استفانیا بی تجربه احتمالی نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
جستجوی من برای عشق و پذیرش در دین مرا به گونه ای ناامید کرد که توصیف آن دشوار است، زیرا بین پیام عشقی که عیسی به عنوان میراثی برای بشریت به جا گذاشته بود و اجرای کاملاً غیرمنطقی و مشروط آن، تناقض و عدم یکپارچگی زیادی وجود داشت. ترس از مجازات، سرپیچی از دستورات دینی و احساس گناهی که با هر لغزش از قوانین احساس می کردم، شکنجه ی بزرگی را در درونم ایجاد می کرد، شبیه به یک جهنم روانی.
من در سن ۱۸ سالگی با کمک یکی از همکلاسی های قدیمی که پیشتر در آنجا ساکن شده بود و کسی که بدون نیازهای مادی کار، و زندگی را پیش می برد، از رومانی به اسپانیا مهاجرت کردم.
مدت کوتاهی پس از استقرار در این کشور تازه، به ارزیابی درونی پرداختم که دین چه چیزی را وارد زندگی من کرده بود. من احساس گناه و ناامیدی بزرگ، یک غفلت کامل از خدا و ریاکاری بزرگ از جانب کسانی که آن تعالیم را تبلیغ می کردند، دیدم. به دلیل این مصیبت، من از هر بعد معنوی در زندگی ام فاصله گرفتم، با این فرض که خدا وجود ندارد و این که احتمالاً همه چیز یک حقه بازی بزرگ برای به دست آوردن پول و قدرت بود، که هیچ قدرتی وجود نداشت و شما فقط یک بار این طور زندگی می کنید، و این که بهترین کار این بود که کاری را که می خواهید با زندگی خود انجام دهید.
در پی این تصمیم، ناخودآگاه، (فکر) دیگری شکل گرفت که در آن این خدای بسیار مورد جستجو که نگذاشت شناخته شود و در برابر تمام فریادهای کمکخواهی فرزندانش، هنگامی که دچار مصیبتهای بزرگی بودند، خونسرد میماند، که در برابر بی عدالتی های بزرگ دنیا، در برابر فقر برخی و ثروت هنگفت برخی دیگر، کور و کر و لال می ماند، این خدا در مورد همه چیز مقصر و سزاوار کمترین فکر عشق نبود.
پس از جدایی کامل از روحم، شروع کردم به یک زندگی ناسالم، گذراندن شب های بدون خواب در مهمانی، مصرف مقدار زیادی الکل، و بی مسئولیتی زیاد نسبت به بدن و ذهن خود.
در همین ایام، با مرد جوانی آشنا شدم که سبک زندگی ای شبیه مال من داشت، و کمی بعد، باردار و صاحب یک پسر شدم. مدت کوتاهی پس از داشتن فرزندمان، از آنجایی که یک بحران مالی در اسپانیا در سال ۲۰۰۷ آغاز شده و میلیون ها نفر تحت تأثیر قرار گرفته ، شغل خود را از دست می دادند، مشکلات اقتصادی زیادی را پشت سر گذاشتیم. شریک زندگیم شغلش را از دست داد و با یک نوزاد کوچک، دریافتیم که قادر به پرداخت کرایه آپارتمانمان نیستیم و مجبور شدیم با مادرش زندگی کنیم.
در این زمان، افسردگی شدیدی که آن را در خود ریخته بودم شروع به سربرآوردن کرد، زیرا توانایی مراقبت از پسرم یا برقراری یک پیوند سالم با او را نداشتم. من کاملاً نسبت به شریکم وسواس داشته و ترس وحشتناکی نسبت به از دست دادن او داشتم، زیرا کمبود عشق و اعتماد به نفسی که در خودم داشتم در سطوحی چشمگیر بود.
شریک زندگی من شب هایش را در پارتی(مهمانی) با دیگر جوان های حلقه اش می گذراند، کاملاً ناتوان از مراقبت از خانواده ی جدیدی که تشکیل داده بود. بالاتر از همه ی اینها، ما پول نداشتیم، ما تقریباً به طور کامل به مادرش وابسته بودیم که به ما غذا داده و نیازهای نوزاد را برآورده کند.
درد روانی آنقدر زیاد بود که من در مورد گرفتن جانم خیال پردازی های ویژه ای می کردم که به نوعی به من آرامش می داد. یک روز، یکی از آشنایانی که در همان نزدیکی زندگی می کرد و می دانست که من با مشکلات مالی دست به گریبانم، به من گفت که کلینیکی را می شناسد که در ازای اهدای تخمک شما، برای زنان دیگری که نمی توانند بچه دار شوند، مقدار مشخصی پول به شما می دهد. چند روزی به این موضوع فکر کردم و متاثر از نیازی که داشتم، فکر کردم اهدای تخمکهایم در ازای آن پول میتواند برای مدتی مرا از دردسر نجات دهد. بنابراین یک روز به این کلینیک رفته و در جریان روند کار قرار گرفتم. پزشکان به من گفتند که این پادرمیانی باید به صورت نوع دوستانه و داوطلبانه برای کمک به سایر زنانی که نمی توانند بچه دار شوند انجام شود و مقدار پولی که من دریافت خواهم کرد کم خواهد بود، و این که این بیشتر به دلیل ناراحتی ناشی از مراجعه برای معاینه، و به منظور پوشش دادن محصولات بهداشتی و داروهایی که این روند(درمان نازایی) به همراه داشت، ارائه می شد.
من با بی میلی پذیرفتم که این کار را انجام دهم، زیرا در آن لحظه بیشترین علاقه ی من زنانی بودند که نمی توانستند بچه دار شوند، و تنها نگرانی من بی پولی بود. به همین دلیل، وقتی آنها همه ی آن چیزهایی را که باید انجام شود به من گفتند، پول، بسیار کم، و عذابی را که باید تحمل می کردم بسیار بزرگ به نظر می رسید، اما با این وجود، به این نتیجه رسیدم که از هیچ بهتر بود.
آنها به من قرص هایی دادند، مانند هورمون ها، که باید برای مدت معینی مصرف می کردم، تا تخمدان هایم شمار شگفت انگیزی تخمک تولید می کردند، بسیار بیشتر از آن چیزی که بدن به صورت طبیعی قادر به تولید آن در یک دوره ی تخمک گذاری است. پس از مدتی، با همراهی یکی از دوستانم، برای روند کشیدن به کلینیک رفتم، چون آنها به من گفته بودند وقتی از بیهوشی بیرون آمدم، یک نفر باید مرا تا خانه همراهی می کرد. من به کلینیک رسیدم و انها تعداد زیادی کاغذ به من دادند که بخوانم و امضا کنم، سپس به اتاقی رفتم جایی که آنها مرا برای استخراج آماده کردند و جایی که دوستم باید منتظر بازگشت من می بود. پزشکان به من اطلاع دادند که بیهوشی عمومی انجام خواهند داد، زیرا فرآیند دردناک بود. به این شکل هیچ چیزی احساس نمی کردم و بعدش، برای درد مسکن می خوردم تا ظرف مدت چند روز به حالت عادی برمی گشتم.
در اتاق فرآیند، که کم و بیش یک اتاق عمل معمولی بود، چیزی که از یک سال قبل با آن آشنا بودم، پسرم را در اتاق مشابهی(به دنیا) آورده بودم با یک بخش سزارین که شامل بیهوشی عمومی بود، آنها بیهوشی را انجام دادند. در حالی که آنها با من سرگرم صحبت بودند، آرام آرام به خواب عمیقی فرو رفته و هوشیاریم را از دست می دادم. سپس ناگهان متوجه صحبتهایی شدم که پزشکان در طول فرآیند انجام میدادند، و میتوانستم درجه ی خاصی از عصبی بودن و تنش را در آن چه در آن اتاق رخ می داد را احساس کنم، اما به اندازهای جالب نبود که توجه من را جلب کند، زیرا، به دلیل نبودن یک اصطلاح بهتر، من به نوعی به سمت بالا شلیک شدم، و بی درنگ دریافتم که من من بودم.
من باید روی این دوره ی زمانی بیشتر تأکید کنم زیرا برای من، این کشف در این تجربه اهمیت حیاتی داشت. ناگهان احساس کردم کاملاً از هر غم و اندوه، از هر افسردگی، اشتیاق یا پشیمانی رها شده ام. انگار در یک لحظه، لایه های متعددی از وزنه های مصنوعی ای که خودم را در آن پیچیده بودم از روی تن برداشته و ناگهان، دوباره خودم بودم، در اصیل ترین و خالص ترین سطحی که کسی می تواند تجربه کند. من در چشم اندازی بودم که در تجربه ی انسانی ما هیچ اصطلاحی برای قیاس با آن وجود ندارد، با رنگ های فوق العاده زنده و درخشان، جایی که همه چیز مقدس بود. این بهترین اصطلاحی است که می توانم برای توصیف کمال و اعتدال این مکان به کار ببرم.
گلها و طبیعتی که در این فضا سکنی گزیده بودند از مواد ظریفی ساخته شده بودند که حسی باورنکردنی از زندگی را برمیانگیخت. خودم را در حال دویدن در میان این مزرعه یا پیمودن آن با سرعت زیاد یافتم، در حالی که از تواناییهایم شگفتزده بودم.
من ناگهان به این فکر کردم که وزن بدنم کجا ناپدید شده بود ، زیرا می توانستم با آن سرعت بدون هیچ گونه احساس سنگینی یا زمختی جابجا شوم. در همان هنگام، من در حال تجربه ی یک حس باورنکردنی از خوشی خالص بودم، که از تمام منافذ وجودم سرچشمه می گرفت، سرشار، زنده، به طرزی باورنکردنی غیرممکن که بتوان آن را با کلمات انسانی توصیف کرد، که به نوعی مرا به یاد دورانی انداخت که روی زمین این گونه بودم. اما فراموش کرده بودم.
وقتی به این موضوع اندیشیدم، یک لحظه فکر کردم که دوباره بچه شده ام، اما دریافتم که واقعاً بدنی ندارم، چه رسد به این که جنسیت داشته باشم. با درک این موضوع، دریافتم که قدرتمند هستم. می دانستم چه کسی بودم و این که یک بچه نبودم، مرد یا زن هم نبودم و این که آن لباس را برای آزمایش پوشیده بودم. من برای هدف خاصی بر روی زمین بودم، اما آن را فراموش کرده بودم. فکر کردن به این موضوع برای من حیرتانگیز بود، حتی بیشتر از این که بتوانم فراموش کنم. انگار از این فراموشی که در آن حالت برایم آن چنان آشکار بود شگفت زده شده بودم.
یادم رفته بود چه کسی بودم. من باید نکته ای را به این اضافه کنم، زیرا هنگامی که همه ی این چیزها را احساس می کردم، برای این که بیش از فکر کردن، افکار بیشتر شبیه احساسات بودند. مانند این بود که با تمام وجودت هم معنا و هم احساس را حس می کردی، آنجا اتحادی بین این دو عبارت وجود داشت که باعث پیدایش این شناخت شد.
اما این دانش برای من تازگی نداشت، بلکه ناگهان آن را به یاد اوردم و هرگز شگفت زدگیم متوقف نمی شود که چگونه می توانستم این موضوع را از یاد برده باشم. در حالی که همه ی اینها اتفاق می افتاد، چیزهای دیگری در حال رخ دادن بودند که من نیز همزمان قادر به درک آنها بودم، و این همان چیزی بود که به طرز خارق العاده ای مرا شگفت زده کرد، زیرا به نظر می رسید که همه چیز همزمان در فضایی که خطی بود اتفاق می افتاد. به نظر می رسید زمان فقط زمان حال است، بدون هیچ معنای دیگری.
در اینجا من مجبورم چیزها را به صورت خطی توصیف کنم، اما در آن بعد، همه چیزهایی که به شما می گویم یکباره اتفاق می افتاد و من می توانستم از آن آگاه باشم. این همچنین طبیعی ترین چیز به نظر می رسید و هیچ وقت برای من عجیب به نظر نمی رسید. تنها از این واقعیت که آن را فراموش کرده بودم شگفت زده بودم.
موجوداتی بدون چهره ی مشخص ظاهر شدند، از طریق تله پاتی با خوشی و عشق فراوان از من استقبال می کردند، اما در عین حال از بودن من در آنجا ابراز شگفتی می نمودند. در این شیوه ی برقراری ارتباط، یکی همه چیز را با معنا و احساس به دیگری می داد. هیچ راهی برای تفسیر چیزی که هیچ چیز بیش از بیان آن چیزی نیست که موجود دیگر می خواست وجود نداشت. همچنین باید به حس شگفت انگیز وحدتی که وجود داشت اشاره کنم که تصور آن با عبارات انسانی تقریباً غیرممکن است. موجودیت دیگر خود را کاملاً ارائه کرد، گویی شما یکی بودید، و وقتی پاسخ دادید، شما نیز به همان روش این کار را انجام دادید. توصیف آن با کلمات دشوار است زیرا در حقیقت این بعد بعدی از دانش است. توصیف آن با کلمات دشوار است، زیرا این بعد در حقیقت بعدی از دانش است.
این موجودات مرا می شناختند و من آنها را می شناختم و پیوند عمیقی بین ما وجود داشت. از آنجایی که میتوانستم همه ی این فرآیندهای دانش را با هم انجام دهم، و در همان حال با آنها از طریق تله پاتی ارتباط برقرار کنم، هرگز از قدرتی که داشتم شگفت زده نشدم، و این که چگونه میتوانستم این را فراموش کرده باشم و باور داشته باشم که من آن شخصیت هستم، کسی که با نیازهای پیش پاافتاده اش این گونه روی زمین به من ستم روا داشته بود. با دانستن این موضوع، تمام مشکلاتی که فکر میکردم روی زمین داشتم، کاملاً بیاهمیت به نظر میرسید و حتی مرا وادار می کرد با تمام وجود بخندم. باید اضافه کنم که در آن لحظه، نه به پسرم و نه به هیچ کسی روی زمین فکر نمی کردم، و همه به لذت خودم بودن رها شده و این که تمام جستجوها به یک پایان رسیده بود.
می دانستم که این همان بعد و حالتی است که در تمام زندگی ام به هر طریق ممکن بر روی زمین به دنبال آن بوده ام و این که خشم من نسبت به خدا به دلیل ناتوانی در تجربه ی آن است و او را به خاطر از دست دادن ارتباطم با خانه ام سرزنش می کنم. در آن نقطه، من متوجه حضوری شدم که همه ی آن فضا را در بر می گرفت و این که او آنجا بود تا با من ارتباط برقرار کند. هیچ نوری ندیدم، نه چهره ای که بتوانم به عنوان انسان یا فرشته و یا خدا توصیف کنم.
من فقط می دانستم که این حضوری که در آنجا درک می شد خدا بود و به گونه ای با من ارتباط برقرار می کرد مانند آنچه توسط موجودات دیگر استفاده می شد، اما حضورش به سادگی برای من شگفت انگیز بود، فراتر از هر توصیفی. من می دانم که هر توصیفی که بتوانم از این حضور بکنم به آنچه که تجربه کرده ام حتی نزدیک نیست، بنابراین قصد ندارم آن را توصیف کنم. فقط می توانم بگویم که هیچ چیزی نمی تواند از دانش حضور پنهان بماند و این که چیزی نبود که کسی بتواند آن را برای خود نگه دارد. این حضور برای من بیش از هر اقتدار زمینی، مادر یا پدر، یا هر شکل اتحادی بود که بتواند دو موجود را به هم پیوند دهد. انگار در من بود، در هر چیزی که آنجا بود و در همه ی موجودات حاضر در آنجا و همچنین بر فراز ما. توضیح دادنش سخت است. من هیچ نوری ندیدم و مدتها فکر می کردم دلیل این که نوری را که از آن صحبت می شود ندیده ام، شاید این بود که از نظر زمینی نمرده بودم، زیرا در هیچ زمانی از حضورم در آن بعد به من آگاهی داده نشد که من مرده بودم.
در حال بودن در این حضور، و همه ی کسانی که آنجا بودند، از آن رو که چیزی در آن بُعد پنهان نمی ماند، وقایع زندگی زمینی من گویی روی پرده ی یک سینما آشکار شد. وقایع بیشماری از زندگیها به من نشان داده شدند و میتوانستم احساس کنم که چگونه بر دیگران تأثیر گذاشته بودند. درد، خوشی آنها و همچنین شخصیتی که بودم را می توانستم احساس کنم. لحظات دردناکی برای من آشکار شد و شوک من به حدی بود که این فیلم باید متوقف می شد زیرا سایر موجودیت ها باید به دلیل اندوه فراوان من از آنچه با این مرور دیده و تجربه کرده بودم، دلسوزانه به من کمک می کردند. حالا میتوانستم درک کنم که به وقایع زمینی که در طول زندگیام تجربه کرده بودم، بسیار وابسته بودم، زیرا شوک بزرگی که احساس کردم فراموش نشده است. پس از تماشای این، متوجه شدم که قرار نیست این بررسی را به خاطر بسپارم، زیرا آنچه که دیده بودم کمکی به من نمی کرد، و فقط آسیب می رساند و این که در زمان مناسب برای پیشرفت من آشکار می گردید.
پس از دیدن همه ی اینها، مصیبت من به حدی بود که خود را لایق ماندن در آن مکان نمی دانستم. من با قدرت شگفت انگیزی که داشتم زندگی نکرده بودم. همچنین میدانستم که قدرتی که من هستم، جنبهای ذاتی دارد به نام مسئولیت و به نظر میرسد که از آن مراقبت نکرده یا از آن چشمپوشی میکنم. پس از این، فرآیند پزشکی ای که خود را در آن یافتم به من نشان دادند که به هیچ وجه نوع دوستانه نبود و از این طریق رنج زیادی برای افرادی که نمی توانستند بچه دار شوند ایجاد می شد، زیرا همه چیز به نام مادی گرایی انجام می شد.. می توانستم پزشکانی را ببینم که مشغول کار بودند، پوشیده از مه خاکستری متراکم. آنها تقریباً مانند ماشین های خودکار به نظر می رسیدند و ابعاد زندگی ای را که در آن بودند کاملاً فراموش کرده بودند و به نظر می رسید که در خدمت این مه غلیظ و خودکار هستند که به نظر می رسید زندگی ندارد. انگار مرگی بود که همه انسان ها بسیار از آن می ترسیدند. نوعی از اتوماسیون با این مه همراه بود که اکنون می دانم انرژی متراکم خودخواهی بود. چیزهای زیادی در رابطه با دنیا و زندگی ام به من نشان داده شد، اما هیچ کدام از آن ها در لحظه ای که برگشتم در دسترس نبود. ظاهراً به آن مرحله از پیشرفت من مرتبط نبود، اما برای زمان دیگری مفید بود، زمانی که آن را به خاطر میآوردم و توانایی پردازش آن را به وضوح داشتم.
قول دادم آنچه را که به خاطر داشتم با انسان های این زمین به اشتراک بگذارم و در آن حالت متقاعد شدم که بزرگی آنچه را که تجربه کرده بود نمی توانست توسط کسی که در این بعد مجسم شده نادیده گرفته شود. ضروری بود که آنها این را بدانند، که بدانند که نظم و هماهنگیی وجود دارد که بر همه چیز حاکم است و ما باید مطابق با قدرت بزرگی که هستیم زندگی کنیم و این یک جنبه ذاتی دارد، و آن مسئولیت پذیری در نیات، افکار و اعمال ماست. میدانستم که این رفتار جنبه ی مهمی برای شناخت عشق بود، چیزی که ما واقعاً هستیم، و این که تنها از این طریق میتوانیم آگاهانه آن بعد آرامش و شادی مطلق را که همه ما به دنبال آن بودیم، کشف کنیم.
چشمانم را باز کردم و خودم را دیدم که توسط پزشکان به اتاقی که آنجا دوستم منتظرم بود برده شده ام. اولین احساس من وقتی از بدنم و محیط اطرافم آگاه شدم، یک احساس خفگی و کوچکی بود. من بی اختیار با بزرگی آنچه تجربه کرده بودم مقایسه کردم و به نظرم رسید که به یک دنیای پلاستیکی و بدنی که کاملاً ناتوان از نگه داشتن کسی بود که من بودم، بازگشته ام.
وقتی تلاش می کردم آنچه را که تجربه کرده بودم برای پزشکان توضیح دهم، بی درنگ توانستم این را تجربه کنم. هیچ کس حاضر نشد حتی برای یک ثانیه به آنچه که ناچار به گفتن آن بودم گوش دهد. همچنین نمی توانم بگویم که آنچه می گفتم تقریباً شبیه چیزی که تجربه کرده بودم به نظر می رسید. گفتن آن شبیه داستان کودکی بود که چیزی را تصور کرده بود. کلمات خام انسانی ناتوان از دربرگرفتن آن بودند. به سمت دوستم چرخیده، و با احساسات بسیار، در مورد آنچه تجربه کرده بودم به زبان مادری ام با او صحبت کردم.
دوستم، که از لحن قوی من به زبان مادری مان۲ خجالت زده بود، دهانم را با دستش پوشاند و ترسیده به دکترها نگاه کرد بدون این که بداند چه باید بکند. پزشکان به او اطمینان دادند که این رفتار من بعد از بیهوشی کاملاً طبیعی است و آنچه می گویم به دلیل داروهایی است که دریافت کرده ام. با شنیدن این، خیلی خجالت کشیده و دوباره آغاز به تجربه ی سردرگمی ای کردم که تمام عمرم در این بعد از آن رنج برده بودم.
من حاضر نشدم در مورد این تجربه با کس دیگری صحبت کرده و در افسردگی عمیقی فرو رفتم که تقریباً یک سال بعد به قیمت جانم تمام شد. پس از بهبودی به لطف کتابی که یکی از دوستانم داده بود، مانند فرشته ای که در لحظه ی مناسب در زندگیم ظاهر شد، توانستم این تجربه را جذب کنم که از آن زمان از ثمر دادنش در وجودم تا به امروز دست برنداشته است.
اطلاعات پس زمینه:
جنسیت: مؤنث
تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ : 1/2009
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
نامطمئن مربوط به جراحی در حالی که تحت بیهوشی عمومی بودم، بیماری، آسیب یا شرایط دیگری که تهدید کننده ی زندگی در نظر گرفته نمی شود. در طول یک عمل جراحی اتفاق افتاد، اما هیچ کس به من نگفت که آیا رویدادی وجود داشته که زندگی من را به خطر بیندازد یا خیر.
محتوای تجربه ی خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
کاملا دلپذیر
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
نامطمئن. خاطراتی دارم که میتوانم ببینم در اتاق عمل چه اتفاقی برای بدنم میافتاد، اما فقط به این دلیل که خدا میخواست نوع انرژیی که پزشکان با آن احاطه شده بودند را به من نشان دهد. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حالت عادی. احساس یک قدرت و دانشی که بسیار فراتر از طبیعت انسان است.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
در همان لحظه که وجود چیزی را که احساس کردم خداست درک کردم.
آیا افکار شما تسریع شده بود؟
به طرزی باورنکردنی سریع
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنای خود را از دست داد. هیچ آگاهیی از زمان وجود نداشت، آنجا فقط حضور ابدی وجود داشت.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بود؟
به طرزی باورنکردنی زنده تر
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
در طول تجربه بسیار زنده تر و واضح تر بود.
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
واضح تر
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
بله، اما حقایق بررسی نشده اند.
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
نه
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
نه
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
نه
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نه
آیا یک نور غیرزمینی دیدید؟
نامطمئن. من هیچ نوری را به خاطر نمی آورم، به نظر می رسید که موجودیت خدا در ابر یا دیواری پیچیده شده که نمی توانستم از آن بگذرم.
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ قلمروی آشکاراً عرفانی یا غیرزمینی، بُعدی مقدس که به سختی قابل تصور و بیان با کلمات است، شبیه به فیلم آواتار - به عنوان قیاسی برای جهت دادن به دیگران - اما در سطحی عالی.
چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟
احساس آزادی و خوشی باورنکردنی. همچنین احساس می کردم که بسیار قدرتمند بودم و دانش نامحدودی داشتم و می توانستم هر کاری را انجام دهم.
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
خوشی باور نکردنی
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟
احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم
آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد کیهان. دانشی بدون محدودیت.
آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟
بسیاری از وقایع گذشته را به یاد آوردم. به من آگاهی داده شد که از مسیر منحرف شده و به مادیات وابسته شده ام.
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
صحنه هایی از آینده ی جهان. مسیرهای مختلفی برای تکامل ما به عنوان انسان وجود داشتند و هیچ کدام بسته نبود. در هر لحظه به اراده ی آزاد ما بستگی داشت.
آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت رسیدید؟
من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم. من برگشتم زیرا باید کارهای زیادی را انجام می دادم که برای تکامل من و دیگران ضروری بودند. آن درسها فقط می توانستند در اینجا ارائه شوند و من از این که آگاهانه این فرصت را دریافت کردم، احساس سپاسگزاری بسیار زیادی کردم. تقریباً شبیه یک هدیه بود.
خدا، معنویت و دین:
پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟
غیروابسته- هیچ چیز خاص- سکولار غیروابسته
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ بله، دیگر مجذوب کلیساها یا سازمانهایی از هر نوع نیستم.
هم اکنون دین شما چیست؟
غیروابسته - هیچ چیز خاص - مذهبی غیر وابسته معنوی اما غیر مذهبی.
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که با باورهایی که شما در زمان تجربه ی خود داشتی کاملا ناسازگار بود.
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
بله ارزش غیرقابل اندازه گیری زندگی و وجود انسان، آگاهی از این که همه ی ما به هم متصل هستیم، اعتدال در تصمیمگیری و عشق به صلح و آرامش.
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضور عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
با موجودی قطعی یا صدایی آشکارا با منشأ عرفانی یا غیرزمینی مواجه شدم. من موجوداتی از جنس نور و عشق را دیدم و با آنها صحبت کردم و آنجا همچنین حضور دانای همه جانبه ای وجود داشت.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
نه
آیا با موجوداتی مواجه شده اید که پیشتر روی زمین زندگی می کرده اند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
نه
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از میرایی به دست آوردید؟
بله، وجود عالی طوری با من صحبت کرد که انگار به خوبی میدانستم که مأموریتم چه بود و چرا این همه تجربه ی انسانی را انجام میدادیم. در آن لحظه من آن را کاملاً واضح می دانستم، به نظر می رسید که با هم آن را برنامه ریزی کرده بودیم، اکنون فقط می توانم حدس بزنم.
آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
بله بین ما و حق تعالی جدایی نیست. ما یکی و یکسان هستیم. اما ما مشروط هستیم که این تجربیات انسانی را برای هدفی تجربه کنیم و آن را ناگفته نگذارم که در این شکل فقط حدس و گمان است. مأموریت ما بازگشت داوطلبانه به منبع است.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
آری یک موجود برتر وجود دارد، اما از ما جدا نیست، بلکه همه ی دانش را با ما در میان میگذارد و ما هم بخشی از آن هستیم، همان گونه که انگشتان، بخشی از یک دست هستند.
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات ویژه ای در مورد هدف خود کسب کرده اید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
بله، زندگی بر روی زمین هدیه ی گرانبهایی است که برای تکامل ما اهمیت اساسی دارد. یک احساس سپاسگزاری بسیار عظیم را به خاطر دریافت فرصتی دوباره برای یادگیری، در همان تجربه و با همان بدن را به خاطر می آورم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
بله، حقیقت خود تجربه بیش از آن منطقی بود که بتوان انکارش کرد. تحت بیهوشی نمی توان این حقایق را به این شکل هماهنگ و از این دیدگاه منتقل کرد.
آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد مشکلات، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟
بله این که از همه ی تجربیات می توان برای رشد استفاده کرد و این هدف آنهاست. در بعد دیگر، مشکلات مادی و بیشتر دغدغههای دنیوی ما ارزش ناچیزی دارند، اگرچه در اینجا آنها کاملاً ناراحت کننده هستند.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟
بله عشق تنها چیزی است که ارزش و اهمیت دارد. همه چیز حول محور عشق می چرخد و بیرون از آن هیچچیزی نیست. من با این آگاهی برگشتم که فقط از طریق عشق به خودم و همه ی موجودات زنده می توانیم بفهمیم که واقعاً چه کسی هستیم. این تنها کلید برای باز کردن درب خانه ی واقعی ماست.
بعد از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات بزرگ در زندگی من. عشق عمیق، شفقت و همدلی برای همه ی انسان ها، ظرفیتی بزرگ برای احساس آنچه دیگران احساس می کنند و انگیزه برای ارتباط با عمیق ترین خودم و داشتن آرامش.
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه شما تغییر کرده است؟
بله خیلی بهتر.
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
بله، توضیح دادن با کلمات انسانی بسیار دشوار است، زیرا آنها نمی توانند بزرگی چیزی را که احساس می شود پوشش دهند.
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
بله توانایی احساس آنچه دیگران احساس می کنند.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجه است؟
آنچه برای من بسیار مهم است این کشف بود که پتانسیلی که ما در درون خود داریم بسیار ژرف و غیرقابل عمق سنجی است. کشف این که من شخصیتی کم اهمیت در یک زندگی فانی نیستم و این که سرنوشت ما شگفت انگیز است و در کلمات نمی گنجد.
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله با افراد بسیار کمی.
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
نه
در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟
تجربه قطعا واقعی بود. واقعی بود.
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود. واقعی بود.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نه
آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود بیفزایید؟
مدیتیشن مرا به حالت آرامشی که تجربه کردم نزدیکتر می کند.
آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟
نه