استیو پی تجربه نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
با نگاهی به عقب به زندگی ام، اکنون می دانم که از سنین پایین مشکلات قلبی داشته ام. من در سال ۱۹۵۷ به دنیا آمدم و دیدن این که پزشکی مدرن تا چه حد پیشرفت کرده و فناوری در دسترس امروز که در مراحل مختلف زندگی من وجود نداشت، بسیار جالب است. مشکلات قلبی در خانواده ی من از هر دو سو وجود دارد. دقیقاً یادم نیست چند ساله بودم که مشکلات قلبی من شروع شد، اما یادم میآید که به عنوان کودکی پنج ساله با دوستانم بیرون بازی میکردم و احساس میکردم که قلبم میپرد(اکنون میدانم که نمی زد و از روی ضربان ها می پرید). به عنوان یک کودک فقط می توانستم آن را به عنوان دو راکون که در زیر پیراهن من می جنگیدند توصیف کنم. نمی توانم بگویم که واقعاً دردناک بود، از هر چیزی ناامید کننده تر بود.
*به جلو با سرعت تا ۲۰۱۰*
من در یک جلسه ی کاری با یکی از دوستانم بودم که در سینه ام احساس دردی کردم. با ۹۱۱ تماس گرفته شد و پس از انجام چندین آزمایش تشخیص دادند که من مبتلا به آماس ماهیچه ی قلب(Myocarditis) هستم. آنها اساساً فکر می کردند که یک ویروس به قلب من حمله کرده و آن را ضعیف کرده بود. کسر جهشی قلب من ۳۹٪ بود (سلامتی کامل برای سن من بین ۶۰-۷۰٪ بود). در آن زمان بدون آگاهی من، این چیزی است که به تجربه ی من منجر می شود. من بسیار ناراحت بودم زیرا در آن زمان سخت کار می کردم تا در فرم فوق العاده خوبی باقی بمانم. کسب و کار من از نظر فیزیکی سخت بود و در اوقات فراغتم عاشق فعالیت های بدنی و سرگرمی بودم.
*خدا قلبم را شفا داد*
مدتی پس از تشخیص آماس ماهیچه ی قلب و بعدا تغییر چندین دارو (مشکلات ناشی از حساسیت به داروهای بازدارندهی آنزیم مبدل آنژیوتانسین که برای درمان قلب برایم تجویز شده بود)، در خانه کنار تختم نشسته بودم. من دعا کردم: "خدایا، اگر می خواهی مرا شفا دهی، لطفا همین اکنون شفا بده. اگر قرار باشد گواهی بدهم، خواهم داد. هر چه اراده ی تست، من آن را می پذیرم."ناگهان از ناکجاآباد گرما و سوزن سوزنی در بالای سرم احساس کردم. انگار کف دستی پایین می آمد و بالای سرم دراز می کشید. این حس از سر تا گونه هایم، تا گردنم، از بازوها تا انگشتانم پخش شد. (و باز) به سمت بالا بازوها و دو طرف بدنم برمی گشت. احساس کردم گرما از پاها تا انگشتان پایم پخش شد و به همان شکل به بدنم برگشت. بعد احساس کردم دست از روی سرم برداشته شد. تا امروز نمیدانم چگونه آن را توضیح دهم، اما فقط در آن لحظه میدانستم که شفا یافته بودم.
چند روز بعد به دکترم رفتیم. او مجدداً آزمایشات استاندارد ECHO و فروکاوی قلب(heart-cath) را نوشت. دکتر شگفت زده بود زیرا به من گفت که آرزو می کرد او کاری با نتایج داشت که نداشت. او در ادامه توضیح داد که قلب من به اندازه ی طبیعی برگشته و قوی تر است. داروها را قطع کردند و به یک زندگی عادی برگشتم. یا این طور فکر می کردم. یک سال بعد دوباره بیمار شدم. مانند نخستین بار ناراحت نشدم. دریافتم که وقتی دعا می خواندم، به اندازه ی کافی دقیق نبودم. خداوند به آنچه پرسیدم پاسخ داد. باید می خواستم که شفا کامل شده و هرگز اجازه نمی یافت دوباره تکرار شود. در هر صورت، معجزه هنوز تجربه می شد و من همیشه عظمت خدا و راه های زیادی که برای برکت دادن به من و پاسخگویی به دعاکنندگان دارد و همچنان به کار می گیرد را اعلام خواهم کرد. برای ده سال بعد، من توانستم یک سبک زندگی طبیعی را با دارو حفظ کنم، در حالی که تنها ۲۵ درصد کسر جهشی(قلب) داشتم.
*2019-کاهش سریع سلامتی*
پزشکان من دائماً گفتمان دریافت ضربان ساز را مطرح می کردند. من همیشه خودم را در مورد آن موضوع در حال قدم زدن (و فکر) می یافتم، اما تا سپتامبر ۲۰۱۹ بدترین احساسی را داشتم که تا کنون داشته ام. بنابراین از پزشکان خواستم که آزمایش های لازم را برای ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۹ برنامه ریزی کنند تا در مسیر کاشت ضربان ساز ضربان قلب آغاز (به پیشروی و حرکت) کنم. اما من تا به این حد نرسیدم. ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۹ همسرم کیم و پسر عمویم آلیس مرا متقاعد کردند که به ۹۱۱ اجازه دهم مرا به اورژانس ببرد. بالای سرم که اکثراً کچل بود و میتوانستید پوست سر در معرض دیدم را ببینید، بنفش بود و من کاملاً خسته بودم. ده ها آزمایش در طول ۴ روز در اتاق اورژانس سنت وینسنت در ایوانسویل، ایندیانا انجام شد. اکسیژن من به ۵۷ کاهش یافته بود که چیزی در موردش شنیده نشده بود و من به سیاه شدن ادامه می دادم. بیدار شدن پس از هر بخش، در حال نفس نفس زدن برای هوا مانند یک ماهی بیرون از آب. بیمارستان قرار بود مرا مرخص کند. اصلاً نمی دانستند چه مشکلی دارم و می خواستند مرا به خانه بفرستند. همسر و پسر عموی من به مشکل برخوردند و من به ایندیاناپولیس، ایندیانا پرواز کردم. پس از آن که یک متخصص قلب آماده به کار بر روی تلفن(on call) با نگاهی دوباره نمودار مرا بررسی، و پذیرفت که نیاز بود آزمایشهای بیشتری انجام شود.
*یک روز بعدتر و چندین تلاش آزمایش ناموفق بعدی*
من در یک کمای القایی پزشکی قرارداده شدم زیرا وارد نارسایی قلبی شده بودم. برنامه ها به شدت تغییر یافته بود و دو روز بعد ، زمانی که بیدار شدم، ، دو گزینه به من داده شد: کارگذاشتن یک LVAD برای پل زدنم به زمانی که بتوانم پیوند قلب دریافت کنم، یا مردن. من اکنون چیزی دارم که به عنوان یک دستگاه LVAD شناخته می شود و از زمانی که می توانم به یاد بیاورم احساس بهتری دارم. اما در طی آن دو روز در کما، چیزی را داشتم که اکنون می دانم یک تجربه ی نزدیک به مرگ یا NDE است.
*سفر من به بهشت**افکار، احساسات و تجربیات در دوران کما*
از جنگیدن برای هر نفس خسته شده بودم. من با دستگاههایی که برایم تنفس میکردند، برای زندگی تحت حمایت بودم. یک بالون درون قلبم کارگذاشته شد تا آن را فشار داده، مایع را تخلیه و به نگهداشتن آن کمک کند. احساس میکردم در برزخ درازکشیده، فقط وجود داشتم و احساس تنهایی میکردم. من ضعیف تر از آن بودم که مبارزه کنم. روحم خسته بود، احساسی را به یاد می آورم که روحم به بیرون از بدنم بالا رفت. حس کردم قفسه ی سینه ام بالا می رود انگار که بدنم می خواهد جلوی فرار روحم را بگیرد.
وقتی بدن ضعیف شده ام تلاش می کرد تا روحم را در جای خود نگه دارد، می توانستم آشفتگی درونی را احساس کنم. وقتی بدنم دیگر نتوانست (روح را)نگه دارد، احساس کردم روحم پوسته ی زمینیاش را از هم گسست و بدنم به صورت بیجانی به پایین سقوط کرد.
آزادیی که هنگامی که بدنم را ترک کردم احساس کردم مانند محبوس شدن در یک اتاق کوچک و سپس آزاد شدن بود. ناگهان، روی سقف بودم و پایین به خود نگاه می کردم. کیم و آلیس کنار بدنم بودند. ماشینها به تنفس ریههای من کمک میکردند و وقتی پرستاران دیوانهوار در پیرامون حرکت میکردند، یک پمپ قلبم را به کار وامی داشت. من به سمت چپم نگاه کردم و سوسویی از نور دیدم که از میان سقف می آمد؛ مانند یک فانوس دریایی یا صدایی بود که مرا صدا می زد، با این حال هیچ صدای قابل شنیدنی از خود ساطع نمی کرد.
خودم را شناور یافته، به سمت این نور کشیده شدم. هرچه نزدیکتر می شدم، این نور بزرگتر می شد تا این که به طور کامل در آن غوطه ور شدم. نور سوسوزننده مانند میلیون ها ذره ی کوچک در پیرامون من بود، هر ذره مانند میلیون ها ارگانیسم رعد و برق میکروسکوپی سوسو می زد. تعداد آنها آنقدر زیاد بود که نور هرگز از بین نمی رفت، اما هر لحظه که می گذشت، روشن تر و بزرگتر می شد. مانند چیزی که تا کنون هرگز دیده بودم نبود، بسیار زیبا و جذاب. من گرمایی را احساس کردم که تمام وجودم را در بر گرفت و عشقی را حس کردم که مانند آن را پیشتر هرگز احساس نکرده بودم. انگار توسط عشقی الهی در آغوش گرفته شده بودم. من هرگز در زندگیم اینقدر احساس دوست داشته شدن و خواسته شدن نکرده بودم (که داشتم می گفتم زیرا من توسط دو تا از شگفت انگیزترین و شیفته ترین والدین بزرگ شده بودم که همیشه مرا پیش از هر چیزی در اولویت قرار می دادند). این حتی از آن هم قوی تر بود!
ناگهان، دیگر شناور نبودم، بلکه درست روی پاهایم ایستاده بودم. نمی دانم کجا بودم، اما احساس می کردم در خانه بودم. این احساسی از تعلق کامل بود، از بودن بخشی از چیزی بزرگتر از خودم. نه فقط از نظر عاطفی بلکه روحی و جسمی. انگار چیزی که همه دنبالش می گردیم مرا پیدا کرده بود، حالا بخشی از من بود و من احساس کامل بودن می کردم. بعد سرم آغاز به کوبش کرد. صدا، یا سر و صدا، بسیار وحشتناک بود، مانند این که میلیون ها نفر همه هم زمان صحبت می کردند. به سختی می توانستم آن را تحمل کنم، بسیار طاقت فرسا بود. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم تا سر و صدا را متوقف کنم، اما هیچ کاری نکرد. صداها از طریق جمجمه و به درون مغزم جذب می شدند. فشار آنقدر شدید بود که احساس کردم ذهنم در شرف انفجار است. سپس به همان سرعتی که شروع شد، فشار از بین رفته بود. صدایی که لحظه ای قبل آن قدر کر کننده بود، اکنون مانند سوت باد در میان درختان به نظر می رسید.
اکنون می فهمم که این صدای میلیاردها عبادت کننده ای بود که خدا را ستایش می کردند. میلیاردها صدای آواز و ستایش همزمان. آنقدر متحیر بودم که بز زانوهایم افتاده و فریاد زدم سبحان الله!
بعد از چند لحظه به روی پاهایم برگشته و از یک جمعیت و شهری بزرگ بالا برده شدم. انگار روی ماده ای ایستاده بودم که به شکل جامد و در عین حال از نظر احساسی مایع بود. همانطور که به اطراف نشیمنگاهم نگاه می کردم، به نظر می رسید که مدام در حال تغییر رنگ است. احساس گرما و گزگز تمام بدنم را، سر تا پایم را فرا گرفت، انگار که به من انرژی میداد. این دقیقاً همان احساسی بود که وقتی پروردگار مرا از اولین اپیزود آماس ماهیچه ی قلب شفا داد، داشتم. ردایی پوشیده بودم، نه پارچه ای، بلکه از چیزی که می درخشید. توجه کردم که پا برهنه بودم و به نظر می رسید انرژی حاصل از نوری که زیر پاهایم بود را جذب می کردم. نور به نظر می رسید همه جا را فرا گرفته بود. من بیش از آنچه در زندگیم با هر چیزی یا هر کسی حس کرده ام، احساس انرژی و ارتباط می کردم.
احساس کردم نسیمی روی صورتم می وزد، اما مثل باد اینجا روی زمین نبود. بیشتر شبیه انرژی خالصی بود که از میان بدنم می گذشت. میتوانستم حرکت چتریهایم را روی پیشانیام حس کنم، که غیرعادی بود، زیرا من در بیشتر دوران بزرگسالیام طاس بوده ام. بوی چیزی را گرفتم که مرا یاد پیچ امین الدوله در بهار می انداخت. انگار که از شبنم شیرین صبحگاهی کاملاً پوشیده شده بود. آنقدر شیرین بود که می توانستی رایحه ی معطرش را بچشی.
*شهر بهشت*
هیچ چیزی روی این زمین نیست که بتواند توضیح دهد، کلماتی وجود ندارند که بتوانند زیبایی و عظمت آنچه را که زمانی که در بهشت بودم تجربه کردم را توصیف کنند. با نگاه کردن به پایین از موقعیت مرتفعم میتوانستم چیزی را ببینم که به نظر میرسید یک شهر محصور شده است، و صدایی را شنیدم که میگفت: «استیون، یادداشت برداری کن از تمام آنچه می بینی و می شنوی.» این شهر عادی نبود؛ دیوارها مایل ها و مایل ها هم به سمت بالا و هم به سمت بیرون ادامه داشتند. آنها بزرگتر از آن چیزی بودند که کسی بتواند تصور کند. بی نهایت بزرگتر از هر چیزی روی زمین. ارتفاع دیوارها بزرگتر از آن چیزی بود که هر بشری می توانست هرگز بسازد. مایل ها بالاتر از شهر معلق بودم بنابراین می توانستم هر چهار دیوار نفس گیر آن را همزمان ببینم.
در حالی که هنوز بر فراز شهر بالا برده شده بودم، به بیرون از دیوارهای باابهت-الهامبخش نگاه کردم و مایل ها و مایلها مزارع پر از چیزهایی را دیدم که تنها میتوانم آنها را به عنوان گل توصیف کنم. آنها بسیار زیباتر از گلهایی بودند که ما اینجا روی زمین داریم. مردم و حیوانات به طور یکسان با هم قدم می زدند و از زیبایی آن لذت می بردند. دوباره این صدا را شنیدم، "استیون، از هر آنچه که میبینی و میشنوی یادداشت برداری کن."
وقتی روی پاهایم برگشتم، دروازه ای که کنارش ایستاده بودم شروع به باز شدن کرد. وقتی در باز شد، جمعیتی بیرون از شهر محصور شده در مقابل دروازه در فاصله ی ۱۵ فوتی جایی که من ایستاده بودم، جمع شده بودند. به نظر می رسید همه در اواسط دهه ۳۰ تا اوایل ۴۰ سالگی خود بودند و همه سالم، زیبا و شاد به نظر می رسیدند. دوباره صدا را میشنوم: "استیون، از هر آنچه که میبینی و میشنوی یادداشت برداری کن."
من هیچ صفی از مردم یا ارواح را ندیدم که منتظر ورود باشند. شما فقط آنجا هستید و در همان لحظه ای که می رسید شناخته شده هستید. نخستین کسانی که به من نزدیک شدند پدر و مادرم بودند. آنها شناور نشده یا داخل نیامدند. اما یک لحظه آنها فقط آنجا بودند. پدرم لبخندی زد و دستانش را در حالی که تمام انگشتانش را تکان می داد به من نشان داد. این مهم بود زیرا او در سن شش سالگی انگشت اشاره ی خود را از دست داده بود.
بعد از آمدن پدر و مادرم یکی یکی افراد بیشتری به چشم آمدند. من پدربزرگ و مادربزرگم و بسیاری از خاله ها و عموهایم را دیدم. اکنون می خواهم چند مورد را خلاصه کنم. آنجا عمویی را دیدم که خودکشی کرده بود، عمویی که با اعتیاد دست و پنجه نرم می کرد، عمویی که در یک فعالیت مجرمانه ی بسیار جدی بود، کسی را دیدم که روی زمین می شناختم که همجنس گرا بود، یکی از بستگان را دیدم که یک شیاد معروف بود. من افرادی را دیدم که میشناختم و نمیشناختم که پیامهایی برای ارسال به کسانی داشتند که اینجا روی زمین میشناختم. آن پیام ها هرگز برای من معنایی نداشتند، اما افرادی که آنها را دریافت کردند .... آنها همه چیز را می دانستند. بهترین دوستم را دیدم که در سال ۲۰۱۸ به قتل رسید، سالم، شاد و با عشق زندگیش که پیش از او درگذشته و او را پریشان و شکسته رها کرده بود تا این که به خانه به بهشت فراخوانده شد. من انواع مختلفی از مردم را دیدم که هم آنها را از زندگی روی زمین می شناختم و هم نمی شناختم.
احساس میکردم با سه گروه مختلف از مردم ملاقات کردم، ۱) آنهایی که میشناختم و آنها را مانند والدینم تشخیص می دادم، ۲) کسانی که هرگز آنها را ندیده بودم یا حتی درباره آنها چیزی نمی دانستم، و ۳) آنهایی که میتوانستند پیامی ارسال یا لطف خدا (که) همه ی گناهان را می بخشد را اثبات کنند. ما همه به هم مرتبط بودیم، همه در یک سطح معنوی مرتبط بودیم. من با بدن مسیح یکی شدم. شگفت انگیز بود!! من هرگز نمی خواستم این مکان را ترک کنم. آغوشها برقی احساس می شدند، به نوعی مانند الکتریسیته ی ساکن. مرا پر از خوشی، گرما و عشق کرد. در طول این تجربه هرگز اجازه ی ورود به دیوارهای شهر را نداشتم. بعداً این را به این حقیقت نسبت دادم که قرار نبود بمانم. صدایی را شنیدم که میگفت: استیون، باید برگردی. من برای تو کاری برای انجام دادن دارم.
**زمانی در جهنم**
احساس می کردم دارم به عقب می افتم. مثل هوا سبک بودم، انگار اصلا وزنی برای بدنم نداشتم. نور و گرمای شهر آنقدر دور شد که دیگر نمی توانستم آن را ببینم و احساس کنم. خودم را در تاریکی مطلق دیدم. همه چیز سیاه شد، سیاهی-ای که فراتر از فقط یک رنگ است. این یک سیاهی بود که از تمام زندگی و هستی خالی و تا مغز استخوان سرد بود. کاملا احساس تنهایی می کردم. وقتی از سقوط بازایستادم، احساس می شد انگار در یک دوراهی بودم. سپس دوباره آن صدا را شنیدم، "استیون، از همه ی چیزهایی که می بینی و می شنوی یادداشت برداری کن" احساس می کردم دارم به سمت دیگری کشیده می شوم. خودم را دیدم که به پشت دراز کشیده و در حدود سه فوتی از کف در هوا شناور بودم بدون این که چیزی از من حمایت یا بالا نگهم دارد... فقط در آنجا بی حرکت معلق بودم. پایین به سمت پاهایم نگاه کردم و دوباره لباس بیمارستان به تن داشتم، اما می دانستم که در بیمارستان نبودم. جایی که من در آن بودم نور کمی داشت یا نداشت، و نوری که داشت مانند قبل ثابت یا قدرتمند نبود. در عوض، هوا سرد بود و مانند شومینه ای فروزان در اتاقی تاریک سوسو می زد. نمی توانستم در و پنجره ای را در هیچ جای اتاق ببینم. در واقع هیچ نوع ورودی-ای وجود نداشت، دیوارها در همه ی اطراف من محکم به نظر می رسیدند و اتاق به نظر بیضی شکل بود. نه کاملاً گرد، اما از نظر تقارن طولانی تر از عرض، مانند گنبدی بیضی شکل.
در حالی که آنجا روی پشتم دراز کشیده بودم، احساس کردم که نیرویی نامرئی مرا در جای خود نگه داشته بود. نمی توانستم بنشینم یا بدنم را تکان دهم. تنها چیزی که می توانستم حرکت دهم سر و گردنم بود که به من این امکان را می داد که به پیرامون نگاه کنم. همانطور که ذهنم با محیط جدیدم سازگار می شد، اتاق نوعی غار به نظر می رسید(اما برخلاف هر غاری که قبلاً دیده بودم).
دیوارهای غار سخت، سیاه و سرد به نظر می رسید. به نظر میرسیدند که هزارهها پیش کسی قلهها و درهها را به شکلی باریک بینانه و دقیق بر اساس الگویی پیچیده تراشیده است. قله ها و دره ها مدت ها بود که فرسوده شده بودند، تقریباً صاف بود و اکنون شبیه عقیق صیقلی شده بود. با نگاهی به اطراف اتاق، دیواری که جلوی پاهایم بود، نوشته های عجیبی بر روی آن داشت که شبیه هیچ چیز دیگری که تا به حال دیده بودم نبود. نه تنها به زبانی غیرقابل تشخیص نوشته شده بود، بلکه شیوه ی حرکت آن نیز. نوشته بر دیوار سنگی که از بالای دیوار ۱۵ فوتی شروع می شد حک شده بود و به نظر می رسید متن به طور مداوم در حال حرکت و تغییر بود. همانطور که هر خط متن از راست به چپ تکمیل می شد، به پایین می لغزید تا جایی برای خط دیگری از متن باز شود. و همانطور که خطوط به سمت پایین حرکت می کردند، پیش از این که متن به آرامی روی زمین ناپدید شود، دیوار را از بالا به پایین پر می کرد. مانند یک ردیف از تیتراژ فیلم های وهم انگیز به زبان خارجی بود که برعکس می چرخید. حروف ناآشنا توسط دستی نادیده از راست به چپ به آرامی و با دقت نوشته می شدند. حروف سرمهای خونی مانند آهن داغی که در آتشی که روی دیوار سرد به شکل تقریباً مایع میسوزد، جرقه می زد و در حین پایین آمدن روی زمین سخت میشد. نمیتوانستم بفهمم چطور روی دیوار سنگی حک میشد. در این لحظه، مطمئن نبودم که کجا بودم، اما مطمئن بودم که دیگر در بهشت نیستم!
احساس ترس و نیاز به فرار از اتاق سرد و ترسناک بر من غلبه کرده بود اما هیچ پنجره و دری برای یک فرار وجود نداشت. من درازکشیده روی میزی که وجود نداشت (هنوز در حال معلق در هوا) بی حرکت بوده و در اتاقی با هیچ راهی برای ورود یا خروج، نگه داشته شده بودم. شما فکر می کنید که اتاق مانند یک غار خاکی است، اما کاملا تمیز بود. هیچ نشانی از خاک یافت نمی شد. حتی اخگرهای نوشته همانطور که به ساخت فهرست با سرعتی ثابت ادامه می دادند، هیچ خاکستری برجای نمی گذاشتند.
*رویارویی با شیطان*
از جایی که مانند ناکجاآباد به نظر می رسید، ناگهان مردی در اتاق ظاهر و به سمت من آمد. ظاهر او برجسته بود و به نظر نمی رسید که به آنجا تعلق داشته باشد. او خوش تیپ ترین و به طرز آراسته ای خوش پوش ترین فردی بود که تا به حال دیده بودم و نمی توانستم چشم از او بردارم. چیزی در مورد او مرا جذب کرد. موهای مشکی تیره اش بی عیب و نقص و مرتب بود. (با موهای)صاف شده به پشت بدون هیچ قسمتی یا مویی خارج از جای خود. او تمیز تراشیده شده بود و رنگ برنزی او کاملاً توسط چشمان تیره اش تحسین می شد.
بدون این که این خلاصه را برای کسی که فقط می خواهد به آنچه قرار است بخواند نگاهی گذرا بیندازد خیلی طولانی کنم، در اینجا جزئیات جهنم را پایان می دهم. و دلیل آن این است که من واقعاً برای تکرار شکنجه، عذاب و شرارتی که در آنجا تجربه کردم، مشکل دارم. غم و اندوهی که به آن چیزی که پیشتر هرگز تجربه کرده بودم هیچ شباهتی نداشت، ترس طعمی داشت... طعمی پس از آن که هنوز هم تا به امروز به (سراغ)من می آید. چیزهایی که شیطان گفته بود، کارهایی که انجام داده بود، روشی که او با وقاحت تمام آنچه را که به عنوان قدرت می شناخت به نمایش گذاشت، کافی بود تا هر کسی را دچار اختلال استرس پس از سانحه کند. پس لطفاً مرا ببخش، من پیشتر یک بار همه چیز را نوشته ام و سردی-ای که در نتیجه ی دوباره خواندن، تکرار یا تایپ دیگربار این تجربیات در جهنم حس می شود در بدن طنینانداز میگردد، سردی-ای است که به بیش از یک پتوی گرم و سوپ داغ برای از بین بردن نیاز دارد.
من سطوح مختلفی را در هر دو مکان دیده ام: هم بهشت و هم جهنم. من مردم را در هر دو مکان دیده ام. احساساتی که در هر دو مکان حس کردم بسیار متفاوت و بسیار واقعی بودند. اما آنجا یک پیام بود .... ما یک انتخاب داریم.
که نه تنها تجربه و زندگی مرا برجسته می کند، بلکه جزئیات کمی در مورد NDE-ی که پدرم تجربه کرده بود نیز ارائه می دهد. خاطرات و لحظات متعددی وجود دارند که من در کتابم برای نشان دادن معجزات و برکات در عمل برجسته می کنم. من گمان می کنم میتوانید آنها را ریشههایی بنامید، که به یک تصویر بزرگتر کمک میکنند تا کل را ببینید.
بهشت هم مانند جهنم وجود دارد:
من امروز با LVAD خیلی بهتر کار می کنم و احساس بهتری نسبت به سال های گذشته دارم. نحوه ی تغییر اوضاع از زمان بازگشت من به خانه شگفت انگیز بوده است. مهم نیست که در زندگی چه چیزی را تجربه می کنید، یا به نظر می رسد که چقدر چیزهای بدی در راه است. اگر به عیسی ایمان داشته باشید و آن را به دست او بسپارید، اوضاع بهتر خواهد شد. اینها باورهای شخصی من هستند و این داستان همان چیزی است که من شخصاً در طی یک کمای القایی پزشکی دو روزه در ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۹ تجربه کردم. به من گفته شد که زمان اینجا کوتاه است و این که من باید همه ی خیابان ها را برای دریافت تجربه ام و پیام او به پایان برسانم. چه می توان گفت؟ وقتی خداوند به شما شغل و فرصتی دوباره در زندگی می دهد، شما آن را انجام می دهید!
آیا در زمان تجربه ی شما یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
بله، من به بیمارستان سنت وینسنت در ایندیاناپولیس، ایندیانا پرواز کردم تا یک کاتالیزور قلب درست انجام داده و احتمالاً یک ضربان ساز دریافت کنم. عوارضی رخ داد و من در کمای القایی پزشکی قرار گرفتم زیرا در نارسایی قلبی بودم و پزشکان و کارکنان بیمارستان میترسیدند که نتوانم با آن کنار بیایم. پزشکان شریان فمورال مرا بریده و بالونی را در قلبم کار گذاشتند تا مایع را خارج کند. دو روز متوالی در کما بودم، پزشکان مرا بیدار کردند و به من اطلاع دادند که باید جراحی قلب باز انجام دهم. من دو گزینه داشتم، یک دستگاه LVAD کاربگذارند یا بمیرم. تقریباً می توانم بگویم چندین رویداد تهدید کننده ی زندگی برنامه ریزی نشده پیش آمد که منجر به دوره ی NDE من، و پس از آن شد.
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله هیچ کلمه ای برای توضیح تجربیات و چیزهای غیرقابل توضیحی که در NDE-ام دیدم وجود ندارد. آنقدر از نظر احساسی تحریک کننده بود که برایم سال ها طول کشید تا همه چیز را یادداشت کنم.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
همه چیز
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد طبیعی. من کاملاً خسته شده بودم و برای مدتی بیمار و رو به افول بوده ام. سطح خودآگاهی و هوشیاریی که تجربه کردم مانند برگشتن به سالهلی نوجوانی ام بود اما حتی بهتر!!
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
به طرزی باورنکردنی زنده تر و واضح تر!!
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
شنوایی مافوق صوت، بسیار واضح!! در طول تجربهام میتوانستم صدایی را بشنوم که یک مایل دورتر اتفاق می افتد!
آیا هیچ رویداد زمینی را دیدی یا شنیدی که در هنگامی که خوداگاهی/آگاهی شما جدا از بدن فیزیکی/زمینی شما بود در حال روی دادن بودند؟
بله، من از بودن در بدنم آگاه بودم، سپس آن را ترک کرده و شاهد مردم در اتاق با خودم بودم. بعداً به آنها گفته بودم که افراد حاضر در اتاق (چه) اظهار نظر یا اقدامات کوچکی کرده بودند. آنها از گفتن این که دست کم می دانستند که من در کما نبوده و ممکن است برخی چیزهای گفته شده را شنیده شده باشم چندششان شده بود، اما کسانی که در کما هستند، افراد و کارهایی را که انجام می دهند نمی بینند، تا چه رسد به این که انها در طول دو روزی که بیرون هستند چه می پوشند.
چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟
برایم راحت تر است بگویم که چه عواطفی را در طول تجربه ی خود احساس نکردم ... هیچ!
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
بله نوری که روی سقف دیدم در نزدیکترین نقطه به من عریض تر بود و سپس به نقطه ای در دورترین نقطه از من می رسید... نه یک تونل فیزیکی آجر و ملات. اما یک تونل سبک به هر حال.
آیا نوری غیرزمینی دیدی؟
بله، نوری که من در طول همه ی NDE تجربه کردم، بی شباهت به هر نوری است که بتواند در اینجا روی زمین هرگز همانند سازی یا متحرک شود. من هنوز چیزی در اینترنت یا در یک کتاب ، نقاشی، یا طراحی پیدا نکرده ام که حتی به تصوری از چگونگی آن نور در طول تجربه ی من نزدیک شود.
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضور عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
من با موجودی قطعی یا صدایی به وضوح با منشأ عرفانی یا غیرزمینی مواجه شدم که این به طور کامل در خلاصه ی من شرح داده شده است.
آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
بله عیسی و شیطان.
آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟
بله حیوانات خانگی و مردم
آیا در طول تجربه ی خود از اتفاقات گذشته ی زندگی خود آگاه شدید؟
آری
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟
یک قلمرو آشکارا عرفانی یا غیرزمینی. بهشت، جهنم، و فضای خالی سیاه.
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز به یکباره اتفاق می افتد؛ یا زمان متوقف شد یا تمام معنی خود را از دست داد. زمان، زمان بود .... مطمئن نیستم که چه مدت در تجربه ی خود بودم.
آیا به نظر می رسید ناگهان همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد کیهان من همه ی چیزهایی که خدا از من می خواست بدانم را دریافتم. مستقیماً وارد مغز من می شد.
آیا به یک ساختار فیزیکی مرزی یا محدود رسیدید؟
بله ساختارهایی در سراسر تجربه ی من. باز هم این اطلاعات داری اطناب است، من فقط همه ی این ها را در خلاصه ی تجربه ی خود تایپ کردم.
آیا به مرز یا نقطه ای بی بازگشت رسیدید؟
به سدی رسیدم که اجازه ی عبور از آن را نداشتم؛ یا بر خلاف میلم بازگردانده شدم، نتوانستم به درون دروازه های بهشت بروم. هنگامی که در جهنم بودم هیچ تمایلی نداشتم که از غار اتاق مانند پایین آمده و به سطوح پایین تر بروم.
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
صحنه هایی از آینده ی جهان. توصیف آن سخت است، من از دانستن چیز بزرگی که در راه است تغذیه شدم. همچنین زمانی که به بدنم برگشتم در آن موقعیت اطلاعات به من داده نشد یا اجازه نداشتم آن را به خاطر بسپارم. اما شناختی در درون من وجود دارد که پیش از تجربه ام آن را نداشتم. به من گفته شد که همه چیز را اشکارا تماشا کنم و آن زمان بسیار کوتاه بود.
در طول تجربه ی خود، آیا با اطلاعات/آگاهی ویژه ای روبرو شدید حاکی از آن که پس از زندگی زمینی (زندگی پس از مرگ) وجود دارد (یا نه)؟
بله همه ی اینها در خلاصه تایپ شده اند.
در طول تجربه ی خود، آیا با اطلاعات/آگاهی ویژه ای روبرو شدید که خدا یا موجودی برتر وجود دارد (یا وجود ندارد)؟ بله او واقعی است!!
در طول تجربهتان، آیا با اطلاعات/آگاهی ویژه ای روبرو شدید که پیش از این زندگی وجود داشتید (یا نداشتید)؟
نه
در طول تجربه تان، آیا با اطلاعات/اگاهی ویژه ای روبرو شدید که یک پیوند جهانی عرفانی یا وحدت/یگانگی وجود دارد (یا ندارد)؟
بله همه ی ما بخشی از نوری هستیم که از نور خدا در حال تغذیه شدن است.
در طول تجربه ی خود، آیا با اطلاعات/آگاهی ویژه ای در رابطه با معنا یا هدف زندگی زمینی روبرو شدید؟
بله هدف ما این است که فقط برای خدا زندگی کنیم. یکدیگر را دوست داشته باشیم و عیسی را بپذیریم.
آیا در طول تجربه خود با اطلاعات/آگاهی ویژه ای در رابطه با دشواری ها، چالش ها یا سختی های زندگی زمینی روبرو شدید؟
بله این که وقتی به بهشت رسیدیم اهمیتی نداشتند. هیچ چیز بدی آنجا وجود نداشت. نه بیماری، نه غم، نه شهوت، نه تنهایی، نه نفرت، نه تبعیض، نه فقر، نه گرسنگی... فقط نور، عشق و شادی!
آیا در طول تجربه ی خود با اطلاعات / آگاهی ویژه ای در مورد عشق رویرو شدید؟
بله خدا عشق است!
در طول تجربه ی خود، آیا با اطلاعات/آگاهی ویژه ی دیگری مواجه شدید که در دیگر پرسشهای مرتبط با زندگی زمینی ما به اشتراک گذاشته نشده باشد؟
نه
آیا احساس شناخت دانش یا هدف خاصی داشتید؟
بله، به من گفته شد که داستانم را به هیچکدام یک یا هر کسی که به آن گوش میدهد، میخواند، جذب میکند یا با آن مبارزه میکند، برسانم.
آنچه در طول تجربهتان رخ داد عبارت بود از: محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربهتان داشتید سازگار نبود.
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم
در مورد هر تغییری که ممکن است پس از تجربه تان در زندگی شما رخ داده باشد گفتمان کنید:
من اکنون می توانم گاهی اوقات موجوداتی را ببینم که در طول تجربه ام گاه به گاه برای شیطان کار می کردند. آنها را می بینم که پشت صورت کسانی که خود را به خاطر مواد مخدر یا الکل گم کرده اند پنهان می شوند. من تجربه ای داشته ام که دخترعمویی در یک نیمه شب پس از درگذشتن برای رساندن پیامی به دخترش نزد من آمد، او در همان نوری ظاهر شد که روی سقف بیمارستان به من سلام کرد. من حالا گاهی اوقات همچنین صدای شنیدنی خدا را می شنوم که چیزهایی را به من می گوید.
تجربه من مستقیماً منجر به این شد: تغییرات بزرگ در زندگیم
آیا پس از تجربه ای که در نتیجه ی تجربه تان رخ داد، تغییری در ارزش ها یا باورهای خود داشتید؟
نه
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
بله، خدا می تواند اکنون با من به صورت شنیداری صحبت کند. اگرچه، نه به صورت دستوری، وقتی من آن را بخواهم.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارند که به ویژه برای شما معنادار یا قابل توجهند؟
من میتوانم بگویم که همه چیز از این جهت حائز اهمیت است که همه ی آنها به کاری منتهی میشود که خداوند به من داد تا انجام دهم.
آیا تا کنون این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ آری
آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
بله، پدرم وقتی من کودک بودم یک NDE داشت.
درباره ی واقعیت تجربهتان در مدت کوتاهی (روزها تا هفتهها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید:
تجربه قطعاً واقعی بود
در مورد واقعیت تجربه ی خود در زمان کنونی چه باوری دارید:
تجربه قطعاً واقعی بود.
آیا روابط شما به طور خاص در نتیجه ی تجربه تان تغییر کرده است؟
آری
آیا باورهای مذهبی/مناسک معنوی شما به طور خاص در نتیجه ی تجربه ی شما تغییر کرده است؟
نه
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
نامطمئن
آیا سوالات پرسیده شده و اطلاعاتی که ارائه کردید به طور دقیق و جامع تجربه ی شما را تشریح کرد؟
آری