ویکی دبلیو. تجربه نزدیک به مرگ |
شرح تجربه:
ساده ترین راه این است که شعرم را با موارد اضافی در پایین به شما بدهم:
****
عشق ابدی
خالی از دنیای درد
مرگم مرا می برد
پایین یک تونل آبی بدون سرزنش
درخشش سفید روشن تر از روز
پر از تنها عشق و آرامش
بدن من، زندگی من تمام شد
احساس شادی و رهایی
قدرت عشق، "من خانه هستم"
موجودات نورانی، علم می آورند
از بعد یادگیری شگفت زده می شوم
باغی که گلها در آن آواز می خوانند
معبدی شفابخش از سنگ مرمر سفید
تمام پاسخ ها مستقیماً به مغز من داده شده اند
سوالات بسیار زیاد، به هم زدن ذهن
می خندند، شرمی نیست
برده شده به جا های مختلف آموزشی
من در آرامش در یک مه ایستاده ام
همه ی پرسش هایم پاسخ داده شده اند
من کسانی را می بینم که دلم برایشان تنگ شده بود
حرکت نهایی مانند یک رقصنده ی باله
چرخیدن به سمتی در سکوت، می بینم
دنیای زیرین من، انتخابی برای دادن
زمان می ایستد، این به من بستگی دارد
می دانم این است که بمانم یا زندگی کنم
آیا می توانم به آنها کمک کنم؟ همه معلوم است
"صدها اگر نه هزاران" پاسخ
آنها لبخند می زنند "من برمی گردم" و پرواز کرده اند
با درد به عقب فرود آمدم، گریه می کنم
هرگز فراموش نشده اند، هرگز تنها
درس های آموخته شده در استخوان های من احساس می شد
****
تجربه ی سوم من زمانی بود که حدود ۲۷ سال داشتم. من بر اثر دود سمی ناشی از نشت یک کارخانه ی پتروشیمی در بالای مغز(encephalitis) دچار عفونت خون(septicemia) شدم. تکان خوردن شدید پشت ماشین تایپم و فرستاده شدن به خانه را به یاد می آورم. من در آن زمان منشی موقت بودم و آخرین روز من بود. در آن شب من نیمه هوشیار بودم و شوهرم واقعاً نگران بود. نتوانستم جوابش را بدهم و فقط می خواستم بخوابم. او فکر می کرد که خواب بهترین است. روز بعد وقتی از دیدن یک دانشگاه به خانه برگشت حالم بدتر شد. من هیچ کنترلی بر عملکرد بدن نداشتم و نمی توانستم به طور منسجم صحبت کنم. او خیلی نگران بود، با آمبولانس تماس گرفت. در آن مرحله چشمانم گشاد شده بودند، به همین دلیل با عجله مرا به بیمارستان بزرگتری بردند زیرا باورداشتند یک ویروس بود. این مرا نجات داد، زیرا اگر به بیمارستان محلی می رفتم قطعاً می مردم. من را زیر چکه های ضد ویروسی و ضد باکتریایی IV گذاشتند و یک روز صبر کردند. به نظر می رسید که داشتم بهتر می شدم اما هنوز ناهوشیار بودم. آنها مرا از زیر داروهای ضد باکتریایی خارج کردند و آن وقت بود که مردم.
بدنم را ترک کرده و بالای آن شناور شدم در حالی که به دکترهای هراسان گوش می دادم که میگفتند «او پایین میرود» و بوقهای طولانی روی مانیتور در بیهوشی من محو شد. یک لحظه از بالا نگاه کردم.
دوباره آنجا، خلاء آشنای نیستی را دیدم و در سرخوشی شناور شدم. تونل آبی با رگه های نقره ای و سفید پدیدار و من به آرامی به داخل آن مکیده شدم. وقتی از تونل پایین می رفتم، حس آشناپنداری(dejavu) داشتم. من پیشتر آنجا بوده ام. بار دیگر به طورکامل غرق در عشقی خالص و بی قید و شرط شده و لبخند زدم.
این بار، من در انتهای تونل به یک جوهر نور ابر-مانند رسیدم و می توانستم در میان آن شناور شوم. آرامش را در درون خودم احساس کردم. این جا "زمان" وجود نداشت. اینجا دردی وجود نداشت. اینجا هیچ احساسات منفی وجود نداشت. من تمام مدت در عشق و آرامش بی قید و شرط بودم. خیلی فوق العاده. من توسط این مه نور خالص و سفید احاطه شده بودم. من با دو و گاه سه موجود نوری ملاقات کردم که صحبت و مرا در خلال رویارویی-ام راهنمایی میکردند. گاهی انگار خواب بودم و بعد در جاهای مختلف پدیدار می شدم. گاهی اوقات کاملا بیدار بودم و می توانستم راه بروم، شناور شوم یا تا جاهای مختلف همراهی و محافظت شوم.
به یک معبد شفا برده شدم، جایی که روی یک نیمکت مرمرین دراز کشیدم. نور سفید خالص و سپس رنگ های مختلف مرا بمباران کردند؛ بی شباهت به بارانی از نور نیست که مرا از تمام منفی ها از سطح زمین، ذهن، بدن و روح پاک می کند. وقتی از پله های معبد پایین می رفتم، باغی خیره کننده وجود داشت که از هر رنگ و شکل گلی ساخته شده بود. هر گل بسیار کامل، روشن و رنگارنگ بود. هیچ جا پوسیدگی نبود. وقتی زانو زدم تا لاله ای را لمس کنم، متوجه شدم که در حال آواز خواندن بود. ایستادم و متوجه شدم که تمام باغ در حال آواز خواندن است؛ هر گلی نت خاص خود را داشت. هارمونی ها عالی بودند. حتی به یاد آوردنش اشک را در چشمانم جاری می کند.
به جاهای مختلف آموزشی برده شدم. یک جا این بود که چگونه یک گیاه خلق می شود، این یک گیاه تازه است اما نه لزوما برای زمین. از من خواسته شد که بپیوندم، همان گونه که گویا پیشتر این کار را انجام داده بودم. من با دانش آموزان دیگر نشستم. به ما مأموریت داده شد که در یک محیط ویژه یک گیاه خلق کنیم؛ و پرنده ی معینی که از شهد تغذیه می کرد. یک پرتو نور گیاه موفق را گرفت و در یک جنگل در تصویری که مستقیماً به مغز ما تابانده می شد پدیدار گردید. این جالب بود که سالها بعد (زیرا من این رویارویی را فراموش کرده بودم) زمانی که مدیتیشن عمیق انجام می دادم یادم آمد. و آن این بود که اگر قفل قسمتی از مغزم را که نمی توانست با آن کنار بیاید یا توضیح دهد که در آن تجربه یادگیری خاص چه اتفاقی افتاده بود باز می کردم. پس از یادآوری، مانند سایر تجربیات NDE که در آنجا قفل شده بودند، در حافظه ی من حک می گردید. من تعجب می کنم که چرا فقط آن تجربه ی خاص بعداً در زندگی من برگشت؟ شاید من نمی توانستم با آن کنار بیایم یا شاید زیادتر از آن بود که در آن زمان می شد تحمل کرد.
من مطمئنم که عیسی مسیح را ملاقات کردم، حتی اگر او نام خود را به من نگفت. او خیلی دوست داشتنی بود؛ مرا در آغوشش گرفت و لبخند زد. از کجا می دانستم؟ تازه حسش کردم!!! احساسی بسیار قدرتمند و بسیار دوست داشتنی بود. من همیشه احساس می کردم که "خانه" بودم.
من مدت طولانی را در مه با موجودات از جنس نور در هنگام گفتگو حرکت می کردم. بالاخره متوقف شدیم. در یک مرحله احساس کردم در فرودگاه ملبورن هستم و هواپیمایی را دیدم که میدانستم اگر بخواهم میتوانم سوار شوم. مطمئناً این یک تجربه ی صلح آمیز نبود. دو نفر با تخته ی کوچک گیره دار برای نگه داشتن کاغذ(کلیپبورد) به سمت من آمدند و نمیدرخشیدند زیرا از من خواستند به سه سؤال پاسخ دهم، "کجا هستی؟"، "چه تاریخی است؟" و "رهبر اپوزیسیون کیست؟" موجودات نوری عقب رفتند. من آهی کشیده و پاسخ دادم «فرودگاه ملبورن» «حدود اکتبر، روز تولد من» و «اهمیتی نمیدهم، من سیاست را دنبال نمیکنم» به نظر میرسید که آنها با کلیپبوردهایشان دیوانهوار چیزهایی مینوشتند و با هم صحبت میکردند.
بعداً فهمیدم که در حالت نیمه هوشیارم، اینها دو پزشک بودند که از من سؤال میپرسیدند. آنها دوباره برگشتند و روز بعد همان سؤالات را پرسیدند. با این حال چنین احساس می شد که تنها چند دقیقه از آخرین باری که از من پرسیده بودند گذشته بود. من همان پاسخ ها را گفتم و دوباره آنها هجوم آوردند. شنیدم که یکی از آنها می گوید "چطور می تواند به آن یکی پاسخ درست پاسخ دهد و به آن های (دیگر) نه؟"
وقتی پزشکان رفتند، آرامش بازگشت و موجودات نوری بازگشتند. بیشتر صحبت کردیم و مه برگشت. من مدت زیادی در مه حرکت کردم؛ باز هم، با موجودات نوری در مورد گذشته ام، آینده و این که بهترین راه برای من برای تجربه کردن زندگی و عشق چه بود صحبت کردیم. ما سرانجام متوقف شدیم. آنها به پایین اشاره کردند و من می توانستم دنیای زیر پاهایم را ببینم. تمام دانش به زمان حال بودن در هواپیمای زمینی، که چگونه بیمار بودم، بر می گشت.
آن موقع فهمیدم که این یک انتخاب بود. که آیا در جایی که بودم بمانم یا به بدنم برگردم. من این سوال را پرسیدم که "به چند نفر کمک خواهم کرد؟" و پاسخ آنها این بود: "صدها، اگر نه هزاران". متأسفانه گفتم "پس برمی گردم." آنها چنین لبخندهای محبت آمیز و نورانی-ای داشتند و در فاصله ی مه آلودی محو شدند. خودم را احساس کردم که به سمت پایین در مه در حال افتادن هستم.
کم کم صدای مانیتورهای قلب همراه با صداهای بیمارستان بازگشت.
به بدنم برگشته و گریه کردم. نه تنها از دردی که اکنون داشتم، بلکه از دانستن این که کجا بوده ام و به خاطر این که دیگر آنجا نبودم. درد جراحاتم را احساس کردم، سرم به تپش افتاد و عواطف را هم احساس کردم. حافظه ی کوتاه مدتم را از دست دادم. یادم می آید از پرستار می پرسیدم این شخص کنار تخت من که بود و او زمزمه کرد که او شوهر من است. حافظه ی کوتاه مدت من بعد از چند روز برگشت. یادم میآید که با شوهرم صحبت میکردم که سعی میکرد مرا وادارد بیمارستان «فرفیلد»(Fairfield) را به خاطر بیاورم: «چراگاه های سفید را به خاطر بیاور» با افتخار جلوی دکترها نشستم که پرسیدند: کجایی؟ و من گفتم "چراگاه های سفید". شوهرم به سرش زد و به پزشکان شوکه شده توضیح داد که او این را به من یاد داده است. شوهرم با دیدن من خیلی گشاده لبخند می زد. یک هفته و یک ماه در (بخش)مراقبتهای ویژه در بیمارستان بستری بودم. یک سال طول کشید تا به طور کامل بهبود پیدا کنم. ذهنم همیشه مه آلود بود و نمی توانستم تمرکز کنم.
بعد از شش ماه برای بهبودی و گذراندن دوره ی نقاهت به استرالیای غربی رفتم. من هر روز در یک شهر ماهیگیری روستایی حدود ده کیلومتر در سواحل متروک زمستانی سرد راه می رفتم. هیچ آدم دیگری آنجا نبود، فقط من بودم. در حین انجام این کار، ذهن و سردردهایم با تنفس در هوای تازه پاک شد و آرامشی را احساس کردم که به عناصر، شن، دریا، هوا، آب مرتبط بود. در روز پایانی، دوباره با آن عشق بی قید و شرط در طول NDE احساس ارتباط کرده و به بالا نگاه کردم و رنگین کمانی را در دریا دیدم که به مدت دو ساعت مرا دنبال می کرد. هرگز نشنیده بودم که رنگین کمانی به این مدت در اطراف بماند. واقعا بارانی هم نمی بارید. آیا این وعده ای از جانب خدا بود که یادم آمد چه اتفاقی افتاده بود؟ مطمئناً برای من چنین احساسی داشت.
و زندگی من تغییر کرد. من منشی بودن را کنار گذاشته و هنرهای شفابخشی از جمله ریکی(Reiki)، ماساژ، انرژی درمانی، پاکسازی انرژی(Pranic Healing)، هاله ها و غیره را آموختم. موفقیت بزرگی با مشتریانی که از درد ذهن، جسم و روح شفا یافتند، داشتم. من نسبت به دیگران هم دردی وشفقت(sympathetic) و همدلی(empathetic) بیشتری دارم و همیشه می خواهم به دیگران کمک کنم تا در عشق رشد کنند.
اطلاعات پیش زمینه:
جنسیت: مونث
تاریخ وقوع تجربه ی نزدیک به مرگ: ۱۲ اکتبر ۱۹۸۹
عناصر NDE:
در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟
بله بیماری مرگ بالینی (قطع تنفس یا عملکرد قلب) عفونت خون(septicemia) و تورم مغز(encephalitis) داشتم.
محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
کاملا دلپذیر
آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟
بله، وقتی در بالای بدنم بودم در حالت هراسان پزشکان و پرستاران را دیدم. در مرحله ی حالت نیمه هوشیار، پزشکانی را داشتم که با تجربه ی من در تعامل بودند. در مرحله ی نهایی جسدم را در اتاق بیمارستان دیدم که هوشیاریم به من داده شد. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.
بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟
خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. من می توانستم مستقیماً با هر موجودی (از نور یا دیگران) بدون هیچ سخنی گفتگو کنم. من می توانستم در همه ی جهات ببینم و تنها با تمرکز کردن یا حتی دیدن دیگری احساس کنم. همیشه میتوانستم احساس کنم که تمام قلمرو در این ذات خدا شستشو می شود.
در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟
هنگام (بودن) در قلمرو عشق بی قید و شرط. وقتی موجودات نورانی مرا همراهی و محافظت می کردند، بسیار خودآگاه و هوشیار بودم.
آیا افکار شما تسریع شده بودند؟
سریعتر از حد معمول
آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟
به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنای خود را از دست داد. آنجا «زمان» وجود نداشت. من کارهایی در آنجا انجام دادم که ماه ها طول می کشید، اما هنوز نبود. من هر چه می خواستم یادبگیرم یاد گرفتم.
آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟
به طرزی باورنکردنی زنده تر
لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
همه ی رنگ ها در همه ی طیف ها. می شد در همه ی جهات دید. می شد عشق را به عنوان این انرژی ناب خدا "دید".
لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید.
تمام گفتار مستقیماً به مغز شما مربوط می شد. به عنوان نمونه - هنگامی که در یک "دانشگاه" بودم (برای کلماتی که حتی نمی توانند آن را توصیف کنند)، هنگامی که به من اطلاع داده شد که اگر بخواهم می توانم در مورد موسیقی یاد بگیرم و بلافاصله می توانستم نواختن سازهای عمیق موسیقی-ای را در یک "اتاق" در آن طرف دیگر دانشگاه بشنوم که قبلاً می توانستم ببینم و نمی شنیدم. در زندگی واقعی نمی توانسته ام از آن قدر دور بشنوم. هر نت کامل بود. وقتی به بالا نگاه کردم آنجا موسیقی-ای وجود داشت که بسیار عمیق و بسیار زیبا بود. همه چیز را در بر می گرفت. هارمونی های باغ از هر نظر عالی بود. من پیش از تجربه شنوایی طبیعی داشتم.
آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟
بله، و حقایق بررسی شده اند.
آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟
بله، یک تونل آبی سبک از نور خالص با رگه های سفید و رگههای کوچک طلا و نقره، که به سمت بالا به سمت یک نور سفید درخشان میچرخیدند. فقط آرامش و عشق. هیچ دردی نبود. آنجا فقط عشق وجود داشت. به نظر می رسید که کیهان و نوک ستارگان بیرون آن وجود دارند. من در آن شناور شدم.
آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟
من در واقع آنها را دیدم.
آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟
نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگر جهانی
آیا نوری غیرزمینی را دیدی؟
بله در انتهای تونل نور سفید درخشانی وجود داشت که من از آن عبور کردم. مهی شد که مرا احاطه کرده بود و مانند بالاترین شکل «عشق» احساس می شد.
آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟یک قلمرو آشکارا عرفانی یا غیرزمینی. همه چیز کاملاً عالی بود - بدون پوسیدگی. باغ هایی با گل های عالی در همه ی رنگ ها و انواع گوناگون. رنگ دریاچه ها، درختان، چشم اندازها همه از هر نظر عالی. وقتی در حال حرکت نبودم در پیرامون در مهی از عشق محاصره شده بودم.
چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟
عشق سرخوشانه ی خالص، پذیرفتن این که من چه کسی هستم، به DNA من همان طور که هستم. همیشه یک عامل "وای".
آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟
آرامش یا لذت باورنکردنی
آیا یک احساس خوشی داشتید؟
خوشی باور نکردنی
آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان را داشتید؟
احساس می کردم با دنیا متحد شده یا با آن یکی هستم.
ایا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟
همه چیز در مورد کیهان. به هر پرسشی پاسخ داده شد، هر جایی که می خواستم در مورد آن بدانم داده شد. من می توانستم دعایی را در جاهایی "احساس" کنم و دعا پاسخ داده می شد.
آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟
بسیاری از اتفاقات گذشته را به یاد آوردم. در طول بررسی زندگیم اگرچه بسیار کوتاه بود. برخی از چیزهایی را که به مردم گفته بودم به عنوان یک ناظر نهایی زندگیم به من نشان داده شد و وقتی نشان داده شد میتوانستم شخص مقابل را همزمان با آنچه احساس میکردم احساس کنم. همچنین آینده ی آنها را به من نشان دادند و این که آیا حرف من بر آنها تأثیر گذاشته بود یا نه. در یک مرحله به من مردی نشان داده شد که گفته بودم نمیخواستم دوست دخترش شوم و او پاسخ داد "اگر نشوی خودم را می کشم چون نمی توانم بدون تو زندگی کنم" و من پاسخ دادم "پس این انتخاب توست اما من دوست دخترت نخواهم شد." ظاهراً او در (مورد) دوست دخترهای دیگر تلاش کرده و موفق شده بود و من در گفتن نه نخستین کس بودم. زندگی او پس از یک دوره ی "خلاص شدن از دست من" به گونه ای تغییر کرد که دیگر به این شکل مردم را فریب نداد.
آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟
صحنه هایی از آینده ی شخصی من. آنها به من نشان دادند که برای "پیشرفت"-ام در شغل نادرستی بودم و آنها گفتند به من این فرصت را خواهند داد که آن را تغییر دهم. و آن را انجام دادند.
آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟
من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم. پس از مدت ها به منطقه ای رسیدم که سه موجود نورانی در مه وجود داشت. مه پاک شد و من از بالا به زمین نگاه کردم و خودم را در بیمارستان دیدم و تمام آگاهی از بیماریم به مغزم بازگشت. یک انتخاب داده شد که احساس کردم و پرسیدم "به چند نفر می توانم کمک کنم" (این تصمیم به این دلیل بود که اگر تعداد کمی بود واقعاً می خواستم بمانم و آنها پاسخ دادند "صدها اگر نه هزاران". وقتی پاسخ دادم "پس"من برخواهم گشت.» آنها لبخند زدند و چنان درخشیدند و بعد من به درون بدنم افتادم.
خدا، معنویت و دین:
پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟
ادیان دیگر یا چند ایمان. تا پیش از این NDE من دو نفر دیگر داشتم (من یک کودک بیمار بودم و غرق شدم) بنابراین کاملاً به عشق بی قید و شرط اعتقاد داشتم. من به مفاهیم عیسی مسیح و آموزهها و درک او از چیستی خدا، بودیسم (تناسخ) و سایر خرده ریزها باور داشتم.
آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟بله، من از میان همه ی ادیانی که در مسیر تجربه دنبال شدند، انتخاب کرده ام.
هم اکنون دین شما چیست؟
ادیان دیگر یا چند ادیان. همانطور که در بالا ذکر شد، من هنوز به همه ی این مذاهب باور دارم و استاد ریکی(Reiki)، انرژی شفا دهنده و ماساژور شدم. اکثرا بازنشسته.
آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟
محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربه ی خود داشتید همخوانی نداشت. اعتقاد من آنقدر بزرگ است که برای توصیف آن نیاز به یک کتاب است. باورهای من با شناخت خیلی بیشتر از خدا اضافه شد. این در مورد قادر مطلق بودن نیست، بلکه در مورد درک یگانگی است. ما جزئی از خدا هستیم. نه (این که) ما از خدا جدا هستیم و نیاز داریم که یک شخص با ایمان مذهبی از طرف ما با او صحبت کند. ما می توانیم مستقیماً با خدا صحبت کنیم و او پاسخ می دهد.
آیا به دلیل تجربهتان تغییری در ارزشها و باورهایتان داشتید؟
بله، من اکنون باور دارم که خدا مرا دوست دارد.
آیا به نظر می رسید با وجود یا حضوری عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟
با موجودی معین یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم، من با موجودی نورانی و گاه موجوداتی نورانی مواجه می شدم که مرا در میان قلمرو جابجا می کردند. آنها موجوداتی درخشان به شکل انسانی بلند بودند. گاهی اوقات می توانستم آنها را ببینم و گاهی اوقات فقط می توانستم آنها را بشنوم اما همیشه آنجا بودند. اگر می خواستم به جای دیگری بروم، آنها همیشه به نوعی آنجا بودند. وقتی این فقط یک صدا بود، مثل یک مقدمه ی بسیار کوچک برای چیزی بود که می دیدم. آنها مرا به یک منطقه ی بررسی زندگی، یک معبد شفابخش، یک "دانشگاه"، نزد خدا و بسیاری مکان های بیشتر بردند.
آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟
من در واقع آنها را دیدم.
آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کرده اند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟
بله عیسی، پدربزرگم
در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟
نامطمئن. نور خودش ذات خدا بود. انرژی را می توان دید فقط مغز ما آن را مسدود می کند. تاریکی بین ستارگان، کیهان، حتی ساختار سلولی ما انرژی خداوند است که ما را در کنار هم نگه می دارد. که علم هنوز این را درک نکرده و خواهان دانستن آن نیست.
آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟
بله مرا به یک نماز و دعا بردند. (هیچ راه دیگری برای توصیف این نیست) جایی که شخصی داشت دعا می کرد که مادر آنها در امان باشد. مامان داشت در خیابانی شلوغ قدم می زد و موتورگازی(motorbike) را ندید که با سرعت در میان ماشین ها حرکت می کرد. انرژی خدا او را متوقف و به او "احساس" ایستادن برای حدود سه ثانیه را داد. او پس از آن امن و سالم بود. موتورگازی از روبرویش گذشت.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟
بله من خدا را ملاقات کردم. من عیسی مسیح را ملاقات کردم.
در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:
آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات خاصی در مورد هدف خود کسب کردید؟
بله آنها به نظر می رسید که به من هدایایی از حواس داده باشند. دادن بینایی شنوایی(auric sight)، هدیه ی عناصر، هدیه ی آزادی برای این که باشم آنچه که واقعاً هستم. موجودی نورانی در حال تجربه کردن چیزی که من نیستم.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟
بله آنها آن را اشتباه گرفته اند. زندگی در مورد تکامل شما به عشق است. در مورد این که چقدر پول به دست می آورید نیست، چند مدرک تحصیلی دارید - آن در مورد به اشتراک گذاری عشق و همدلی است به گونه ای که همگی تکامل یابند.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟
بله محدوده ی تناسخ یکی از محدوده هایی بود که من از آن مسدود شدم (البته با عشق - بعداً یاد خواهم گرفت)
آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟
نه
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی به دست آوردید؟
بله به یاد داشتن این که شما "همیشه دوست داشته می شوید". انتخاب های شما تعیین می کنند که در آینده تان چه کسی هستید. انتخاب هایی بر اساس آنچه عشق است و به سمت آن می رود انجام دهید.
آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟
بله متوجه شدم قبلاً این را گفته ام. عشق یک انرژی نور است. عشق خداست و خدا عشق است. عشق زمانی عمیق است که روی آن تمرکز کنید.
پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟تغییرات بزرگ در زندگیم. من شجاع شده ام
آیا روابط شما به طور خاص به دلیل تجربه شما تغییر کرده است؟
شوهرم من را عجیب و غریب خطاب می کند (هر چیزی که از نظر فیزیکی غیرقابل توضیح باشد - تعریف در فرهنگ لغت مک کواری:Macquarie) اما خوب است. او می داند که این واقعی است زیرا من آن را در موقعیت های مختلف به او ثابت کرده ام. اما او نمی خواهد بداند زیرا او فردی بسیار منطقی است.
پس از NDE:
آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟
بله، هیچ کلمه ی انگلیسی نمی تواند یگانگی ناب، پیوند عشق، عشق بی قید و شرط و زیبایی آنجا را توصیف کند.
چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟من این تجربه را نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند با دقت بیشتری به خاطر می آورم. این در حافظه ی من حک شده است.
آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟
بله، من اکنون می توانم هاله ها را ببینم، از انرژی خدا برای شفای غیرممکن ها استفاده کنم (ترمیم عصب، ترمیم سریع تر استخوان و غیره)، می توانم انرژی همه ی اطرافیانم را احساس کنم (این مشکل گاهی اوقات در قطارها وجود دارد)، می توانم درک کنم و "بدانم" چه چیزی کسی را آزار می دهد. می توانم خواندن تاروت را بسیار دقیق انجام دهم (اگرچه ترجیح می دهم این کار را نکنم). می توانم الگوهای آب و هوا را حس کنم، صفحات زمین (فرآیند تزریق مایع با فشار بالا به سنگهای زیرزمینی، fracking، خوب نیست و زمین را از بین می برد)، اگر تمرکز کنم، می توانم زمان وقوع زلزله را در هر جایی حس کنم. می توانم زمانی را که آتشفشان ها در شرف فوران هستند و بدون دلیل عصبی هستند را احساس کنم. من می توانم از خودم برای کسی انرژی بفرستم و آنها انرژی من را دارند و من می خوابم. شمار زیادی برای شرح در اینجا وجود دارد.
آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارد که به خصوص برای شما معنادار یا قابل توجه است؟
شفایافتن و اتصال به یگانگی
آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟بله، من در آن زمان چیزی نگفتم زیرا مادرم بسیار خداناباور(atheist) بود و در نخستین تجربه ام به من گفته بود که واقعی نیست و از واکنش شوهرم مطمئن نبودم (فقط یک سال بود ازدواج کرده بودم). من اکنون گروهی از دوستان دارم که در مورد هدایای مختلفی صحبت می کنیم که می توانیم در زندگی عادی روزمره خود از آنها استفاده کنیم (بقیه NDE نداشته اند)
آیا پیش از تجربه تان از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟
نه
در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟
تجربه قطعا واقعی بود، واقعی تر از زندگی عادی من. آنقدر بینش و دانش در مغز من جاسازی شده بود که برای مرتب کردن آن به یک سال زمان نیاز داشتم. سپس همه را به شکلی منظم "پرونده" کردم و متوجه شدم که همه ی اینها در حافظه من حک شده بود.
اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟
تجربه قطعا واقعی بود. واقعی بود. مهم نیست که کسی به من چه بگوید، آن را واقعی نگه خواهم داشت.
در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟
بله در طول تصاویرم از آینده ام آنها اتفاق افتاده اند.
آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود بیفزایید؟
فکر می کنم پایه ها را پوشش داده ام.
آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟
همه خوب. همه چیز را پوشش داد.