Tim تجربه نزدیک به مرگ |
تجربه:
به یاد میآورم هنگامی که دو سال و نیمه بودم یعنی بین سالهای ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۵ در محلی در تگزاس زندگی میکردم و این تجربه نیز نخستین تجربهی نزدیک مرگ من بود. دیر وقت بود اما نه آن قدر دیر که زمان رفتن به رخت خواب باشد. مادرم داشت با یکی از دوستانش در اتاق نهارخوری صحبت میکرد. پدرم نیز طبق معمول آنجا نبود و به سر کارش رفته بود. ما بچهها همگی در اتاق پذیرایی نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم. مادرم به ما دستور داده بود که همان جا بمانیم و به هیچ عنوان مزاحم او نشویم. پس از مدتی تماشای تلویزیون، تبلیغات شروع شدند و مجری اعلام کرد برنامهی بعدی، یک نمایش رنگی( نه سیاه و سفید )خواهد بود و اشخاصی که تلویزیون رنگی دارند میتوانند آن برنامه را به طور رنگی تماشا کنند( مسئلهای که همه افرادی که در سال ۱۹۷۵ تلویزیون نگاه میکردند آن را به خوبی به یاد می آورند). در خانهی نیز فقط یک تلویزیون رنگی وجود داشت که آن هم در اتاق خواب مادرمان بود. برای چند دقیقه، همهی برادرانم از خواهرمان خواهش کردیم تا به اتاق نهارخوری برود و از مادرمان اجازه بگیرد.
یادم میآید که اول، صدای جیغ شنیدم و بعد شنیدم که چیزی شکست و بعد از آن نیز صدای گریه شنیدم. چند دقیقهی بعد، مادر بیرون آمد و به ما گفت اگر از اتاق خواب خارج نشویم و صدایمان هم درنیاید طوری که انگار اصلا در خانه نیستیم میتوانیم به اتاق او برویم و با تلویزیون رنگی، برنامه را تماشا کنیم. خواهرم که هنوز هم داشت گریه میکرد محکم دست راست مادر را گرفته بود. سپس مادرمان همهی ما را حسابی تهدید کرد و بعد، مارا را به اتاق خواب برد و همه را به ترتیب، کف اتاق نشاند. تخت مادر، مکان ممنوعه بود و هیچ یک از ما اجازه نداشیم روی تخت او برویم. پس از آنکه همگی، کف زمین نشستیم او تلویزیون را روشن کرد کانال مورد نظر ما را آورد و صدای تلویزیون را آنقدر کم کرد که فقط وقتی بازیگران فریاد میزدند میتوانستیم صدایشان را بشنویم. بعد از آن دوباره ما را تهدید کرد و گفت که اگر جرات کنیم و به صدای تلویزیون دست بزنیم ما را با چه تنبیهات سختی، تنبیه خواهد نمود. پس از آنکه از اتاق بیرون رفت تمام چراغها به جز چراغ گوشهی اتاق را خاموش کرد و در را نیز کاملا باز گذاشت. آنگاه به طبقهی پایین رفت تا با میهمانش به صحبت کردن ادامه دهد.
وفتی فیلم آغاز شد ما با اشتیاق تمام، شروع به نگاه کردن نمودیم. فیلم با صحنهای از راه رفتن یک طاووس بسیاز زیبا آغاز شد. به راستی که طاووس خیلی خوشگل بود. کمی که از شروع فیلم گذشت من از تماشای آن، احساس خستگی کردم و دل خواست بروم و بازی کنم. چون میدانستم که نمیتوانم از اتاق خارج شوم تصمیم گرفتم همان جا روی تخت بازی کنم. از تخت بالا رفتم و شروع به بالا و پایین پریدن نمودم. واقعا که خیلی با حال بود. شنیدم که یکی از خواهرانم سراسیمه و یواشکی به من گفت که دست از این کار بردارم و از روی تخت پایین بیایم. من که اصلا دلم نمیخواست این کار را انجام دهم حرف او را نادیده گرفتم و به بالا و پایین پریدن ادامه دادم. در میان چهار خواهرمان، کوچکترینشان که دونا نام داشت تصمیم گرفت با هل دادن من، مرا مجبور به این کار کند. او کارش را درست انجام داد و مرا طوری هل داد که به آرامی روی تخت بیفتم اما من که از طرفی دلم نمیخواست از روی تخت بیفتم و از طرف دیگر نمیخواستم دست از بالا و پایین پریدن بکشم بدنم را به سوی میز کنار تخت پیچ دادم تا از پایین افتادنم جلوگیری کنم. این کار باعث شد پایم به پتو گیر کند و محکم به جلو پرتاب شوم. در همین لحظه بود که ناگهان همه چیز برای من شروع به تغییر نمود.
وقتی در حال افتادن بودم سرعت عبور زمان آهسته شد و به حداقل خود رسید. همه چیز بسیار آرام حرکت میکرد. واقعا که خیلی قشنگ بود. در همین لحظه، بینایی من تقسیم شد و قادر بودم از دو دیدگاه متفاوت همه چیز را مشاهده کنم. از طرفی میتوانستم با چشمان خودم تخت و محیط اطرافم را ببینم و از طرف دیگر قادر بودم تمام آن صحنه را بسیار واضح از ارتفاع سی یا چهل متری بالای خانه مشاهده کنم. گویا من در آن واحد، هم در خانه و هم در آسمان در نقطهای درست بر فراز خانهیمان بودم. شرایط به گونهای بود که گویا سقف خانه از جایش برداشته شده است و من میتوانستم بدون هیچ مانعی، هر جای خانه را که بخواهم ببینم. قادر بودم تک تک افراد حاضر در خانه و تک تک اتاقها را مشاهده نمایم.
هنگامی که از این دیدگاه جدید، مشغول تماشای خانه بودم دیدم که در حال سقوط از روی تخت به سوی گوشهی میز هستم. هنگامی که از دیدگاه معمولی( یعنی چشمان خودم) صحنه را مشاهده کردم دیدم که در حال نزدیک شدن به لبهی میز چوبی کنار تخت هستم. بر روی میز، چندین وسیلهی مختلف از جمله: یک چراغ رومیزی، یک ساعت زنگ دار، دو عدد زیر لیوانی چوبی و یک لیوان بزرگ پر از چای وجود داشت. همین طور که در حال سقوط بودم میدیدم که در حال نزدیک شدن و برخورد به لیوان پر از چای هستم. در آن شرایط، من فقط میتوانستم اتفاقات را ببینم و قادر به انجام هیچ گونه عکس العملی نبودم. میتوانستم ببینم که درون لیوان پر از چای، چند قطعه یخ که همگی تقریبا کاملا ذوب شده بودند وجود داشت. دو سوم از لیوان پر بود و تفالههای چای نیز در ته آن جمع شده بودند. همین طور که در حال نزدیک شدن به لیوان و سقوط از روی تخت بودم فهمیدم که صورتم در حال برخورد با گوشهی لیوان میباشد. درست در لحظهای که پوستم لیوان را لمس نمود بر اثر اصابت پیشانیم به لیوان، مایع آرام درونش ناگهان متلاطم و در درون صورتم منفجر گردید. از بالا که نگاه میکردم دیدم که سرم به لیوان برخورد نمود و پس از اصابت به گوشهی میز بر کف اتاق افتادم.
سپس فریادی بسیار وحشتناک را شنیدم. خواهرم دونا از شدت ترس، شروع به فریاد کشیدن کرده بود. بعد از او، دیگر خواهران و برادرانم نیز شروع به جیغ کشیدن کردند و از جایشان پریدند و دیدند که من، کف اتاق افتادهام و طوری خون از سرم جاریست که حتی نمیتوانید تصورش را بکنید. دیدم مادرم که در اتاقی دیگر بود از شنیدن این سر و صداها ناراحت شد و بلافاصله از اتاقش بیرون آمد تا به سراغ ما بیاید. همین که وارد اتاق شد و چشمش به من افتاد حالت صورتش از ناراحتی به وحشت شدید تبدیل گردید. خیلی سریع بالای سرم آمد، مرا با دستانش بلند کرد و سر همه نعره کشید که چراغ حمام را روشن کنند( اتاق او حمام داشت) سپس مرا به داخل حمام برد. در حالی که مرا در آغوش خود گرفته بود روی کمد داخل حمام نشست و پس از برداشتن چند عدد حوله، صورت مرا که غرق در خون بود پاک کرد. آنگاه، حوله را در محل زخم، محکم فشرد تا ببیند جایی که از آن خون جاریست تا چه اندازه آسیب دیده است. دونا از میان دیگر خواهران و برادرانم که در درگاه حمام ایستاده بودند عبور کرد و در حالی که با خود گاز استریل آورده بود با گریه از مادرم پرسید: مامان، مامان این باندها را لازم داری؟ باندها حالش را خوب میکنند؟
مادرم داشت خون را از روی صورتم پاک میکرد تا بتواند چشمم را نیز تمیز کند. هنگامی که از بالا مشغول تماشای آنان بودم میتوانستم تصویر صورتم را در آیینهی درون حمام ببینم. رنگ پوستم کاملا کبود شده و خونی که از سرم جاری بود بسیار قرمز و تیره بود. به نظر میرسید که حتی بخشی از استخوان نیز شکسته و کاملا خرد شده بود. در همین لحظه، جریان خون کاهش یافت و مادر توانست شرایط مرا بهتر ببینند. او با صدایی آرام، غمگین و پر از گریه به خواهرم دونا پاسخ داد: نه عزیزم، متاسفم اما اینها کمکی نمیکنند. همه از جمله مادر در حالی که مرا در آغوش خود به جلو و عقب تکان میداد شروع به گریه کردند.
آنگاه دید من به سوی آسمان رفت. میتوانستم آسمان را از دیدگاه پرندگان مشاهده کنم. من فقط و فقط مشغول تماشای آسمان بودم. یادم میآید که از بودن در این شرایط، بسیار احساس خوشحالی و رضایت میکردم گویا درون بازیای بودم که نقشم را در آن به خوبی انجام میدادم. کمی بعد، احساس کردم که در آنجا تنها نیستم بلکه انگار هزاران هزار فرد دیگر در حال تماشای من هستند. از این وضعیت تا حدی وحشت زده شدم. برگشتم تا ببینم چه کسی در حال تماشای من است اما در نهایت تعجب، هیچ کس آنجا نبود. من در مکانی خالی، مکانی که در آن هیچ آسمان، ستاره، ابر و حتی هوایی وجود نداشت وارد گردیده بودم. آن محل کاملا خالی و بسیار بزرگ بود. درست در همین لحظه، با سرعتی بسیار زیاد، شروع به سقوط نمودم.
چند لحظهی بعد، حسی بسیار جالب را تجربه نمودم حسی همانند آنکه در یک روز آفتابی و گرم که خورشید به شدت میتابد ناگهان کسی در صورت شما، مقداری آب خنک بپاشد. احساس بسیار خوبی داشت گرچه اثرش فقط برای چند لحظه باقی ماند.
همین طور که در حال سقوط بودم حس کنجکاویای عجیب بر من دست داد. میخواستم بدانم جسمم به چه شکلی درآمده است پس به خودم نگاه کردم. دیدم جسمم از جنس گوشت و خون( آن طور که جسم ما در زمین ساخته شده است) نیست. بدن من به شکل هالهای از نور سبز مایل به آبی درآمده بود که البته بیشتر سبز بود تا آبی. گرچه وجودم از نور ساخته شده بود اما آن نور منبعی نداشت بلکه بیشتر شبیه درخششی کمرنگ بود. هنگامی که فهمیدم تبدیل به هالهای از نور شدهام اصلا متعجب نگردیدم و احساس کردم این مسئله کاملا طبیعیست پس توجه بیشتری به آن نکردم.
مدتی به همین ترتیب در حال سقوط بودم که ناگهان به نظرم رسید چیزهایی در اطرافم در حال آشکار شدن میباشد. اکنون میتوانستم به مایلها جلوتر یعنی انتهای آن مکان کاملا خالی بنگرم گرچه در آنجا چیزی برای دیدن نبود. آن مکان خلاء کامل بود. به نظر میرسید که من در حال سقوط در میان مهی غلیظ بودم که سرانجام از درونش عبور کرده و به این فضای خالی وارد گردیده بودم. هنگامی که از درون آن مه خارج شدم بیناییام کاملا واضح گردید و توانستم آن محیط خالی را به خوبی مشاهده کنم. در این لحظه از وسعت و عمق عظیم آن مکان، بسیار متعجب و تا حدی وحشت زده گردیدم.
باز هم مدتی در حال سقوط بودم تا آنکه در انتهای مسیر، باریکهای از نوری بسیار نازک را مشاهده کردم نوری که به شکل افقی، گسترده شده بود. من دقیقا به سوی آن باریکه در حال سقوط بودم. هنگامی که به دقت به نور خیره شدم فهمیدم که آن باریکهی بسیار نازک از سمت راست و چت امتداد دارد و در واقع هیچ انتهایی برای آن وجود ندارد. هرچه به نور نزدیک تر میشدم ضخامتش افزایش مییافت. همین طور که به سویش در حرکت بودم درخشش نور نیز بیشتر میشد. آن نور، سفید سفید و بسیار درخشان بود طوری که نمیتوانستم به سویش خیره شوم. هنگامی که به آن مکان نزدیک تر شدم صدای وزوزی خفیف را شنیدم. آن صدا از سمت نور میآمد و به نظر میرسید که نور شروع به زمزمه کردن نموده بود. صدا، همچون آواز هزاران هزار ملخ بود که با هم شروع به جیر جیر کرده باشند وزوزی بسیار ناراحت کننده. وقتی به نور بسیار نزدیک شدم وزوز، آنقدر ناراحت کننده شد که دیگر قادر به تحملش نبودم. در این لحظه، درست در مقابل دیواری نورانی بودم و از خود پرسیدم که اگر به آن برخورد کنم چه روی خواهد داد. نور آن قدر شدید بود که به نظر میرسید دیوار مقابلم به جای نور از جنس مادهای سفت و جامد ساخته شده است. بدون آنکه حتی اندکی از سرعتم کاسته شود همین طور و همین طور در حال نزدیک شدن به آن دیوار نورانی بودم. هنگامی که به دیوار برخورد نمودم نور خاموش و صدا ساکت گردید. دیوار ضخیم مقابلم به باریکهای از نور مبدل گردید. از آن باریکه نور عبور نمودم و به سقوط ادمه دادم و بدیت ترتیب از هشت عدد از آن دیوارهای نورانی رد شدم.
پس از عبور از میان آخرین دیوار احساس کردم به جایی پر از ابر وارد شدم. تنها نوری که آنجا بود همان روشناییای بود که از بدن هالهای شکل خودم خارج میشد. همین طور که در آن محیط به پیش میرفتم بر غلظت ابر و مه افزوده میشد تا جایی که دیگر قادر نبودم حتی نوری که از خودم خارج میشد را ببینم. چند دقیقه بعد، آن محیط پر از مه و ابر را پشت سر نهادم و به تونلی وارد گردیدم. به نظرم مسافتی در حدود یک چهارم از درازای آن تونل را پشت سر نهادم که ناگهان متوقف شدم و در نقطهای در درون آن تونل عریض و طویل غوطهور گردیدم. هنگامی که به اطرافم نگریستم متوجه وجود نوری طلایی و بسیار زیبا شدم که از انتهای تونل در حال درخشش بود. بر اثر وجود همین نور طلایی میتوانستم محیط و اشیای پیرامونم را مشاهده نمایم. در آنجا دیوارههای تونل از جنس ابرهایی حباب مانند ساخته شده بودند.
وقتی به پشت سرم یعنی مکانی که از آنجا وارد تونل گردیده بودم( نقطهی مقابل نور طلایی) نگریستم دیدم که هه چیز در آنجا تاریک است و هر چه عمیقتر به درونش نگریستم همه جا را تاریک و تاریک تر یافتم. هنگامی که دوباره به سوی نور طلایی نگاه کردم با تونلی عریض و وسیع روبه رو شدم که به راستی بیانتها به نظر میرسید. وقتی با دقت بیشتری به اطرافم نگاه کردم متوجه حضور اشیایی در آنجا شدم.
در آنجا توپهایی آتشین و برقی وجود داشتند توپهایی بسیار زیبا با رنگهیی بسیار سرزنده. هنگامی که با دقت بیشتری و از فاصلهای نزدیک تر به آنها خیره شدم فهمیدم که هر توپ رنگهایی بسیار گوناگون دارد همانند وقتی که درون شلنگی که از آن گاز خارج میشود جرقهای ایجاد نمایید و باعث سوختن گاز شوید البته این مثال به هیچ عنوان نمیتواند جذابیت و گوناگونی رنگهای موجود در درون آن گویهای آتشین را بیان کند. نه تنها اندازهی توپها بلکه رنگهایشان نیز با هم فرق میکرد. وقتی با دقت بیشتری خیره شدم دریافتم که زنجیرهایی طلایی از درون آنها خارج میگردد زنجیرهایی که از یک توپ خارج و به دیگری وارد میشد یعنی توپها با زنجیری طلایی به یکدیگر متصل بودند. به دقت به زنجیرها چشم دوختم و متوجه شدم آن زنجیرها در حال حرکت میباشند. برای آنکه بتوانم بهتر آنها را ببینم تلسکپوار بر رویشان خیره شدم( این توانایی، استعدادی بود که از همان آغاز این رویداد ویژه از آن بهرهمند گردیده بودم). در این لحظه بود که دریافتم که در واقع آن زنجیرها، آدمهایی در حال حرکت میباشند. آن آدمها از جنس پوست و استخوان نبودند بلکه از نوری طلایی و کدر ساخته شده بودند. همین طور که با دقت به آنها چشم دوخته بودم مشاهده نمودم که آدمها از یک توپ آتشین خارج و به دیگری وارد میشوند. هنگامی که با دقت بیشتری نگاه کردم ارواحی را دیدم که در جایگاههایی ثابت حضور داشتند و مشغول راهنمایی آنها بودند. آنها کمک میکردند که آدمهای متحرک راهشان را پیدا کنند و بفهمند باید به کجا وارد و از کجا خارج شوند. بعضی اوقات میدیدم که زنجیری از توپی خارج میشود و وقتی یک دور، حول توپ دیگری گردید دوباره به درون همان توپی که از آن خارج شده بود وارد میگردد. آنچه به وضوح مشهود بود و من نیز موفق به درک آن شدم آن بود که در نهایت تمام آن گویهای آتشین و زنجیرها در حال حرکت به سوی انتهای تونل یعنی همان نور زیبای طلایی بودند.
سپس دوباره به دیوارهی تونل خیره شدم. از آنجایی که بسیار کنجکاو شده بودم سعی کردم خود را به دیوارهها نزدیک تر نمایم. هنگامی که کمی به دیواره نزدیکتر شدم حسی شدید از ترس و ناراحتی بر من چیره شد. هر چه بیشتر به دیواره نزدیک تر میشدم ناراحتی و ترسم شدیدتر میگردید تا جایی که دیگر قادر به تحمل آن نبودم و بنابراین دوباره به سوی مرکز تونل عقب نشینی کردم. وقتی از دیوارهها دور شدم دوباره احساس آرامش و امنیت نمودم. هنگامی که باری دیگر به مکانی که ابتدا در آنجا غوطهور بودم بازگشتم کاملا احساس آرامش و امنیت نمودم و به همین دلیل دوباره به سوی آن نور طلایی نگریستم. با نگاه به نور طلایی به آرامشی عظیم و فوقالعاده دست یافتم بنابراین کنجکاو شدم تا ببینم درون آن نور طلایی چه چیزی وجود دارد.
وقتی با دقت به نور طلایی خیره شدم به خوبی به طول شگفت انگیز تونل پی بردم. آن تونل، فوقالعاده دراز و وسیع بود و تعداد گویهای آتشین نیز خارج از حد شمارش بودند. خدای من، به نظر میرسید ملیونها از آن توپهای آتشین در درون آن تونل طویل وجود داشته باشد که البته همگی در کنار دیوارهها بودند. با خیره شدن مجدد به توپهای آتشین پی بردم که در واقع هر یک از آنها، یک زندگی میباشد( زندگی نه به شکل حیات یک فرد بلکه زندگی یک گونه از جانداران مثلا یک گوی نمایندهی زندگانی بشر بود و گوی دیگر مربوط به زندگی پرندگان و دیگری نمایندهی حیات مربوط به موجوداتی که در سیارات دیگر زندگی میکنند). هر یک از آن توپها مربوط به زندگانی گونهای بسیار متفاوت و کاملا منحصر به فرد از مخلوقات گوناگون خداوند توانا و پاک بودند. به عبارت دیگر، هر توپ مربوط به قلمرویی متفاوت از حیات میشد. اگر توپی به نور طلایی انتهای تونل نزدیک تر بود معنایش آن بود که آن موجودات در زندگی از قدرت روحی و تجربهی بیشتری برخوردار میباشند. در این هنگام بود که فهمیدم مرگ بخشی از زندگی نیست بلکه زندگی در این عالم، بخشی کوچک از مرگ است. بعدها متوجه شدم که به راستی مردم تا چه حد، افکار و اعتقادات نادرست و مبهمی نسبت به مرگ دارند که البته من به آنان حق میدهم چرا که اکثر مردم از معنای واقعی مرگ کاملا بیاطلاع هستند( برای این مسئله نیز دلیلی وجود دارد).
به هر حال، هنگامی که به انتهای تونل خیره شدم توانستم آنجا را به وضوح ببینم. تونلی که من در درونش قرار داشتم همانند یک قیف بسیار بزرگ بود که من از دهانهی پهن آن خارج شده بودم و نور طلایی در انتهای دهانهی باریک آن قرار داشت. در انتهای تونل، یک دیوار محکم سنگی که تک تک سنگهایش از جنس طلا بود وجود داشت. در میان آن دیوار طلایی محکم، یک دروازهی بسیار باریک قرار داشت که پلکانی نیز در میانش واقع شده بود. یک سوی پلکان به سمت دروازه منتهی میشد و سوی دیگرش به درون تونلی که من در آن غوطهور بودم کشیده میشد. در یک آن، متوجه شدم که که یکی از دو درب سازندهی دروازه، اندکی باز است طوری که میشد عالم نورانی واقع در پشت دروازه و آن دیواره طلایی را مشاهده کرد. من فقط قادر بودم اندکی از عالم پشت دروازه را مشاهده نمایم و به هیچ وجه نمیتوانستم عمق بیشتری از آن جهان فوقالعاده را ببینم.
در پس آن دروازهی بلند و باریک، عالمی بود که با مهی به رنگهای سفید و آبی روشن پوشانده شده بود. آنجا تا حدی همانند یک صبح مه آلود بهاری بود. آن مکان بسیار آرام و غنی به نظر میرسید. در همین لحظه فهمیدم که سنگهای طلایی سازندهی دیوار جدا کنندهی عالم نورانی با تونل، همگی بسیار شفاف هستند طوری که درونشان کاملا معلوم است البته توجه کنید که به هیج وجه نمیشد از درون آنها، عالم زیبای در پس دیوار را مشاهده کرد. بدین ترتیب متوجه شدم که علت حضور نور طلایی درون تونل بر اثر ورود نور از عالم پشت دیوار طلایی و عبور آن از میان آن سنگهای طلایی شفاف بوده است نوری که در همان ابتدای ورودم به تونل، توجه مرا جلب نمود و من به کمک کرد تا بتوانم درازای تونل، محیط اطراف و آن توپهای آتشین واقع در نزدیکی دیوارهها را مشاهده کنم.
هنگامی که دوباره به پلکانی که از تونل به سوی دروازه کشیده میشد خیره شدم روحی را دیدم که موفق شده بود تمام زندگیهای خود را به اتمام برساند و به کمال خود دست یابد طوری که اکنون مجاز بود از میان دروازه عبور کند و به درون آن عالم فوقالعاده وارد گردد. وقتی آن روح غوطهور در انتهای پلکان یعنی درست در مقابل دروازه قرار گرفت تبدیل به انسانی از جنس گوشت و استخوان گردید( یعنی ظاهرش همچون یک انسان معمولی در این دنیا درآمد). در همین لحظه، او از آخرین پلهی پلکان نیز بالا رفت و دقیقا در مقابل دروازه قرار گرفت. توجه کنید که ظاهر او، هر چند شبیه به یک انسان عادی در این دنیا بود اما نمیتوان گفت که انسان بود چرا که ما تا به حال موجودی شبیه به او را ندیدهایم. هنگامی که او در مقابل دروازه قرار گرفت سرشار از افتخار و شادمانی گردید و به شدت به خود بالید. او کاری بزرگ را به انتها رسانده بود و حقا که لایق چنین افتخاری نیز بود.
درست در همین لحظه، دوباره حواسم به سوی خودم و محلی که در آن غوطهور بودم بازگشت. متوجه شدم دو تا از آن ارواح راهنما در حال نزدیک شدن به من هستند. یکی از آن دو، بسیار خوشنود و دیگری عصبانی به نظر میرسید( در این لحظه حس کردم که من قبلا این ارواح را میشناختم). من میدانستم که روح خشمگین از دست من عصبانی نیست. آنها به پشتم رسیدند و شروع به هل دادن من نمودند. وقتی آن دو مشغول هل دادن بودند من قادر به انجام هیچ مقاومتی در مقابلشان نبودم. آنها در حال راندن من به سوی گوی آتشینی بودند که در همان نزدیکی وجود داشت توپی تا به آن لحظه من آن راندیده بودم. وقتی وارد آن توپ آتشین گردیدم دور تا دورم شروع به جرقه زدن نمود. جرقههایی که اندازه شان حتی از من نیز بزرگ تر بود امری که تا حدی موجب وحشت زده شدن من گردید. هنگامی که وارد آن توپ آتشین شدم پلههایی را در آنجا دیدم که به نظر میرسید کسی نباید روی آنها گام بگذارد. آن پلهها بسیار کهنه، شکسته و پر از گرد و غبار بودند.
به درون آن گوی آتشین گام نهادم و آن دو روح، همان جا در بیرون باقی ماندند. در این حین، ناگهان همه جا کاملا تاریک شد. آنگاه تصاویری در مقابلم پدیدار شدند. آن تصاویر به سرعت به نمایش درآمدند طوری که نمیتوانستم بیشترشان را ببینم. گاهی متوجه میشدم که تصویر، مربوط به یک شیی بسیار معمولی همانند یک شاخهی درخت در کنار یک جاده میباشد چیزی که بیشتر مردم آن را نادیده میگیرند. گاهی درهای در میان دو کوه را میدیدم و گاهی یک ظرف چای بر روی یک میز را. بدین ترتیب تصاویری گوناگون را مشاهده نمودم. هنگامی که نوبت به تصویر یکی مانده به آخر رسید عکس زنی جوان و بسیار زیبا را دیدم که گیسوانی سیاه سیاه داشت. آن زن در حالی که درون بالکنی که مشرف بر شهر بود ایستاده بود کودکی نوزاد را در آغوش خود گرفته بود. آن کودک، فرزند من بود و به علت عدم حضور من در آنجا، آن زن بسیار احساس غم و تنهایی میکرد. در این لحظه احساس کردم بدون آنکه حتی بدانم بچهای داشتهام مردهام. من برای آن زن به شدت احساس تاسف کردم. آخرین تصویری که دیدم عکس قلعهای طلایی اما کدر و بیجان بود که در مکانی کاملا تاریک و خالی قرار داشت. یادم میآید که با دیدن آن قلعه، فوقالعاده احساس افسوس نمودم. سپس همه چیز شروع به چرخیدن نمود و من در حالی که بسیار گیج شده بودم محکم به درون جسمم بازگردانده شدم. یادم میآید وقتی به درون جسمم بازگشتم بسیار ناراحت شدم زیرا دلم نمیخواست دوباره به آنجا بازگردانده شوم.
چشمانم را گشودم و نوری خیره کننده را دیدم که مستقیم از سطح آیینهای که درست بالای سرم قرار داشت به صورتم میتابید. با وحشت، نگاهی به اطراف انداختم و دیدم چند دکتر که در پشتشان نیز چند پرستار وجود داشتند درون اتاق حضور دارند. آنان همگی با سرعت به این طرف و آن طرف میرفتند و به نظر میرسید بسیار سراسیمه میباشند. دکتری که درست در کنار من ایستاده بود به چشمان باز من خیره شد و فریاد زد: او بازگشته است. تو بازگشتی! آرام باش و استراحت کن! تو بازگشتی آرام باش و استراحت کن!
ناگهان تمام خاطرات گذشتهام شروع به چرخش در درون ذهنم نمودند. یادم آمد که درون ماشین بودم و مادرم در کنارم بود. راننده به سرعت در حال راندن ماشین بود. مادرم محکم پیشانیام را فشار میداد به صورتم ضربه میزد و با گریه فریاد میکشید: بیدار شو! بیدار شو! دیدم چراغ قرمز را رد کردیم و چون در طول مسیر هیچ ماشینی به جز ماشین جلوییمان که روشنایی چراغهای عقبش را میدیدم وجود نداشت به خوبی فهمیدم که در خارج از شهر هستیم. یادم آمد که مرا بر روی تخت چرخدار بیمارستان نهادند و به آرامی در درون راهروی بیمارستان پیش بردند. سرانجام، آن نور درخشان که از آیینه به صورتم میتابید را دیدم.
هنگامی که بیدار شدم و خاطراتم را به یاد آوردم سرم به شدت درد گرفت احساس گیجی کردم و از هوش رفتم.
من تا به آن روز هرگز به کلیسا نرفته بودم و نمیدانستم چیزهایی به عنوان انجیل و خداوند نیز وجود دارند. تا آن روز گمان میکردم اگر کسی بمیرد نابود میشود و دیگر وجود نخواهد داشت. این چیزی بود که مادرم به من گفته بود. به یاد داشته باشید که من فقط کودکی دو سال و نیمه بودم. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم مادرم در آن دوران از دست خداوند عصبانی بوده و او را مقصر تمام تمام مشکلات و فقدانهایش در زندگی میدانسته است و به همین دلیل، این سخنان را به من گفته بود.
اکنون، من مردی بیست و هشت ساله هستم که در هیوستون تگزاس زندگی میکنم. به مدت شش سال در نیروی دریایی خدمت کردم و علاوه بر رفتن به کالج در برخی زمینههای فنی دولتی همچون الکترونیک، کامپوتر و اوپراتور نیز به تحصیل پرداختم و همچنین تخصص لازم برای تعمیر و نگهداری رادار
گرچه به ندرت خوابهایی را که میبینم به یاد میآورم و حتی آنانی را که میتوانم به یاد بیاورم ظرف چند ساعت به کلی فراموش میکنم اما آن تجربه را هرگز به فراموشی نسپردهام چرا که آن ماجرا، یک رویا نبود بلکه کاملا واقعی بود. احساس میکنم قبلا یعنی حتی پیش از دوسالگیام با چنین وقایعی آشنایی داشتهام.
من این تجربه را برای تمام اعضای خانوادهام( برادران و خواهرانم) و برخی دوستانم در این طرف و ان طرف بازگونمودهام. بهترین بخش از آن واقعه هنگامی بود که از نزدیکی دیوارهی تونل دوباره به سوی مرکز بازگشتم و توانستم باری دیگر، آن احساس محبت و آرامش فوقالعاده را تجربه کنم. بدترین بخش آن نیز وقتی بود که به بدنم بازگردانده شدم و در کنار پزشکان چشمانم را گشودم. در این لحظه احساس کردم به من خیانت شده است.
به نظر من مهم نیست که شما به چه مذهبی معتقد هستید( اگر به دینی معتقد باشید) در نظر خداوند یگانهی پاک، ما انسانها چیزی بیش از چند کودک کوچک نیستیم که مجازیم تا اشتباه، بازی و شورش کنیم یا حتی از اعتقاداتمان دست برداریم. مادامی که معتقدید در حال انجام کار درست هستید( مهم نیست آن کار، چه نوع عملی باشد) شما یک فرد خوب به نظر میرسید.
اطلاعات پس زمینهای:
جنسیت: مذکر