انتحاری در نزدیکی مرگ را تجربه |
تجربه:
در سال 1948 من به تازگی با زنی بسیار زیبا که همه خواهان او بودند ازدواج کرده
بودم و خود را بسیار خوش شانس میدیدم. ولی تنها 7 ماه بعد از ازدواج دریافتم که او
به من خیانت میکند و با مرد دیگری ارتباط دارد. تمامی کاخ آرزوها و شادی من از هم
فرو پاشید و بالاخره در اثر فشار روانی به الکل پناه آوردم و به تدریج به طور کامل
الکلی شدم. من ایمان و شوق خود را به زندگی کاملاً از دست داده بودم، و احساس ضعف،
ترس، و خود را بدبخت دیدن مرا فرا گرفته بود. دعا و راز و نیاز با خدا برایم ظاهری
و بدون عمق به نظر میرسید و به طور کامل از اعتقاد به خدا و دعا کردن دست کشیده
بودم.
بلاخره یک شب بعد از اینکه همه به خواب رفته بودند من لوازم مورد نیاز خود را برای
خودکشی آماده کردم، دو شیشه قرص خواب آور و یک شیشه از داروی دیگر تجویزی و سه بطری
مشروب! چند دقیقه بعد از سر کشیدن همۀ این چیزها احساس لختی در انگشتهای پایم شروع
شده و به تدرج حالت گیجی و سبکی در سرم مرا فرا گرفت. بعد از چند دقیقه شروع به
دیدن ابر تاریکی کردم که به تدریج شکل میگرفت و به طرف من حرکت میکرد. این ابر از
سقف آشپزخانه که در آن بودم عبور کرده و کاملاً مرا احاطه نمود. ناگهان احساس کردم
که با سرعت بسیار زیادی در حال عبور از درون تونلی تاریک هستم. من در آن حال متوجه
نبودم که کجا میروم و آیا زنده یا مرده هستم. به یاد میآورم که به عقب نگاه کردم
و بدنم را که بدون جان در کف آشپزخانه افتاده بود دیدم.
پیش خود فکر کردم “آیا مردن این است؟”، و بلافاصله پاسخی به من آمد که “نه”. ناگهان
با تعجب وجودی نورانی و بسیار زیبا را در پیش روی خود دیدم که از او عشق، مهربانی،
و گرمی بسیار زیادی متشعشع میشد. من از اینکه چیزی بگویم تردید کردم، ولی متوجه
شدم که او تمام افکار من را میبیند. او دوباره تکرار کرد: “نه، این مردن نیست، با
من بیا تا به تو نشان دهم مردن چگونه است”. من به همراه او حرکت کردم و او من را به
سرزمینی تیره وبسیار افسرده برد که خالی از هر گونه زیبائی و هر نشانی از زندگی و
گرمی و احساس بود. مردم در آنجا بطور بی هدف و پراکنده در حالی که سرهایشان پائین و
شانههایشان افتاده بود به شکلی به شدت افسرده و نا امید و شکست خورده راه
میرفتند، و فقط به پایین و پای خود نگاه میکردند، بدون اینکه هیچ توجهی به یکدیگر
و اطراف خود داشته باشند. گاهی دو نفر به طور اتفاقی به هم برخورد میکردند، ولی
بدون هیچ توجهی به یکدیگر به حرکت کاملاً بی هدف خود ادامه میدادند. فکر پیوستن به
جمع این ارواح گم و فراموش شده من را شدیداً به وحشت انداخت. ولی وجودی که با من
بود بلافاصله ترس من را احساس کرد و به من گفت: “این جهنم ساختۀ خود تو است. تو در
نهایت دوباره به زمین برگردانده خواهی شد و میبایست زندگی را از ابتدا تا انتها و
با تمام سختیهایی که در زندگی قبلی داشتی بگذرانی، ولی تا آن موقع در میان این گم
شدگان خواهی بود. خودکشی یک راه فرار نیست!”
در آن موقع زندگی من به من نشان داده شد. پنج سال آخر که من افسرده و الکلی شده
بودم دردناکترین قسمت بود، دردناکترین چیزی که میتوان آن را تصور کرد. اثری که
الکلی شدن من روی زندگی فرزندان جوانم تاکنون داشته و در آینده خواهد گذاشت به من
نشان داده شد. دیدم که چگونه با از دست دادن من و پایگاه خانوادگی خود افسرده
خواهند شد و چگونه همسرم مادر خوبی برای آنها نخواهد بود و آنها به سرای کودکان بی
سرپرست سپرده خواهند شد. دیدم که اگر به زندگیم به همان شکل سابق ادامه دهم، به
جائی خواهم رسید که دیگر نخواهم توانست از دست افسردگی و ضعف و الکل فرار کنم. به
من نشان داده شد که با ادامه دادن به عادت می خوارگیم، کودکان من نیز نهایتاً برای
فرار از مشکلات زندگی به الکل پناه خواهند آورد و مانند من الکلی خواهند شد. من
مشاهده کردم که پسر بزرگم معتاد به مواد مخدر خواهد شد و بالاخره برای تهیۀ پول
لازم برای خرید این مواد به کارهای خلاف قانون روی آورده و به زندان خواهد افتاد.
دیدم که دختر من نیز با مردی می خواره ازدواج خواهد کرد که او را کتک خواهد زد.
آنها چهار دختر خواهند داشت که آنان نیز با مشکلات بسیار زیادی روبرو خواهند بود.
این برایم صحنهای غیر قابل تحمل بود، و مانند یک سیلی بر صورت من. همچنین به من
نشان داده شد که اگر من رفتار خود را تغییر دهم و پدری مسئول و سالم باشم چگونه هر
سه فرزندم با وجود برخی مشکلات که خواهند داشت به نسبت خوب بزرگ شده و افرادی به
نسبت مولد و سالم خواهند بود، و دیدم که پسر بزرگترم مردی مهم و موفق خواهد شد.
وجود نور میفهمید که احساس پشیمانی و مهربانی و محبت وجود من را پر کرده است، و با
لحنی محکم و مانند پدری که فرزند خود را نصیحت میکند، به من گفت: “تو نمیتوانی با
زندگی خود هر گونه میخواهی بازی کنی. مگر تو خود، خودت را خلق کردهای و به خود
حیات بخشیدهای؟ نه! همین طور تو حق نداری به میل خودت مرگ را انتخاب کنی”. من ساکت
و مبهوت ایستاده بودم و گریه میکردم. وجود نورانی با لحنی ملایم تر ادامه داد:
“کار تو هنوز تمام نشده است، برگرد و آنچه را که میبایست انجام دهی تمام کن!”. در
این لحظه من چشمانم را باز کردم و چهرۀ دخترم ننسی را دیدم که در نیمۀ شب بیدار شده
بود و بدن مرا در آشپزخانه یافته بود و سعی داشت با من حرف بزند.