TS فرشته تجربه |
شرح تجربه:
در سال 1983 من باردار بودم و زمان زایمان من ماه آگوست 1983 بود. از حدود ماه ژانویه هرشب راس ساعت سه بامداد یک فرشته به ملاقات من میامد و میگفت که قرار نیست این کودک برای تو بماند. من این ماجرا را برای پزشکم گفتم. از نظر پزشکان همه چیز نرمال بود در حوالی ماه ژوئن یک سونوگرافی انجام شد که نشان داد اطراف یکی از ریه های جنین مقداری مایع جمع شده است. همچنین مشخص شد که جنین دختر است. من حتی اسم او را هم انتخاب کرده بودم و تصور میکردم که او دیگر متعلق به من است.
در طی دوران بارداری متخصص نوزادان از من خواست که از فرشته بپرسم که چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ با اینکه این کار برای من آسان نبود ولی این سوال را پرسیدم. فرشته در جواب گفت: "تا زمانی که او به بدن تو وابسته است همه چیز خوب خواهد بود ولی به محض اینکه بدنیا بیاید همه چیز خراب خواهد شد و تلاش ها برای زنده نگه داشتن او بیفایده خواهد بود. او پس از بیست دقیقه خواهد مرد و میرود تا نزد پروردگارش باشد. ما میخواهیم که تو این را بدانی تا آماده باشی." من برای او آواز میخواندم و او را دلداری میدادم و به او میگفتم اگرچه تو با من نخواهی بود ولی امنیت و آرامش تو را در بر میگیرد.
بالاخره روز موعود فرا رسید و او در ساعت 21 و سه دقیقه بدنیا آمد. نمره سلامتی او 8 تا 9 از 10 بود. پزشکان او را روی سینه من گذاشتند تا بند ناف را ببرند. من متوجه شدم که یکی از ریه های نوزاد روی هم خوابیده و هوا در آن جریان ندارد. من موضوع را به متخصص نوزادان گفتم و با گرفتن عکس ریه در بخش نوزادان این موضوع ثابت شد.
وقتی که میخواستند او را از اتاق زایمان بیرون ببرند من درخواست کردم که او را ببینم و او انگشت مرا در دست خود گرفت. سپس تقاضا کردم که همسرم همراهش برود. تا پدرش در کنارش باشد. در طی بیست دقیقه پس از تولد، فرزندم دچار ایست قلبی شد و حدود دو ساعت او را احیا میکردند. بالاخره در ساعت 23 و 3 دقیقه فوت کرد. اگرچه یک متخصص نوزادان بر بالین او حضور داشت. سمت چپ قلب او بطور کامل تشکیل نشده بود و این موضوع تا سن 8 ماهگی از بارداری من مخفی مانده بود. وقتی که من در مورد مشکل قلبی جنین در سن 8 ماهگی با پزشکم صحبت کردم، او توسط سونوگرافی هر چهار حفره قلب را که کامل شده بود به من نشان داد. وقتی نتیجه کالبد شکافی نوزاد را به او نشان دادم با تواضع و شگفتی گفت: "همه چیز درست و خوب بود و من فهمیدم که ممکن است سیر درمان بیماران آنطور که انتظار داریم پیش نرود." من روی سنگ مزار نوزادم نوشتم: "با عشق بسوی خداوند. من نمرده ام."
فرشته ای که با من صحبت میکرد دارای جنسیت زن یا مرد نبود و موهایی بلند به رنگ عسل داشت طوری در کنار من مینشست که صورتش رو به سمت چپ بود و سمت چپ صورتش را میتوانستم ببینم. بال نداشت و ردای بلند و سفیدی داشت. بنظر میرسید که روی یک صخره نشسته باشد. من هر شب ساعت سه بامداد از خواب بیدار میشدم. او همیشه در رختخواب من آشکار میشد. من بیدار میشدم و روی یک صندلی که در کنار تخت من بود مینشستم. پس از شب سوم من به شوخی ساعت سه را ساعت استاندارد فرشته مینامیدم.
چندبار و تحت چه شرایطی فرشته را ملاقات میکردید؟
این اتفاق از ژانویه تا آگوست 1983 هرشب برای من می افتاد.
آیا غیر از این مورد ملاقات های دیگری هم با فرشته داشته اید؟
من صداهایی را میشنیدم شاید صدای خدا بوده و شاید صدای یک فرشته نگهبان بوده و این صدا گاهی اوقات اخطارهایی به من میداد. مثلا اخطارهایی از قبیل: "کلیدها را بردار" یا "کلیدها را جا خواهی گذاشت." و اگر کلیدها درست همان موقع برنمیداشتم، آنها را فراموش میکردم. گاهی حین رانندگی به دوستم میگفتم سرعتت را کم کن یک مانع سر راهت هست. ولی او به شوخی میگفت این کار را نمیکنم ولی میدانست که حرف من درست است. و نهایتا سرعتش را کم میکرد. دوستم به آنچه که من میدیدم اعتقاد داشت. ما نهایتا با هم ازدواج کردیم.
اولین باری که بیاد میاورم که آن صدا را شنیدم در سن سه سالگی بود. ما به خانه مادر بزرگ مادری ام رفته بودیم او مرا در آغوش گرفت و بوسید گونه هایش برافروخته بود. او رفت که روی صندلی بنشیند و من ناگهان احساس کردم که در حال افتادن است. فریاد زدم پدر به مادر بزرگ کمک کن. نهایتا برای او آمبولانس خبر کردند و پدرم مرا به حیاط پشتی برد تا مزاحم کار پرسنل اورژانس نباشم. در حالی که گونه هایم از اشک خیس بود و مادر بزرگ را به آمبولانس میبردند صدایی را شنیدم که میگفت: "با او خداحافظی کن زیرا دیگر او را در این خانه نخواهی دید." البته مادر بزرگم ده سال بعد فوت کرد ولی من دیگر او را ندیدم. روزی که او فوت کرد، زنگ تلفن به صدا در آمد من قبل از اینکه جواب تلفن را بدهم گریه کنان میدانستم که او مرده است. از آن پس با این صدا آشنا شدم و این اولین خاطره من از این صدا بود. در آن زمان در ذهن من جایی برای شک کردن وجود نداشت.
یک هفته پس از فوت فرزندم، صدایی شنیدم که مطمئنم صدای خداوند بود. او گفت: "یکی از والدین تو بزودی میمیرد." من سنگینی این پیام را روی روح خود حس کردم و با آه گفتم: نه. سپس با گامهای محکم به سمت اتاق خواب رفتم و از صدا خواستم تا همراه من بیاید. وارد اتاق خواب شدم و در را از داخل قفل کردم تا خداوند از اتاق بیرون نرود و به حرفهای من گوش کند. هنوز هم وقتی یادم میاید از این کار خودم خنده ام میگیرد. بعد به او گفتم: "شما به ما گفته بودید که مقدرات ما در حد تحمل ما خواهد بود، حالا چطور یک هفته پس از فوت فرزندم، به اینجا میایید و فکر میکنید که من میتوانم یک فقدان دیگر را تحمل کنم!!!؟؟؟" من دیوانه وار گریه میکردم و به او میگفتم بیا مستقیما داخل قلب من را نگاه کن و ببین آیا من تحمل چنین چیزی را دارم؟ شما نمیتوانید حتی تصور چنین چیزی را بکنید مگر اینکه فکر کنید من عقلم را از دست داده ام. من به هردو نفر والدینم نیاز دارم اگر فکر میکنید که تحمل از دست دادن یکی از آنها را دارم پس نسبت به من بی توجه هستید و اگر این کار را انجام بدهید پس قولهایتان بی ارزش است. در طول حرفهایم صدای او را شنیدم که به آرامی میگفت : باشه، باشه، باشه. و بالاخره با تاکید تکرار کرد: باشه، باشه، باشه. او رفته بود و من رفتن او را حس کردم. و دانستم که این خطر دیگر حتمی نیست و به تعویق افتاده است، هر چند که لغو نشد. من برنامه مسافرتی را برای والدینم ترتیب دادم. اگرچه مادرم اصلا پرواز با هواپیما را دوست نداشت و از سوار شدن به آن میترسید. من به او گفتم مادر تو به خدا اعتقاد داری؟ گفت بله البته. گفتم قبول داری که خدا بر انجام هر کاری تواناست؟ گفت بله. گفتم اگر عمر تو تمام شده باشد چه سوار هواپیما بشوی یا نه، خدا مرگ تو را میرساند. این را میدانی؟ گفت بله. پس با هواپیما میایم. من و همسرم و والدینم در سال 1984 به مدت دو هفته به تعطیلات رفتیم. پس از آن مادرم مبتلا به سرطان خون شد. میزان گلبول های سفید خون او به 120 هزار رسید. او در اثر سرطان خون در سال 1984 درگذشت.