Zoila V تجربه نزدیک به مرگ
خانه NDERF متداول NDE NDE خود را با ما در میان بگذارید




شرح تجربه:

بهار پیش از زادروز یازده سالگی من بود. عمه ام از من و خواهر و برادرانم پرستاری می کرد. ما در یک ساختمان آپارتمانی با یک گاراژ چند طبقه زندگی می کردیم. وای آن روز عمه ما را برای بازی به بیرون برد. من دوچرخه ام را به طبقه ی بالای گاراژ برده و به سمت پایین سرازیر شدم. هنگامی که از سرازیری اول پایین آمدم، روی سطح صاف چرخیده و با حداکثر سرعت ممکن رکاب زدم تا بتوانم از سرازیری بعدی به پایین پرواز کنم. من خیلی سریع می رفتم هنگامی که سعی کردم ترمزهایم را فشار داده تا سرعتم را کم کنم که بتوانم پیچ بعدی را انجام دهم. آن موقع بود که فهمیدم ترمز نداشتم. نتوانستم بپیچم و در عوض به ماشین پارک شده برخورد کردم. کنار ماشین فرود آمدم، نمی دانستم چه اتفاقی افتاده بود. چنین احساس می کردم که اگر در چنین شرایطی پیدا شوم، به دردسر می افتادم.

به محض این که توانستم روی پاهایم بلند شوم، دوچرخه ام را برداشتم. لاستیک جلو و پره ها واقعاً به حالت خمیده از فرم خارج شده بودند. دوچرخه ام را قدم زنان از پارکینگ گاراژ بیرون برده و عمه ام را دیدم که روی نیمکتی سیگار می کشید. اشکم درآمده بود. به سمت او رفته و به او گفتم از دوچرخه ام افتاده ام. متوجه نشدم که مشکلی داشتم یا نه، زیرا همه چیز بسیار مبهم بود. خواهر و برادرم را باهم گردآورد تا برویم بالا. یادم می آید که ما همه در آسانسور بودیم. خاطره ی بعدی این بود که او در درآوردن لباس هایم به من کمک کرد تا مرا زیر دوش بگذارد. بعد یادم می آید که او به من گفت که باید به پدر و مادرم زنگ بزند. پدر و مادرم یک خشکشویی داشتند. می دانستم اگر برای این کار به خانه می آمدند، دیوانه می شدند.

خاطره ی بعدی من این بود که روی میز پزشک اطفال بودم و نور یک قلم در چشمانم می تابید. نمی دانم وقتی او به پدر و مادرم گفت که مرا به بیمارستان ببرند، هوشیار بودم یا نه. نمی دانم چه مدت بیهوش بودم و هیچ کاربرگی در این مورد وجود ندارد. وقتی بیهوش بودم، می توانستم (صدای) مردم را در اتاقم بشنوم و صحبت هایشان را شنیدم. شنیدم که دکتر به پدرم گفت که اگر بیدار نشدم، پس آسیب شدیدتر بوده و این که آزمایش لازم است. آنگاه صدای بگومگو شنیدم.

ناگهان اتاق را دیدم و مامانم داشت به سمت در یورش می برد. پدرم را نشسته کنار تخت دیدم. من نقطه ی طاس او را بالای سرش دیدم، همان طور که متوجه شدم همه چیز را از سقف و به پایین می دیدم. سپس، چنین احساس کردم که از اتاق بیمارستان خارج شده و در یک نور درخشان قرار گرفته‌ام. این نور گرم مرا دربرگرفت. فکر می‌کردم باید ترسیده باشم، اما نور اطرافم دلگرم کننده و آرام بخش بود. مانند یک آغوش احساس می شد، پر از عشق. سپس با چنان سرعتی اغاز به گذر از نور کردم. این ممکن است یک تونل بوده باشد اگر فرمی داشت. چیزی که من دیدم نور بود، در تمام اطرافم. من تقریبا می توانستم "سرعت" را ببینم. بالاخره فرود آمدم. من در این "هیچ جا" شناور بودم اما می توانستم عشق را احساس کنم. این عشقی است که پیشتر هرگز آن را احساس نکرده بودم. من با گفتن این مشکل دارم که از آن زمان عشقی چنین را احساس کرده ام. این آرامش، پذیرش، مهربانی، امنیت، یک احساس شادی و در خانه بودن بود.

آن زمان بود که متوجه دو پشته ی بسیار بلند نور تابشی شدم. ناگهان روبروی نورها بودم که با من صحبت می کردند. در حالی که من بدنی را نمی دیدم، برخی ویژگی‌ها وجود داشتند که می‌توانستم از طریق نور تشخیص دهم. من آنها را از طریق تله پاتی درک کردم. پرسیدم آیا قرار است خدا را ببینم؟ نورها دوست داشتنی و مهربان بودند. آنها به من گفتند که قرار نبود خدا را ببینم، اما از من پرسیدند که آیا خدا را احساس می کنم یا نه؟ گفتم که بله می کنم! در میان این گفتگو، می توانستم پدرم را بشنوم که مرا صدا می کرد. گریه می کرد و داشت به من می گفت که چشمانم را باز کنم. گفتگویم را قطع کردم. بعد دوباره ادامه دادم چون از جایی که بودم خیلی هیجان زده بودم. موجودات به من گفتند: "اکنون مادربزرگت را خواهی دید که تو را به جایی که بعداً خواهی رفت خواهد برد". از پشت سر آنها یک زن مسن تر پدیدار شد. بلافاصله صحبت کردم و گفتم: «این مادربزرگ من نیست. مادربزرگ های من اینجا نیستند. آنها زنده هستند. موجودات تقریباً نیشخند زدند و گفتند: "دوباره نگاه کن." من نگاه کردم و نگاه کردم و بعد دقیقا فهمیدم که او مادربزرگ من بود. نه در این دوره ی زندگی، اما او مادربزرگ من بود. من او را با تمام اشتیاقی که با دیدن عزیزی از دنیا رفته تصور می کردی در آغوش گرفتم. من به طرزی باورنکردنی خوشحال بودم!

دوباره، شنیدم که پدرم مرا صدا می زد تا بیدار شوم. این بار او را خیلی واضح تر شنیدم. در حالی که مادربزرگم را در آغوش کشیده بودم، گفتم: «او پدر من است. او دارد مرا صدا می زند. من باید بروم. به سمت موجودات چرخیدم و از آنها پرسیدم که آیا می توانم برگردم؟ آنها لبخند زدند و گفتند که می توانم. از آنها پرسیدم که اگر ترک کردن را برمی گزیدم چه اتفاقی می افتاد؟ آنها بسیار مهربان بودند و گفتند می توانستم بروم و یک روز دوباره به اینجا بازمی گشتم. به محض این که "بله" را گفتم، احساس کردم که دوباره به بدنم برگشته بودم.

شنیدم که پدرم می گوید باید چشمانم را باز کنم. سعی کردم ولی نمی توانستم. سرانجام باید چشمانم را باز کرده باشم زیرا او خوشحال بود و مرا می بوسید. بیرون از در را فرامیخواند که یکی بیاید. بعداً به پدرم گفتم که چه اتفاقی برای من افتاد. به او گفتم که از بالا او را می دیدم در حالی که پیراهن یقه‌دار قرمزش را به تن داشت. او گفت که مرا باور می کرد، اما از من می خواست که در این باره با کسی صحبت نکنم. همین کار را کردم.

اطلاعات پس زمینه:

جنسیت: مونث

تاریخ تجربه ی نزدیک به مرگ: 05/08/1986

عناصر NDE:

در زمان تجربه ی شما، آیا یک رویداد تهدید کننده ی زندگی مرتبطی وجود داشت؟ نه. تصادف، آسیب مستقیم به سر، بیماری، آسیب یا شرایط دیگری که تهدید کننده ی زندگی در نظر گرفته نمی شود.

محتوای تجربه خود را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ کاملا دلپذیر

آیا احساس کردید از بدن خود جدا شده اید؟ بله، شنیدم که پدر و مادرم در اتاق بیمارستانم بگومگو می کردند و از پدرم پرسیدم که آیا این اتفاق افتاده است؟ گفت افتاده. همچنین از او پرسیدم که آیا او کنار تخت من نشسته بود و داشت با من صحبت می کرد، او این را تأیید کرد. وقتی بالای اتاق بودم دیدم او یک پیراهن یقه‌دار قرمز پوشیده و این همان چیزی بود که وقتی چشمانم را باز کردم پوشیده بود. من به وضوح بدنم را ترک کردم و خارج از آن وجود داشتم.

بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری شما در طول تجربه چگونه با خودآگاهی و هوشیاری عادی روزمره ی شما مقایسه شد؟ خودآگاهی و هوشیاری بیشتر از حد معمول. من می‌توانستم از طریق تله پاتی انچه را در مورد جایی که هستم به من می‌گویند درک کنم. من تمام مدت حواسم به خدا بود. او حضور داشت، با این که او را ندیدم.

در چه زمانی در طول تجربه در بالاترین سطح خودآگاهی و هوشیاری خود قرار داشتید؟ آری

آیا افکار شما تسریع شده بودند؟ نه آیا به نظر می رسید زمان سرعت می گیرد یا کند می شود؟ به نظر می رسید همه چیز یکباره اتفاق می افتد. یا زمان متوقف شد یا تمام معنای خود را از دست داد، زمان را احساس نکردم. می توانستم برای چند ثانیه یا چند دهه در جایی که بودم بوده باشم. نمی دانم.

آیا حواس شما زنده تر از حد معمول بودند؟ نه

لطفاً بینایی خود را در طول تجربه با دید روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. از نظر فیزیکی بینایی من همان گونه برجای ماند.

لطفاً شنوایی خود را در طول تجربه با شنوایی روزمره تان که بلافاصله پیش از تجربه داشتید مقایسه کنید. آنچه را که از طریق تله پاتی گفته می شد شنیدم که دیگر هرگز آن را تجربه نکردم.

آیا به نظر می رسید از چیزهایی که در جاهای دیگر می گذرد آگاه بودید؟ نه

آیا به درون یا از میان یک تونل گذشتید؟ بله، من با سرعت بسیار بالایی از میان نور سفر کردم.

آیا در تجربه ی خود موجوداتی را دیدید؟ حضورشان را احساس کردم

آیا با هیچ موجود مرده(یا زنده)ای برخورد کردید یا از آن آگاه شدید؟ بله، متوجه مادربزرگی شدم که موجودات گفتند مادربزرگ من بود. من از زنده بودن و روی زمین بودن مادربزرگهای دوره ی زندگیم آگاه بودم. کسی که دوباره با او ملاقات کردم، مادربزرگ یک زمان گذشته ام بود.

آیا نور درخشانی را دیدید یا احساس کردید که توسط آن احاطه شده اید؟ نوری آشکارا با منشأ عرفانی یا دیگر جهانی.

آیا نوری غیرزمینب دیدی؟ بله، نوری که در تونلی که از آن عبور کردم، مرا احاطه کرده بود، گرم بود و من سرعت را احساس و شاید حتی دیدم. این دو موجود هر کدام یک پشته ی بلند نور بودند. من به سختی می توانستم اجزای صورت را ببینم اما می دانستم که آنها آنجا بودند. آنها طلای درخشان و پشته های سفید نور بودند.

آیا به نظر می رسید وارد دنیای غیرزمینی دیگری شده اید؟ قلمرویی آشکارا عرفانی یا غیرزمینی، چیزی جز عشق نبود. من واقعاً در جایی نبودم اما عشق و حضور خدا را تجربه کردم، اگرچه خدا را ندیدم.

چه عواطفی را در طول تجربه احساس کردید؟ آرامش، امنیت، سردرگمی، شادی، حضور و عشق خدا را احساس کردم، به هیچ وجه قضاوتی وجود نداشت. احساس می کردم به جایی رسیده بودم که باید باشم. احساس می کردم خانه هستم.

آیا یک احساس آرامش یا لذت داشتید؟ آرامش یا لذت باورنکردنی

آیا یک احساس خوشی داشتید؟ خوشی باور نکردنی

آیا یک حس هماهنگی یا اتحاد با کیهان داشتید؟ نه

آیا ناگهان به نظر می رسید همه چیز را فهمیده اید؟ نه

آیا صحنه هایی از گذشته تان به سراغتان آمد؟ نه

آیا صحنه هایی از آینده برای شما پیش آمد؟ نه

آیا به مرز یا نقطه ی بی بازگشت رسیدید؟ من به یک تصمیم آگاهانه ی قطعی برای بازگشت به زندگی رسیدم. صدای پدرم را شنیدم، در اغاز از یک جای بسیار دور. وقتی صدایش واضح تر شد و از موجود پرسیدم که آیا می توانم برگردم، گفتند می توانم. سپس به من گفته شد که یک روز برمی گردم.

خدا، معنویت و دین:

پیش از تجربه تان چه دینی داشتید؟ مسیحی - کاتولیک

آیا اعمال مذهبی شما از زمان تجربه تان تغییر کرده است؟ نه

هم اکنون دین شما چیست؟ مسیحی - مسیحی دیگر

آیا تجربه ی شما دارای ویژگی های سازگار با باورهای زمینی شما بود؟ محتوایی که هم سازگار بود و هم با باورهایی که در زمان تجربه ی خود داشتید سازگار نبود. من به مدرسه ی کاتولیک می رفتم و در مورد خدا، عیسی، روح القدس، مریم، فرشتگانی که بال داشتند و با شیاطین می جنگیدند یاد گرفتم. بهشتی که فکر می کنم در آن بودم این را نداشت. خدا را حس کردم ولی او را ندیدم. من به هیچ وجه قضاوت نشدم. من معتقدم که پشته های نور فرشتگانی بودند که خدا را نمایندگی می کردند. شاید وقتی بمیرم همه چیز را بدانم؛ اما این همه ی آن چیزی است که اکنون می دانم.

آیا به دلیل تجربه‌تان تغییری در ارزش‌ها و باورهایتان داشتید؟ بله من مطمئنم که خدا همه چیز است. مهم نیست چه کاری انجام می دهم، من قضاوت نخواهم شدم و مورد پذیرش قرار خواهم گرفت. او پدر من است. او همه ی عشق و نور است. چیزی برای ترس وجود ندارد زیرا او همه چیز را می داند.

آیا به نظر می رسید با وجود یا حضور عرفانی مواجه شدید یا صدایی غیرقابل شناسایی شنیدید؟ با موجودی مشخص یا صدایی که به وضوح منشأ عرفانی یا غیرزمینی داشت مواجه شدم. آنجا دو موجود از نور درخشان و باورنکردنی وجود داشتند. پشته های نور خیلی بلندتر از آن چیزی بودند که من احساس می کردم. من خودم را در یک بدن فیزیکی احساس نمی‌کردم، و با این حال می‌توانستم مادربزرگی را در آغوش بگیرم که بعداً تشخیص دادم مادربزرگ من بود که نمی‌شناختم. او در قالب انسانی بود.

آیا ارواح متوفی یا مذهبی را دیدید؟ حضورشان را حس کردم

آیا با موجوداتی روبرو شدید که پیشتر روی زمین زندگی می کردند و در ادیان با ذکر نام توصیف شده اند (مثلاً: عیسی، محمد، بودا و غیره)؟ نه

در طول تجربه ی خود، آیا اطلاعاتی در مورد وجود پیش از مرگ به دست آوردید؟ بله، مادربزرگ یک زندگی گذشته ام را دیدم؛ بنابراین، من باید یک زندگی گذشته داشته باشم.

آیا در طول تجربه ی خود، اطلاعاتی در مورد ارتباط جهانی یا یگانگی به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد وجود خدا کسب کردید؟ بله من خدا را ندیدم اما او را در خود و اطرافم احساس کردم. موجود تایید کرد که این خدا بود.

در مورد زندگی زمینی ما غیر از دین:

آیا در طول تجربه ی خود، دانش یا اطلاعات ویژه ای در مورد هدف خود کسب کردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد معنای زندگی به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد زندگی پس از مرگ به دست آوردید؟ بله مادربزرگ دوره ی زندگی دیگر برای استقبال و بردن من به جای بعدی آمد.

آیا اطلاعاتی در مورد چگونه گذراندن زندگی هایمان به دست آوردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد دشواری ها، چالش ها و سختی های زندگی کسب کردید؟ نه

آیا در طول تجربه ی خود اطلاعاتی در مورد عشق کسب کردید؟ بله هیچ عشقی وجود ندارد که ما آن را به اندازه ی عشق خدا عمیق و خالص بدانیم. در حضور او هر چیزی که وجود شما را می سازد مستقیماً متصل شده و بخشی از وجود اوست. شما ممکن است عشق را بر روی زمین تجربه کنید، اما این بسیار متفاوت است و من نمی توانم آن را به اندازه ی کافی توصیف کنم.

پس از تجربه تان چه تغییراتی در زندگی شما رخ داد؟ تغییرات جزئی در زندگیم. من نمی توانم اعداد، حتی ریاضی ساده را درک کنم. من در مورد چیزهایی که هنوز اتفاق نیفتاده بود درک یا شناخت داشتم. من گذر روح پدرم را پیش از این که بتوانم به بیمارستان برسم احساس کردم. من حضورش را تا زمانی که گفتم او می تواند برود احساس کرده ام. در این مورد من به خودم شک دارم، اما باز هم اینطور نیست.

پس از NDE:

آیا بیان این تجربه با کلمات دشوار بود؟ بله، بزرگی عشقی که خداوند هست، یک عشقی دنیوی نیست. هیچ کلمه ای برای بیان عشق و مراقبت بی اندازه ای که او دارد وجود ندارد.

چقدر این تجربه را در مقایسه با سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند، دقیق به خاطر می آورید؟ من این تجربه را با دقت بیشتری نسبت به سایر رویدادهای زندگی که در پیرامون این تجربه رخ داده اند به خاطر می آورم، خوب، من جوان بودم، بنابراین بسیاری از دیگر تجربیات زندگی که قابل توجه بودند را نداشتم. پس از تجربه‌ام، من همچنین در مورد چیزهایی که در اینجا در زندگی اتفاق می‌افتد، نگرانی زیادی نداشتم. این کم و بیش سیال است، به طور لحظه ای تغییر خواهد کرد، گاهی اوقات خیلی مهم نیست.

آیا پس از تجربه ی خود، موهبت روانی، غیر معمول یا ویژه ی دیگری دارید که پیش از تجربه نداشته اید؟ بله، من مرگ پدرخوانده‌ام را در اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر که در حمام مادربزرگم (این مادربزرگ این زندگی) رخ داد، به صورت مجموعه‌ای از عکس‌های فوری دیده‌ام. صحنه هایی که در ذهن من ظاهر شد، معلوم شد دقیق بودند. این پیش از این بود که پدرم به ما بگوید که او فوت کرده بود. من در واقع به او گفتم و او یک دقیقه وقت گذاشت و سپس گفت بله، همین است آنچه اتفاق افتاد. من ملاقات مادربزرگم(از این دوره ی زندگی) را داشته ام. می دانستم او خودش بود چون گوشیم زنگ خورد و مشخصات تماس گیرنده (caller id) را میما گفت. خواب بودم پس ردش کردم و با خودم گفتم میما نگفت مامی گفت و صبح بهش زنگ می زنم. اتاقم ناگهان و به شدت پر از عطر خانه ی مادربزرگم شد. نشستم و ترسیده بودم. با مادربزرگم صحبت کردم و به او گفتم که ترسیده بودم و نمی خواستم او را ببینم. من با خدا صحبت کردم و از او خواستم که فقط به من اجازه دهد آنچه را که می خواهد در رویاها ببینم، نه در زندگی واقعی. بعدها در زندگی زمانی که بعد از طلاق با فردی آغاز به دیدار کردم، رویایی دیدم. در خوابم مدام «J» را می دیدم که چشمک می زند و چشمک می زند. به او گفتم کسی که نامش با یک J شروع می شود بین ما می آید. سه سال بعد ما از هم جدا شدیم زیرا یکی از دوستان او، جنیفر ما را از هم جدا کرد. من در واقع با او دوست بودم و این موضوع را تا بعد از آن کنارهم نمی گذاشتم. تعداد انگشت شماری از چیزها وجود داشته که من از آنها آگاه بوده ام. این هدیه ای از طرف خداوند است. پنجره ای که او به من اجازه می دهد هر از چند گاهی یک بار نگاه گذرایی از آن بیندازم.

آیا یک یا چند بخش از تجربه ی شما وجود دارند که به ویژه برای شما با معنی و پراهمیت هستند؟ وقتی کسی در می گذرد، من با دانستن این که می‌دانم واقعاً در جای بهتری است، احساس آرامش می‌کنم.

آیا تا به حال این تجربه را با دیگران به اشتراک گذاشته اید؟ بله پدرم تنها کسی بود که وقتی این اتفاق افتاد با او صحبت کردم. او مرا واداشت دریابم که این دیوانگی به نظر می رسد، و آن را برای خودم نگه دارم حتی اگر او مرا باور می کرد. من حتی بعد از خواندن درباره ی تجربیات نزدیک به مرگ در بزرگسالی با هیچ کس دیگری صحبت نکردم... زیرا واقعا چگونه توضیح دهم که احتمالاً ضربه مغزی بدی داشتم و نه مرگ واقعی. از آن زمان به خواهرم گفته ام که او گفت احتمالاً در بیمارستان به من دارو داه شده بود. به دوستی گفته ام که او آن را جالب یافت.

آیا پیش از تجربه ی خود از تجربه ی نزدیک به مرگ (NDE) آگاهی داشتید؟ نه

در مورد واقعیت تجربه ی خود در مدت کوتاهی (روزها تا هفته ها) پس از وقوع آن چه باوری داشتید؟ تجربه قطعا واقعی بود پس از این اتفاق می‌دانستم که آنچه تجربه کرده‌ بودم واقعی بود. که اگر آن را برای خودم نگه داشتم، مال من است و باید این دانش را برای خود در سراسر زندگی تازه و زنده نگه دارم.

اکنون در مورد واقعیت تجربه ی خود چه باوری دارید؟ تجربه قطعا واقعی بود من همان احساسی را دارم که همیشه احساس می کردم. این اتفاق افتاد. من گزارش های زیادی را خوانده‌ام و این در واقع به روش‌های بسیار همسان برای دیگران رخ داده است.

در هیچ زمانی از زندگی شما، آیا هیچ چیزی هیچ بخشی از تجربه را بازتولید کرده است؟ نه

آیا چیز دیگری وجود دارد که بخواهید در مورد تجربه ی خود بیفزایید؟ نه

آیا سؤالات دیگری وجود دارند که بتوانیم برای کمک به شما در انتقال تجربه ی خود بپرسیم؟ چیزی برای پیشنهاد دادن نیست.