز از میان آن پرده بلغزم. از این رو همیشه در جستجوی این نور هستم. در طلوع و غروب خورشید. در دوش آفتاب. در نمایش نور روی آب. من نور را تعقیب و کمی در مورد آن وسواس دارم. ولی می دانم که آنجاست حتی اگر نتوانم آن را مانند آن روز ببینم.
و آنجا این گروه بزرگ از مردم وجود داشت - به من گفته شد آنها مقدس هستند و آنها خانواده ی قلبی من (و) چشم به راه من بودند - و همه ی آنها در نور بودند. و خیلی دوست داشتنی بود. همه ی آنها این جامه های بلند از کتان خالص و فاخر را پوشیده بودند. من کتانی یکی از آنها لمس کردم و نه خیلی سنگین بود و نه خیلی سبک و همه نور در آن بود. لباسها نه مردانه و نه زنانه، بلکه سلطنتی مانند بودند. کامل. بهشتی. و آنها افراد خاصی بودند، زیرا عبا پوشیده بودند یاعبا نشان می داد که آنها افراد خاصی هستند. شاید درست توضیح ندادم. آنجا یک زن جوان وجود داشت که در یک لحظه به سراغ من آمد. او کوچکتر از من بود و فرهای نرم و قهوه ای روشن داشت. دستان او خیلی آشنا بودند اما از میمی من جوان تر بودند. من از آن خواستم تا میمی من باشد. او در یک دوره از زندگی من شخص مورد علاقه ی من در تمام دنیا بود. خیلی ملایم پیشانی ام را لمس کرد و من احساس عشق کردم. شاید این او بود. من واقعاً می خواهم او باشد. با این حال درست نمی دانم. اما آن افرادی که آنجا بودند، همه آنجا ایستاده بودند و تماشا می کردند. آنها ایستاده بودند، با فاصله ی کامل، نه با فاصله ی یکسان، بلکه کاملاً فاصله داشتند. برخی دو نفره و برخی مجرد بودند. با این حال آنها آن طور که ما اینجا بودیم با هم جمع نشده بودند. فاصله وجود داشت به گونه ای که بتوانند به راحتی ببینند چه چیزی در حال رخ دادن بود. آنها با آرامش تماشا می کردند و همه مرا می شناختند و دوستم داشتند، اما من به اندازه ی کافی طولانی توقف نکرده و نماندم تا آنها را ببینم و به چهره های آنها نگاه کنم. ای کاش مانده بودم. کاش نگاه کرده بودم. اما آنقدر نگران شوهرم بودم که نماندم یا درنگ نکردم.
اما هنوز چیزهای زیادی وجود دارند، رویدادهای بسیاری که بر روی هم چیده شده اند! وقایع و تصاویری که من هنوز در حال بررسی آنها هستم زیرا آنجا هیچ زمانی وجود نداشت، آنجا مثل اینجا نیست. ترتیب زمانی نبود. ایستاد و یکباره اتفاق افتاد. توضیح دادنش خیلی سخت است. خیلی چیزها هنوز به هم ریخته است. خیلی چیزها اتفاق افتاد و من هنوز تلاش در غربال کردن و معنا کردنشان دارم. رنگهایی که هرگز ندیدهام، که در حال تلاش برای پیدا کردنشان هستم، اما نمیتوانم. تلاش می کنم چیزی را که دیدم بکشم یا نقاشی کنم، اما آن قدر ناکافی است که حتی نزدیک هم نمی شود.
این درخت در دوردست بود که خیلی دور به نظر می رسید اما من می دانستم که می خواستم به سمت آن درخت بروم. احساس کردم که عیسی آنجاست و من نیاز داشتم او را ببینم و با او صحبت کنم. گام زدن به سمت آن درخت را به خاطر نمی آورم ، اما یادم می آید که کنار درخت بودم. عیسی بزرگ بود و من در مقایسه با او اندازه ی بچه بودم. او جلوی درخت ، نشسته بود ، و من مقابلش ایستاده بودم. دستانم را گرفته بود. من چیزهای زیادی به او می گفتم اما همه ی آن چیزهایی را که به او می گفتم به خاطر نمی آورم. او به من می گفت که آن اشکالی نداشت. من به یاد دارم که او همه چیز را حل کرد. او مرا دوست دارد. او مرا مانند فرزند کوچک خود می بیند.
من پنجاه و دو سال دارم و او مرا همچون یک کودک کوچک می بیند. و من اکنون در نگاه کردن به خودم به عنوان یک زن پنجاه و دو ساله گاهی با مشکل مواجهم. اکنون من خود را یک دختر جوان می بینم زیرا پدر آسمانی و عیسی مرا به عنوان یک کودک کوچک می بینند. آنها همه ی ما را بچه های کوچک می بینند! ما گاهی خیلی به خودمان سخت می گیریم. بله، در جهان بدی وجود دارد، اما اگر ما در نور هستیم و عاشق هستیم، چرا آن قدر به خودمان سخت میگیریم؟ فقط عاشق باشید و مهربان باشید. بدانید که در قلمرو روح شما سبک هستید. شما در نور راه می روید و آن نور بسیار درخشان است. من آن نور را دیدم. شگفت انگیز و زیبا بود. من سایه ها و تاریکی را هم دیدم - آنجاست، اما راه رفتن در نور چندان دشوار نیست. و ما محافظانی داریم! و یک تیم تشویق کننده. من آن را دیدم و واقعی تر از این زندگی بود. وقتی به این قلمرو برگشتم، همه چیز در مقایسه با نور قلمرو دیگر سایه مانند بود. آن جا واقعی تر از این جاست، اما کاری که ما اینجا انجام می دهیم واقعاً مهم است. من این تجربه را بسیار ساده تر و زنده تر از وقایع پیرامون آن به یاد آوردم - چیزهایی که قبل و بعد از آن اتفاق افتاد. کاش می توانستم روز دقیق هفته و زمان دقیق روز را به خاطر بسپارم. خوب یادم میآید بیرون شب بود، اما وقتی در گوشهای قدم میزدم همه جا نور بود.
مردم از من پرسیده اند که فرشتگان چه رنگی بودند؟ همه چیز آنجا در نور بود. نور در همه چیز جاری بود. آنها یک رنگ خالص و یک رنگ نور بودند اما درخشان نبودند. آنها شبیه یک مرد بودند اما انسان نبودند. آنجا این رنگ تکی بود که من واقعاً به آن آویزان شده و سعی کرده ام اینجا پیدا کنم و نزدیکترین رنگی که پیدا کرده ام، رنگ چوب زیتون کهنه شده ایست که جلا داده شده است. شاید هم رنگ برنزه ی کهنه ای که با آتش تصفیه شده است. اما مطمئن نیستم که این دقیقا رنگ زره آنهاست. زره شان همان رنگ بود. عیسی ردای سفید بلندی بر تن داشت. یک جورهایی سنگین بود و به پاهایش می رسید. صندل پوشیده بود. آنها جالب بودند و من تا به حال چنین صندل هایی ندیده بودم. به زیبایی ساخته شده بودند. دو نوع ارسی به تن داشت. یکی یک رنگ آبی روشن بود و یکی زرد . همه چیز از مواد خوب ساخته شده بود، نه به اندازه ی نازک، بلکه مانند چیزی که در فراوانی ساخته شده بود. هیچ چیز قدیمی نبود همه چیز جدید و سلطنتی بود. درخور یک پادشاه.
این تجربه من را تغییر داده است. من برای همیشه تغییر کرده ام. من جلال پدر را دیده ام. من از میان حجاب لیز خورده و قلمروی دیگر را دیدهام که همیشه درست اینجا در کنار ماست. ما محافظان فرشته داریم، ما یک خانواده ی قلبی داریم، ما یک پادشاه و پدر آسمانی داریم. اما تاریکی و سایه ها و دیو و نفرات شیطان نیز وجود دارند. من هم آنها را دیدم. آنها هیچ تهدیدی برای من نبودند زیرا من در نور بودم. من بین این که بخواهم به همه بگویم و نخواهم به کسی بگویم در نوسان هستم. مردم طوری به من نگاه می کنند که انگار دیوانه هستم. خانواده ام نگران من هستند. اما من عوض شده ام. من برای همیشه تغییر کرده ام. امید من در بهشت است و هرگز آن را رها نخواهم کرد زیرا من نور را دیده ام. من نور را دیده ام! و می دانم که او چه کسی است.
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت: مونث
تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: اکتبر ۲۰۲۰
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا رویداد تهدید کننده زندگی مرتبطی وجود داشت؟
بله بیماری بیماری، ضربه یا شرایط دیگری که تهدید کننده ی زندگی در نظر گرفته نمی شود من در اکتبر ۲۰۲۰ به شدت مبتلا به کووید بودم. آن را از شوهرم گرفتم که او آن را از پدرش گرفت. پدرش در آن هنگام در بیمارستان در حال مرگ بود و ما او را مدت کوتاهی پس از تجربه ی من از دست دادیم. شوهرم در بیمارستان بر اثر کووید تقریباً فوت کرد. او یک تجربه ی نزدیک به مرگ مختصر در بیمارستان داشت. در حالی که هنوز هر دوی ما در خانه بودیم و خیلی مریض بودیم، قبل از اینکه او به بیمارستان برود، سعی می کردم از او مراقبت کنم، خیلی احساس ضعف می کردم ، روی تخت دراز می کشیدم و آن قدر احساس ضعف می کردم که احساس می کردم در حال لیز خوردن هستم، با این که داشتم غش می کردم. و در حالی که روی تخت دراز می کشیدم احساس می کردم دارم غش می کنم یا از حال می روم. کسی آنجا نبود که از من مراقبت کند. من آنجا در حال مراقبت از شوهرم بودم، اما او واقعاً نیاز داشت در بیمارستان باشد - او از من بیمارتر بود. ما هر دو خیلی ضعیف بودیم.
محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی می کنید؟
کاملا دلپذیر
آیا احساس جدایی از بدن خود کردید؟
بله، میتوانستم شوهرم را در خلوتگاه، از لابهلای دیوارها، و پسرم را در اتاقش روی تختش در حال خواندن یک کتاب ببینم ، از میان دیوارها. می دیدم که هر دو خوب بودند. من آگاهی نسبت به بدنم را از دست دادم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حالت عادی واقعیتر و زندهتر بود و نور درخشان تر و رنگها زندهتر از هوشیاری عادی روزمره بودند. هشیارتر بودم، حواسم قوی شده بود. من حواس مختلف داشتم، حواس معنوی یا یک توانایی معنوی برای درک چیزهایی که در زندگی روزمره نمی توانستم انجام دهم.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
وقتی از تخت پایین رفتم و پاهایم به زمین برخورد نکرد تا زمانی که دوباره روی تختم از خواب بیدار شدم. در طول کل تجربه من در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتم. قبل و بعد از رویداد، در هنگام به خاطر سپردن جزئیات مشکل بیشتری دارم. اما در طول رویداد واقعی تر بود.
آیا افکار شما تسریع شده بود؟
سریعتر از حد معمول
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز به یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنیش را از دست داد زمان وجود نداشت. وقتی وارد این قلمرو شدم زمان متوقف شد. وقتی به رویدادها فکر می کنم واقعاً در یک توالی زمانی مشخص آنطور که من می خواهم نبود. رویدادها انباشته هستند و به خاطر سپردن آنها بسیار خسته کننده است زیرا باید آنها را از هم جدا کنم. خیلی چیزها به یکباره اتفاق افتاد. وقتی به گوشه ای رفتم و پرده باز شد، موجوداتی را دیدم که خمیده بودند، فرشته در جلوی من، فرشتگان پشت سر او، مقدسین پیش از من، درخت در دوردست، نوری که همه چیز را مستغرق خود می کرد، زن جوانی که به سمت من می آید، ملاقات با عیسی، ظاهراً همه یکباره. می توانستم همه چیز را یکباره ببینم.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بود؟
زنده تر از حد معمول
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
یک چیز متفاوت این بود که من می توانستم با چشم چپم ببینم. من در سال ۲۰۱۳ بینایی خود را در چشم چپم از دست داده بودم اما توانستم با دید محیطی با چشم چپم ببینم و ببینم. در واقع، دید محیطی من در طول تجربه فوقالعاده بود، زیرا میتوانستم تقریباً تمام اطرافم را ببینم. می توانستم همه چیز را ببینم به جز پشت سرم. می توانستم از میان دیوارها و سقف ببینم. می توانستم بیرون را ببینم. چشم انداز متفاوت بود. ظاهراً برای همیشه ادامه داشت. نور و درخشان بود اما در واقع تاریک/شب بود.
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
من شنیدم که فرشته و عیسی با من صحبت می کنند یا با من ارتباط متفاوتی نسبت به زندگی روزمره ام برقرار می کنند. ما به نوعی با افکارمان ارتباط برقرار کردیم.
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
خیر
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
خیر
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
من در واقع آنها را دیدم.
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
بله گروه بسیار بزرگی از مردم آنجا بودند. آنها را قدیسان می نامیدند و همه افراد بسیار خاصی بودند. آنها این عباهای زیبا را پوشیده بودند. چیزی در مورد عباها نشان می داد که آنها افراد خاصی بوده و متعلق به پادشاه هستند و با او در بهشت زندگی می کنند. آنها مرا می شناختند و مرا دوست داشتند و من برای آنها بسیار خاص بودم. آنها آنجا بودند و وقایعی را که در آن زمان در جریان بود تماشا می کردند، اما آنها با آرامش تماشا می کردند نه این که فعالانه تماشا کنند. غیر از یک زن جوان کوچک که فرهای قهوه ای روشن داشت. او به سمت من آمد و من او را می شناختم و می خواستم میمی باشد، اما مطمئن نبودم زیرا مانند میمی زمانی که او را می شناختم به نظر نمی رسید. البته من میمی خود را زمانی که او یک دختر جوان بود نمی شناختم. اما او دستان مرا گرفت و دستانش آشنا بودند، اما آشنا نیز نبودند، زیرا بسیار جوان بودند. من فقط نمی دانم که او بود یا نه، اما واقعاً، واقعاً می خواهم که او بوده باشد. من مادربزرگم را خیلی دوست داشتم و دلم برایش خیلی تنگ شده است. او زمانی شخص بسیار خاص و مورد علاقه ی من بود. ما یک چنین رابطه ی نزدیکی با هم داشتیم. من فکر میکنم این حتماً او بوده است، اما درست مطمئن نیستم و اگر مطمئن نیستم نمیخواهم چیزی را وادار به انجام این کار کنم. او در سال ۲۰۰۲ از دنیا رفت.
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگرجهانی
آیا یک نور غیرزمینی دیدید؟
بله نور سفید و طلایی و در عین حال کاملا خالص بود. در همه چیز و همه کس وجود داشت. زنده و درخشان و رنگین کمانی بود. پدر آسمانی بود و جلال نام داشت. من آن نور را دوست دارم. نمی خواستم آن را ترک کنم و هنوز هم همیشه به دنبال آن هستم. آرزوی حضور در نور را دارم و نمی توانم تا روزی که بتوانم دوباره در آن باشم صبر کنم.
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ یک قلمرو آشکارا عرفانی یا غیرزمینی این قلمرو دیگری بود. اینجا "بهشت" نبود در ابتدا فکر کردم که چشمم در حال «بازگشت» است و میتوانم قلمرو دیگری را ببینم که در واقع درست اینجا در کنار این قلمرو است. اما فکر میکنم بیشتر شبیه این بود که این پرده یا حجاب عقب کشیده شده بود که من در آن فرو رفتم و از سمت راست به چپ باز شد. مثل این بود که در ابتدا می توانستم یک برش را ببینم و سپس به آرامی باز شد یا به عقب برگشت. در ابتدا مانند نگاه کردن به بال سنجاقک بود. خیلی زیبا و رنگین کمانی به نظر می رسید. دیوارهایی که زمانی در خانه من بود، ناپدید شدند. و همچنین سقف . و من می توانستم نور را ببینم اما سایه هایی وجود داشت جایی که موجودات خمیده آنجا بودند. شوهرم در خلوتگاه بود و او هنوز در سایه بود. اما پسرم در اتاقش بود و دیوارهای اتاقش از بین رفته و او در نور مستغرق بود ، اما غافل از اتفاقات . این یک «قلمرو معنوی» بود و دقیقاً همراه با «قلمرو فیزیکی/زمینی» ،اما من میتوانستم بخشهایی از قلمرو زمینی را نیز ببینم. فقط قلمرو معنوی بر برخی از قلمرو زمینی غلبه کرد. مانند زمانی که دیوارها ناپدید شدند. دیوار بیرونی خانه ناپدید شد و من میتوانستم چشم انداز را ببینم که ادامه داشت و داشت و داشت و مردم «قدیسها» در داخل خانه ی من و بیرون خانه ی من در چشم انداز ایستاده بودند. نور وجود داشت از نور پدر در قلمرو معنوی اما قلمرو فیزیکی تاریک بود.
در طول تجربه چه هیجاناتی را احساس کردید؟
عشق و آرامش و خوشی. لبریز از عشق. عشق بی قید و شرط. گرچه من هنوز نگران شوهرم بودم، زیرا او بسیار بیمار بود و من می دانستم که نیاز بود از او مراقبت کنم.
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
خوشی باور نکردنی
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
خیر
آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟
خیر
آیا صحنه هایی از گذشته ی شما به شما بازگشته است؟
خیر
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
خیر
آیا به یک مرز یا نقطه ی بدون بازگشت رسیدید؟
من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی رسیدم که به زندگی برگردم خیلی نگران شوهرم بودم زیرا او بسیار بیمار بود و من کسی بوده ام که از او مراقبت می کردم. من نگران او و خانواده ام بودم.
خدا، معنویت و دین:
قبل از تجربه تان چه دینی داشتید؟
مسیحی- مسیحی دیگر من یک مسیحی هستم و از زمانی که یک دختر کوچک بودم از عیسی پیروی می کردم. من همیشه به خدا و عیسی عشق داشتم و فکر می کردم با آنها رابطه ی نزدیکی دارم. اما بعد تجربه ام را داشتم و همه چیز تغییر کرد. من الان چیزها را خیلی واضح تر می بینم. من به روشی درک می کنم که قبلاً هرگز انجام نداده بودم. نزدیکی و عشق شگفت انگیز و خالص و واقعی است. من آنها را دیده ام و می دانم. این دیگر فقط ایمان نیست - بینایی است. سابقه ی من سختگیری بیشتر و قضاوت بیشتر و منفی های بیشتر بود، اما همه ی اینها از روی شانه های من برداشته شده است. آن بارها رفته اند. اگر ما دوست داریم، همانطور که ما را دوست دارند (و ما را خیلی دوست دارند) پس حتی نیازی نیست اصلا به آن چیزها فکر کنم. پس زمینه ی من «عشق» کافی نداشت.
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییری کرده است؟ بله ذهن من بیشتر معطوف معنویت است. من به پدر آسمانی و عیسی نزدیکتر هستم.
در حال حاضر دین شما چیست؟
مسیحی- مسیحی دیگر من پیرو عیسی هستم و در نور پدر آسمانی ساکن هستم. او پدر جلال است و در همه ی پیرامون من است. عشقشان عالی است و من آن را تا قسمت های پنهان روحم حس کردم. من می دانم عشق بی قید و شرط چیست. من آن را احساس کردم. من آن را می دانم. من عشق می ورزم. این یک فعل است. و یک اسم است. و واقعی است و حقیقت دارد. من عاشق مردم، حیوانات، افرینش هستم. به همین دلیل من اینجا هستم. به همین دلیل است که همه ی ما اینجا هستیم. دوست داشتن و مهربان بودن. برای یافتن شادی. همه ی چیزهای خوب باید مال ما باشد. ما میتوانیم در این نور شگفتانگیز گام برداریم اگر فقط از این قیدها و دژهای روی خود رها شویم. در عشق قدم بزن. این پیشینه ی مذهبی فعلی من است. من دوست دارم و این عشق ، عشق پدر آسمانی، و در عیسی منعکس شده است. من آن را دیدم و در آن قدم زدم. در همه چیز بود.
آیا تجربه شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربهتان داشتید سازگار نبود. تجربه مرا شگفت زده کرد-این که تجربه را داشتم شگفت زده ام کرد. مدتی در شوک بودم و به سختی با آن کنار آمدم. من یک فرد معنوی هستم و شاید نباید دوران سختی را با آن میگذراندم، اما برای من آنجا دقیقا خیلی دور بود و خیلی واقعی بود، واقعیتر از زندگی واقعی. واقعی تر از زندگی واقعی بود. من با این باور بزرگ شدم که آن چیزها "معجزه" محسوب می شوند و دیگر اتفاق نمی افتد. فکر می کنم من دقیقا خیلی چیزها را اشتباه متوجه شدم. من به عقب برگشتم و قسمت هایی از متون مقدس را در مورد آنچه پولس و یوحنا و پیامبران تجربه کردند را دوباره خواندم و نمی توانستم تجربه ی خود را نادیده بگیرم. اتفاق افتاد. از بین نرفت. هر روز، هر دقیقه از هر روز با من بود. واقعی تر از هر رویا یا خاطره ای بود. زنده تر. هیچ وقت چیزی در موردش فراموش نکردم. من در واقع با گذشت زمان چیزها را با جزئیات بیشتری به خاطر می آوردم و می توانستم وقایعی را که بر روی هم اتفاق افتاد پردازش کنم.
آیا به دلیل تجربه ی خود تغییری در ارزش ها و باورهایتان داشته اید؟
بله، چیزهایی که قبلا برای من مهم بودند، اکنون دیگر برایم اهمیتی ندارند. من قبلاً نگران مسایل مالی یا تصمیمات بزرگ در زندگی، سیاست، رویدادهای جهانی بودم. اما اکنون بسیاری از چیزها از طریق فیلتر متفاوتی دیده می شوند.
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
من با یک موجود مشخص یا با صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم. با دو موجود زشت، و خمیده روبرو شدم که توسط گروه پنج نفره ی فرشته ای از فرشته های نگهبان در محدوده ی رنگ تیره نگه داشته شده بودند. نزدیک ترین فرشته به من، درست پشت شانه راستم، با من صحبت کرد و به من گفت "این دعاهای مقدسین است که تو را بالا نگه می دارند" وقتی برای اولین بار از روی تخت بلند شدم و نمی توانستم حس کنم پاهایم کف را لمس می کنند. او همچنین زمانی که برای نخستین بار موجودات خمیده دیدم با من ارتباط برقرار کرد: "تو خوبی، خوب هستی؟، ما مطمئن می شویم که حالت خوب است". و او در چشمان من نگاه کرد و آن نگاه شاد و بازیگوش را داشت، انگار که من را می شناخت. من با خانواده ی قلبیم روبرو شدم. من با زن جوانی روبرو شدم که دستانم را گرفته و پیشانی ام را لمس کرد. من می خواهم که آن(زن) میمی من باشد اما مطمئن نیستم. و با عیسی و نور پدر روبرو شدم.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
من در واقع آنها را دیدم
آیا با موجوداتی روبرو شدید که قبلاً روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با نام آنها برده شده است (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
بله، من عیسی را زیر درختی بزرگ ملاقات کردم. او نشسته بود و من روبرویش ایستاده بودم. او بزرگ بود و من اندازه ی بچه بودم. او دستانم را گرفته بود و من مدت زیادی با او صحبت می کردم. من چیزهای زیادی به او می گفتم و او گوش می داد. او به من گفت همه چیز رو به راه است. که همه چیز روبراه می باشد. که باید از نگرانی دست بردارم و باید به او اجازه میدادم بارهای مرا به دوش بکشد. بیش از حد نگه داشتم. نیاز داشتم سبک تر باشم.او از من نمی خواست این همه بار را به دوش بکشم. بارم که حمل می کردم خیلی سنگین بود. او هرگز از ما نمی خواهد که این بارهای سنگین را به دوش بکشیم. او از ما می خواهد که به او تکیه کنیم. او بارها را برای ما به دوش می کشد. اما من تمام بارهایم را به دوش میکشیدم، با اینکه او را میشناختم و برای او بودم. یادم می آید در این مورد احساس احمقانه ای داشتم. خیلی ساده بود اما فقط فکر نمیکردم اجازه بدهم او بارهای مرا به دوش بکشد و درک نمی کردم چطور این کار را انجام دهم. حتی الان هم یادم می رود چگونه این کار را انجام دهم.
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از میرایی به دست آوردید؟
خیر
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
خیر
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
بله من او را دیدم. او را ملاقات کردم. من در نور او بودم. او پدر جلال است. او پدر آسمانی است. عشق او مرا لمس کرد. من عیسی را دیدم. او را ملاقات کردم. با او صحبت کردم. دستانش دستانم را گرفته بود. او مرا دوست دارد. من آن عشق را احساس کردم. این شگفت انگیزترین عشق بود. او به من و همه ی ما به عنوان بچه های کوچک نگاه می کند - فرزندان کوچکش و او ما را بسیار دوست دارد. آهنگ ها درست هستند و کتاب مقدس درست است. من آن را دیدم و شنیدم و دستانم آن را لمس کردند و آنها مرا لمس کردند و عشق آنها مرا لمس کرد. من در حضور آنها مانند یک بچه ی کوچک بودم. من هرگز آن عشق را فراموش نخواهم کرد.
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه تان، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟
بله، آنجا موجودات شیطانی بودند که سعی داشتند به خانواده ی من صدمه بزنند، اما محافظان بهشتی بسیاری نیز وجود دارند که از خانواده ی من مراقبت و محافظت می کنند. ما در نور راه می رفتیم، اما در عین حال به وسیله ی سایه ها احاطه شده بودیم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
بله بله! ما باید عاشق باشیم! همدیگر را دوست داشته باشید. خیلی ساده به نظر می رسد اما وقتی شروع به توجه می کنید متوجه می شوید که ما بیشتر از آنچه می دانستیم خودخواه هستیم. یکدیگر را دوست داشته باشید. خودت را هم دوست داشته باش. ما خیلی نسبت به خودمان سخت گیر هستیم. و مهمتر از همه، ما باید پدر آسمانی را دوست داشته باشیم و عیسی را دوست داشته باشیم. آنها اول ما را دوست داشتند. آنها ما را به خاطر عشق آفریدند. ما بچه های کوچک آنها هستیم - آنها اینگونه به ما نگاه می کنند. ما همیشه قلب آنها را میشکنیم زیرا خودخواه هستیم و قبول نمیکنیم که آنها خالق ما هستند و این که آنها پدر آسمانی و عیسی فرمانرواست. دنیا برای رهایی از آن بهانهها میآورد، اما به همین سادگی است. آنها را دوست داشته باشیم و خودمان را دوست داشته باشیم و یکدیگر را دوست داشته باشیم. از گوش دادن به شیطان و افرادش دست بردارید. آنها استاد فریب و دروغگو هستند. در سایه ها راه می روند. پدر آسمانی و عیسی در نور هستند. وقتی عشق می ورزیم در نور هم هستیم. و آن نور بسیار زیباست.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
بله، من نور پدر آسمانی و عشق او را دیدم و تجربه کردم. این (عشق)روح مرا تا عمیق ترین و پنهانی ترین قسمت ها لمس کرد. این یک عشق بی قید و شرط است. من او را می شناسم. او را ملاقات کردم. او در بهشت ساکن است. من عیسی را ملاقات کردم. او را دیدم. فرشته ها را دیدم. من با آنها ملاقات کردم. من یک فرشته محافظ دارم. حتی شاید پنج تا از آنها. من یک گروه بزرگ به نام خانواده ی قلبی دارم که مرا دوست دارند. یک قلمرو معنوی پر از نور زیبا و موجودات زیبایی که همه از مکانی بهشتی می آیند وجود دارد.
آیا اطلاعاتی در مورد چگونگی گذراندن زندگی خود به دست آوردید؟
بله این که ما دژهایی داریم. من در مورد دژها یاد گرفتم. اینها دروغهایی هستند که در طی مسیر باخود برداشته و در دوره ی زندگی با خود حمل میکردیم، (چیزی) که ما را سنگین میکند و ما را از دوست داشتن زندگیهایی که باید زندگی نماییم باز میدارد. آنها دروغ های فریبنده ای هستند. او دشمن واقعی است. آنها می توانند هر چیزی باشند - در مورد وزن ما، در مورد قد ما، در مورد پول یا شهرت، یا شغل ما، یا در مورد یافتن عشق واقعی. اما او می داند چگونه این دژها را روی قلب ما بگذارد و آنها را محکم قفل کند تا ما همیشه به آنها فکر کنیم و (دیگر)جایی برای عشق در ما وجود نداشته باشد، عشق واقعی. او واقعاً در کاری که انجام می دهد خوب است. اما او واقعا موجود بدی است و جهان و فرزندان پدر آسمانی را ویران می کند. عیسی درباره ی برخی از این دژها با من صحبت کرد زیرا من برخی از آنها را به اطراف حمل می کردم. من از زمان تجربه ام از شر آنها خلاص شده ام. رهایی از آنها فوق العاده بوده است.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟
بله وقتی برای اولین بار موجودات خمیده را دیدم -- افراد شیطان. آنها آنجا در سایه بودند اما نتوانستند به ما برسند زیرا محافظان فرشته آنجا بودند و اجازه نمی دادند آنها ما را لمس کنند. نزدیک ترین فرشته به من با تاکید گفت که "حالت خوب است، ما مطمئن می شویم که حالت خوب است". این به من نشان داده است که با وجود این که در زندگی زمینی قدم می زنم، چیزهایی در قلمرو معنوی در حال وقوع است که نمی توانم آنها را ببینم. نیروهای شیطانی ممکن است به من صدمه بزنند، اما من همیشه محافظ هایی در دسترس دارم. من باید آن را به خاطر بسپارم. همچنین، وقتی با عیسی صحبت و در مورد همه چیز به او میگفتم که زندگیام چقدر سخت بوده است و او به من میگفت که همه چیز را به دوش میکشم و اجازه نمیدهم بارهایم را تحمل کنم، واقعاً چشم بازکننده بود. زندگی من همیشه سخت بوده است. من بارهای سنگینی دارم! چرا آنها را به او نداده ام؟ این خیلی ساده به نظر می رسد، اما من فقط به همه ی آن چیزها ادامه دادم و در طول سال ها به آنها اضافه کردم تا زمانی که واقعاً سنگین شدم. من به شنیدن آن نیاز داشتم. او آنچه را که واقعاً به شنیدن آن نیاز داشتم به من گفت.
آیا در طول تجربه خود اطلاعاتی در مورد عشق به دست آوردید؟
بله عشق مهمترین چیز است. برای واقعا دوست داشتن. عشق بی قید و شرط. عشقی که من تجربه کردم شبیه هیچ عشقی نبود که قبلاً احساس کرده بودم. این عشقی بود که تمام عمر دل تنگ آن بوده ام. این عشقی بود که آن جای خالی درون روحت را پر می کرد که من در تمام زندگی ام سعی کرده بودم پر کنم، فقط من هرگز نتوانستم زیرا هیچ کس در این زمین هرگز نمی تواند آن را پر کند. آن جای خالی را فقط می توان با عشق کسی که مرا آفرید - آفریدگارم - پر کرد. مثل قطعه پازلی بود که تمام عمر گم شده بود. او پازل را تکمیل کرد و من عشق کامل را احساس کردم. پایان. من را ببر خانه. این چیزی بود که در آن لحظه احساس کردم.
پس از تجربه ی شما چه تغییرات گذرانی در زندگی شما رخ داده است؟
تغییرات بزرگی در زندگیم من جلال پدر را دیده و برای همیشه تغییر کرده ام. در حال حاضر کمی سردرگم هستم که با زندگی خود چه کنم. چیزهایی که قبلا برایم مهم بودند دیگر اهمیتی ندارند. من باید هدف جدیدی با معنای بالاتر پیدا کنم. من نیاز شدیدی به خلق کردن احساس می کنم - نوشتن، طراحی، نقاشی. من بیشتر ،خیلی بیشتر از قبل دوست دارم. من عاشق مردم و حیوانات هستم، و تمام آفریدگان خدا. اما من آرزوی بهشت و آن روزی را دارم که بتوانم دوباره در آن نور باشم.
آیا روابط شما به طور ویژه به دلیل تجربه ی شما تغییر کرده است؟
بله برخی از اعضای خانواده نگران من هستند. من تغییر کرده ام. شخصیت من تغییر کرده است. چیزهایی که قبلا برای من مهم بودند دیگر مهم نیستند. من کمی «رویاباف تر» هستم. گاهی اوقات حس زمان را از دست می دهم یا زمان را فراموش می کنم. من در مسیر خود روی چیزهایی توقف می کنم که مرا یاد چیزی درباره ی تجربه می اندازد.
بعد از NDE:
آیا بیان این تجربه در قالب کلمات دشوار بود؟
بله کلمات ناکافی بودند.کلماتی برای بیان دقیق و منطبق وجود نداشتند. چیزهایی که در آن قلمرو اتفاق افتاد در این قلمرو زمینی به خوبی بیان نشد.
این تجربه را با چه دقتی در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون آن تجربه رخ داده اند، به خاطر می آورید؟
من تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم. ای کاش می توانستم جزییات مربوط به تجربه را به همان اندازه زنده که تجربه می کنم به خاطر بسپارم. ای کاش می توانستم به یاد بیاورم روزهای منتهی به آن و بعد از آن چه اتفاقی می افتاد، اما وقایع این تجربه همانقدر زنده و به یاد ماندنی هستند که انگار همین الان اتفاق افتاده اند. آنها بسیار واقعی هستند. تقریباً می توانم آنها را لمس کنم. یادم می آید که دستان خانم جوان و فرهای نرم و قهوه ای او را لمس کردم. و دستان عیسی. و نور. من واقعاً می توانم آن نور را بسیار زنده به یاد بیاورم. فرشته و قیافه اش و شکل چشمانش و شکل بینی و شکل کلاه خود و رنگ کلاه خود را به یاد می آورم. جزئیات زیادی را می توانم آن قدر زنده به خاطر بیاورم.
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
بله، من یک حس تشخیص قوی تری نسبت به مردم دارم. نیکی در برابر بدی.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟
گذراندن وقت با عیسی بسیار ویژه بود. به عنوان یک کودک کنارش ایستاده بودم در حالی که دستانم را گرفته بود. جوری که داشت همه چیز را درست می کرد و بارهایم را از روی دوشم برمی داشت. او بسیار مهربان و دلسوز و دوست داشتنی بود.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله، ابتدا سعی کردم به شوهرم بگویم اما او خیلی مریض بود. بعداً تلاش کردم به او و همچنین پسرم بگویم اما هر دو مرا متوقف کردند و گفتند تب شدید داشتم، گرچه چند روز بعد از تب شدید من این اتفاق افتاد. آنها ابتدا حرف من را باور نکردند. همین چند ماه پیش از آن بود که سعی کردم به کسی بگویم. به آرامی سعی می کردم به خواهرانم چیزهای کوچکی بگویم. خیلی طول کشید تا بالاخره به کسی بگویم. من فقط در مورد شش نفر صحبت کرده ام و خسته کننده بوده است. فکر می کنم آنها ممکن است مرا باور کنند یا نکنند. برخی از آنها می گویند که می کنند. دیگران می گویند مهم نیست که آنها مرا باور کنند یا نه، اما (مهم)این است که تجربه مرا در (حد)ویرانی تغییر داده است.
آیا قبل از تجربه ی خود از تجربه نزدیک به مرگ (NDE) دانشی داشتید؟
بله دانش اندکی
درباره ی واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه اعتقادی داشتید؟
تجربه مدت کوتاهی پس از وقوع احتمالا واقعی بود، من هنوز در ناباوری و بسیار گیج بودم. خیلی واقعی و زنده به نظر می رسید، اما هیچ کس به من گوش نمی داد و کسانی که سعی کردم به آنها بگویم به من گفتند که این به این دلیل است که من خیلی بیمار بوده یا تب بالایی داشتم. بنابراین تلاش کردم آنها را باور کنم.
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه اعتقادی دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود من می دانم که واقعی بود. واقعی بود. از واقعی واقعی تر بود. زنده و توصیفی بود و من جزییات آن را زنده تر از هر رویا یا خاطره ای به یاد می آورم و هیچ یک از خاطراتم به این نزدیک نمی شوند. داستان من هرگز عوض نشده یا به هیچ صورتی تغییر نکرده است. من فقط جزئیات بیشتری را به خاطر می آورم.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی تا به حال هیچ بخشی از این تجربه را بازتولید کرده است؟
خیر
آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود اضافه کنید؟
داشتن چنین تجربه ای و نداشتن کسی برای صحبت کردن بسیار دشوار است. این یک چنین رویدادی است که زندگی را تغییر می دهد و زمانی که برای اولین بار اتفاق می افتد بسیار شکننده است و یک سال و نیم بعد هنوز شکننده است. تقریباً به نوعی شبیه PTSD است. در مسیرم با دیدن چیزی که مرا به یاد آن می اندازد و نمی توانم حرکت کنم یا ادامه دهم، متوقف می شوم. این زندگیم، مسیرم ،روابطم را تغییر داده است. اما هیچ کمکی، هیچ برنامه درمانی خاص، هیچ محل یا راه خروجی وجود ندارد. من خود را خیلی تنها و در آب های ناشناخته احساس می کنم. من می دانم که گروه هایی اینجا و آنجا و مشاوران وجود دارند، اما هیچ کس واقعا نمی تواند به اندازه کافی یا به روش درست کمک کند. من حدس می زنم که هر کدام به تنهایی باید این کار را انجام دهیم. ولی من خیلی تنها هستم. من میان این که بخواهم همیشه در مورد آن صحبت کنم و اصلاً در مورد آن صحبت نکنم، متزلزل هستم زیرا مردم فکر می کنند من دیوانه ام. من فقط می توانم آن را برای مدتی طولانی قبل از به پیش رو ترکیدن در درونم نگه دارم. و می دانم که برای همیشه به عنوان زنی که دارای تجربه ی نزدیک به مرگ بود "برچسب" خواهم داشت. من هم زمان احساس خوش شانسی و بدشانسی می کنم.
آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه خود بپرسیم؟
سوالاتی در مورد اثرات بعدی تجربه ی نزدیک به مرگ. سوالاتی در مورد PTSD یا موارد مشابه مربوط به تجربه ی نزدیک به مرگ.