شری جی. تجربه نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
پیشینه تجربه:
خیابانی که من و خانوادهام در آن زندگی میکردیم مانند هر خیابان دیگری در سن خوزه، کالیفرنیا بود، با این تفاوت که خیابانی بود که من و پدرم در آن مسابقه میدادیم. با مدرسه من هم فاصله چندانی نداشت. من هم مانند بسیاری از کودکان آرزوهای زیادی داشتم، اما رویای واقعی من این بود که یک ورزشکار در سطح جهانی باشم. یک ژیمناستیک کار حرفه ای، یک ستاره دوومیدانی و حتی یک بدنساز، در آن زمان به نظر اهمیتی نداشت، اما میدانستم که میخواهم به صورت بدنی در مسابقات شرکت کنم. پدرم هم میدانست، به همین دلیل بود که ما در خیابانهایمان بالا و پایین میدویدیم، او مرا به چالش میکشید، از نظر جسمی رشدم میداد، و با هر راهی که بلد بود از رویای واقعی من حمایت میکرد. او در هر کاری از من حمایت کرد. حتی بیشتر متن های سخنرانی های من را می نوشت و همان طور که من می خواندم، مرا راهنمایی می کرد. این یکی دیگر از اهداف دوران کودکی من بود. در دوازده سالگی، مهارت های گفتاری من همراه با مهارت های ورزشیام در حال توسعه بود.
نمیدانم چرا، ولی هنگامی که پدرم مادر خود را از دست داد، من نیز پشتیبانیهای بی دریغ او را از دست دادم. شاید دیدن دردهائی که مادربزرگم در اثر سرطان ریه تحمل کرده بود برای پدرم خیلی سخت بود. علت هرچه که بود، زندگی خانوادگی ما بعد از فوت مادربزرگم رو به افول گذاشت و چند ماه بیشتر طول نکشید که پدر و مادرم از هم طلاق گرفتند. من در یک سال هم مادربزرگم را که بسیار دوست داشتم، و هم پدرم را که بهترین دوستم بود از دست دادم و دیگر هرگز در خیابان ندویدم.
تمام آرزوها و رؤیاهای من در حال محو شدن بودند و این اتفاقات و طلاق پدر و مادرم خلأ و دردی در روح من ایجاد کرد که بهبود آن سالها طول کشید. فکر می کردم همه اینها تقصیر من است. برای فراموشی این درد درونی و فرار از احساس تنهائی و بی ارزشی، به پرخوری روی آوردم. میخواستم با لذت غذا درد و اندوه درونیم را محو یا کم رنگ کنم. از بیرون نیز هنوز احساس نیاز به تأیید و محبت دیگران، نیاز رسیدن به آرزوهایم، و اینکه دیگران من را یک ورزشکار حرفهای ببینند در من وجود داشت. با این وجود، از درون من خود را چاق و زشت میدیدم و به سرعت نیز شروع به اضافه وزن کردم.
در ۱۵ سالگی، با دختری در محل کار آشنا شدم که او نیز مانند من عاشق پرخوری بود و به من یاد داد که برای اینکه بتوانم هرچه میخواهم بخورم بدون اینکه چاق شوم کافیست که استفراغ کنم. اینگونه سالهای پرخوری عصبی من شروع شد و چنان در دام این ناهنجاری تغذیهای اسیر شده بودم که فکر نمیکردم هرگز بتوانم از چنگ آن رها شوم. آرزوی من این بود که بتوانم هرچه میخواهم بخورم و در عین حال خوش هیکل و زیبا باشم و مورد توجه پسرهای جذاب قرار بگیرم، و در آن صورت کاملاً خوشحال و سعادتمند بودم.
در ۱۸ سالگی من با همسر آیندهام آشنا شدم. او خوش صورت و خوش هیکل بود. من ۱۰ سال بعدی زندگیم را صرف این کردم که به ایدهآل او تبدیل شوم، بدون اینکه او در این زمینه به من کمکی کند. ۲۱ ساله بودم که شوهرم به یک پایگاه نظامی آمریکا در آلمان منتقل شد. یک روز مربی تیم پاورلیفتینگ ارتش از من پرسید آیا تا به حال به تمرین با وزنه فکر کرده ام؟ پاسخ قطعا نه بود. آن موقع من شروع به بررسی وضعیت خودم کردم. یکی دوسال بعد با تمرین در تیم وزنه برداری و تولد اولین فرزندم سپری شد. متأسفانه عادت پرخوری من بعد از مادر شدن نیز ادامه یافت و اکنون شوهرم نیز به من آخرین اخطار خود را داد: اگر ظرف سه ماه این وضع را درست نکنم من را ترک خواهد کرد. به زودی من خود را در شرایط بدتری یافتم، طلاق از شوهرم در حالی که فرزند دومم را حامله بودم.
زمانی که پسرم را باردار بودم تصمیم گرفتم به آرزوی خود برسم. ولی مشکل اینجا بود که من این کار را نه برای خود و ارزشهای خود، بلکه برای بدست آوردن تأیید دیگران انجام میدادم. من چنان محتاج محبت و توجه دیگران بودم که حاضر بودم هر کاری را برای آن انجام دهم. من به دنبال پاسخ سؤالهایم در جوابهای دیگران میگشتم. به من گفتند که تنها راه رسیدن به اندامی موزون و زیبا استفاده از داروها و استروئید است. من هم آن را باور کردم بدون اینکه متوجه واقعیت باشم، و در نتیجه استفاده از آنها چاقتر شدم، در حالی که تنها آرزوی من این بود که لاغر و خوش اندام باشم. اکنون برای جلوگیری از پرخوری خودم، به مادۀ مخدر «متامفتامین» روی آوردم. من از نگاه دیگران خود و دنیا را میدیدم، نه از نگاه خودم. من به متامفتامین معتاد شدم و تقریباً به طور کامل غذا خوردن را متوقف کردم. ولی هنوز هروقت به آینه نگاه میکردم خودم را چاق را میدیدم در حالی که در حقیقت بسیار لاغر شده بودم. مادرم من را بعد از سه ماه دید و شروع به گریه کردن کرد و گفت من مانند یک اسکلت شدهام. من حرف او را باور نکردم ، از دستش عصبانی هم شدم و گفتم تو نمیدانی چه می گویی.
بالاخره من برای زندگی کردن به شهر لاسوگاس (در آمریکا) رفتم و توانستم یک کار کوچک به عنوان مدل پیدا کنم، ولی به سرعت آن را نیز از دست دادم. از درون کاملاً تهی و تنها شده بودم و شور و شوق من به زندگی جای خود را به تاریکی عمیقی داد که احساس میکردم هرگز نمیتوانم از شر آن خلاص شوم. به شدت مریض شدم. فرزندان من نمیتوانستند بفهمند چه بر من میگذرد. هر چیز کوچکی در زندگی ورای طاقت من شده بود. هر بار که در آئینه نگاه می کردم تصویر یک دختر چاق را می دیدم وهمواره آرزوی مرگ میکردم. معنای این دنیا چیست؟ چرا ما اینجا هستیم؟ آیا خوشی واقعی وجود دارد؟ از زندگی متنفر شده بودم و فکر میکردم مردم همه در کمین یکدیگر هستند. اینها گفتگوی دائمی درون ذهن من بودند.
من به جائی رسیدم که دیگر نمیتوانستم هیچ کس دیگری را، حتی صدای دختر خودم را تحمل کنم و به ندرت از خانه خارج میشدم. همیشه پنجره های خانه بسته و تمام پردههای آن کشیده بودند، و دیگر هیچ علاقهای به زندگی کردن نداشتم. به تدریج اتفاقات عجیبی برای من شروع به رخ دادن کردند. هرگاه برای چیزهای ضروری از خانه خارج میشدم، و فرقی هم نمیکرد به کجا میروم، سوپرمارکت یا پمپ بنزین یا بانک یا هر جای دیگر، کس یا کسانی به سمت من آمده و میگفتند که خدا به آنها گفته که با من صحبت کنند. این اتفاق آنقدر تکرار شد که فکر کردم شاید دیوانه شدهام و در نتیجه اکنون بیش از پیش از خدا میخواستم که جان من را بگیرد.
مدت زیادی نگذشت که شروع به دیدن ارواح درگذشتگان کردم. دوست نزدیکی داشتم به نام اسکات که یک سال پیش در اثر زیاده روی در استفاده از مواد مخدر درگذشته بود. اسکات خیلی به من و فرزندانم نزدیک بود او برای فرار از دردهای دنیا به مواد مخدر روی آورد. روح اسکات هر روز به ملاقات من میآمد و به من التماس میکرد که اشتباهی را که او مرتکب شده انجام ندهم. او توجه من را به سمت عشق و زیبائی درونم جلب میکرد و به من میگفت که ارزشهای زیادی درون من وجود دارد که میتوانم به بقیه بدهم. مدت کوتاهی بعد، روح دیگری به ملاقات من آمد و همان حکمت را با زبان دیگری به من عرضه کرد. او میگفت که من برای هدفی در دنیا هستم و نمیتوانم به این راحتی تسلیم شوم. او میگفت که زمانی در دنیا فردی قوی و نافذ بوده، ولی او نیز مغلوب افکار مخرب خود شده است. این روح، روح «مریلین مونرو» بود (Marilyn Monroe) هنرپیشه بسیار معروف و زیبای هالیود بود که در سال 1962 در سن 36 سالگی در اوج شهرت و ثروت خودکشی کرد .
ممکن است که شما حرفهای من را باور نکنید و بگویید چگونه چنین چیزی ممکن است، ولی من حقیقت آن چیزی را که اتفاق افتاده همانگونه که هست بازگو میکنم. حضور روح او در چند هفتۀ قبل از تجربه نزدیک به مرگ من آنچنان زیاد شده بود که من او را در هر ساعت میدیدم. مهم نبود کجا و در چه حالی باشم، او به ملاقات من آمده و با من سخن میگفت. او میگفت که زندگی من به نوعی شباهت زیادی به زندگی او دارد. او میگفت که او نیز از درون چشم و نظر دیگران احساس عشق و ارزش و مقبولیت را جستجو میکرده است. او نیز تاریکی محاصره شدن با افراد ثروتمند و مقتدر، و برای کسب موقعیت مورد استفاده قرار گرفتن را تجربه کرده است. او درسهائی که از زندگی خود یاد گرفته بود را با من در میان میگذاشت. او میگفت که تنها راه نجات عشق است. او به من میگفت عشق درون خود را حفظ کن و هرگز آن را فراموش نکن، زیرا عشق تنها راه بقا و تنها پاسخ انسانهاست. او میگفت نباید بگذارم آنچه برای او اتفاق افتاده برای من نیز اتفاق بیافتد، زیرا من هنوز فرصت دارم. او همچنین گفت که مرد واقعی مورد علاقه او در زندگی جو دیماجیو (Joe Dimaggio) بوده است.
در یکشنبه ۲۶ ژانویه سال ۱۹۹۷ یکی از مردان با نفوذی که در لاس وگاس با او آشنا شده بودم من را به آپارتمان مجلل خود دعوت کرد. وقتی وارد شدم او در را برایم باز کرد و بعد از اینکه نشستم برای مدتی طولانی به چشمان من خیره شد که برایم معذب کننده بود. او سپس گفت، شری، من همه چیز را میتوانم در چشمانت ببینم، اینکه چقدر جهان و مردم را دوست داری و به آنها اهمیت میدهی ولی تو یک دختر ترسو هستی. تو حتی نمیدانی چه کسی هستی، مگر نه؟ تو یک ستاره درخشانی. تو بدنبال شهرت و ثروت از دنیا هستی، ولی تا وقتی که بتوانی سر خود را بالا نگاه داشته و بگوئی که برای من اهمیتی ندارد که دنیا راجع به من چه فکری میکند، نمیتوانی یک ستاره شوی و هیچ وقت به جائی نخواهی رسید. من در چشمان این مرد نگاه میکردم ولی گوئی در چشمان خدا مینگریستم. دو هفتۀ بعد پاسخ من به تمام این پند و حکمتها خود کشی بود!
در ۱۳ فوریه ۱۹۹۷ من در اثر افراط در کم خوری و استفاده زیاد از مواد مخدر جان خود را از دست دادم. من دیدم که روحم از بدنم خارج شد و خود را از کالبد جسمی رها کرده و از درون تونلی که نوری در انتهای آن بود عبور کرد. احساس آزادی من ورای توصیف بود، احساسی که در آن همه چیز با هم بود: عشق، آزادی، رهائی، و یکی بودن با همۀ هستی. احساسی که تجربه کردم سرور و لذتی کامل بود. در نور از انرژیهای منفی این دنیا خبری نبود. ناگهان من خود را در حضور ارواحی پر قدرت و بسیار مهربان یافتم. آنها به من آرامش دادند و من را برای آنچه در پیش رو بود آماده میکردند. فهمیدم که گروهی از آن ارواح در زندگی دنیا همراه من بودند تا من را در انجام مأموریتم یاری کنند. عشق آنها کامل و فراگیر بود. آنوقت بود که صدای خدا از طریق فکر با من مکالمه کرد. از درون قویتری انرژی و عشق به من گفته شد که هنوز کارهای زیادی است که باید روی زمین تمام کنم و من بین نابود کردن خود یا تمام کردن مأموریتم روی زمین مختارم. در آن موقع زندگی من و هرچه احساس و تجربه کرده بودم برایم به نمایش درآمد. این هیزم و آتش جهنم نیست که ما را میسوزاند، بلکه قضاوت ما راجع به خودمان است. تجربۀ دوبارۀ تمام انتخابها، محبتها و دشمنیها و … در آن مواردی که کسی را آزردهاید، خود از دید آنها تمام احساسشان را درک خواهید کرد.
به من این انتخاب داده شد که آنجا بمانم یا به زمین برگشته و مأموریتم را تمام کنم. به من گفته شد که مأموریت من روی زمین بسیار بزرگ است و من مورد رحمت زیادی قرار گرفتهام که این فرصت مجدد برای بازگشت به زمین و اتمام هدفم به من داده شده است. در آن موقع، صحنههای آینده زندگیم به من نمایش داده شدند. مانند یک فیلم رویائی بود که در آن دختر شاهزاده به تمام آرزوهای خودش میرسد. به من گفته شد که من باید یک رهبر و شفا دهنده برای دیگران باشم تا راه را برای آنها هموار کنم. در این فیلم من زنی را دیدم که به زمین میآید تا به دیگران کمک کند که توانائیها و ارزشهای درونی خود را بیابند. این زن در تلویزیون و نشریات مشهور میشود و روندی که جامعه به زنان مینگرد را تحت تآثیر قرار خواهد داد. او به کشورهای مختلف سفر خواهد کرد تا به آگاهی زنان اضافه کند و به آنها کمک کند تا نور خدا را درون خود بیابند. بزرگترین دستاورد من بنیان گذاری مراکز بازپروری و کمک به زنان و بچهها خواهد بود. من خودم را دیدم که در مقابل گروههای بزرگی درباره ضررهای مواد مخدر، افراط در کم خوری یا پرخوری، و موارد دیگر صحبت میکنم و به آنها کمک میکنم تا توانائیهای درون خود را بیابند.
چیز دیگری که به من نشان دادند زندگی مردی بود که زندگیش مانند من تاریک بود .نام او فیلیپ بود.او نیز مانند من قصد خودکشی داشت. به من گفته شد که باید تجربیات خود را با فیلیپ در میان بگذارم و او را از خودکشی منصرف کنم.
بعد به من نشان داده شد که چرا ما اینجا روی زمین هستیم. ما اینجائیم تا زندگی انسانی را تجربه کنیم. در صورتی که اگر به خاطر دین و مذهب بود، هر یک از ما امیدوار بودیم که دین ما دین درست باشد. ما اینجا نیستیم که با هم بجنگیم و یکدیگر را از بین ببریم. ما اینجائیم تا به یکدیگر برای رشد و تعالی در عشق کمک کنیم. به من گفته شد که من اثری ماندگار در دنیا به جای خواهم گذاشت که فراموش نخواهد شد. در تمام زندگی به من یاد داده شده بود که اگر خطائی از من سر بزند شیطان و شر گناهانم به سراغ من خواهند آمد. در آنجا به من گفته شد که گناه و شیطان ساختۀ خود ماست. وگرنه جوهرۀ حقیقی ما خداست و ما مخلوق الهی یزدان هستیم و خدا درون همۀ ماست. خدا به همراه ما تمام آنچه را که ما تجربه میکنیم تجربه میکند. بزرگترین هدیهای که به ما داده شده اختیار، و آزادی در بوجود آوردن واقعیت خودمان، آنگونه که میخواهیم است، تا بزرگترین و والاترین نسخه خود را تجربه کنیم.از زندگی لذت ببریم. دوست داشتن یکدیگر را به کودکان نیز بیاموزیم.
واضح است که من برگشت به زمین را انتخاب کردم. آخرین چیزی که به یاد دارم اینست که روح من شروع به نزول به سمت بدنم کرد. به من گفته شد:
«باید به مردم کمک کنی تا بفهمند باید از وجود خود آزادانه به دیگران بدهند بدون اینکه توقع و انتظاری (در مقابل) داشته باشند، و تنها چیزی که حقیقت دارد عشق است».
وقتی بازگشتم با وجود دردناک بودن آن، مسئولیت تمام اعمالم را به عهده گرفتم. من واقعاً فکر میکردم که آنچه خدا به من قول داده بود بلافاصله اتفاق خواهد افتاد، ولی اینگونه نبود. کسانی که در زندگی اطراف من بودند حرفهای من را نمیفهمیدند و به آن میخندیدند و فکر میکردند دیوانه شدهام. همه من را ترک کردند و کاملاً تنها شدم. فیلیپ نیز مرا دیوانه خطاب کرد و مرا شری ترسناک صدا میزد. به من نشان داده شد که او مرا ترک خواهد کرد اما او یک روز ،یک زمانی، یک جایی برمی گردد. یک ماه قبل از پرونده دادگاه فیلیپ به او توضیح دادم که در این دادگاه چه اتفاقی خواهد افتاد. حدس بزنید چه شد؟ همان طور که گفته بودم اتفاق افتاد. این ماجرا باعث شد فیلیپ بیشتر از من بترسد. آنچه من تجربه میکردم نقطۀ مقابل آن چیزی بود که به من نشان داده شده بود. بیماری کم خوری من بهبود یافت ولی بیش از حد چاق شدم و ظرف ۲ ماه از وزن ۴۵ کیلو به ۸۵ کیلو رسیدم و به علاوه تمام موهایم را نیز از دست دادم. من نمی دانستم که این وعده ها همان روز اتفاق نمی افتد واقعا فکر میکردم وعده ای که خدا به من داده بود، اگر برگردم همان روز اتفاق می افتد. بالاخره من
بی خانمان شده و در کنار خیابان زندگی میکردم زیرا از فامیل و خانواده نیز کسی نمیخواست با من سرو کار داشته باشد. دنیا من را ترک کرد، همه به من میخندیدند و مرا دیوانه میخواندند.
من از شرایطی که در بیرون و احساسی که در درون داشتم راضی نبودم. این بسیار دردناک بود ولی به من موهبتی عطا شده بود که هیچ کسی یا چیزی نمیتوانست آن را از من بگیرد. با وجود شرایط دشوار زندگیم، احساس میکردم با نوای هستی هم آوازم و تجربههای عرفانی متعددی داشتم. به عنوان مثال ۶ هفته بعد از بهبودیم یک بار که در جاده بیابانی در حال رانندگی به طرف لاس وگاس بودم گم شدم. بعد از مدت بسیار زیادی سرگردانی، بنزین و پولم هر دو تمام شده و بی نهایت خسته و گرسنه و مستعصل نیز بودم. بالاخره به یک پمپ بنزین قدیمی در میان بیابان رسیدم. در آنجا دو مرد مسن روی یک نیمکت نشسته بودند. وقتی پیاده شدم شروع به گریه کردم و گفتم که نمیتوانم راه خودم را برای برگشت به لاس وگاس پیدا کنم و گرسته و خسته و بدون پول و بنزین هستم. یکی از آن مردان به چشمان من خیره شد و گفت «من باید پیغامی را به تو بدهم. پیغام این است که داستان خود را برای دیگران بازگو کن. آن را به نرمی بگو و بر کسی تحمیل نکن. ولی برای دیگران نمونهای همیشگی باش و دنیا هرگز تو را فراموش نخواهد کرد». من با شنیدن حرف او به شدت گریستم. نمیتوانستم تمام آنچه را که بر من اتفاق میافتاد را بفهمم. گاهی ارواحی با من حرف میزدند و به من در مورد کارهای بزرگی که در آینده انجام خواهم داد صحبت میکردند و به من میگفتند که من به افراد زیادی کمک خواهم کرد تا خود حقیقیشان را بیابند.
بالاخره من فهمیدم که اگر بخواهم شرایطم بهبود یابد، باید به انکار، تعلل و سرزنش خود و دیگران پایان دهم. میبایست برمیخواستم و کنترل زندگی خود را به دست میگرفتم. به من هدیهای گران بها داده شده بود و برای تحقق آن نیاز بود که به خودم تعهد میدادم. دو عامل انگیزشی وجود دارد که ما را هدایت می کند: لذت جویی و دوری از درد. وقت آن شده بود که برنامۀ جدیدی برای زندگیم بریزم. دیدگاه ما آن چیزی است که میتواند باعث رشد و تعالی ما، و یا باعث توقف آن گردد. میبایست از خواب بیدار میشدم و نگاهی از نزدیک به خود میانداختم. دنیائی بزرگ و پر از شادی در انتظار من بود و دیگر زمان آن شده بود که شروع به زندگی کردن و لذت بردن از آن کنم. من شروع کردم که به تمام مشکلاتم به عنوان یک چالش و میدان مبارزه و فرصتی برای رشد و یادگیری نگاه کنم و نه چیزی منفی. انگیزه به دنبال خود حرکت میآفریند و حرکت یعنی تغییر و رفتن به جاهای جدید و راکد نبودن.
چالش واقعی من این بود که به هدفم پایبند باشم. وقتی به زندگی و چالش های فراوان آن به عنوان یک آزمون نگاه
می کنید، هر مسئلهای که با آن مواجه می شوید را فرصتی برای رشد می بینید. شروع کردم که تصمیماتم را بر اساس رشد و تعالی خودم بگیرم و نه از روی ترس و یا نیاز. متوجه شدم که برای تغییر و بهبود نیازی به یک معجزه مانند آنچه برای من اتفاق افتاده بود نیست. آنچه نیاز است مقداری باور، و تصمیم به اینکه به خودتان اعتماد کنید، و تعهد به سعی در تغییر یافتن است. ما طراحی شدهایم که از نظر روحی، فکری، احساسی، و جسمی رشد کنیم. اگر اینگونه اعتقاد دارید که تغییر چیز بدی است در حقیقت آینده خود را مسموم میکنید. به یاد داشته باشید، اگر همان کارهای همیشگی را ادامه دهید، همان نتایج قبلی را خواهید گرفت. بنابراین من استقامت کردم.
زحمت بسیار زیادی کشیدم تا بتوانم خودم را از درون قبول کرده و دوست داشته باشم. اصلاً چیز راحتی نبود، باید عیوب و اشتباهات خود را به عنوان یک انسان بپذیرید، ولی در عین حال تمام ارزش ها و توانائیهای خود و امکانات خود را برای بهبود ببینید. من مرتباً به خود میگفتم که بر مشکلاتم یا هر چالش دیگر در زندگی پیروز خواهم شد. رؤیای حقیقی من این است که برای زنان یک الگو و نمونه باشم، و به زنان و کودکان کمک کنم تا دریابند هر چیزی در هر سنی ممکن است، اگر آن را در اعماق قلبتان داشته باشید و خود را باور کنید. وقتی که شما آمادگی لازم را در خود ایجاد کنید، استاد و شرایط لازم خود به سراغتان خواهد آمد.
از زمانی که آن تجربه برای من اتفاق افتاده پنج سال و نیم میگذرد. من 32 کلیو وزن کم کردهام و برای اولین بار در مسابقات بدن سازی کاملاً طبیعی (بدون استفاده از مواد و هورمونها) شرکت کردم و در آن اول شدم. در سال 2000 من در مسابقات جهانی بدنسازی طبیعی زنان (World Natural Ms. Figure) مقام اول را کسب کردم.
بالاخره یاد گرفتم که در تمام شرایط و صرفنظر از هزینههای آن همیشه خودم باشم، به توانائیهای والای خود ایمان داشته باشم و اجازه دهم که قلبم من را در تمام شرایط هدایت کند. یاد گرفتم کسانی را دور خود جمع کنم که میخواهند از دایرۀ راحتی و رکود خود پا بیرون نهاده تا برای دیگران مدل و نمونه باشند و جهانی پر از امکان و عشق را بوجود بیاورند. من به تازگی پروژۀ خود را برای باز کردن مرکز بازپروری و جوان سازی زنان را شروع کردم که در آن تمام سطوح
بدن سازی و آمادگی جسمانی به همراه تفریح و چالشهای مختلف جسمی و روحی ارائه میشود.
اکنون میفهمم تمام آنچه بر من اتفاق افتاد علتی داشته است. باید من تمام این دردها را تحمل میکردم، و سپس ترمیم مییافتم و رشد میکردم تا بتوانم این پیغام را به همه بدهم. من اینجا نیستم که مردم را متقاعد کنم که داستان زندگی و پیغام من را باور کنند، من اینجا هستم که به آنها بگویم امید وجود دارد و آنها را متوجه فرصتها و توانائیهای بیشماری که درونشان است گردانم.
من از شما میخواهم که برای چند لحظه به درون قلب خود بنگرید و دریابید که همۀ ما در مراحل مختلفی از رشد و تکامل هستیم. شما میخواهید چگونه نمونهای برای دیگران باشید؟ اگر امروز قرار باشد که دنیا را ترک کنید، آیا به آنچه که میخواستهاید رسیدهاید؟
5 سال و نیم از آن زمان می گذرد و من اکنون می دانم که همه اینها دلیلی داشته است. آن روز بهبودی چگونه
می توانستم آن زن زیبا باشم؟ باید برای به اشتراک گذاشتن این پیام، تجربه، درمان و رشد می کردم. امروز متوجه شدم که اینجا نیستم تا کسی را در مورد زندگی خود یا آنچه برایم رخ داده را متقاعد کنم. من اینجا هستم تا امید بدهم، پیام را منتشر کنم و به دیگران بیاموزم که چه فرصت های نامحدودی در زندگیشان وجود دارد.
اطلاعات زمینهای:
جنسیت:
زن
تاریخ رویداد تجربه نزدیک به مرگ:
13 فوریه 1997
موقع تجربهتان، رویدادی که زندگیتان را تهدید کند وجود داشت؟
بله حمله قلبی. خیلی وقت بود بدنم را از غذا محروم کرده بودم. من احساس تپش قلب و حملات قلبی کوچک کردم.
عناصر سازنده ی تجربه ی نزدیک مرگ:
محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
مثبت
آیا مواد(مخدر، محرک، بیهوشی یا...) یا دارویی استفاده کردید که این تجربه را تحت تأثیر قرار دهد؟
بله مواد مخدر، بی اشتهایی، پرخوری عصبی
تجربهتان شبیه یک خواب بود؟
واقعا نه. بسیار واضح بود
آیا حس کردید از بدنتان جدا شدید؟
بله. دیدم که رفتم و برگشتم
در طول تجربهتان چه زمانی بیشترین سطح آگاهی و هشیاری را داشتید؟
آگاهی و هوشیاری کامل. خیلی هوشیار
آیا به نظر میرسید که زمان سریعتر یا کندتر شده است؟
به نظر میرسید همهچیز در یک لحظ اتفاق افتاد؛ یا زمان ایستاده است یا کلا معنای خود را از دست داده
فقط اینکه واقعیت آن چیزی است که هرگز نمی توانی فراموشش کنی. چیزی که هیچکس نمی تواند آن را از شما بگیرد، مهم نیست که شما را دیوانه خطاب کنند.
لطفا شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره خود که قبل از زمان تجربه، تجربه کردهاید، مقایسه کنید
بله صداهای آرامش بخش.
آیا از درون یا در طول یک تونل گذر کردید؟
بله درون تونلی از کمال و عشق ناب حرکت کردم. آزادی، رهایی و تمام چیزهایی که شما میتوانید در تجربه انسانی آرزو کنید حس کردم.
آیا از حضور موجودات متوفی (یا زنده) آگاه شدید یا با آنها روبرو شدید؟
بله، بسیاری از ارواح، مادربزرگ من، قوی ترین انرژی خدا
گروهی از ارواح را دیدم که در طول تجربه انسانی من با من سفر کرده و همراهم بوده اند. آنها عشق و آرامش خود را با من به اشتراک گذاشتن.
مادربزرگم به من گفت که در دوران کودکی برای محافظت و مراقبت از من با من بوده است.
آیا نوری غیرزمینی و عجیب دیدید؟
بله نور نیرویی از انرژی بود که شما را با قدرت، عشق و آگاهی از همه چیز پر می کند.
آیا به نظر میرسید به جایی دیگر، دنیایی غیرزمینی، وارد شدید؟
یک قلمرو کاملاً عرفانی یا غیرزمینی
در طول تجربه چه احساسی داشتید؟
عشق فراتر از تصور
آیا نا صورت ناگهانی و لحظهای به نظرتان رسید که همه چیز را درک میکنید؟
همه چیز درباره عالم به من نشان داده شد که چرا همه اینجا هستیم. به من نشان داده شد یا به من اطلاع داده شد که چرا باید یکپارچگی و وحدت را در زمین به اشتراک گذاریم. که این زمان نیاز است که ما به عنوان یکی گرد هم آمده و به یکدیگر کمک کنیم. من نشان دادم که ما خدا را تجربه می کنیم!
آیا صحنههایی از آینده را دیدید؟
صحنههایی از آینده جهان را دیدم
به من نشان داده شد که هدف من چیست. ماموریت من برای حضور در اینجا چیست.
آیا به یک مرز یا ساختار فیزیکی محدود شده رسیدید؟ (آیا متوجه محدودیتی فیزیکی شدید؟)
نامطمئن. فقط این بود که به من این انتخاب داده شد که از مرز عبور کنم، یا به من فرصتی داده شود که برگردم و هدفم را تمام کنم.
:خدا، معنویت و دین
قبل از تجربهتان چه دینی داشتید؟
نامطمئن
:در مورد زندگی صرفا زمینی ما غیر از زندگی دینیمان
تغییراتی که در طول زمان بعد از تجربه داشتید:
افزایش داشت
بعد از تجربه شما، چه تغییراتی در زندگیتان ایجاد شده است؟
تمام آنچه را که به من نشان داده شد انجام می دهم. یک روز در یک زمان. بزرگترین تغییر من زمانی رخ می دهد که در لحظه زندگی می کنم و ترس را رها می کنم.
آیا تغییرات خاصی در روابطتان به خاطر تجربهتان داشتهاید؟
تجربه رشد. این به من شهامت داد تا با چیزی روبرو شوم که روزی تبدیل به آن خواهم شد و یاد گرفتم دنیا را برای سطوح عشق و رشد آنها بپذیرم.
:بعد از تجربه نزدیک به مرگ
آیا توضیح این واقعه در قالب کلمات سخت است؟
خیر
آیا بعد از تجربه خود، موهبت و استعداد روحی، غیرمعمولی یا سایر موهبتهای خاص پیدا کردید که قبل از تجربهتان نداشتید؟
بله تجربه عرفانی به طور منظم تا به امروز
آیا یک یا چند بخش از تجربه شما وجود دارد که به خصوص برای شما معنادار یا قابل توجه است؟
بهترین قسمت فرصت دوم و نشان دادن هدفم بود. بدترین چیز این بود که وقتی خوب شدم متوجه نشدم که به من نگفتند چه زمانی تبدیل به این زنی می شوم که دنیا را دوست داشت و به مردم اینقدر آزادانه کمک می کرد. فکر می کردم بیدار می شوم و همه چیز قرار است آن روز اتفاق بیفتد. این بخشی از دلیلی است که من بی خانمان در خیابان راه می رفتم. به من گفته شد که تمام آنچه را که برای کمک به جهان برای حرکت رو به جلو نیاز دارم، در اختیار دارم. به من گفته شد که روزی یک زن بسیار ثروتمند خواهم شد و آن زمان میدانم که با پول برای کمک به مردم چه کار کنم. من بعد از برگشت به دنیا گیج شدم. با تمام وجودم می دانستم که قرار است این اتفاق بیفتد. ولی نمی دانستم چه زمانی.
امروز، متوجه شدم که برعکس هر چیزی را که به من نشان داده شده بود، تجربه کرده ام. من بی خانمان، معتاد به مواد مخدر، پرخوری عصبی، بی اشتهایی، چاق و اضافه وزن، تمام موهایم را از دست داده ام، مادر، همسر، دخترم، پول داشتم و آنها را از دست داده ام، در تمام دنیا زندگی کرده ام. با یک شوهر الکلی بودم، خشونت خانگی به من تعرض شد. تقریبا همه چیز.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشتهاید؟
بله در ابتدا تقریباً همه را از دست دادم. افرادی که در آن زمان اطراف من بودند مرا دیوانه خطاب می کردند، به من
می خندیدند، به من فحش می دادند و مرا ترک می کردند. مادرم ترسیده بود زیرا بر اساس اعتقادات او باید از عیسی مسیح درخواست میکردم که گناهان مرا ببخشد تا به بهشت بروم. اینجا داشتم به او می گفتم که ما خدا هستیم و خدا را تجربه می کنیم. اینکه خدا همه چیز است. برخی از مردم تحت تأثیر قرار گرفتند و برخی فکر کردند که من لونی تونز هستم.
من معتقدم که عرفان را به شدت تجربه می کنم زیرا اول از همه بیدار بودم اما هدف من از حضور در اینجا جسارت زیادی می خواهد.